روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
در
گوشه ای از این چهار دیواری نشسته ام و به میله هایی که در پس آن پشیمانی و ظاهری
ماتم زده پنها شده است زل زده ام، به گذشته تلخم ، به ثانیه های مرگباری که آینده
را برایم تیره و تار کرد می اندیشم و همچون ابر بهار اشک ها می ریزمو بر روی
گونه های سرخ و سوزناکم سر می خورد به امید لحظه ای ارامش باران شانه های خسته
ام را می تکاند ،به گونه های ترک برداشته ام جانی دوباره می بخشید اما اشکهایم در
پس این قطره باران ها پنهان شده است. بغض گلویم را می
سوزاند ، آتشی سوزان درونم را به درد آورده است اما همچنان بغض هایم در پس ظاهری
ساده پنهان شده است. می خواهم فریاد بزنم
، می خواهم اشک بریزم اما نمی دانم کی ، کجا ، چه موقع باید اشک بریزم ، تا کی
باید از این بغض های دردناک رهایی پیدا کنم. من تا دیروز از زندگی
کردن می ترسیدم ، از نفس کشید می ترسیدم ، از بودن می ترسیدم ،تا دیروز بازنده این بازی های زندگی بودم اما
دیگر نیستم.من داشته هایم را مدیون یک نفر هستم ، من خنده های دوباره را مدیون یک
نفر هستم ، من امید برای زندگی دوباره را مدیون یک نفر هستم کسی که به من زندگی
کردن را آموخت ، کسی که برایم زندگی را معنا کرد ، کسی که زندگی را به من فهماند ،
کسی که زندگی را برایم هجی کرد ، کسی که نه تنها برایم معلم بود بلکه برایم مادر
بود پای اشک هایم می نشست و قطره اشک های سوزانم را پاک می کرد ، کسی که همچون
خواهر پای حرف های دلم می نشست ، کسی که همچون پدری حوادث زندگی را برایم معنا می
کرد و درسختیها هرگز تنهایم نمی گذاشت ، کسی که همچون رفیقی در مرحله مرحله زندگی یاری
ام کرد و راه را به من نشان داد و من هم منتظر لحظاتی بودم تا بتوانم خوبی ها را
جبران کنم ، من هم ثانیه هارا می شماردم به امید این که با رسیدن به موفقیت جدید
دل معلم عزیزم را شاد کنم اما دیگر معلمی نیست تا به او پناه ببرم ، دیگر معلمی
نیست که بتوانم خوبیهایش را جبران کنم. من از معلمم خیلی
چیزها آموخته ام ، خاطراتی خوش با معلمم دارم اما دیگر باز هم به آخر داستان رسیده
ایم من همان پسرک تنها هستم و تنها به امید روزی زندگی می کنم تا باز هم بتوانم دل
ایشان را شاد کنم گرچه ایشان درحق من آینقدر لطف کرده اند که نمی دانم باید چگونه
جبران کنم. همچنان قطره اشک ها
بر روی گونه هایم سر می خورد اما دیگر بازگشتی وجود نخواهد داشت ولی این را بدان
معلم عزیز هرگز از یاد من نخواهی رفت و همیشه و همه جا به یاد شما هستم و بزرگی ها
، مهربانی ها ، لطف هایی که در حق من کرده اید هرگز فراموشی نیستند و لحظه های خوش
زندگی را به یاد شما سپری می کنم و لحظه های تلخ را با نصیحت های شما که همچنان در خاطرم مانده پشت سرمی گذارم و نمی
گذارم باز هم شکست خورده این بازی شوم. ای کاش ... بهار تیك تاك كنان باز هم می آید ، باز هم ننه
سرما به خوابی عمیق فرو رفت ، باز هم بچه ها دلشان را به عیدی كه از پدربزرگ قرار
است بگیرند خوش كرده اند اما افسوس دیگر بچگی نیست ، دیگر بازی نیست ، دیگر شادی
نیست ، دیگر شیطنت های بچگانه نیست ، دیگر بازی با پدر و مادر نیست ، دیگر انتظار
