من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفتم..



که یه روزی یه دختری رو دیدم



اون این شکلی بود



ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم



من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم



وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم



در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم



ما تقریبا همه شب ها روزها با هم در حال گفتگو بودیم



همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !




همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم



اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد ..
یواشکی تعقیبش کردم و دیدم که اون گلی رو که من بهش دادم رو به یه پسره دیگه داد
 ..



نمی خواستم باور کنم ..



من اینجوری شدم



و همچنان اینجوری بودم ..



سعی میکردم خودمو به بیخیالی بزنم و بهش فکر نکنم



و وقتمو پر کنم



سخت بود ولی تلاشمو میکردم



آخرشم نتونستم اون دختر رو فراموش کنم و اینجوری شدم




تاریخ : 1392/06/12 | 01:57 ب.ظ | نویسنده : Farzi96 | نظرات
.: Weblog Themes By VatanSkin :.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات