شبهایـــــم عجیب درد میکند ...!
حتی دردهایم هم درد میکند ...!
این روزهــــا از جنــــس دردم...
علاجـــــــی نیست...باکــــی نیست...
پردردی هــــم عالــــمی دارد...
"درد" خودش درد نـــــدارد
این بــــی همــدم بودن است...
که درد را بــه رخ آدم میکشد...
ســرم درد میکند از این هــمه ســـردرگمی . . .
از این هـــمه سرگرمی های پـــوچ . . .
چشــمانم سوز دارد . . .نــــه سوز سرما ! نه !
بلکه چـشمانم میسوزد از این هـــمه آلــودگی فکر و ذهن...
کــاش دنیـــا هم مکثی میـــکرد . . .
کــاش دنیـــا هم سرعت گیر داشت . . .
کــاش توقف میکرد انـــدکی در برابر غـــم هایم . . .
ههه انگار عـــادت کرده ام به غصه خوردن . . .
از تمام شیـــرینی های دنـــیا
این غـــصه ی تـــلخ بود که نصیب مـــن شد . . .
از بچگی “تلخی” را دوست داشتم . . .
برچسب ها:
شبهایم عجیب درد میکند...،
اینروزها از جنس دردم،
سرم درد میکند از این همه سردرگمی،
کاش دنیا صبر میکرد،
از تمام شیرینی های دنیا این غصه تلخ بود که نصیب من شد،
من از بچگی تلخی رو دوس داشتم،
این بی همدم بودنه که دردرو ب رخ ادم میکشه...،