رد پای مردی از دیار آسمان

دل نوشته(مطلب ثابت)

یکشنبه 14 اسفند 1390

 
[تصویر:  image.php?s=dafc0654d97592b0e4fb6e46dd32...1264244392]
 
 
اللّهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
 
وَحْشُرْنا مَعَهُمْ وَالْعَنْ أعْدائَهُمْ اَجْمَعین

در این دنیای وبلاگهای رنگارنگ که یکی عاشقونه مینویسه و دیگری عارفانه و یکی فرهنگی و یکی سیاسی و دیگری مذهبی همه وبلاگ نویس ها دوست دارند مطلبی که مینویسند مورد پسند خواننده واقع بشه و براش کامنت بذارند که"آفرین صدافرین چه مطالب جالب و زیبایی بود استفاده کردیم"

همه جور آدم ها به وبلاگ من سر میزنند مرد،زن،دختر و پسر ولی من خیلی دوست دارم یکبارم که شده او به وبلاگم سر بزنه او که قلبم برایش به تپش می افتد او که نگاه قشنگش دل هر جوانی را می رباید. ای خدا چی میشه که فقط یکبار او به وبلاگم سر بزنه از خودم میپرسم اگر روزی او به وبلاگم سر بزند از کدام مطلب بیشتر خوشش می آید،

آن مطلبی که عالمانه تر است؟؟؟

نه گمان نکنم چرا که او خودش آخر این حرفهاست.

آن مطلبی که عاشقانه تر است؟؟؟

بعید میدانم،شاید آن مطلبی که مبزان اخلاصش هنگام نوشتن بیشتر باشد!!!شاید...

میگویند وقتی ابراهیم خلیل را در داخل آتش انداختند یک پرنده مدام دهان کوچکش را پر از آب میکرد و بر روی آتش می ریخت تا اینکه آتش کمی سردتر شود،ابراهیم به او گفت ای پرنده این آب دهان تو چه ارزشی دارد در مقابل این همه اتش؟!

پرنده کوچک گفت من فقط بدین وسیله میتوانم علاقه و عقیده و ایمانم را به شما ابراز کنم.

آقا جان عزیز دل زهرا:

نمیدانم اگر در این دنیای پر هیاهوی وبلاگ ها گذرت به وبلاگ من افتاد آیا از آن خرسند می شوی یا نه؟!

از کدام مطلب آن بیشتر خوشت می آید،کدام را بیشتر می پسندی؟!

آقای من:

شرمنده ام اگر در راه تو قلم و قدم نزدم،میدانم این همه مطالب در مقابل آن همه خرمن گناه من ارزشی ندارد،اما تو بدان فقط با این وسیله میتوانم علاقه و عقیده و ایمانم را به شما ابراز نمایم،من باز با خدای خود نجوا میکنم که ای خدای من چه می شود که فقط یکبار او به وبلاگ من سر میزد فقط یکبار؟؟؟

البته ایشان همیشه و همه جا ناظر بر ما و اعمالمان هستند...

این مطلب تنها نوشته ای بود برای سکوت پر معنای

مردی از دیار آسمان!


جایگاه حضرت معصومه(سلام الله علیها)

چهارشنبه 2 اسفند 1391

امام صادق علیه السلام:
خداوند حرمى دارد که مکه است پیامبر حرمى دارد و آن مدینه است و حضرت على علیه السلام حرمی دارد و آن کوفه است و قم کوفه کوچک است که از هشت در بهشت،سه در آن به قم باز مى‌شود،زنى از فرزندان من در قم از دنیا می ‌رود که اسمش فاطمه دخترموسى علیه السلام است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت مى‌شوند.
یکسال بعد از هجرت برادر، حضرت معصومه سلام الله علیها به شوق دیدار برادر و ادای رسالت زینبی و پیام ولایت به همراه عده‌اى از برادران و برادرزادگان به طرف خراسان حرکت کرد و در هر شهر و محلى مورد استقبال مردم واقع مى‌شد. این جا بود که آن حضرت نیز همچون عمه بزرگوارشان حضرت زینب سلام الله علیها پیام مظلومیت و غربت برادر گرامیشان را به مردم مؤمن و مسلمانم رساندند و مخالفت خود و اهل‌بیت علیهم السلام را با حکومت حیله‌گر بنى ‌عباس اظهار مى‌ کرد.

لقب «معصومه» را امام رضا علیه السلام به خواهر خود عطا فرمود: آن حضرت در روایتى فرمود:
«هر کس معصومه را در قم زیارت کند، مانند کسى است که مرا زیارت کرده است.»
این لقب، که از سوى امام معصوم به این بانوى بزرگوار داده شده، گویاى جایگاه والاى ایشان است.

امام رضا علیه السلام فرمود: کسى که حضرت فاطمه معصومه را زیارت کند پاداش او بهشت است.

امام جواد علیه السلام: کسى که عمه‌ام را در قم زیارت کند پاداش او بهشت است.

امام صادق علیه السلام: کسى که آن حضرت را زیارت کند در حالى که آگاه و متوجه شأن و منزلت او باشد بهشت پاداش اوست.

امام صادق علیه السلام: آگاه باشید که حرم و حرم فرزندان بعد از من قم است.


خدای من

چهارشنبه 2 اسفند 1391


عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد

جمعه 14 مهر 1391

 نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

 

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

 

ولی ای کاش از خاک گلویم سوتکی سازد

 

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

 

که او  یکریز و پی در پی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد

 

و خواب خفتگان خفته را بیدار سازد تا بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را


نظارت امام معصوم بر اعمال

جمعه 14 مهر 1391

مهمترین اعتقادات شیعه مسئله نظارت امام معصوم علیه السلام بر اعمال است.

شیعه معتقد است حضرات معصومین (علیهم السلام) شاهد و ناظر بر اعمال ما هستند،وجود مقدس امام هادی علیه الصلاة و السلام در زیارت « جامعه كبیره » بدین امر مهم تصریح فرموده اند و بحق می توان گفت كه این زیارت شریفه یك دایرة المعارف امام شناسی است.
در فرازی از زیارت جامعه می فرمایند :« ...و شهداء علی خلقه »
یعنی :شما ائمه علیهم السلام حجت های خداوند متعال بر خلقش هستید.
در فرهنگ گرانسنگ قرآن نیز از وجود مقدس حضرت ختمی مرتبت صلی الله علیه و آله به عنوان گواه بر مردم یاد شده است،خداوند متعال در سوره مباركه بقره ـ آیه 143 می فرماید :
« ... و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهدا علی الناس و یكون الرسول علیكم شهیدا »
همانگونه كه قبله یك قبله میانه است شما را نیز امت میانه ای قرار دادیم تا گواه بر مردم باشید و پیامبر هم گواه بر شما.
«سماعه»نقل میکند:

 

                                 


ادامه مطلب

از زندگیتون چی فهمیدین؟؟؟

چهارشنبه 15 شهریور 1391

از زندگیتون چی فهمیدین؟



جواب های مردم به این سوال که "از زندگیتون چی فهمیدین؟"



فهمیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته "از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است. 54 ساله

  


ادامه مطلب

گفتگو با معشوق

پنجشنبه 9 شهریور 1391

گفتگو با معشوق

الو...الو...

سلام

کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

(یهو یه صدای مهربون؛مثل اینکه صدای یه فرشتس) 

بله با کی کار داری کوچولو؟؟؟

خدا هست؟

باهاش قرار داشتم...

قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید:

مگه تو خدایی ،من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم!

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود،بعد از مکثی نه چندان طولانی:

نه خدا خیلی دوست داره.

مگه کسی میتونه تو رو دوس نداشته باشه؟!

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت:اصلا اگه نگی خدا باهام  حرف بزنه گریه میکنما...

(بعد از چند لحظه سکوت):

بگو زیبا بگو ،هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکنه بگو،دیگه بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون  خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم،تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره،چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم،ده تا دوست دارم،

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟!

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟!

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟!

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمیفهمن!

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم!

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمیشه باهات حرف زد...

(خدا پس از تمام شدن گریه های کودک):

آدم،محبوب ترین مخلوق من،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ  شدن فراموش میکنه،کاش همه مثل تو به جای خواسته  های عجیب منو از خودم طلب میکردن تا تمام دنیا تو  دستشون جا میگرفت!

کاش همه مثل تو منو برای خودم و نه برای خودخواهیشون میخواستن!

دنیا برای تو کوچکه...

بیا تا برای همیشه کوچک بمونی وهرگز بزرگ نشی...

کودک کنار گوشی تلفن،در حالی که لبخند به لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت...

