سلام به همه
ممنون که اومدین به این وب، دل سوخته (مثل ماه)
و باز هم ممنون که برام نظر میزارید
قبلا وبم یه پست ثابت داشت که خیلی وقته حذفش کرده بودم
اول از همه بگم که، اسم این وب رو همین جوری دل سوخته گذاشتم، ازش خوشم اومد گذاشتم،
دلم نسوخته ، انقدر نگران دل من نباشید دوستان
2. گاهی وقت ها دیر به دیر به وبم سر میزنم و مطلب میزارم، همین طور دیر به دیر به وب های هم لینکی هام سر میزنم، که لطفا ببخشین
3. هر وقت آپ میکنم نمیتونم خبر بدم، چون بعضی دوستان گله میکنن، بعضی از پست هام رو از قبل برای اون تاریخ گذاشتم
4. هر کی نظر بزاره جواب میدم، کم پیش میاد برم از تو لینکام تو وب هم لینکی هام برم
5. اگه شاعر یه شعری رو زیرش ننوشتم، اگه شما اسم شاعر رو میدونید ممنون میشم بگین که بنویسم
6. لینک تکونی هم دارم هر چند وقت یه بار
7. لطفا از صفحه های دیگه و مطالب های قبلی دیدن کنید
تاریخ ساخت وبلاگ: اسفند 89
دوستان قالبم چطوره؟ خودم ساختم
طوبا خانم که فوت کرد همه گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
« همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»
عزیز که پُشتی ها و قالیچه ی ایوونو جمع میکرد، نشستم رو میله ها و پرسیدم: چرا جمع میکنی عزیزجون؟
گفت: مادر پاییز داره میشه برگا میریزه رو قالیچه، تمیز کردنشون سخته، کلافم میکنه!
یه نگا به موها حنابستش میندازم و یواش میگم: مامان میگه اونموقع ها تا وسطا پاییز که هوا سرد شه، بساط ایوون پهن بود.
- اونموقع ها این شکلی نبود مادر. که پاییز میشه تنگ غروبی دلت میخواد از غصه بترکه. پاییزاش یه شکل دیگه بود. شبا میشستیم دور هم انار خورون، گل میگفتیم، گل میشنفتیم. آقا جونت که رفت، دیگه پاییز اون پاییز نشد.
نگاش میکنم؛ روسریشو میگیره جلو صورتش و ریز میخنده: یادش بخیر یه بار زهراسادات نشست انار دون کنه براش. گفت بده مادرت. انار با عطر دستا مادرته که خوردن داره..
میخندم باهاش: پس آقا جونم ازین حرفا بلد بود!
لپای بی جونش گل میندازن: اون موقع مثل الان نبود مادر. دوس داشتن ورد زبون جوونا باشه. اون موقع ها دوست داشتنو دون میکردن توو کاسه انار، گلپر میپاشیدن سرش..
آقاجونت که میخورد و میخندید
پاییز نبود دیگه بهار میشد..!
بعضی
آدمها ،
انگار چوب اند
…
تا عصبانی می شوند، آتش میگیرند،
و همه جا را دودآلود میکنند،
همه جا را تیره و تار میکنند،
اشک آدم را جاری می کنند
.
ولی بعضیها این طور نیستند؛
مثل عودند
.
وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشوند، و آتش میگیرند،
بوی جوانمردی و انصاف میدهند ،
و هرگز نامردی نمیکنند
.
این است که
.
«هر کس را میخواهی بشناسی، در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس.»
فکرَش را بکن
خاکیَم بس که زمین خوردم و غفلت کردم
گفتی زسرت فکر مرا بیرون کن!
جانا،
سرم از فکر تو خالی ست،
دلم را چه کنم؟!
مهران یوسفی
عاقد گفت عروس خانوم وكیلم؟
گفتند عروس رفته گل بچینه. دوباره پرسید وكیلم عروس خانوم؟
- عروس رفته گلاب بیاره.
عاقد گفت براى بار سوم مى پرسم؛ عروس خانم. وكیلم؟
عروس رفته...
عروس رفته بود.
پچ پچ افتاد بین مهمانها. شیرین سیزده سالش بود؛ وراج و پر هیجان. بلند بلند حرف مى زد و غش غش مى خندید. هر روز سر دیوار و بالاى درخت پیدایش مى كردند. پدرش هم صلاح دید زودتر شوهرش دهد.
داماد بددل و غیرتى بود و گفته بود پرده بكشند دور عروس.
شیرین هم از شلوغى استفاده كرده بود و چهاردست و پا از زیر پاى خاله خانبانجى ها كه داشتند قند مى سابیدند، زده بود به چاك.
مهمانى بهم ریخت. هر كس از یك طرف دوید دنبال عروس. مهمانها ریختند توى كوچه.
شیرین را روى پشت بام همسایه پیدا كردند.لاى طناب هاى رخت. پدرش كشان كشان برگرداندش سر سفره عقد. گفتند پرده بى پرده! نامحرمها را رفتند بیرون. كمال مچ شیرین را سفت نگه داشت.
عاقد گفت استغفرالله! براى بار دهم مى پرسم. وكیلم؟
پدر چشم غره رفت و مادر پهلوى شیرین یك نیشگون ریز گرفت. عروس با صداى بلند بله را گفت و لگد زد زیر آینه. زن ها كل كشیدند و مردها بهم تبریك گفتند. كمال زیر لب غرید كه آدمت مى كنم جووووجه و خیره شد به تصویر خودش در آینه شكسته.
فرداى عروسى شیرین را سر درخت توت پیدا كردند. كمال داد درخت هاى حیاط را بریدند. سر دیوارها هم بطرى شكسته گذاشتند. به درها هم قفل زدند. اسم عروس را هم عوض كردند. كمال گفت چه معنى دارد كه اسم زن آدم شیرینى و شكلات باشد.
شیرین شد زهره.
زهره تمرین كرد یواش حرف بزند. كمال گفت چه معنى دارد زن اصلا حرف بزند؟ فقط در صورت لزوم! آنهم طورى كه دهانت تكان نخورد. طورى هم راه برو كه دستهایت جلو و عقب نرود. به اطراف هم نگاه نكن، فقط خیره به پایین یا روبرو.
زهره شد یك آدم آهنى تمام و عیار. فامیل ها گفتند این زهره یك مرضى چیزى گرفته. آن از حرف زدنش، آن از راه رفتنش. كمال نگران شد. زهره را بردند دكتر. دكتر گفت یك اختلال نادر روانى است. همه گفتند از روز عروسى معلوم بود یك مرگش مى شود. الان خودش را نشان داده.
بستریش كه كردند، كمال طلاقش داد.
خواهرها گفتند دلت نگیره برادر!
زهره قسمتت نبود. برایت یك دختر چهارده ساله پسندیده ایم به نام شربت.
بریده ای از کتاب من یک زنم
صدیقه احمدی
هـَــر زمــان فـــالی گــرفتَمـ غَم مَخور آمـــد ولــی !
ایــن اُمیـــدِ واهـــیِ حــافظ مَرا بــیچارهـ کـرد ,,,
کسانی که از خود می رنجانیم...
مثل ساعت هایی میمانند که صبح دلسوزانه زنگ می زنند،
و در میان خواب و بیداری بر سرشان می کوبیم،
بعد می فهمیم که خیلی دیر شده...
به او گفتم
باران که ببارد
عادت خواهی کرد به
گریستن در باران
و اشک های توبارانی
خواهد شد
هم چون تمام باران ها
،
خندید؛ او عادت را
نمی فهمید
تنهایی
که طولانی میشه
معیار دوست داشتن آدمها
هم عوض میشه ،
یهو میبینی
اون آدم
گلدون شعمدونی
گوشه اتاقشو
با کل دنیا هم
عوض نمیکنه...!!!
ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﻢ .. .
ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﻡ
...
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
...
ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﻧﮕﯿﺮﺩ
...
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﺑﺎﺯ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﻡ
...
ﻣﻦ ﺧﻮﺑﻢ
...
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻦ
به من گفت:غمگین ترانه ات را بخون
چشمهایم را بستم...!!!
و آرام آرام گریستم...!!!
مثل باران های بی اجازه
وقت و بی وقت
در هوایم پراکنده ای
و من بی هوا
ناگهان خیسم از تو
!
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم… شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم!!! اما روزی … برای کامل کردن نقاشیمان به دنبال هم خواهیم گشت .. به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیده باشیم….!
هیچکس با من نیست !…
مانده ام تا به چه اندیشه کنم…
مانده ام در قفس تنهایی…
در قفس میخوانم…
چه غریبانه شبی ست…
شب تنهایی من!…