برای بهاری دوباره نیست ، دیگر زندگی نیست تا دوباره سرسبز شود جر تنهایی و گوشه
گیری در جهان و رویایم می بینم. خداوندا وقتی به اطرافم نگاه می كنم ، وقتی آن نرگس كوچولو را می بینم كه از شدت خجالت و شرمساری بخاطر صورت سوخته اش در گوشه ای از
اتاق سردش كز كرده است دلم می گیرد ، وقتی می بینم بیتا كوچولو امسال باید در نبود
پدر عزیزش بهار را جشن بگیرد بغض دیگر به من اجازه حرف زدن نمی دهد ، وقتی كه می
بینم زن بیوه ای حتی سرپناهی ندارد بتواند زنگی كند دیگر از خود بیخود می شوم ،
هنگامی می بینم كه پدر پیری چشمش را به در خانه دوخته به امید این كه فرزندان بی
عاطفه اش در خانه را باز كنند و باز هم از تنهایی كه از آن بیزار است در بیایید ،
وقتی كه پدری را می بینم از شدت خجالت و شرمساری نمی تواند به چهرهفرزندان معصومش نگاه
كند از همه چیز ناامید می شوم ، وقتی اشك های دردناك مادری را می بینم كه می گوید
پسرم از دستم رفت ناراحت می شوم ، خداوندا امسال بعضی ها سال خوبی نداشتد همچون پدر و
مادران پیرانشهری كه فرزندان عزیز تر از جانشان در كلاس درس با آتش سوزان دست و پنجه نرم می كردن و بالاخره
سوختند و در آخر هم تنها عذرخواهی ساده ای را شنید ند .اینك می
خواهم بگویم خداوندا مگر اینها برایشان زهرا كوچولو می شود ، برایشان نرگس كوچولو
سابق كه همیشه می خندید و دوست داشت معلم شود می شود ، نرگسی كه باید بچگی كند و
بخندد الان اشك می ریزد و ناله ها سر می دهد و بخاطر سرنوشت تاریكی كه داشت اشك می
ریزد و انتظار جراح پلاستیكی را می كشد كه او را از این غم و اندوه رهایی دهد اما
افسوس كه در زندگی ما پول و سرمایه حرف اول را می زند و آنقدر باید انتظار بكشد تا
كسی اندكی انصاف به خرج دهد البته اگر چیزی از معرفت و غیرت ما باقی مانده باشد. خداوندا امسال جوان ها از دستمان رفتند و اینك در
زیر خروار ها خاك به سر می برند ، عده ای بخاطر ناامیدی اززندگی با سرنگی پر از
هوا خود را خلاص می كنند و عده ای هم با سرنگ ، هرویین و كراك خود را نأشه می كنند و
برنامه ی زندگیشان خماری و نأشگی شده است و به امید مرگ زندگی می كنند چون دیگر
چیزی ندارندبرایش با زندگی جنگ و جدال كند ، نه مادری است كه دلش را بدست آورد ، نه خواهری است كه
برایش اشك بریزد ، نه همسری است كه انتظارش را بكشد. خداوندا اینها حق بندگانت نیست. پروردگارا بچه هایی هستند كه با شكم خالی شب را سر
می كند و مادر بی نوایش هم به او وعده غذایی را می دهد كه هرگز همچنین آینده ای را
نخواهد دید ،پدرانی هستند كه روزنامه به دست این شهر بی پدرو مادر را متر می كنند
به امید این كه بتوانند حداقل برای یك شب با افتخار پایشان را در خانه گلی بگذارند
كه هر آن امكان دارد ویران شود ، مادرانی هستند كه به دنبال جنازه فرزندان عزیزشان
در این خرابه و آن خرابه می گردند تا با خجالت و شرمساری و به دور از چشم دیگران خاكش كنند. خداوندا خودت بگو دیگر شادی و جشنی باقی می ماند ،
بودن پدر و مادر در كنار هم ممكن هست ، شادی بچه ها ممكن است ، خداوندا خودت
بگو... دیگر کارتون خوابی برایم عادتی شده بود ،دیگر کز
کردن از شدت سرما در گوشه از خیابان ها کار هر شب من شده بود ،دیگر شب زنده داری و
گریه کردن عادتی دوست داشتنی برایم شده بود تا به شبی رسید که بارون وجود آلوده ام
را می شست اما درونی که پر از سیاهی وتاریکی بود نمی توانست پاک کند. بر روی کارتون زندگی ام نشسته بودم که ناگهان
پیرمردی با چتری سیاه به سوی من می آمد ، هر آن به من نزدیکتر می شد که ناگهان
کنار من ایستاد و دست در جیبش کرد و مقداری پول از جیبش درآورد و جلوی من انداخت. هنگامی که آن پیرمرد همچنین کاری با من کرد بغض
گلویم را می سوزاند، از جایم بلند شدم و فریاد زدم ای پیرمردمن حاضرم با شکمی
گرسنه ، با لباسی پاره و پاره در گوشه ای از خیابان از شدت سرما بمیرم ولی گدایی
نکنم وکسی دلش برایم نسوزد. به او گفتم من بچگی شیرینی داشتم ، عاشق زندگی
ام بودم ، صبح هارا با صدای پدرم زندگی جدیدی را شروع می کردم و با لالایی های
مادرم دوباره به خوابی عمیق می رفتم. من عاشق درس بودم و درس می خوندم حتی بهترین
دانشگاه های کشور من می خواستند تا به روزی رسید که چشمم به اوافتاد. دیگر زندگی برایم مهم نبود ، دیگر نمی دانستم
ثانیه ها چگونه می گذرند، چون فکر و ذهنم فقط او بود، فکر می کردم اگر او باشد
زندگی شیرین تر از قبل می شود ، دیگر شکستی برایم معنایی نداشت . ثانیه هاتیک تاک کنان برایم سریع می گذشتند تا
وقتی که به من گفت دیگر ازتو متنفر هستم ، دیگر نمی توانم دوستت داشته باشم. آن
روزحتی به من اجازه نداد آخرین حرف هایم را به او بگویم ، حتی اجازه نداد از او
خداحافظی کنم. از آن روز به بعد کارم شده بود گریه و کز کردن
در گوشه ای،کارم شده بودپرسه زدن در خیابان های این شهر بی پدر و مادر،دیگر همدم
تنهایی هایم هرویین وسیگار شده بودند. ای پیرمرد از تو می پرسم آیا این هم بی انصافی
حق من است ، آیا این همه تنهایی حق من است. من گدای دست کسی نیستم ، من گدای محبتم ، من گدای بی کسی هستم. حالا از تو می خواهم دیگر دلت برای من نسوزد و
به راهت ادامه بده و مرا از ذهنت پاک کن. آن مرد هم با غم بسیار به راه خود ادامه داد ،
این بار چترش را با نفرت زیادی از زندگی به گوشه ای پرت کردو در زیر باران به راه
خود ادامه داد تا کمی با من همدردی کند. بچه بودم بچگی می کردم ،بچه بودم بازی های بچه گانه می کردم ولی الان روزگار با من بازی می کند ، با احساسات من بازی می کند. بچه بودم سادگی وجودم را پوشانده بود همین سادگی در این دنیای گرگ صفت مرا در عمیق ترین گودال زندگی انداخته است، گودالی که نمی توانم از آن رهایی پیدا کنم. بچه بودم برای مادرم گریه می کردم ، برای عزیز ترین کسم که با خنده هایم می خندید و با گریه هایم می گریید اما الان نمی دانم برای چه کسی گریه کنم ای خدا. بچه بودم بهونه بابا می گرفتم ، بابایی که با تمام عشقش به جبه های جنگ قدم گذاشت دیگر هم برنگشت.