بگذار باران ببارد!
همیشه وقتی دلتنگ میشوم
باران می بارد
بگذار این بار باران دل تنگ شود و من ببارم !
چرا باغچه ی کوچه ی ما سیب نداشت ؟(حمید مصدق)
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه
کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!
جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد : به شعر مصدق
من به تو
خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو
لیک
لرزه انداخت
به دستان من و
سیب دندان
زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت:
برو
چون نمی
خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو
را
و من رفتم و
هنوز
سالهاست که
در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض
تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه
کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
جواب یک شاعر
جوان به اسم جواد نوروزی بعد از سال ها به این دو شاعر است:
دخترک خندید
و
پسرک ماتش
برد!
که به چه
دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده؛
باغبان از پی
او تند دوید؛
به خیالش می
خواست؛
حرمت باغچه و
دختر کم سالش را؛
از پسر پس
گیرد!
غضب آلود به
او غیظی کرد!
این وسط من
بودم؛
سیب دندان
زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر
عشقی معصوم،
بین دستان پر
از دلهرۀ یک عاشق
و لب و دندان
تشنۀ کشف و
پر از پرسش دختر بودم
و به خاک
افتادم
چون رسولی
ناکام!
هر دو را بغض
ربود...
دخترک رفت
ولی زیر لب این را می گفت:
«او یقیناً پی
معشوق خودش می اید!»
پسرک ماند
ولی روی لبش زمزمه بود:
«مطمئناً که
پشیمان شده بر می گردد!»
سال هاست که
پوسیده ام آرام آرام!
عشق قربانی
مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه
شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه
کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به
خدا رابطه با سیب نداشت؛!
جهان میدان بازی هاست...
اما تا کجا بازی؟
بگیر این گوی و این میدان...
شما بازی و ما بازی
بزن ... فریاد کن ...
اما حقیقی نیست بازی ها
بزن ... فریاد کن ...
حالی ندارد بی صدا بازی
بگیر از مار و پله بازی این کودکان عبرت
مکن با پله بالا رفتنت چون مارها بازی
شما بازیگر نقش که اید؟ ای نقش تان بر آب
الا ای تلخکان و دلقکان تا کی ادا بازی؟
سوی محراب هم بردیم دل ها را و بازی بود!
خدا را! توبه کردن های ما هم شد دعا بازی!
شبیه بچه ها سرگرم بازی هاست دنیامان
نمی پرسی چرا دنیا...؟
نمی پرسی چرا بازی....؟
نقاب از چهره ات بردار دیگر پرده افتاده ست
جهان میدان بازی هاست ...
اما تا کجا بازی...؟
همین کافیست...
که در شهری زندگی میکنم که برای دیدن آبی اسمانش باید
دعا کرد
دعا کرد که باران بیاید و آسمان ابی شود
هوا بسیار الوده است
اما دلها بیشتر
دلم گرفته که رفاقت های که ندی
ده ام
از لبخند های که مصنوعی ایست
از جهنمی که نام دیگر زمین است
دلم گرفته از روزگار بی مولا که اکسیژن هم فروشی شده
دلهره ی این روزها که میگذرد
و معلوم نیست کجاست
نیست...!
دلهره ی نبودن استادی که پناهم است
دیوانه ام کرده
خدایااا...
تو محافظ بنده ی خوبت هستی
دلهر ه را از من بگیر...
اگر دروغ رنگ داشت،هر روز شاید؛ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین
چیزها بود.
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت،عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.
اگر براستی خواستن توانستن بود،محال بود وصال!
اگر گناه وزن داشت،هیچ کس راتوان ان نبود که قدمی بردارد؛تواز کوله بار سنگین خویش ناله
میکردی... و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.
اگر غرور نبود؛چشم هایمان به جای لبهایمان سخن نمی گفتند.
اگر دیوار نبود؛ما نزدیکتر بودیم.
اگر همه ثروت دشتند،دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرسیدند؛ و یکنفردرکنار یابان خواب گندم
نمیدید؛تادیگران از سر جوانمردی بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد...
اگر مرگ نبود همه کافر بودند.
اگر عشق نبود به کدامین بهانه میرستیم ومیخندیدیم؟وچگونه عبورروزهای تلخ را تاب می اوردیم؟
آری بی گمان پیش از این ها مرده بودیم...
اگرعشق نبود؛اگرکینه نبود؛قلب ها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند.
اگر خداوند یک روز ارزوی انسان را بر اورده میکرد؛من بیگمان دوباره دیدن تو را ارزو میکردم وتو نیز
هرگز ندیدن مرا...
انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت!؟!
می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود.
می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.
می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.
می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت.
می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد،
می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند.
آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت
می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود.
یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد
دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب...
زلـــزله ای آمــد…
حـالا همـه حـالـمــ را می پـرسند !!!
بـی خـبـر از اینـ ـکـه ” مــن”
بـه ایـن لـرزیـدنـهـا
سالهـاسـتــ کـه عـادتـــ کـرده امـــ…
بـه لـرزشـهای شـدید شـانه هایـمــــ
و تـرکــــهای عمــیــق قــلــبــمـــ…
امـّـا هنـوز ” خـــوبــم !!! “
از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگین اند
با آنكه تنهایند ولی از خود میگریزند
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شك دارند
پس دوستشان بدار اگرچه دوستت نداشته باشند...!
این روزا
وقتی با یکی دست میدی
بعدش باید انگشتاتو بشمری
ببینی همه رو پس گرفتی یا نه!
اینجا زمین است
قیمت یك عشق تا عشق دیگر
یك قهر ساده است...
همین...!
فلاسفه در باره ی عشق خیلی حرف ها زدند
اما منطق هیچ كدامشان به پای منطق تو نرسید
رفتی و گفتی:
همینه كه هست...!
دختر بچه: دوست دارم!
پسر بچه : مثل ادم بزرگا ؟؟؟
دختر بچه : نه... راستكی....!
هیچ فکر کرده ای به این که چرا آدمها این قدر صدای باران را دوست دارند ... ؟
چرا دوست دارند بنشینند
چشمانشان را ببندند
و گوش کنند صدای پای آب را که می رود
هر کسی
همان حرفهایی را که دلش می خواهد می شنود در صدای باران
همان "حرفهایی برای نگفتن را"
همان حرفهای نگفتنی را
از بس که باران ، از بس که چشمه هیچ چیز ندارد
از بس که همه چیزش را داده و از همه چیز خالی شده
از رنگ
از بو
از رنگ تمامی خورشید های بالای سرش
از بوی خستگی تمامی راههای آمده
خالی باران خالی !
مثل دستهای من که می گیرم زیر این ابرها که ببارد
مثل تمامی این دستهای خالی
من عاشق بارانم...!