شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 30 آبان 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

همزاد پنداری غلط است!

کلمات کلیدی : همذات پنداری , همزاد پنداری ,


دارم به مفهوم «همذات پنداری» در ادبیات مشکوک می‌شوم: حسی دروغین که تو را با هر اندازه بی نیازی و بی دردی، به شخصیت‌های دردمند و نیازمند داستان مرتبط می‌کند، تو را با هر اندازه سلامت روانی، به شخصیت‌های دارای مشکلات واقعی روانی مرتبط می‌کند، و تو را پر می‌کند از احساس کاذب دردکشیدگی و در نتیجه حقانیتی باطل، بی آن که ذره‌ای درد و حقانیت در تو باشد. حتی ممکن است دردی در تو باشد، اما دردی خفیف، مثلاً شکلی خفیف یا حتی سطحی از تنهایی و طردشدگی و افسردگی، اما با همذات پنداری با شخصیت به راستی تنها و به راستی مطرود و به راستی افسرده، خود را از همان میزان حقانیت بهره‌مند می‌بینی، بی آن که به همان میزان از دردی که لازمۀ این حقانیت است سهمی به دوش کشیده باشی.
چرا چنین مفهوم سراسر دروغی باید در مرکز ادبیات قرار بگیرد؟ چرا ادبیات باید به دنبال ارضای حس حقانیت جماعت نادردمند برآید؟


سه شنبه 28 مرداد 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

یک گزارش بی طرفانه



ظهر که از دکتر برگشت، مستقیم رفت اتاقش و سؤالم که «چه شد؟» بی پاسخ در هوا چرخ زد و مثل قاصدکی که با باد بیاید توی اتاق افتاد روی فرش تا زیر دست و پا له شود. همیشه وقتی این طور می رفت توی اتاقش می دانستم که می خواهد چیز بنویسد و بی جواب گذاشتن من هم یعنی نباید حرف می زدم تا چیزهایی که می خواست بنویسد از سرش نپرند. اما امروز همیشه نبود. امروز قرار بود جواب آزمایشش بیاید. شب تا صبح نخوابیده بود. ساعت دوازده و یک بود که بلند شد رفت پذیرایی به قدم زدن. فکر می کرد من خوابیده ام و آرام ملحفه را کنار زد که مثلاً بیدار نشوم. ولی خواب من سبک است. همیشه با کوچک ترین حرکتش بیدار می شوم. همراه با او که در پذیرایی قدم می زد، من هم روی تخت زل زدم به سقف. تا صبح به سقف زل زدم و گوش دادم به صدای قدم زدنش، نشستنش روی این مبل، بلند شدنش و نشستن روی آن یکی مبل و باز دوباره بلند شدن و قدم زدن. انگار من هم پا به پایش در پذیرایی باشم. اما چشم از سقف بر نمی داشتم. وقتی دوباره برگشت توی اتاق خواب، چشم هایم را بستم که مثلاً خوابم. صدای صندلی اش را شنیدم و لپتاپش که روشن شد و بعد صدای تایپ آرامش. کمی تایپ کرد و متوقف شد. بعد بلند شد رفت پذیرایی تا صدای تایپ کردنش من را بیدار نکند. من باز چشم هایم را باز کردم و به در اتاق نگاه کردم و روشنایی صفحۀ لپتاپ که پذیرایی را روشن کرده بود. تا صبح نوشت. ساعت که زنگ زد، خاموشش کردم و بلند شدم رفتم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم که یعنی خواب بودم. بعد صبحانه آماده کردم و در سکوت نشستیم به خوردن. هیچ کداممان نتوانستیم بیشتر از دو سه لقمه بخوریم. او بلند شد و من هم. خواست که برود بیرون، به بهانۀ درست کردن یقه اش، بدنش را لمس کردم. می ترسیدم بغلش کنم و فکر کند دارم پیش پیش برایش سوگواری می کنم. رفت و من ماندم و خانۀ خالی. تا وقتی که برگشت و سؤال من را جواب نداده باز رفت سراغ لپتاپش به نوشتن. می دانستم چرا می نویسد. خودش گفته بود بهم. آن اوایل. گفته بود هر چه می شود می نویسد. چون این طور حس می کند گزارشگر است. مستندساز است. حس می کند فقط دارد تماشا می کند. از دور. با دقت تماشا می کند و ثبت می کند. دردهایش را، غصه هایش را، چیزهایی که آدم های دیگر را درگیر می کنند و فرو می برند، او همه را با دقت تماشا می کرد و با دقت می نوشت و این طوری انگار از ذهنش بیرون می آمدند. حالا دردهایش آن جا توی لپتاپ بودند. وسط کلمه ها. دیگر شده بودند موضوع یک گزارش، یک داستان، یک خودنگاری، یا هر چه که می گویند. دیگر مال او نبودند. به خاطر همین بود که حالا می ترسیدم. قبل از دکتر رفتن اگر می نوشت، می دانستم که دارد اضطرابش را می نویسد. اما حالا که از دکتر برگشته بود، حالا که جواب آزمایش را گرفته بود، حالا که داشت می نوشت، یعنی جواب مثبت بوده. 
تا ظهر از اتاق در نیامد. من هم صدایش نزدم. ناهار درست کردم و وسطش دیدم نمی توانم. رفتم دستشویی و تهویه را زدم، و نشستم روی توالت فرنگی، به گریه کردن. هیچ وقت آن طور گریه نکرده بودم. چند بار نفسم بالا نمی آمد انگار و به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم تا نفس بکشم. چند بار بلند شدم به صورتم آب بزنم و دربیایم، ولی باز هق هق آمد و دوباره نشستم. تا وقتی که فکر کردم نیم ساعتی شده که از دستشویی درنیامده ام و حتماً فهمیده. به خاطر همین هر طور بود صورتم را شستم و درآمدم. سریع از جلوی در اتاق خواب رد شدم که چشم های پف کرده ام را نبیند. ناهار که حاضر شد رفتم دم در اتاق و آرام صدایش کردم. یک طور آرام که اگر نخواست بیاید، در صدا کردنم اصراری نباشد. اما بلند شد و آمد. نشستیم. هیچ نپرسیدم جواب چه شد. می دانستم دیگر. دوباره پرسیدن چه دردی را دوا می کرد؟ می دانستم که چطور دارد می جنگد. از این که دو ساعت بی وقفه نوشته بود می دانستم. غذا را کشیدم و گذاشتم جلویش. برای خودم هم کشیدم. شروع کردم به خوردن. سعی کردم نگاهش نکنم، اما حس کردم دارد نگاهم می کند. سرم را بالا آوردم و دیدم زل زده بهم. نتوانستم. دیگر نتوانستم. بلند شدم و رفتم بغلش کردم و فشارش دادم و زار زدم. او هم فشارم داد. ساکت فقط من را به تن خودش فشار داد. و لابد داشت مثل مستندسازی این صحنه را با دقت از دور تماشا می کرد تا بعد برود بنویسد.


پنجشنبه 8 خرداد 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

خطرناک‌تر از آرپی‌جی

کلمات کلیدی : بازی نقش آفرینی , RPG , دوران اژدها , اینترنت ,


من اوایل توی بازی‌های نقش‌آفرینی خیلی با احتیاط بازی می‌کردم، سعی می کردم تا جای ممکن کسی رو نرنجونم و زیاد ماجراجو نباشم. یه روز به خودم اومدم، و دیدم واقعاً دارم برای آدم‌های توی بازی دل می‌سوزونم یا ناراحت می‌شم از این که به خاطر حرفی که زدم از دستم عصبانی شدن. به خودم گفتم: «خُلی مرد؟! بازیه، بازی! تنها کاری که نمی‌کنی بازی کردنه!»

‏بعد از اون شروع کردم به شکستن مرزهام. شروع کردم به امتحان شخصیت‌های مختلف. گاهی چند بار یه بازی رو از اول تا آخر می‌رفتم و هر بار یه شخصیت داشتم، یه بار بی‌کله و ماجراجو، یه بار بی اعصاب و بددهن، یه بار بذله‌گو و بی‌خیال. مخصوصاً توی «دوران اژدها» که قشنگ دیالوگ‌ها رو دسته‌بندی کرده.

‏اما دیگه با شخصیت‌های بازی ارتباط برقرار نمی کردم. از فاصله دکمه‌ها رو بازیگوشانه فشار می‌دادم و مثلاً سر کوچیک‌ترین چیز باهاشون دعوا می‌کردم، یا وحشتناک‌تر: می‌کشتمشون، و از تماشای عواقب شیطنت‌هام، که هیچ وقت واقعاً دامنگیر خود من نمی‌شدن، لذت می‌بردم.

به نتیجه‌گیری‌های فلسفی و ادبی به شدت بی اعتمادم، ولی شاید، فقط شاید، فضای مجازی هم یه همچین فرصتی در اختیار افراد قرار داده برای عمل کردن از فاصله، برای تماشاگر بودن، برای انتخاب‌های رندوم و غیرمسئولانه، انتخاب‌هایی محض این که بازی پیش بره، یا محض امتحان کردن این یا اون شخصیت و رفتار که هیچ وقت نتونستن در واقعیت امتحانش کنن، و لذت بردن از تماشای آشوبی که انتخاب‌هاشون به پا می‌کنه، بدون عواقبی که دامنگیرشون بشه، و در نتیجه بدون ارتباط واقعی با آدم‌های دیگه.

پ ن: آر پی جی در عنوان پست، مخفف Role-Playing Game ـه، یعنی بازی نقش‌آفرینی. یه دسته از بازی‌های کامپیوتری که کار گیمر بیشتر از کشتن دشمناست، و می‌تونه برای خودش یه شخصیت طراحی کنه و با شخصیت‌های مختلف ارتباط برقرار کنه، باهاشون حرف بزنه و...


چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

جاودانگی در گور

کلمات کلیدی : شداد بن عاد , ارم ,


‏پس شدّاد بن عاد از کتب حکما طریق جاودانگی بیافت. دخمه‌ها فرمود بنا کردن به زیر زمین، چون دخمهٔ مردگان، و کفن بپوشید خود و کسانش و همگی به دخمه اندر شدند و راه ورود و خروج ببستند که دیگر گشودن به هیچ روی میسّر نبود، و از روزنی غذا بدیشان می‌رساندند. ملک الموت ایشان را از جملهٔ اموات دانسته، یادشان از خاطر ببرد، و گویند صد و پنجاه سال برین نمط زیست کردند.
چون صد و پنجاه سال بگذشت آن کسان که از روی زمین بدیشان غذا همی‌رساندند همگی بمردند و نیز فرزندان ایشان، و گروهی آمدند و گفتند: «چرا ما را رنج باید بردن به سبب آرزوی جاودانگی دیگری؟» و برفتند. پس شدّاد و کسانش هفته‌ای صبر کردند و دانستند غذا نخواهد بودن، فریاد و زاری از ایشان برآمد از شدّت عطش و جوع. ملک الموت آواز ایشان از آن روزن‌ها بشنید و دانست حیلتی که در کار آوردند. پس حدیث ایشان با خدای بگفت. خدای تعالی بخندید و مر عزرائیل را گفت: «خواست ایشان اجابت کردم و ایشان را تا روز قیامت جاودانگی بدادم بر همین وضع که هستند.»

و آن دخمه‌ها امروز بر جای است و آن را ارم خوانند، ‏چونان شهری باژگون به زیر زمین. و هنوز زاری مردمان نامرده از آن بلند است، به لغتی که کس نمی‌داند، و مردمان آن را آواز جن می‌دانند و نزدیک نشوند.


پنجشنبه 24 بهمن 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

من، فارقلیط

کلمات کلیدی : مانی , فارقلیط , مار آمو ,


مانی گفت: «در رؤیا دیدم که در قعر هاویه نیمه‌جان افتاده‌ام، و صد هزار، دویست هزار آرخون دورم حلقه زده‌اند، با چهره‌های کریه، و آماده‌اند که بر سرم بریزند و تنم را پاره پاره کنند و ببلعند. بعد ناگهان انگار کسی به دلم انداخت که فارقلیط آمده. منجی‌ای که مسیح وعدهٔ آمدنش را داده بود آمده. تمام توانم را جمع کردم و فریاد زدم، ته‌ماندهٔ جانم را ریختم توی نامی که می‌دانستم نام اوست، و فریاد زدم. فریادم مثل کبوتری سفید از حلقومم بیرون آمد و پرید. ‏از بین آرخون‌ها پر زد، پر زد و بالا رفت و من هم انگار همراهش بودم و بالا می‌رفتم، با آن که هنوز ته هاویه افتاده بودم.
بعد کبوتر رسید به لبهٔ آن مغاک بی نهایت، رسید به مرز آسمان، و فارقلیط آن جا ایستاده بود. آن دم بود که دیدمش، دیدمش که کیست.»
آمّو پرسید: «که بود؟»
«خودم. خودم به نجات خودم آمده بودم.»


سه شنبه 1 بهمن 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

ایمان دیالکتیکی کیرکگور



اگر ازدواج کنی پشیمان مى شوى، اگر ازدواج نکنی نیز پشیمان مى شوى؛
چه ازدواج کنی چه نکنی، به یکسان پشیمان مى شوى و افسوس مى خورى.

اگر به حماقت های این دنیا بخندی پشیمان مى شوى، اگر بر آن مویه کنی نیز پشیمان مى شوى؛
چه بخندی چه مویه کنی، به یکسان پشیمان مى شوى و افسوس مى خورى.

اگر خود را حلق آویز کنی پشیمان مى شوى، اگر خود را نکشی نیز پشیمان مى شوى؛
چه خود را بکشی چه نکشی، به یکسان پشیمان مى شوى و افسوس مى خورى.

این، خانم ها و آقایان، اساس فلسفه است.

سورن کیرکگور
یا این، یا آن

این شروع فلسفۀ کیرکگور است: جایی که فلسفۀ هگل پایان می گیرد. کیرکگور با پیاده کردن دیالکتیک هگل در زندگی روزمره، به این نتیجه می رسد که هر اقدامی در سپهر دنیوی در نهایت منجر به ناکامی خواهد شد. زیرا بنا بر دیالکتیک هگل، هر تزی در نهایت توسط آنتی تز نفی خواهد شد. اگر کسی لذت جویی پیشه کند، ناکام خواهد شد، اگر زندگی اخلاقی پیشه کند، باز ناکام خواهد شد. اگر ازدواج کند، اگر عاشق شود، اگر به زندگی بخندد، یا ازدواج نکند، عاشق نشود، و  زاری و لابه کند، در هر حال آنتی تزی سر خواهد رسید و هر آن چه زندگی اش را بر آن بنیاد گذاشته از او خواهد گرفت و او را ناکام بر جا خواهد گذاشت.

اما این تنها سپهر زندگی نیست. سپهری فراتر از تز و آنتی تز وجود دارد، و آن سنتز است: جایی که تز و آنتی تز که در حال عادی یکدیگر را نفی می کنند، یک جا جمع می شوند. و این سپهر، سپهر ایمان است: مؤمن از همه چیز دست می شوید و در عین حال به همه چیز می رسد. این تناقضی است که در سپهر تز و آنتی تز قابل درک نیست، اما سپهر سنتز که سپهر ایمان است، این ناممکن را ممکن می کند.



در متن فوق از کتاب «چگونه کیرکگور بخوانیم» یاری گرفتم.



( تعداد کل صفحات: 19 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]