مادرم هم برای این که مرا دلخوش کند می گفت بابا رفته به مسافرتی طولانی که به زودی زود می آید من هم با گفته ی او دلگرم می شدم بار دیگر با ماشینی که پدرم برایم خریده بود خود را سرگرم می کردم. بچه بودم پاکی در وجودم جریان داشت و صداقت سر لوحه زندگی ام بود اما الان دراین روزگار جهنمی با دروغ های کوچک وبزرگ زندگی را می چرخانند. بچه بودم می گفتم من هم می خواهم بزرگ شوم تا این همه دشواری هایی که حق زندگی کردن را از من گرفته است از زندگی ام پاک شود اما الان می گویم ای کاش بچه بودم بچگی می کردم ، ای کاش بچه بودم با گریه هایم خود را به هدف خود می رساندم ، ای کاش بچه بودم تا کسی نگران من می شد ، ای کاش من بچه بودم تا این قدر در این صحنه ی امتحان سخت آزموده نشوم، ای کاش بچه بودم چون خدای من بچه هارا دوست می دارد، چون درون پاکی دارندونمی توانند دورو باشند، ای کاش بچه بودم تا خدای آسمانها و زمین به حرف های بی ارزش من بیشتر گوش می کرد. بچه بودم قدر دنیای بچگی ام را نمی دانستم اما الان قدر آن دوران زیبای بچگی را می دانم ولی افسوس که دیگر نمی توانم بچه باشم وبچگی کنم. ای کاش بچه بودم... جمعه شب ها چشمم را به در خانه می دوزم به امید این که تو در خانه را بگشایی
تا من در آغوش گرم تو آرام بگیرم. جمعه شب ها به جمکرانت قدم می گذارم تا شاید بتوانم وجودت را در خانه ات احساس
کنم، تا شاید بتوانم دورکعت نماز بخوانم و از خداوند تنها ظهورت را طلب کنم. ای امام زمان ،ای مهدی قایم احساس می کنم هیچ وقت تنها نیستم چرا که تو همواره به من وامثال من عنایت و توجه
داری و از ما دلجویی می کنی،و بغضی که گلویم را می فشارد ، خوب درک می کنی . ای آقای خوبم کی می آیی ، تا کی باید صبر کنم، تا کی باید چشم انتظارت بمانم ،
تا کی باید این جمعه های انتظار را بشمارم، من دیگر طاقتی برایم نمانده تا چشم
انتظار آمدنت باشم پس با آمدنت مرا از این چشم انتظاری نجات بده. ای آقای من وقتی نیستی دیگر عشق پاک ،وفا آتش گرفت، زشتی جای پاکی را گرفته،
جوانمردی و مروت از زندگی آدمی پاک شده اند جایش بی رحمی و بی وفایی در زندگی جریان
دارد. عشق پاک از درون انسانها، پاک شد اما عشقی که تنها کینه ونفرت در آن جریان
دارد جایش را گرفته ، عشقی که زندگی را به آتش می کشد ، عشقی که حق زندگی کردن را
از آدمی می گیرد. ای سرور من منتظرت هستم اما نمی دانم تا کی باید چشم انتظار آمدنت بمانم. می دانم لیاقت ندارم در صف سربازانت در خدمت تو باشم ولی بدان آنقدر عاشق هستم
که تک تک ثانیه های زندگی را به یادت هستم آقای من و به یادت جمعه شب ها آنقدر
صدایت می زنم شاید صدایم را بشنوی و تا کمی آرام بگیرم امام خوبی ها در جاده خلوت زندگی ام قدم می گذارم ،تاریکی به
وجودم آرامش می بخشید اما از آن دور دورها نوری مرا به سوی خود می کشاند، نوری که
بوی عشق می دهد،نوری که بوی زندگی کردن می دهد. سعی می کردم شتابان به سویش قدم بردارم تا
بتوانم تنهایی که حق زندگی کردن را از من گرفته بود از خود دور کنم.هنگامی که به
سویش قدم بر می داشتم انگار از آن بالا کسی است که می خواهد مرا کمک کند، انگار
حرف های بی ارزشم برای کسی خریدار داشت،انگار من هم خدایی دارم تا برایش گریه کنم انگار
من هم خدایی دارم تا برایش بگویم چه در زندگی من می گذرد،انگار من هم کسی را دارم
تا مرا به زندگی امیدوارتر کند. عشق ، عشق به زندگی بار دیگر در وجودم جریان
پیدا کرد ، احساس می کنم خدای بزرگم زندگی دوباره به من بخشید ،احساس می کنم خدای
من فرصتی دوباره به من بخشیده تا خاطرات تلخی که زندگی ام را به آتش کشیده است
فراموش کنم، احساس می کنم همچون مجنون عاشق شده ام ، احساس می کنم ستاره ی بختم هم
می خواهد مرا یاری دهد تا از تک تک ثانیه های این زندگی زیبا استفاده کنم. این بار دیگر نمی خواهم از خداوند بپرسم چرا
روزگار به نبرد با من خود را آماده کرده است ، این باردیگر نمی خواهم بپرسم چرا
تنهایی ،تاریکی زندگی سزاوار من است بلکه می خواهم بگویم خدایا خیلی بزرگی ،تازه
فهمیدم که چرا می گویند خداوند حرف هایی که در دلت نهفته است آگاهی دارد ، تازه
فهمیدم حرف هایی را که در خودم ریخته ام و همچون شعله ای مرا در خود می سوزاند
خداوند به آنها آگاهی دارد و می خواست تلاش مرا ببیند ، می خواست کاری کند خودم از
گودالی که در آن گرفتار شدم رهایی پیدا کنم همچون طفلی که برای اولین بار بر روی
زمین می افتد و پدرش می خواهد خودش از روی زمین بلند شود چون پدرش می داند در
زندگی ناهمواری ها و گودال های عمیق بسیاری است که ممکن است در آنها گرفتار شود او
می خواهد خودش از روی زمین بلند شود تا بتواند از سختی های زندگی رهایی پیدا کند،
سختی هایی که خودش در زندگی اش برای خودش می سازد. می خواهم بگویم به خودم آمده ام و با دید دیگری
به این زندگی می توانم نگاه کنم. نزدیک بهار بود ، اما
هنوز شدت سرمای زمستان را در وجودم احساس می کردم ، دیگر در دستانم از شدت سرما
نایی نبود. ناگهان چشمانم رو به
دختری کرد که از شدت سرما در گوشه ای کز کرده بود، چهره ی مظلومش را وقتی نگاه می
کردم ترسی بر وجودم تسلط پیدا کرده ناگهان دستان پدرم را گرفتم وقتی گرمای دستان
ترگ خورده ش را احساس کردم کمی آرام شدم، دوباره به چهره ی
سرما زده اش نگاهی کردم انگار حرف های تلخی در پشت این چهره پنهان شده است. از پدرم اجازه گرفتم
تا به آن دختر یتیم کمک کنم و به سوی او به راه افتادم و به او گفتم سلام ولی
جوابی نشنیدم ، تنها گفتم بابام گفته این عیدی به تو بدم . دیگر نمی توانستم به
او نگاه کنم ،ناگهان او با حرفش سکوت را شکوند و گفت قدر پدر و مادری که با عشق به
تو محبت می کنند بدان ، همیشه دستان خسته ی آنها را به خاطر رنجی که برای تو می
کشند تا لحظه ای در زندگی افسوس نخوری ببوس. دیگر چیز نگفت ،
فهمیدم بغض دیگر به او اجازه ی حرف زدن نمی دهد، از او پرسیدم تو چرا در کنار پدر
و مادرت نیستی ، تو چرا در این دنیای جهنمی سرگردانی؟ در جوابم با صدای
لرزانی گفت: بچه بودم ، نزدیک بهار بود، من هم همچون سایر دختر بچه ها به مادرم
کمک می کردم تا اون خونه ی گلی را تمیز کنیم ، آنقدر شاد بودیم نمی دانستیم چگونه
ثانیه ها می گذشتند ناگهان صدای در خانه من ومادرم را کنجکاو کرده بود کیست،وقتی
رفتم پشت در احساس کردم بابام هست ،به سرعت در را باز کردم تا در آغوشش مثل همیشه
آرام بگیرم ، که دیدم از اداره ی بابام اومده بودند مادرم پرسید: کیه دخترم که
همکار بابام گفت: منم دوست بابای مهشید خانم،و از من خواست برم داخل خونه، فهمیده بودم خبر بدی
بود ،مادرم هم مثل همیشه چادر سفیدش را سرش کرد رفت دم در. او به مادرم چیزی گفت
که یکدفعه مادرم افتاد روی زمین ، بلافاصله رفتم پیش او و همکار پدرم گفت برو به
اورژانس زنگ بزن و من هم این کار را کردم اما نتیجه ی نداشت چون ده دقیقه قبل ز
این که برسند همه چیز تموم شده بود ، وقت دکترا گفتند دیگر هیچ راهی نمونده انگار
دنیا روی سرم خراب شد. اشک همچون بارش باران
گونه هایم را خیس کرده بود ولی به روحم آرامش می بخشید .در آن لحظه وقتی اتفاقات
را در ذهنم مرور می کردم ، زمانی که یادم آمد چگونه مادرم از دستم رفت ، وقتی یادم
آمد بخاطر خبر بد همکار بابام همه ی این اتفاقات بد برایم افتاد، پیش او رفتم و از او
خواستم به من بگوید چه شده ولی جوابی نداد و می خواست برود به سوی او دویدم و به
خواهش ،التماس افتادم اما جوابی نداد و به او گفتم حداقل چیزی بگو تا بهانه ای
برای پدرم بیاورم که دیدم او نیز همچون من به گریه افتاد و گفت: بابات تو عملیاتی
مسلح شهید شد ، وقتی این خبر را شنیدم به خانه بازگشتم ، گوشه ای نشستم جز گریه
کار دیگری نمی توانستم کنم تا به امروز که حتی کسی نیامد از من بپرسد چه درد ل من
می گذرد . من جای گرم نمی خواهم ،من غذای خوشمزه نمی خواهم جز این که کسی به حرف
های نزده ام گوش کند. من دیگر نمی دانستم
چه کنم و با سکوتی پر درد پیش پدر و مادرم بازگشتم. آن شب برایم بسیار
طولانی گذشت اما تازه فهمیدم که روزگار به کسی رحم نمی کند حتی اگر در روزگار خود
فرشته باشی. پایان سردی را
در وجودم دارم حس می کنم،دیگر نفس کشیدن برایم آرزو شده بود،سیاهی چهره ام
راپوشانده بود،دنیا دیگر برایم تاریک شده بود اما هنوز صدای تیک تاک قلبم به گوشم
می رسید،صدای گریه از گوشه ،کنار خانه ی سوخته یمان وجودم را آشفته کرده بود. صدایی
مرا به سوی خود می خواند می گفت کجا،مگر قرار نبود همیشه با هم باشیم ،با هم از
این دنیا برویم ،مگر قرار نبود تک تک ثانیه های زندگی با هم بشماریم و پیش برویم
ولی تو مرا میان این شعله های آتش تنها گذاشتی ،دیگر حالم دست خودم نبود. بغض
گلویم را خفه کرده بود، می خواستم فریادبزنم ولی مادرم دستم را در دستا ن سردش
گذاشت و مرا نوازش می داد و می گفت این قدر گریه نکن مرد که این قدر گریه نمی کنه
،دیگر نمی دانستم چه بگویم در جواب گفتم من نمی خواهم مرد باشم من می خوام بچه
باشم از درد دوری بابام گریه گنم که ناگهان مادر هم بغضش شکست مرادر آغوش گرفت و
میگرید. دیگر
ترسیده بودم نمی دانستم چه کار کنم دستانم سرد شده بودند می لرزیدند که ناگهان
حاله ای از نور مرا به سوی خود می کشاند می گفت از همه ی کسانی که به آن ها مدیونی
خدا حافظی کن من دیگر بدون اراده ی خودم گفتم خداحافظ ای دنیا،خداحافظ ای مادری که
حلالیت را خجالت می کشم از زبانت بشنوم ولی مرا ببخش ،اما با دلی پر از درد به
خدای خود گفتم چرا آخر من وپدرم، ما که طعم شیرین زندگی را داشتیم می چشیدیم. پایان
شنیدن تیک تاک ثانیه ها برایم عذاب آور بود، سکوت در
برابر دیگران دردی لاعلاج برایم بود ، ریختن اشک های پنهانی دوای روح عذاب
دیده ام بود.
در اعماق سیاهی افکارم داشتم غرق می شدم که ناگهان از
سالن ملاقات نام مرا صدا زدند از این همه پریشانی مرا نجات دادند.
ترس درونم را به آشوب کشیده بود ،نگرانی زبانم را بند
اورد که مرا با دست و پای بسته با قل و زنجیر وارد اتاق کردند که چشمم در چشم های
خسته مادر پیرم افتاد اما توانی نیاوردم و مثل کودکی هایم اشک ریختم تا بازهم ناز
مرا بکشد و دوباره در آغوشم بگیرد ،تا باز هم آرام بگیرم اما مادرم چشم هایش را بست
و بر روی صندلی نشست و تنها سکوت کرد.
نمی دانستم چه بگویم ، که ناگهان گفتم مادرم تو را به
گیسو های سفیدت ، تو را به چادر سیاهت قسمت می دهم حداقل تو حرف های نگفته ام را
باور کن ، حداقل تو حرف های خاک خورده در دلم را گوش کن.
مادر من گناهی نکردم جز طعمه گرگ های روزگار شدم و زبانم
به خواست خودش پت پت کنان گفت مادرم تو باورم کن ، مادرم هم با صدایی لرزان تنها
در یک جمله گفت باشه.
اشک ها بر روی چشمان سرخش آشکارا بود ، ناگهان از روی
صندلی برخواست تا باز هم راه بازگشت را در پیش بگیرد.
مادرم مثل همیشه چادر سیاهش را بر روی زمین می کشید ، من
هم مثل همیشه به دنبال چادر سیاهش دویدم تا باز هم در دستانم لمسش کنم ، تا باز هم
بوسه هایم را نثار چادر سیاهش کنم که مادرم به زنجیر بسته به دست و پایم نگاهی
اداخت و ناگهان چادرش را کشید .
می دانستم حرف هایم بی ارزش تر از خار گل است ، می
دانستم حرف هایم بی ارزش تر خاک زیر پایش است . بی اراده ، با صدایی لرزان
وبا بغضی خفه شده گفتم من از امروزی می ترسیدم که مادرم باورم نکند ، من از
امروزی می ترسیدم که برای مادرم غریبه باشم ، من از امروزی می ترسیدم که از چشم
های مادرم بیفتم که افتادم.
باشه مادرم برو و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن ،می دانم
برای توهم مرده ام ، می دانم حق مهربانی هایت را با بدی هایم جبران کردم اما مادرم
تو را به قرآنی که هر شب سر نماز شب می خوانی ، تو را به دعای ام یجیب ای کمه هر
روز صبح برایم می خواندی قسمت می دهم تومرا باورم کن.
سکوت بر همه جا حاکم بود ، دیگر تیک تاک ثانیه ها گوش
هایم را نمی آزرد اما مادرم باز هم به راه بازگشت خود ادامه داد دریغ از نگاهی به
چهره پژمرده ام .
بار دیگر بی اراده به سخن در آمدم و گفتم می خواهم دنیا
نباشد ، می خواهم نفسی نباشد ، می خواهم کسی مرا باور نکند ، می خواهم از چشم ها
بیفتم اما مادرم نمی خواهم از چشم های تو بیفتم ، نمی خواهم شیر خورده ات بر من
حرام شود ، نمی خواهم نفسی ممد حیات شود تا وقتی که برایت همان پسر کوچولو حرف گوش
کن باشم ، تا باز هم در نبود پدرم هم بازی ام باشی ، تا باز هم با جارو دستی ات با
پاهای خسته ات به دنبالم بدوی ، تا باز هم با دمپایی های کنار پله تنبیهم کنی مادرم
اما بازهم به راه خود ادامه داد.... باز هم سکوت .... سکوت .... سکوت...
بازهم تکرار ثانیه ها ، باز هم شمارش دقایق
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |