هَمیشہ بـاید کَســـ ـے باشد

کہ مَعنے ِ سه نقطه ے انتهاے ِ جُملـــه‌هایت را بفَهمد...

هَمیشہ بـاید کَســـ ـے باشد

تا بُغـــض‌هایت را قَبل از لَرزیدن ِ چانه ات بفَهمد...

بـاید کَســـ ـے باشد

کہ وقتے صدایَـــت لَرزید بفَهمد...

کہ اگَر سُکـــوت کردے بفَهمد...

کَســـ ـے بـاشد

کہ اگَر بَهانـــہ گیر شُدے بفَهمد...

کَســـ ـے بـاشد

کہ اگَر سَـــردرد را بهـانه آوردے بَـــ ـراے ِ رفتن و نبودن،

بفَهمد بہ توجُّـــهش احتیاج دارے...

بــــفهـــمد

کہ دَرد دارے،

کہ زندگے دَرد دارد...

بفَهمد کہ دلـــت براے ِ چیزهاے ِ کوچَکش تَنگ شده است...

بفَهمد کہ دلـــت براے ِ قَدم زدن زیر ِ باران،

براے ِ بوسیدَنش،براے ِ یک آغوش ِ گَرم تَنگ شُده است...

هَمیشہ باید کَســـ ـے باشد...

هَمیشہ... 


تاریخ : یکشنبه 19 خرداد 1392 | 01:20 ب.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات


خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات…
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .
زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!
و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم !
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
چون مال من هستی!!!

….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌رسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می‌گوید : چون مال من هستی.



تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 10:34 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات


روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.



تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 10:32 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات

نگران شب هایم نباش

نِگرآטּ شَب ـهآیم نَبآش….

تَنهآ نیستمــ…..

بآلشمــ …..هِق هِق سُڪوتمــ ….

قُرص ـهایَم….پآکَت سیگارَمــ ….

لَرزش בَستانمــ …..هَمـہ هَستَند….نِگرآטּ نَباش….



تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 10:27 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات

 

خُـבایَمـ خُـבاییستـــ...

کـ اگَر سَرَشـ فَریـ ــاבبِزَنمـ


بـ جاﮯ اینکـ ـهـ با مُشتــ بَر בَهـ ـانَمـ بکوبَـב

با בَستانَشـ نَوازِشَمـ میکُنَـב و میگویَـב:

مـﮯــבانَمـ جُز مَـטּ کَسـﮯ را نَـבارﮯ



تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:54 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات

 

وقتی وجود خدا "باورت" بشه ...

خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و "یاورت"میشه



تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:51 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات

 

امروز فهمیدم ...

خدا شانه هایم را

فقط برای این نیافریده است

که کوله بار غم هایم را به دوش بکشند ... !

گاهی لازم است ...

با یک لبخندشانه هایم را بیندازم بالا ...

و بگویم :

بی خیال !

 



تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:51 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات

خواستے دیگـــه نبآشے ،

آفریــــــــن ...

چــ ـــه با ارآده

لعنَت به دبســـــتانـــے که تو از درســ ـــهاش ،

فقط تصمیــم کبــر ے رو آموختـــے



تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:46 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
تمام خوبـــــی حس مالکیتـــــــ اینه که
از کســــی که دوسشـــــــ داری بپرسی تــــــــــو مال کی هستی؟!
و اون بدون معطلی بگه:
فــــــــقط مـــــــــال تــــــــــــــــــــو


تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:43 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
בرב בلت را بــﮧ کســے نگو

چون یاב مــے گیرنـב

בلت را از کجا

بــﮧ בرב آورنـב 


تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:42 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
حتـّے اَگــَـر خــُـدا هـَمـ سیبــ بیــآوَرد

چیزے بـﮧ جـُـز گریـﮧ آرامـشـ نمےڪـُـنـَد

سیبـ هــایـَم را قــآیـم ڪنیـد

خـَـبـَرهــآے امـروز هـَمـﮧ شـوم بـودَنـد

مَـטּ حـَــوّاے پـُـر اَز بـُـغضـَـمـ ...