برگرفته از وبلاگ دوست خوبم

www.roobeaseman.blogfa.com

(رو به آسمان آبی)

 

 


امروز را دریاب،فردا مهم نیست!

یکشنبه 5 شهریور 1391

  گروه اینترنتی درهم | www.darhami.com

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،خط نخورده باقی بود،پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سكوت كرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سكوت كرد،به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزیزم، اما یك روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یك روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یك روز را زندگی كن.لا به لای هق هقش گفت:اما با یك روز...با یك روز چه كار می توان كرد؟؟؟

خدا گفت: آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند، گویی هزار سال زیسته است و آنكه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به كارش نمی‌آید،آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو و یک روز زندگی كن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشید،اما میترسید حركت كند، م‌ترسید راه برود،میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟؟؟

بگذارد این مشت زندگی را هم مصرف كنم!

آن وقت شروع به دویدن كرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد كه دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند بال بزند، میتواند‌ پا روی خورشید بگذارد، میتواند....

او در آن یك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمینی را مالك نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما...

اما در همان یك روز دست بر پوست درختی كشید، روی چمن خوابید، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او در همان یك روز زندگی كرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زیست!!!

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی و یا علمی تر آن کیفیت ملاک است،امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!!!


ابلیس و جوان

جمعه 3 شهریور 1391

 

گروه اینترنتی درهم | www.darhami.com

 

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی

 

آراسته  و با شکل مهیبی

 

گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار

 

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را

 

یا آن پدر پیر خودت را بکشی

 

یا بشکنی از مادر خود سینه و سر را

 

یا خود ز می ناب بنوشی دو سه ساغر

 

تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را

 

لرزید از این بیم جوان برخود و جاداشت

 

کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را

 

گفتا پدر و مادر من هردو عزیزند

 

هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را

 

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد

 

مینوشم و با آن بکنم چاره شر را

 

جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی

 

هم مادر خود زد و هم کشت پدر را


حکایت تاجر و چهار همسرش

سه شنبه 24 مرداد 1391

زندگی انسان ها سراسر ندانم کاری است  و اشتباه،آزمون و خطای ما آدم ها گویی هرگز تمامی نخواهد داشت؛اگر به گذشته خود نظری بیندازیم آنقدر حماقت کرده ایم از خرد و کلان و از یاد آوری بعضی هایشان خنده مان می گیرد و بعضی دیگر آهی جگر سوز را از نهاد ما بر می آورد بارها و بارها با خود می گوییم آخر من با چه عقلی این کارها را کردم؟؟؟

ای کاش هرگز چنین و چنان نمی شد!

گاه فرصت هایی را از دست داده ایم که با صرف هزینه های هنگفت هم قابل بازگشت نیستند دنیای ما آدم های ناآگاه و خوش خیال سراسر پارادوکسی طنز گونه است،چیزهای با ارزش را دور می اندازیم و به جایش چیز های بی ارزش را بر میداریم و مدتها وبال گردنمان می کنیم.

شما تصور کنید کسی می خواهد به سفری دور و دراز برود که خطرات زیادی در راه است به او هشدار داده شده که در برداشتن وسایلت دقت کن وسایل سنگین و کمر شکن را بر ندار چراغ راهت فراموش نشود مسیر پر است از صخره و سربالایی و جاهای سرد و گرم و...

خب اگر کسی به جانش علاقه داشته باشد بیشترین دقت را به خرج می دهد در انتخاب وسائل و توشه راه حالا اگر این شخص به جای برداشتن چراغی که او را به مقصد برساند و تمام مسیر با او باشد یک وسیله ای را انتخاب کند که ظاهری زیبا و سرگرم کننده دارد به جای پتوی گرم و لباس مناسب به فکر راحتی در مسیر و خوشگذرانی و لذت بردن باشد آیا این خنده دار نیست؟

حتما به طرف می گوییم پس در سرما و شب های تاریک چه خواهی کرد ؟

 اینجا برای بهتر ادا شدن حق مطلب از یک داستان تمثیلی استفاده می کنیم:

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت،همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد،بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد،همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد،نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد،واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت،او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود،مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید،اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود،اما اصلاً مورد توجه مرد نبود،با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت!

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد،به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد،بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام،حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

 

زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛همین یک کلمه و مرد را رها کرد،مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟؟؟

 

زن گفت: البته که نه،زندگی در این جا بسیار خوب است،تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم،قلب مرد از این حرف یخ کرد،مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای،این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر،میتوانی در مرگ همراه من باشی؟؟؟

 

زن گفت:این بار با دفعات دیگر فرق دارد،من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ، متأسفم،گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد،در همین حین صدایی او را به خود آورد:من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد،همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود،غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود،تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت:باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

 

در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

 

1- همسر چهارم که بدن ماست،مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

 

2- همسر سوم که دارایی ماست،هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

 

3- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند،هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

 

4- همسر اول که روح ماست،غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم،او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

 

و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علی علیه السلام را بیان کنیم :

 

«إن ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »

کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند.(بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷)

                                                           التماس دعا


داستانی جالب

دوشنبه 16 مرداد 1391

چشم‌هایتان را باز می‌کنید،متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید،پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید؛ خوشحال می‌شوید که بدن ‌تان را گچ نگرفته ‌اند و سالم هستید،دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید،چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند، به او می‌گویید، گوشی موبایل ‌تان را می‌خواهید، از این ‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید،عصبانی هستید،پرستار موبایل را می‌آورد،دکمه آن را میزنید، اما روشن نمی‌شود،مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد،دکمه زنگ را فشار می‌دهید،پرستار می‌آید…

ببخشید! من موبایلم شارژ نداره،میشه لطفا یه شارژر براش بیارید؟

متاسفم،شارژر این مدل گوشی رو نداریم.

یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره؟

از 10 سال  پیش،دیگه تولید نمی‌شه؛شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه!

            


ادامه داستان

...

جمعه 6 مرداد 1391

با اینکه رشته‌اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ می‌زد،همه دوستانش متوجه این رفتار او شده‌ بودند،اگر یک روز او را نمیدید زلزله‌ای در افکارش رخ می‌داد؛اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود،می‌خواست حرف بزند. می‌خواست بگوید که چقدر دوستش دارد،تصمیم داشت دیگر برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد.شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست،تمام وجودش را استرس فرا‌ گرفته ‌بود.مدام جملاتی را که می‌خواست بگوید در ذهنش مرور می‌کرد.

چه می‌خواست بگوید؟!

آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می‌خواست بیان کند؟!

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید،چه لرزش شیرینی بود،بله خودش بود که داشت می‌آمد،دیگر هیچ کس و هیچ چیزی را جز او نمی‌دید،آماده شد که تمام راز دلش را بیرون بریزد،یکدفعه چیزی دید که نمی‌توانست باور کند،یعنی نمی‌خواست که باور کند،کنارش،کنار عشقش،شانه اش به شانه یک مرد بود؛نه باور کردنی نبود،چرا؟؟؟
 چرا زودتر حرف دلش را نزده بود؛در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد،دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی‌آنکه بدانند چه به روزش آورده‌اند،نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده‌است.وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه می کرد،شاخه گل را انداخت و رفت،تصمیم گرفت فراموشش کند،آری،تصمیم سختی بود...

شاید اگر کمی،تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت می‌کرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی‌گرفت!!!


نمک شناس

سه شنبه 27 تیر 1391

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكیل داده بودند،روزى با هم نشسته بودند و گپ میزدند،در حین صحبت گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و كار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم،بیایید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم كه تا آخر عمر برایمان بس باشد،البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، این كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود،تا سرانجام بهترین راه ممكن را پیدا كردند و خود را به خزانه رساندند.خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند،در این هنگام چشم سر كرده باند به شىء درخشنده و سفیدى افتاد،گمان كرد گوهر شب چراغ است،نزدیكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد،معلوم شد نمك است،بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى كه رفقایش متوجه او شدند و خیال كردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رساندند و گفتند: چه شد؟چه حادثه اى اتفاق افتاد؟!

او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت: افسوس كه تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمك گیر سلطان شدیم،من ندانسته نمكش را چشیدم،دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد،از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوریم و نمكدان او را هم بشكنیم!
آنها در آن دل سكوت سهمگین شب،بدون این كه كسى بویى ببرد دست خالى به خانه هایشان باز گشتند،صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهایى بوده است،سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رساندند، دیدند سر جایشان نیستند،اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد،آنها را كه باز كردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد،بررسى دقیق كه كردند دیدند كه دزد،خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیك صحنه را مشاهده كرد،آنقدر این كار برایش عجیب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:

عجب!!!

این چگونه دزدى است ؟

براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است؟

آخر مگر مى شود؟

چرا؟؟؟

ولى هر جور كه شده باید ریشه یابى كنم و ته و توى قضیه را در آورم،در همان روز اعلام كرد:هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید،من بسیار مایلم از نزدیك او را ببینم و بشناسم .
این اعلامیه سلطان به گوش سركرده دزدها رسید،دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت :سلطان به ما امان داده است ،برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند،سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسید:این كار تو بوده؟

گفت:آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این كه مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟

گفت ای پادشاه چون نمك شما را چشیدم و نمك گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت،سلطان به قدرى عاشق و شیفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت:حیف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو،جاى دیگرى باشد،تو باید در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگیرى و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.
آرى او یعقوب لیث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاریان را تاسیس نمود.


یه خاطره تلخ

شنبه 24 تیر 1391

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـه دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم!

اگه دل به درد دلم بدین قضیه دستگیرتون میشه...

برا یکی از دوستام یه چیزی خریدم که پولمو نمیده میگه ندارم،منم پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم باهاش حرف میزدم و برای طرف شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم،به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!

زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و…

خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید،

هی می پرید بالا و میگفت آقا گل،آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم،اما دخترک سمج اینقدر بالا پایین پرید 
که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت!

من گـــل نمیخـــرم،چرا اینقدر پر رویی،شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و…

دخترک ترسید و کمی عقب رفت،رنگش پریده بود،وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد،البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم،اومد جلو و با ترس گفت: آقا من گل نمیفروشم،آدامس میفروشم،دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه!

این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقدر ناراحت نباشین،اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان،دخترتون گناه داره…

دیگه نمیشنیدم!

خدایا!

چیکار کردی با من؟!

این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم!

کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود،توان بیان رو ازم گرفته بود!

و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو،آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه!…

اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو،بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

اون حتی بهم آدامس هم نفروخت،هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه!

عزیزان و دلبندانم همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید،ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین...


؟؟؟

پنجشنبه 22 تیر 1391

از خدا پرسیدم:

خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟!

خدا جواب داد:

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو،ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز،شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن،زندگی شگفت انگیز است،فقط:


اگر بدانید که چطور زندگی کنید!

مهم این نیست که قشنگ باشی،قشنگ این است که مهم باشی حتی برای یک نفر!

مهم نیست شیر باشی یا آهو،مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی!

كوچك باش و عاشق...

كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را!

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی!

موفقیت پیش رفتن است

نه به نقطه ی پایان رسیدن!

فرقى نمی كند گودال آب كوچكی باشی یا دریای بیكران...

زلال كه باشی،آسمان در توست...


در محضر بزرگان

یکشنبه 24 اردیبهشت 1391

روزی بر مزار شخصی نوشته شده بود کودک که بودم میخواستم جهان را تغییر دهم اما وقتی بزرگتر که شدم فهمیدم جهان خیلی بزرگ است و من باید کشورم را تغییر دهم بعدها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم اینک در آستانه مرگ هستم و تازه فهمیدم اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید میتوانستم جهان راتغییر دهم...


گامی به جلو

یکشنبه 24 اردیبهشت 1391

بسم الله الرحمن الرحیم

پندهای حکیمانه لقمان همیشه چراغ راه آدمیان است و شنیدن و عمل کردن به آن ها وسیله بهروزی و رستگاری و نجات است،این بزرگ مرد حکیم در پندی به فرزندش تاکید می کند در چهار موضوع دقت خاصی داشته باش:

اول-هنگام نشستن بر سفره غذا مواظب حلال و حرام باش


دوم-در خانه دیگران مراقب چشم های خویش باش


سوم-در میان مردم مراقب زبان و گفتار خود باش


چهارم-در هنگام نماز مراقب قلب خود باش...


                                                                            التماس دعا


حکایت سپیده

جمعه 22 اردیبهشت 1391

حکایت سپیده
مادر،تو رفیع ترین داستان حیات منی. تو به من درس زندگی آموختی. تو چون پروانه سوختی و چون شمع گداختی و مهربانانه با سختی های من ساختی. مادر، ستاره ها نمایی از نگاه توست و مهتاب پرتوی از عطوفتت، و سپیده حکایتی از صداقتت. قلم از نگارش شُکوه تو ناتوان است و هزاران شعر در ستایش مدح تو اندک. مادر، اگر نمی توانم کوشش هایت را ارج نهم و محبت هایت را سپاس گزارم، پوزش بی کرانم را همراه با دسته گلی از هزاران تبریک، بپذیر. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید و روزت تا پایان روزگار، مبارک باد.
مادر! تو پروانه دشت ایثاری؛ شمع فروزان محفل مایی؛ تو عطر خوش بوی همه گل هایی. در ژرفای دیدگانت، رودی از محبت موج می زند و دستان مهربانت سهمی از سخاوت آفتاب دارد. تو چون دریا بی دریغ، پایان نداری. تو زمزمه هرچه محبتی؛ عطر هرچه رازی؛ زلال هر چه عشقی؛ تو بلور شفاف خلوصی؛ وسعت بی کران مهربانی و صبری.
 مادر،گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛ دریاها به تو غبطه می خورند؛ بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛ و ملکوتیان بر تو درود می فرستند. خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد. تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.

                                                                             

مادر از  نگاه دیگران

فساد مادر، با فساد نسل برابر است.

(ساموئل اسمایلز، نویسنده اسکاتلندی)

 

مادر با یک دست گهواره، و با دستی دیگر جهان را تکان می دهد.

(ناپلئون بناپارت، امپراطور فرانسوی)

 

وقتی بچه زمین می خورد، مادر گریه می کند؛ وقتی مادر زمین می خورد، بچه می خندد!

(ضرب المثل آفریقایی)


فلانی امروز،من و شما فردا

دوشنبه 18 اردیبهشت 1391

گفت من رفتنی ام!

گفتم یعنی چی؟

گفت دارم میمیرم!

گفتم خب دکتر دیگری،خارج از کشور؟

گفت همه اتفاق نظر دارند

گفتم...

 

                          


ادامه مطلب

آفتـــاب پشــت ابــر....

جمعه 15 اردیبهشت 1391

چیست این دلشـوره های بیكران

پشــت كاشـیــهای سبز جمكـران

كشتــی امیــد در گل تا به كــی؟

بانــگــ« اللهم عجل ..»تابه كـی؟

تا به كــی ازداغ هجــران توصبر؟

جــلوه كــن ای آفتـاب پشت ابر...

 


یك استكان یاد خدا..

پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391

شیطان

اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان زهرآگین ِدیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

طعم دهانم تلخ ِتلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تار و پودم

این لکه ها چیست؟

بر روح ِ سر تا پا کبودم !

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه داروخانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کِی می رود این درد و کِی درمان می آید ؟

شب بود اما

صبح آمده این دوروبرها

این ردپای روشن اوست

این بال و پرها

لطفت برایم نسخه پیچید :

یک شیشه شربت، آسمان

یک قرص ِخورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم


                                              شعر از عرفان نظرآهاری


انتظـــار

جمعه 8 اردیبهشت 1391

گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد

 

گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد

 

 

پیش تو ماه و باید رخ بر زمین بساید

 

بی پرده گــر بر آیــــد شرم وحیا ندارد

 

 

ای وصل تو شکیبم، ای چشم تو طبیبم

 

باز آ که درد هـجران بی تــو دوا نــدارد

 

 

فریاد بی صـدایم در سیـنه حــبس گشته

 

از بــس که نالــه کردم آهـم صدا نـدارد

 

 

گفتم که در کنارت، جــان را کنــم نــثارت

 

تیغ از تو گردن از من، چون و چرا ندارد

 

 

هرکس تو را ندارد جز بی کسی چه دارد

 

جز بی کسی چه دارد هرکس تو را ندارد

 

التماس دعا

 


الهی...

شنبه 2 اردیبهشت 1391

بار الها !!!

هرگز نگویمت که بیا دست مرا بگیر،عمریست گرفته ای ،مبادا رها کنی!

شادترین روزها و آرامترین شبها در انتظار شما نشسته اند ،زندگی جاریست

شرط دل دادن دل گرفتن است،وگرنه یکی بی دل میشود و دیگری دو دل

خدایا یاریم کن اگر روزی،جایی،چیزی را شکستم،آن شکسته دل نباشد

خداوند دوری را برای اثبات وفا آفرید و ما هم اکنون در لحظات اثباتیم...

و در خاتمه:

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

ای صاحب کرامت،شکرانه ی سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا...

  خواجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه حافظ شیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرازی


تفاوت تلخ و غم انگیز میان دو عکس

یکشنبه 6 فروردین 1391

آفرین به این مرد یادش نرفته روزی هم مادرش اونو اینطوری بغل میکرده و بهش غذا میداده،دستان این شخص بوسیدنیست...

و امّا

         مقایسه ای تلخ با این عکس

       واقعا که...

      امیدوارم همه ما قدردان زحمات پدر و مادر عزیزمان باشیم!


تفاوت عکس دیوار دو مهدکودک!!!

یکشنبه 6 فروردین 1391

تفاوت دیوار مهدکودک در ایران با اروپا (عکس) www.taknaz.ir

 

 
عکس دیوار یک  مهد کودک در اروپا که بر روی آن یکی از شعرهای حافظ درج شده است.

ترجمه شعر حافظ روی دیوار:

بعد از این همه سال خورشید هرگز به زمین نمی گوید:

"تو مدیون منی"

نگاه کنید چه اتفاقی می افتد 

با عشقی این چنین

تمامی آسمانها روشن و نورانی می شود...

حافظ
 
 
 
و امّا مهد کودک دیگری در خیابان ایرانشهر تهران
 
تفاوت دیوار مهدکودک در ایران با اروپا (عکس) www.taknaz.ir 
 
 
برگرفته:
 


دروغ

یکشنبه 21 اسفند 1390

عذابی که مخصوص دروغگویان است!

دروغ کلید ‌تمام بدی ها

هر انسان مؤمنی این را به خوبی می‌داند که قدم نهادن در مسیر بندگی و اطاعت از فرامین پروردگار هستی، از لوازم ضروری ایمان بوده، به گونه‌ای که بدون آن هرگز به حقیقت ایمان دست نخواهد یافت و در زندگی هرگز طعم شیرین ایمان واقعی را از اعماق جان خویش نخواهد چشید، زیرا این امر بدیهی است که،کسی که پایه به عرصه‌ی ایمان گذاشته،امّا به دستورات و لوازم آن پایبند نیست،ایمان لقلقه‌ی زبانش بوده و در زندگی صرفاً اسم ایمان را با خود به یدک می‌کشد، اما از آن بهره‌ای نبرده است.چنین کسی در واقع، انسان خسارت دیده‌ای است که سرمایه‌ی عظیم عمر خویش را به باطل گذرانده و در زندگی به همین ایمان ظاهری دل خوش کرده است، غافل از آنکه، روزی فرا خواهد رسید که پرده از حقیقت پنهانش کنار زده می‌شود و چشمان خفته‌ی او بیدار گشته و با ندامتی برخاسته از جان، سرنوشت شوم خود را نظاره گر خواهد بود.

بنابراین اگر کسی به سرنوشت ابدی خویش علاقمند بوده و دوست دارد به سرمایه‌ی عظیم ایمان دست یابد، تا در دنیا و آخرت از برکات مادی و معنوی آن بهره‌مند شود، همواره باید در زندگی به فرامین و دستورات الهی گوش فرا داده، و مو به مو آن‌ها را انجام دهد، چرا که زیر پا نهادن دستورات پروردگار هستی، و ارتکاب کارهای ناشایست، چون آتشی خانمان سوز، خرمن ایمان آدمی را به آتش می‌کشد.

یکی از آن کارهای زشت و ناپسند، که به یقین خشم الهی را به همراه خواهد داشت دروغ گفتن است.

در مکتب حیات بخش اسلام، دروغ به اندازه‌ای مذموم و ناپسند است که از گناهان کبیره بلکه از بزرگ‌ترین آنها به حساب آمده است، و در مورد آن وعده‌ی عذاب سخت داده شده است.

