گپ دوستانه

روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار












در گوشه ای از این چهار دیواری نشسته ام و به میله هایی که در پس آن پشیمانی و ظاهری ماتم زده پنها شده است زل زده ام، به گذشته تلخم ، به ثانیه های مرگباری که آینده را برایم تیره و تار کرد می اندیشم و همچون ابر بهار اشک ها می ریزمو  بر روی گونه های سرخ و سوزناکم سر می خورد به امید لحظه ای ارامش
شنیدن تیک تاک ثانیه ها برایم عذاب آور بود، سکوت در برابر دیگران دردی لاعلاج برایم  بود ، ریختن اشک های پنهانی دوای روح عذاب دیده ام بود.
در اعماق سیاهی افکارم داشتم غرق می شدم که ناگهان از سالن ملاقات نام مرا صدا زدند از این همه پریشانی مرا نجات دادند.
ترس درونم را به آشوب کشیده بود ،نگرانی زبانم را بند اورد که مرا با دست و پای بسته با قل و زنجیر وارد اتاق کردند که چشمم در چشم های خسته مادر پیرم افتاد اما توانی نیاوردم و مثل کودکی هایم اشک ریختم تا بازهم  ناز مرا بکشد و دوباره در آغوشم بگیرد ،تا باز هم آرام بگیرم اما مادرم چشم هایش را بست و بر روی صندلی نشست و تنها سکوت کرد.
نمی دانستم چه بگویم ، که ناگهان گفتم مادرم تو را به گیسو های سفیدت ، تو را به چادر سیاهت قسمت می دهم حداقل تو حرف های نگفته ام را باور کن ، حداقل تو حرف های خاک خورده در دلم را گوش کن.
مادر من گناهی نکردم جز طعمه گرگ های روزگار شدم و زبانم به خواست خودش پت پت کنان گفت مادرم تو باورم کن ، مادرم هم با صدایی لرزان تنها در یک جمله گفت باشه.
اشک ها بر روی چشمان سرخش آشکارا بود ، ناگهان از روی صندلی برخواست تا باز هم راه بازگشت را در پیش بگیرد.
مادرم مثل همیشه چادر سیاهش را بر روی زمین می کشید ، من هم مثل همیشه به دنبال چادر سیاهش دویدم تا باز هم در دستانم لمسش کنم ، تا باز هم بوسه هایم را نثار چادر سیاهش کنم که مادرم به زنجیر بسته به دست و پایم نگاهی اداخت و ناگهان چادرش را کشید .
می دانستم حرف هایم بی ارزش تر از خار گل است ، می دانستم حرف هایم بی ارزش تر خاک زیر پایش است . بی اراده ، با صدایی لرزان وبا بغضی خفه شده گفتم من از امروزی می ترسیدم که مادرم باورم نکند ، من از  امروزی می ترسیدم که برای مادرم غریبه باشم ، من از امروزی می ترسیدم که از چشم های مادرم بیفتم که افتادم.
باشه مادرم برو و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن ،می دانم برای توهم مرده ام ، می دانم حق مهربانی هایت را با بدی هایم جبران کردم اما مادرم تو را به قرآنی که هر شب سر نماز شب می خوانی ، تو را به دعای ام یجیب ای کمه هر روز صبح برایم می خواندی قسمت می دهم تومرا باورم کن.
سکوت بر همه جا حاکم بود ، دیگر تیک تاک ثانیه ها گوش هایم را نمی آزرد اما مادرم باز هم به راه بازگشت خود ادامه داد دریغ از نگاهی به چهره پژمرده ام .
بار دیگر بی اراده به سخن در آمدم و گفتم می خواهم دنیا نباشد ، می خواهم نفسی نباشد ، می خواهم کسی مرا باور نکند ، می خواهم از چشم ها بیفتم اما مادرم نمی خواهم از چشم های تو بیفتم ، نمی خواهم شیر خورده ات بر من حرام شود ، نمی خواهم نفسی ممد حیات شود تا وقتی که برایت همان پسر کوچولو حرف گوش کن باشم ، تا باز هم در نبود پدرم هم بازی ام باشی ، تا باز هم با جارو دستی ات با پاهای خسته ات به دنبالم بدوی ، تا باز هم با دمپایی های کنار پله تنبیهم کنی مادرم اما بازهم به راه خود ادامه داد.... باز هم سکوت .... سکوت .... سکوت...
بازهم تکرار ثانیه ها ، باز هم  شمارش دقایق


نوشته شده در 1392/06/6 ساعت 08:25 ق.ظ توسط سکو یا نظرات | |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت


چت روم | قالب وبلاگ
استخدام
گالری عکس
چت روم | قالب وبلاگ
استخدام
گالری عکس
چت روم | قالب وبلاگ
استخدام
گالری عکس
قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