تاریخ : دوشنبه 13 خرداد 1392 | 09:37 ق.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
سلام دوستان
میدونم دیر اومدم ولی اومدم
اینجا خیلی خاک خورده ولی یبخیال دوباره می خوام بسازمش خیلی باحال تر
مرسی از اونایی که نظر دادن
و مرسی از اونایی که نظر نذاشتن
دوستون دارم
.
.
.
حدیـــــــــــــــــث



تاریخ : یکشنبه 12 خرداد 1392 | 07:22 ب.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود...!!
من آنچه را میخواهم که
به رنگ التماس آلوده نباشد...!![تصویر:  Www.MyPix_.Ir-286.jpg]


کسی دستهایت را نمیگیرد
در جیبت بگذار..شاید

خاطره ای ته جیب مانده باشد
که هنوز گرم است........!!!!!
[تصویر:  Www.MyPix_.Ir-292.jpg]



دوباره سیب بچین حوا...
من "خسته ام "
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند.
[تصویر:  Www.MyPix_.Ir-285.jpg]
میگنـ دلتنگ نبـــــاش!

هـــــه !
انگـــــار بهـ برف بگی سرد نبـــــاش!
[تصویر:  Www.Mypix_.ir-239.jpg]


بغض نیمه کاره

تکرار دروغ هایت

گلویم را می فشارد

چشم هایم را می بندم

از ساده لوحی بی شرم خاطراتم بیزارم

آنگاه که از خودم می پرسم:

«هنوز دوستم دارد؟!...حتی به
دروغ

[تصویر:  Www.MyPix_.Ir-263.jpg]



بیایید بگذاریم حرفش را بزند ..
خوب به حرفش گوش کنیم (حداقل تظاهر کنیم )
مردانه / زنانه ، خداحافظی کنیم و از یک رابطه بیرون برویم ..
تا داغ کشندهء یک رابطهء بی پایان و لنگ در هوا ، تا ابد روی دلش نماند ..

به دردهای کشندهء همین روزهای بی پایان قسم ؛
جواب ِ خداحافظی واجب ِ ، نه سلام ![تصویر:  Www.MyPix_.Ir-254.jpg]

دلم درد میکند

انگار خام بودند

خیال هایی که به خوردم داده بودی...
[تصویر:  Www.Mypix_.ir-247.jpg]

مرا که هیچ مقصدی به نامم ..

و هیچ چشمی در انتظارم نیست را !.. ببخشید !

که با بودنم ترافیک کرده ام !!
[تصویر:  Www.Mypix_.ir-235.jpg]


آدم دلتـــنگ ؛
حرف حالی اش نمی شود ….
لطفاً برایش
فلسفه نبافید … !!!
[تصویر:  Www.MyPix_.Ir-248.jpg]


خواستی که دیگر نباشی؟؟

افرین...
چه با اراده...

لعنت به دبستانی که از درسهایش فقط تصمیم گیری را اموختی...

[تصویر:  Www.MyPix_.Ir-255.jpg]
اشک تنها خاطره ایست که این روزها از تو

به "
یادگار " دارم[تصویر:  Www.Mypix_.ir-204.jpg]


خوبم...باور کنید...
اشکها را ریخته ام...غصه ها را خورده ام...
نبودنها را شمرده ام...
این روزها که میگذرد خالی ام...
خالی از خشم،نفرت،دلتنگی ...و حتی از عشق...
خالی ام از
احساس...

[تصویر:  Www.Mypix_.ir-199.jpg]


از همین حالا میگویم حواست را خوب جمع کن

یادت باشد انعام خوبی به قبر کن بده تا قبرم را بزرگ تر
و جادارتر از دیگر قبرها حفر کند.

می ترسم که مبادا قبرم ، جایــی برای دل پر آرزویم ، نداشته باشد

و من در خانه جدیدم باز هم شرمنده
دلم شوم . [تصویر:  Www.Mypix_.ir-210.jpg]


زندگــــــ ــــــــی
تابـــــ خوردن خیــــــــال در روز هایی است
که هرگــ ــــــــز تعبیر نمیشود.............
[تصویر:  Www.Mypix_.ir-223.jpg]


[تصویر:  download?mid=2%5f0%5f0%5f1%5f661231%5fAL...ailClassic]


تاریخ : شنبه 25 آذر 1391 | 05:11 ب.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات

[تصویر:  frvlxkfxaw5f9ajfk9qc.jpg]


گاه یک سنجاقک

به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض

تا بیاید از راه ، از خم پیچک نیلوفرها

روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه معنی یک زندگی است


تاریخ : پنجشنبه 23 آذر 1391 | 12:25 ب.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
..حتی

کفش هم اگر تنگ باشد . . .

زخــــم مـی کند

وای به حال دل

[تصویر:  50910125520522151829.jpg]


تاریخ : پنجشنبه 23 آذر 1391 | 12:23 ب.ظ | نویسنده : حدیث | نظرات
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

تعداد کل صفحات : 3 :: 1 2 3

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات