خانه ات زیباست
نقش هایت همه سحرانگیز است
پرده هایت همه از جنس حریر
خانه اما بی عشق ، جای خندیدن نیست
جای ماندن هم نیست
باید از كوچه گذشت
به خیابان پیوست
و تكاپوی كنان
عشق را بر لب جوی و گذر عمر و خیابان جوئید
عشق بی همهمه در بطن تحرك جاریست
چه می شود همه از جنس آسمان باشد
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها
هیچ کس اشکی برای ما نریخت ... هر که با ما بود از ما می گریخت ... چند
روزی ست حالم دیدنیست... حال من از این و آن پرسیدنیست... گاه بر روی
زمین زل می زنم... گاه بر حافظ تفاءل می زنم... حافظ دیوانه فالم را گرفت...
یک غزل آمد که حالم را گرفت: ...
ما زیاران چشم یاری داشتیم...
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
نه از خاکم نه از بادم
نه در بندم نه آزادم
نه آن لیلاترین مجنون
نه شیرینم نه فرهادم
فقط مثل تو غمگینم
فقط مثل تو دلتنگم
اگر آبی تر از آبم
اگر همزاد مهتابم
بدون تو چه بی رنگم
بدون تو چه بی تابم...
اگر "تو" را امتحان میگرفتند،
بی شک من
رتبه اول میشدم
...
بس که تکرار کردم
نامت را در مرور خاطرات!
تو از این دشت خشك تشنه روزی كوچ خواهی كرد
و اشك من
تو را بدرود خواهد گفت
و می دانم
كه روزی ... باز خواهی گشت
آرزویم این است
نتراود اشک در چشم تو ، هرگز ....
مگر از شوق زیاد ،
نرود لبخند از عمق نگاهت ، هرگز ....
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق انکه ترا می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد !!!
دوستت دارم ای خیال لطیف