در روایتی یازدهمین اختر تابناک آسمان ولایت، امام حسن عسکری (علیه السلام) در بیانی زیبا و دلنشین، و در عین حال تکان دهنده و آموزنده، پیرامون زشتی دروغ می‌فرماید:

(جعلت الخبائث کل‌ها فی بیت و جعل مفتاح‌ها الکذب)تمام بدی‌ها در خانه‌ای قرار داده شده و کلید آن خانه دروغ است.
بعضی‌ها به خاطر اندیشه‌ی نادرست، و در اثر یک محاسبه کاملاً غلط، به این نتیجه رسیده‌اند که دروغ زمانی حرام است که جدّی گفته شود، ولی اگر برای تفریح و شوخی و خنده و امثال این موارد باشد، اشکالی ندارد.در حالی که این اندیشه و تفکر، پنداری است غلط، که به اشتباه بر صفحه‌ی ذهنشان نقش بسته و از واقعیت کاملاً به دور است.

زشتی دروغ به اندازه‌ای است که ملائکه الهی به شدّت از آن متنفر بوده و دروغگو را مورد لعن و نفرین خود قرار داده‌اند، در روایتی رسول گرامی اسلام در این باره به زیبایی می‌فرمایند:

«إنّ المؤمن اذا کذب به غیر عذر لعنه سبعون الف ملک و خرج من قلبه نتن حتی یبلغ العرش و کتب الله علیه تلک الکذبة سبعین زنیة أهونها کمن زنی بِاُمّه»

مؤمن هرگاه بدون عذر دروغی بگوید، هفتاد هزار فرشته او را لعنت می‌کنند و بوی گندی از قلبش خارج می‌شود که تا به عرش می‌رسد، و خداوند به سبب این دروغ، گناه هفتاد زنا که کم‌ترین آن زنای با مادر است در پرونده‌ی اعمالش می‌نویسد...

 

                                                                                          التماس دعا


شما یادتون نمیاد؟؟؟خاطرات بچگی

دوشنبه 8 اسفند 1390

شما یادتون نمیاد؟؟؟

به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا،شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند.

 این مقدمه همه انشاهامون بود!

 

شما یادتون نمیاد،اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم،بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم،مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده،کیف میکردیم!

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم،الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم!

 

    


ادامه مطلب

احترام به خلق

پنجشنبه 4 اسفند 1390

به یاد دارم در دوران کودکی زمانی که سال چهارم ابتدایی را می خواندم، شوق رفتن به بهشت در وجودم زبانه کشید ولی راهش را نمی شناختم. از معلم خود تقاضای راهنمایی کردم. فرمود: رفتن به بهشت خیلی راحت است،

(اطاعت از خالق و محبت به خلق) کوتاهترین راه رسیدن به بهشت است. از گفته استاد در حیرت ماندم. عرض کردم به این سادگی؟ فرمود: آری پسرم، امام صادق(ع) می فرماید: علم نخست در جهان اندک بود در جهان زیادش کردند. راه بهشت هم بسی کوتاه است ما طولانی کردیم!

 

 

آنجا که مقام و منصب آدمی را کور می کند!

شخصی به منصب عالی رسید. یکی از دوستان قدیمیش برای تهنیت نزد او رفت آن شخص تازه به منصب رسیده، اعتنایی به دوست قدیم خود نکرد و از وی پرسید: تو کیستی و به چه کار آمده ای؟ دوست او خجل شد و گفت: من فلان دوست قدیمی توأم. چون شنیده ام به تازگی از هر دو چشم نابینا شده ای، برای تعزیت نزد تو آمده ام و اکنون می بینم قضیه ی نابینایی ات راست بوده، سخت اندوهگینم. دعا می کنم که هر چه زودتر از این تخت پایین آیی و بار دیگر توان دیدن دوستان قدیمیت را بازیابی!


sms فلسفی

سه شنبه 18 بهمن 1390

به نام آنکه تنهاست ولی تنهایی را برای بندگانش نمیپسندد!
 
 
معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی و حق با دیگریست
معذرت خواهی یعنی: اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره...


ادامه مطلب

آدم و حوا

پنجشنبه 6 بهمن 1390

بسم الله الرحمن الرحیم

نامت چه بود؟؟؟ 

آدم...

فرزند؟ 

من را نه مادری بود و نه پدری بنویس اولین یتیم خلقت...

 

                         


ادامه مطلب
تعداد کل صفحات: (2) 1   2   

فهرست وبلاگ
پیوندهای روزانه
آرشیو
نویسندگان
آمار وبلاگ
  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :
جستجو
آخرین پستها
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات