سلام به همراهان عزیز
مرسی که عاشقانه های ღ♥ღ من و تنهاییهام...ღ♥ღ واسه بازدید انتخاب کردید
نظرتون رو در مورد این مطالب سایت برامون بنویسید (نظرات صفحه)
اگر انتقاد یا پیشنهادی هم دارید خوشحال میشم بدونم
دوستانی که مایل هستند نویسنده ღ♥ღ من و تنهاییهام...ღ♥ღ بشن از طریق تماس با ما پیام بزارید همراه با ایمیل
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
هرطور بود باید به او میگفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت میکردم. موضوع اصلی این بود که میخواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج میشد فریاد میزد: “تو مرد نیستی!”
آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه میکرد و مثل باران اشک میریخت. میدانستم که میخواست بداند که چه بلایی بر سر عشقمان آمده و چرا؟ اما به سختی میتوانستم جواب قانع کنندهای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دلباخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدتها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم میکردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقتنامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگهها کرد و بعد همه را پاره کرد.
از دیوانه ای پرسیدند : چه کسی را بیشتر دوست داری ؟
دیوانه خندید و گفت : ”عشقم” را…
گفتند : عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم!
خندیدند و گفتند : برای عشقت حاضری چه کارهاکنی؟
گفت : مانند عاقلان نمیشوم ، نامردی نمیکنم ، خیانت نمیکنم ، دور نمیزنم ،
وعده سرخرمن نمیدهم ، دروغ نمیگویم و دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ،
بی وفایی نمیکنم با او مهربان خواهم بود ، برایش
فداکاری خواهم کرد،ناراحت و نگرانش نمیکنم ، غمخوارش میشوم…
گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت ، اگر دوستت نداشت ، اگر نامردی کرد ، اگربی وفابود ،
اگر ترکت کرد چه…؟
اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت : اگر اینگونه نبود که من “دیوانه” نمیشدم…
امـــا…
رو قلــه حــس کــردی ازش بــی نـــیاز شــدی…
یــادت نــره کــه اون پاییـــن چقـــدر بهـــش نیـــاز داشتـــی.
ترشحات خوبی هایت
به سنگین ترین نقطه قلبم رسیده است
سبک تر شده ام حالا،مثل پروانه
استشهاد سلولهای بدنم گواهی میدهد
به بیکران شدن روحم در انزوای جسمت
من در ترانه های تو غرق شده ام
جنگ دست و پایم بی فایده است
وقتی روحم را از چنگم در اورده ای
من با تو زنده ام یا مرده ؟
میان دستهای کوچکت که حلقه می کنی دور تنم ،
میان گرمای تنت که تمامم در آن گم می شود …
هیچ کس دستش به من نمی رسد …
ممنون که هستی ...
لذت آغوش بی دغدغه و عشق ناب تو را ،
با هیچ چیز عوض نمی کنم …
دلم یک بغل ” تو ” را می خواهد.
که به جای تلاقی نگاه و سعی بر گریز بی امان
مرا به اسم کوچکم صدا بزنی !
و برای دقایقی نه چندان کوتاه
به یک دونفره دوست داشتنی دعوتم کنی ،
مرا تنگ در آغوش بکشی
” آنقدر که نفسم را در نفست پیدا نکنم “
کمی عقبم ببری
به چهره ام خیره شوی ،
و بی اختیار
یک لب کشـــــــــدار از من فرو ببری
همین !
بی خیال تمام هیاهوی اطراف
بر ساحل زندگی قدم می زنم
بی خیال فکر تو
دنیای خود را نقاشی می کنم
بی خیال تمام آنچه باید باشد
نگین عشق را بر انگشت خود می آویزم
بی خیال همه رفت ها
به داشته های خود دل می بندم
اینجا. چقدر آرام است....
من و تو.... ما کنار هم ایستاده ایم...
با تو بودن،، برای تو بودن ،، مرا به وجد میاورد.....
در گوشم چه زمزمه ای خواهد کرد؟؟؟؟....
باید سکوت را شکست و گفت تمام آنچه در سینه هایمان نگه داشتیم......
دوست داشتن را نباید مخفی کرد....
ابرار عشق هنر است و عاشق،، هنر مند...........
من هم با صدای بلند خواهم گفت ،،دوستت دارم .....
و در کنار تمام لحظه های خوب و بد تو خواهم ماند.....
تو نیز خورشید آسمان دلم باش.......
ما اینجا، شاهد شکوه آفرینش هستیم،
باید بتوانیم زیبایی با هم بودن را خودمان ترسیم می کنیم .....
این ستایش، و از جنس نیایش استسادگیم را ... یکرنگیم را
به پای حماقتم نگذار ... انتخاب کرده ام که ساده باشم
و دیگران را دور نزنم ... و گرنه ... بد بودن و آزار دیگران
آسانترین کار دنیاست
بلد بودن نمی خواهد
من شیفته میزهای کوچک کافه ای هستم
که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود
و من
روبروی تو
می توانم تمام شعرهای نگفته دنیا را
یکجا بگویم ...
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
زن یعنی ناز هستی در وجود
زن یعنی یک فرشته در سجود
زن یعنی یک بغل آسودگی
زن یعنی پاکی از آلودگی
زن یعنی هدیه ی مرد از خدا
زن یعنی همدم و یک هم صدا
زن یعنی عشق و هستی، زندگی
زن یعنی یک جهان پایندگی
زن یعنی اردیبهشت، فصل بهار
●❥ اینبار میخام از تهـ دلم بگمـ ●❥
●❥ عشقم ●❥
●❥ خوب گوش کن ●❥
●❥ نبودی ●❥
●❥ یهو اومدے تو زندگیم ●❥
●❥ چشماتو ک دیدم ●❥
●❥ دنیامو پیدا کردم ●❥
●❥ برق نگاهت ●❥
●❥ دیوونه میکنه منو●❥
●❥ آهای دنیا ●❥
●❥ اینقد ب بزرگیت نناز ●❥
●❥ ی تار موی عشقمو ●❥
●❥ با کل تو عوض نمیکنم ●❥
●❥ عاشقتم عشق ابدی من ●❥