انگیزه
اما این عمل است که موجب میشود فکرها تحقق پیدا کنند.
یکی از بزرگترین تفاوتهای افرادی که موفق می شوند، رشد میکنند و به اهدافشان دست پیدا می کنند، این است که آنها به طورِ مداوم و بدونِ ناامیدی دست به عمل میزنند.
با این حال عمل کردن نیازمندِ انرژی است؛ این انرژی از کجا می آید؟
انگیزه و الهام گرفتن نیرویِ قدرتمندی است.
عملی که پشتِ آن انگیزه و الهام وجود داشته باشد، شما را به حرکت در می آورد.
اگر شما در درونتان به خود الهام ببخشید، آتشی را در درونِ خود شعله ور میکنید
ویرایش:پنجشنبه 13 آبان 139509:14 ب.ظ
برچسب ها: انگیزه،
واگویه
نوع مطلب :خودشناسی ،
ﺍﮔﺮ کسی ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ:
"فلان ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧم ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫم"
ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ او ﺑﮕﻮﯾﺪ که
"ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ"
ﺗﺎ اثر ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺭﺍ ﺧﻨﺜﯽ ﮐﻨﺪ!
ﻧﺘﯿﺠﻪ:
ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﻼﻡ هر فرد نسبت به خود ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻼﻡ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻮﯾﺘﺮ است
پس بیائید مثبت فکر کنیم!
آهسته با خود صحبت کردن را "واگویه" می نامند؛ واگویه ها اثرات عمیقی بر روی فرد گوینده آنها دارند؛
مراقب واگویه های خود باشیم
ویرایش:شنبه 20 تیر 139409:41 ب.ظ
آرامش
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نا امید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید،"چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
"بهار"
ویرایش:شنبه 5 بهمن 139210:39 ب.ظ
داستان یقه سفیدها
همه شما که در بانک هستید، حرکتی احمقانه نکنید، زیرا
این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن.
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک فوق لیسانس مدیریت بازرگانی داشت) به دزد پیرتر (که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، شمردن اینهمه پول زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»
این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از علم و یا ورق کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود.!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند،مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد:
«تامل کن! بگذار ما خودمان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن 70 میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»
اینرا میگویند«با موج شنا کردن» پرده پوشی و آمارسازی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت.!
رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هر ماه در بانک دزدی بشود»
اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی و هیجانِ شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند 100 میلیون از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها 20 میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده و صاحب منصب باشد تا اینکه دزد بشود.
اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او نه تنها ضرر خودش در سهام، بلکه سود سالیان کارش را یکجا در این دزدی بانک پوشش داده بود.
اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» و تبدیل شرایط نامساعد به مساعد.
حال بنظر شما در این داستان راستان کدامیک دزد راستین هستند؟!
"بهار"
ویرایش:شنبه 5 بهمن 139210:30 ب.ظ
مرگ بهترین ابتکار زندگی است. او مامور تغییر آن است.
هیچ کس نمی خواهد بمیرد. حتی افرادی که می خواهند به بهشت بروند حاضر نیستند به خاطر آن بمیرند. و همچنین مرگ مقصدی است که همه ی ما در آن شریک هستیم. هیچکس تا به امروز از آن فرار نکرده است. و باید هم چنین باشد. چرا که مرگ بهترین ابتکار زندگی است. او مامور تغییر آن است. او افراد قدیمی را از صحنه پاک می کند تا راهی برای افراد جدید باز شود. در حال حاضر فرد جدید شما هستید٬ البته نه خیلی دور از زمان حال٬ شما به آن فرد قدیمی تبدیل شده و می بایست که از صحنه پاک شوید. متاسفم که انقدر دراماتیک صحبت کردم. اما این یک واقعیت است.
زمان شما محدود است٬ پس سعی نکنید زندگی فرد دیگری را انجام دهید.
به دام عقاید متعصبانه نیافتید، چرا که در آن صورت زندگی کردن با نتایج عقاید دیگران است.
نگذارید صدای ناهنجار نظرات دیگران صدای شما را از بین ببرد.
مهم تر از هر چیز دیگری٬ شجاعت آن را داشته باشید که دنبال آن چیزی که قلب و بینش تان می گوید بروید. آنها یک جورایی همیشه می دانند که شما به دنبال چه چیزی هستید. همه ی چیزهای دیگر در درجه دوم قرار دارند.
"بهار"
ویرایش:دوشنبه 7 بهمن 139209:42 ق.ظ
وقت گذرانی با دوستان زن
سخنران جلسه ( رییس بخش روانشناسی دانشگاه) در حین صحبتهایش به این موضوع پرداخت که:
ازدواج کردن با یک زن است!
تقویت روابطش با دوستان هم جنس اش است.
همه خندیدند، اما او کاملا جدی بود.
زنان به طرز متفاوتی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و یک سیستم حمایتی فراهم می آورند که استرس و دشواری های زندگی را با یکدیگر تقسیم کرده و از شدت آن می کاهند. به لحاظ روانشناختی، این کیفیت که به «وقت گذرانی با دوستان زن» تعبیر میشود،به تولید سروتونین بیشتری در بدن کمک میکند؛نوعی انتقال دهنده عصبی که با افسردگی مقابله می کند و در بدن احساس سرزندگی و نشاط به وجود می آورد.
در حالی که مردان اغلب، روابطشان را بر مبنای کار و فعالیتشان شکل می دهند.
بله، آنها در مورد کار، ماشین، ماهیگیری، شکار، گلف (و فوتبال!) حرف می زنند، ولی در مورد احساساتشان؟ بعید است!
با زنان اما اغلب چنین کاری میسر است. ما از اعماق روحمان با خواهرانمان و مادرانمان،سهیم میشویم و بدیهی است که این برای سلامتی ما مفید است. وقت گذراندن با دوستان به اندازه ورزش، پیاده روی و بدنسازی برای سلامت عمومی بدن اهمیت دارد.
تصور می کنیم زمانی را که برای ورزش کردن صرف می کنیم، فعالیت مفیدی برای سلامتی جسم مان انجام می دهیم، اما زمانی را که با دوستانمان صرف می کنیم، وقت تلف کردن به حساب می آوریم که می توانستیم آن را به کار مفیدتری اختصاص دهیم؛ مسلما اینطور نیست. در واقع،نداشتن یا از دست دادن روابط صمیمانه با انسان های دیگر، به اندازه سیگارکشیدن و دخانیات،برای سلامتی جسمی شما خطرناک است!
ویرایش:شنبه 5 بهمن 139209:50 ب.ظ
انتخاب کنید عشق، ثروت یا موفقیت
به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:
« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند
ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!»
ویرایش:شنبه 5 بهمن 139212:17 ق.ظ
بخشش در حیات معنی دارد
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟…
از همه چیز من بهره می برند از گوشت، استخوان و پوست گرفته تا حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانید جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که:
"هم در حیات و هم در زمان پس از آن از من بهره می برند"
ویرایش:شنبه 5 بهمن 139212:04 ق.ظ
زندگی
محفل ساكت غم خوردن نیست!
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست!
اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست!
زندگی خوردن و خوابیدن نیست!
زندگی جنبش جاری شدن است!
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگه آغازحیات تا به جایی كه خدامی داند.
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار، همه همسایه ی دیوار به دیوار همند
"بهار"
ویرایش:دوشنبه 7 بهمن 139209:40 ق.ظ
همه مسافریم
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در
اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و
نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم.
ویرایش:جمعه 4 بهمن 139210:51 ب.ظ
مادر
نوع مطلب :حکایتنامه ،
آن جوان خوش قد و بالا در حالیکه در کار خود مانده بود پیش یکی از اساتید باتجربه خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم فوت نمود و مادرم به ناچار برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس می شست
حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه گذشته ما مرا خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم
استاد به او گفت: از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا تا راهکارش را برایت بگویم. جوان به منزل رفت و دستای مادرش را با حوصله و دقت تمام در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود شست زیرا این اولین بار بود که دستان مادرش را درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید طوری که وقتی آب را روی دستانش می ریخت از درد به لرزه میفتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را بهم نشان دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون او زندگی اش را برای آینده من قدا کرد . . .
ویرایش:یکشنبه 24 آذر 139212:41 ق.ظ
آیا همیشه نتیجه مهم است؟!
نوع مطلب :خودشناسی ،حکایتنامه ،
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و تو نیز مجروح شده ای.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
کاری که از سر عشق انجام می دهیم مهم است.
مهم آن کس یا آن چیزی است که باید به خاطرش کاری انجام دهیم.
پیروزی یعنی همین.
ویرایش:یکشنبه 24 آذر 139201:01 ق.ظ
توانایی برجسته سازی توانایی ها و پنهان سازی نقاط ضعف
نوع مطلب :حکایتنامه ،
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛
و
برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
ویرایش:یکشنبه 24 آذر 139212:24 ق.ظ
هوشمندانه سوال کنیم
نوع مطلب :حکایتنامه ،
فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسید؟
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
« جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟ »
کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: تعجبی ندارد. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:
«آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟ »
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً، پسرم. مطمئناً!
ویرایش:شنبه 20 تیر 139409:50 ب.ظ
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
نوع مطلب :حکایتنامه ،
دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟ ».
دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازائی ندارد.»
پسرك گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تأئید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند:
ویرایش:جمعه 22 آذر 139202:13 ق.ظ
دو برادر
نوع مطلب :حکایتنامه ،
یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند. بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود. بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
ویرایش:جمعه 22 آذر 139212:00 ق.ظ
حکایت زن وخدا
دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست. ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داست، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست. شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
من سه با در خانه تو آمدم ،
اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139201:12 ق.ظ
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!!!
آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار! اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مىزد. آن روزها كه من ركاب مىزدم و او كمكم مىكرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى كسلم مىكرد، چون همیشه كوتاهترین فاصلهها را پیدا مىكردم. یادم نمىآید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مىزدم.
حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته میتوانست با حداكثر سرعت براند،او مرا در جادههاى خطرناك و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم. گاهى نگران مىشدم و مىپرسیدم، «دارى منو كجا مىبرى» او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىكردم دارم كم كم به او اعتماد مىكنم. بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مىگفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت.
او مرا به آدمهایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مىدادند كه به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..
«همهشان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگیناند!»
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مىكنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود. او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود. او مىدانست چطور از پیچهاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مىداد.
او لبخند مىزند و فقط مىگوید،
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139201:04 ق.ظ
آب را از سرچشمه باید بست
نوع مطلب :حکایتنامه ،
اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد! اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
نتیجه اخلاقی:
قبل از هر عمل، تأمل، تفکر و تدبر سپس اقدام کنیم
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139212:39 ق.ظ
اثرات منفی شایعات
نوع مطلب :حکایتنامه ،
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139212:27 ق.ظ
فقط خدا
در حالی که گویی ایستاده بودم …
و چه غصه هایی که فقط باعث سفیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود …
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نه نمی شود …
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم …
فقط او را میخواندم…
فقط خدا !
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139201:25 ق.ظ
معنای دوستی
نوع مطلب :سخن روز ،
بلکه به معنی حضور در درون یکدیگر است
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139212:22 ق.ظ
میزان فاصله ی قلب آدم ها و تٌن صدا
نوع مطلب :خودشناسی ،
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
ویرایش:یکشنبه 17 آذر 139212:14 ق.ظ
من که هستم؟!
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته. وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته.
من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل کند؟» مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد،
چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.
این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است… و سوال این هست:
من که هستم…!؟
ویرایش:یکشنبه 26 آبان 139209:04 ب.ظ
مشکل وعده ها
روزی پادشاهی در یک شب زمستانی در کاخ به یکی از نگهبانان خود برخورد،
پرسید: سردت نیست؟
گفت: قربان عادت دارم
شاه گفت: می گویم برایت لباس گرم بیاورند ...
و متأسفانه شاه فراموش کرد!
صبح جنازۀ نگهبان را پیدا کردند که روی دیوار نوشته بود،
اما
وعدۀ لباس گرمت مرا از پای درآورد"
ویرایش:جمعه 17 آبان 139201:03 ب.ظ
جهان سوم کجاست؟
یادی از پرفسور حسابی
«استاد، شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟»
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود، من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم، به آن دانشجو گفتم:
هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،
خانه اش خراب می شود
و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد
باید در تخریب مملکتش بکوشد».
ویرایش:جمعه 17 آبان 139201:31 ب.ظ
حقیقت کمک به دیگران؟؟؟
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....
نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
شیوانا از آن جاده عبور می کرد، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"
شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم.
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم
ویرایش:جمعه 19 مهر 139205:41 ب.ظ
یادبگیریم
نوع مطلب :حکایتنامه ،
چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران.
ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی امد تو رستوران.
یه چند دقیقهای گذشته بود که ان مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش.
با صدای بلند صحبت میکرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن، میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم، به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده
خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش.
اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم.
اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف.
یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه.
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم.
دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش.
به محض اینکه برگشت من رو شناخت.
یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا امد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش ان جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»
دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «ان روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلیها نشسته بودم که صدای ان پیرمرد و پیر زن رو شنیدم، البته انها نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن.
پیرزن گفت کاشکی میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم.
پیرمرد در جوابش گفت ببین امدی نسازیها، قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه، اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود.
من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده.
همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون امد سر میزشون و گفت چی میل دارین.
پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از ان نانهای داغتون برامون بیار.
من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم میمیرم. رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که ان پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»
ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»
گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»
این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.
ویرایش:جمعه 19 مهر 139205:14 ب.ظ
منصور حلاج
نوع مطلب :حکایتنامه ،خداشناسی ،
جزامی ها داشتند ناهار میخوردند، ناهار که چه، تهماندهی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغالها پیدا کرده بودند و چند تکه نان.
یکی از جزامیها بلند میشه به حلاج میگوید: «بفرما ناهار!»
حلاج میپرسد: «مزاحم نیستم؟»
میگویند: «نه، بفرما.»
حسین حلاج پای سفره جزامیها مینشیند. یکی از جزامیها میپرسد: «تو چطور که از ما نمی ترسی، دوستان تو حتی چندششان میشود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟»
حلاج میگوید: «خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمیآیند تا دلشان هوس غذا نکند.»
میپرسند: «پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»
میگوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»
حلاج دست به غذاها میبرد و چند لقمه میخورد، درست از همون غذاهایی که جزامیها به آنها دست زده بودند.
چند لقمه که میخورد، بلند میشود و تشکر میکند و میرود.
موقع افطار حلاج لقمهای در دهان میگذارد و میگوید: «خدایا روزه من را قبول کن.»
یکی از دوستاش میگوید: «ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی!»
حسین حلاج در جوابش میگوید: «او خداست، روزهی من برای خداست. او میداند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم. دل بندهاش را میشکستم، روزهام باطل میشد یا با خوردن چند لقمه غذا؟»
ویرایش:جمعه 19 مهر 139205:03 ب.ظ
نیت
نوع مطلب :حکایتنامه ،
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: «گردوها را میخوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
بهلول گفت ...
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
ویرایش:جمعه 19 مهر 139204:59 ب.ظ