من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفتم..


که یه روزی یه دختری رو دیدم

اون این شکلی بود

ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم

من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم

وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم

در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم

ما تقریبا همه شب ها روزها با هم در حال گفتگو بودیم

همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !

همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم


سخت بود ولی تلاشمو میکردم

آخرشم نتونستم اون دختر رو فراموش کنم و اینجوری شدم


اون این شکلی بود

ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم

من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم

وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم

در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم

ما تقریبا همه شب ها روزها با هم در حال گفتگو بودیم

همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !

همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم

اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد ..
یواشکی تعقیبش کردم و دیدم که اون گلی رو که من بهش دادم رو به یه پسره دیگه داد
..

نمی خواستم باور کنم ..

من اینجوری شدم

و همچنان اینجوری بودم ..

سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم

و وقتمو پر کنم
..

نمی خواستم باور کنم ..

من اینجوری شدم

و همچنان اینجوری بودم ..

سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم

و وقتمو پر کنم

سخت بود ولی تلاشمو میکردم

آخرشم نتونستم اون دختر رو فراموش کنم و اینجوری شدم
