معرفی نامه یا چیزی شبیهش؟
جمعه 2 آذر 1397 02:28 ب.ظ
سلام به روی ماهتون.
دیروز صبح که از خواب بلند شدم ،حال و هوای نوستالژیکی به سرم خورد،
یاد میهن بلاگ و تمام خاطراتم باهاش افتادم، دوران راهنمایی بود ، هرروز
تشنه تر از دیروز برای یادگرفتن نکات وبلاگی جدید، آپ کردن، قالب عوض کردن،
لذت بردن از اضافه کردن بالابر و آیکون و موس های فانتزی به وبلاگم ،
دوست جدید پیدا کردن ، حذف کردن وب و یه وب جدید زدن و خلاصه خیلی
چیز های دیگه که شاید تو اون سن 12 تا14.15 سالگی یه جورایی
شوق و ذوق زندگی کردنم محسوب میشد!
دورانی بود که با دنیای واقعی قهر بودم، دلخوشیم به کامنت گذاشتنِ
دوستای 12.13 ساله ی مجازیم خوش بود.
اما بالاخره ورود اینستاگرام و تلگرام و لاین و امثالهم، جلوی این
دلخوشی هامونو گرفت، دیگه همه غیب شدن!
البته من خودم هم حتی زودتر غیب شدم ، دیگه نمیتونستم این
فضای تینیجری رو هم تحمل کنم !
همه درگیر شوآف های اینستاگرامی شدن، ثانیه به ثانیه سفر ها رو
به اشتراک گذاشتن بدون هیچ درکی از سفر ، ثانیه به ثانیه قهوه خوردن و
سیگار کشیدن و چس ناله ها رو به اشتراک گذاشتن، ثانیه به ثانیه اخبار
رابطه های آبکی و این رل شدن و کات کردن ها رو اعلام کردن،
این ها همه چیو عوض کرد ..
بله، خلاصه دیروز که از خواب بلند شدم ، یادی از روزهای خوش
وبلاگ نویسی کردم ، رفتم به وبلاگ هام سر زدم و با خود 12.14 ساله ام
آشنا شدم و خب خلاصه ، دلم تنگ شد براش!
الان هم که دارم اولین پست میهن بلاگیمو بعد از تقریبا 5 سال میزارم،
خیلی حس جالبی داره بهم میده ، دلم برای این گزافه گویی هایی که
توی وبلاگ هام میکردم تنگ شده بود، جالبه هنوز هم همون آدمم
خب ، خلاصه اینکه الان نمیدونم این وبلاگ برای چی هست ، نمیدونم
اصلا الان مخاطب وبلاگ ها کیا هستن و آیا اصلا کسی هست یا نه !!!
شاید یکجور وبلاگ دلنوشته باشه ، راجع به خاطرات ، علایق ،
هرچیزی که بخوام در قالب یک دختر غریبه به اشتراک بگذارمش!
آهان راستی، برای آشنایی بیشتر با من ، برین پروفایلمو از صفحات
جانبی بخونید تا بلکه این دختر عجیب غریب رو بشناسید !
دیگه بسه ( اوه چ جالب ، وبلاگ های دوران 13 سالگیم هم همیشه
پس از گزافی گویی هام آخرش اینطوری تموم میکردم! )
برید و با دنیام آشنا بشید ، دوست دارم هنوز هم دوست های
وبلاگی داشته باشم ، پس برام کامنت بزارین و دل این دخترِ
تشنه ی زنده کردن خاطرات رو خوش کنید !
شما را به زیبایی ها میسپرم ، خدانگهدار .
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 2 آذر 1397 02:56 ب.ظ
دایی احسان
جمعه 3 اسفند 1397 08:10 ب.ظ
خودم زندگی خودم رو حفظم ، اما به هرحال میگم که مخاطبان غریبه هم
بدونن راجع به چی حرف میزنم . من 10 سالم که بود ، دو روز قبل از تولدم ، 8 خرداد ،
روزی که فرداش امتحان تاریخ داشتم ، دایی عزیزم ، که جای داداشم رو در این خانواده ی
عجیب غریب فریک داشت ، رفت و دیگه برنگشت ... گم شد... هیچ جایی هم خبری ازش
پیدا نشد ... اما چون چند ماه پیش خودکشی کرده بود ... بله .. احتمالا قضیه همینه!
من دایی احسانم رو خیلی دوست داشتم . 9 سال تقریبا گذشته ، اما هنوز هم
هر روز بهش فکر میکنم و هنوز هم ازش جدا نشدم ... مامان بزرگ عزیزم ، هرروز
چشم انتظارشه ... چند وقت پیش واکنشش نسبت به خبر مهاجرت آدمیزاد ایرانی
به مریخ این بود که شاید دایی احسان من هم جزو این آدما باشه .. خیلی غم انگیز بود...
رفتنش خیلی آسیب بزرگی به من زد .. مخصوصا اینکه دو روز قبل تولدم تو سن ده سالگی
این اتفاق افتاد و روزی که من باید میخندیدم و با کادو هام شادی میکردم ، کل خانواده
رو میدیدم که دارن گریه میکنن و دعا میکنن!! از اون به بعد هرسال موقع تولدم
در افسردگی حاد به سر میبرم .. و از شنیدن کلمه ی تولد بیزارم و حتی تولد صمیمی ترین
دوستام هم توی خرداده که یه به گایی عظیم تره برای من ...
دیشب خواب دیدم داییم برگشته . من بیرون بودم . مامانم زنگ زد به من و گفت داییت
برگشته و ساعت 6 و نیم امروز قراره بیاد خونه ی ما ... من بدو برگشتم خونه .
این وسط تصاویر بی ربطی توی خوابم بود ... با داییم یه اتاقی تنها بودم و همدیگرو
بوسیدیم ... و بعد داستان برگشت دوباره ... من کلی داشتم زار میزدم وسط خواب
و حتی یه لحظه که از خواب پریدم دیدم خارج از خواب هم داشتم گریه میکردم ..
خیلی خواب عذاب اوری بود ... بعد که رسیدم خونه هنوز کلی مونده بود ساعت 6 و نیم
بشه و من نمیتونستم سر جام بشینم و هی داشتم توی حیاط میچرخیدم..
که آخر مادر بزرگم زنگ زد و گفت داییت باز هم رفت ...
........
........
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 3 اسفند 1397 08:23 ب.ظ
دوقطبی
جمعه 3 اسفند 1397 07:51 ب.ظ
این که روی خوشحال بودن فریک باشی خیلی اذیت کننده است.
فکر نمیکنم هیچکدومتون به این اندازه ای که من این قضیرو حس کردم و درک کردم ، درک
کرده باشید ... و قطعا برای مادر بیچاره ام هم همینطوره ..
از 16 سالگی لعنتی شروع شد این فریک مسخره ... ترسیدم از اینکه نکنه منم مثل
مامانم دچار بیماری دو قطبی بشم ؟؟ نکنه منم تبدیل به همون هیولایی بشم که
همیشه ازش میترسیدم ؟ به عادی ترین حرکات خودم شک داشتم. اگه احیانا
یه روز احساس خوشحالی خاصی بهم دست میداد ، میگفتم این خوشحالی از من نیست..
مهربونی ، عشق، احساس ، لذت ، رقص ، خوشحالی ، سرحال بودن ... از همه ی
این ها میترسیدم ............ این ها واقعی نیستن ... این ها برای من واقعی نیستن!!!!
بیچاره مامان ... هروقت خودش توی دوره ی شیدایی قرار میگرفته قطعا خیلی
عذاب میکشیده . چقدر حس مزخرفیه که نه دیگران نه خودت نتونن بهت اعتماد کنن ...
هر حرکتی که بزنی نمیدونی این حرکت بخاطر بیماریته یا واقعیه ...
از اون به بعد هر سری که یکم احساس میکنم حالم دگرگون شده ، احساس خوبی دارم،
از این میترسم و سریعا میکشمش! آخه کی انقدر در برابر حال خوب تدافع داره ؟
اگه احیانا یکم شوق و ذوق درونم بیاد ، سریع وسواس این میاد :
نکنه این شوق و ذوق از من نیست ؟ نکنه منم دو قطبیم و منم قراره دچار
سررنوشت مامان بشم ؟؟؟
درسته که امسال خیلی بهتر شدم و روش کار کردم ، ولی هنوز خیلی راه مونده ...
من خیلی زخم خوردم ... به قدری که نمیتونم انقدر خالی و تنها زخمام رو
پوشش بدم ..... هیچ چیز ندارم ... مطلقا هیچ ...............................
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 3 اسفند 1397 08:10 ب.ظ
:|
یکشنبه 21 بهمن 1397 06:29 ب.ظ
چقد الکی الکی درگیریای فکری زیاد شدن!!! حالم داره از همه چی بهم میخوره!
پریشب یکم داشتم گریه میکردم باز بخاطر محسن ، که یهو پی ام داد و حرف زدیم
و حالمون بهتر شد .. ولی از دیشب دیگه کلا یجوری شد.. انگار دیگه داره منو
مثل یه کالا میبینه . هیچوقت اینطوری ندیده بودمش! بعد احساس کرردم که
دختر تو چقدر ساده ای! اینا رو نصیحت میکنی میگی یوقت ضربه نخورن انگار خودت
مثلا دیگه خیلی قوی و گرگ شدی ... پشت این چهره های مظلوم که همش
سعی دارن تو رو گناهکار نشون بدن ، یه گرگ بزرگتری وجود داره!!
خیلی جالبه ، خیلی ساله که حتی دوستای نزدیکمم خیلی حرفا بهم زدن
که من حس کنم من خیلی بدم ... ولی انگار همه اینا توهمه ... انقدر ساده ام
که میتونن به من اینا رو بگن و منم باور کنم....
دیگه افکار داره زیادی میکنه روی سرم. نفرت همگانیمم داره گسترده تر میشه ..
این فصل سال خیلی حالم بده!
.......................................................
تحلیل بعدی : نه دختر . این پسر هم الان شرایط بحرانی روحی رو گذرونده ،
طبیعیه که مغز و احساساتش رد بدن ....
( بازم سعی بر درک کردن دیگران دارم )
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 22 بهمن 1397 10:56 ق.ظ
حساس
جمعه 19 بهمن 1397 09:02 ب.ظ
نمیفهمم چرا انقدر حساس و تحریک پذیر شدم این چند مدت . از همه بدم میاد .. از همه
ناراحت میشم و دلم میخواد همرو خفه کنم و بزنم و به همه برینم!!!
البته دو نفر هستن که نمیتونه ازشون بدم بیاد ... ارغوان و محسن ...
چند روز پیش رفتم فردیس یکم راه برم موزیک گوش کنم و دلم میخواست طراحی کنم..
ولی خجالت و ترس نمیزاشت .. البته محیط مناسبی هم نیست!
تو یه کوچه ی زن و مرد سبزی فروش رو دیدم .. بهشون گفتم میشه ازتون طراحی کنم؟
زنه گفت منو حق نداری بکشی!!! بعد رو کرد به شوهرش گفت دولت میگیرتمون !!!
منم معذرت خواهی کردم و رفتم تو یه بازار کوچیک قدیمی فردیس نشستم ،
یکم سعی کردم طراحی کنم ولی از همه طراحیام بدم میومد .. حالم بدتر شد ...
رفتم سمت بازار دست فروشان که جدید باز کردن .. هی کلنجار و خوددرگیری...
حالا یه پیرمرده رو دیدم ، دفترمو دراوردم ، ازش اجازه گرفتم ... گفت نه!!!
تا این حد حساس و عصبی شدم که تند تند راه رفتم و از بازار اومدم بیرون و دفترمو
کوبیدم رو زمین ، که افتاد رو یکی از طراحی های مورد علاقم ، و دوباره برش داشتم
و تند راه رفتم و هی فحش میدادم به خودمو ، ملتو ، دنیا و هنر و کشور و...
همه هم چپ چپ نگام میکردن ... بعدم هی داشتم فک میکردم بابا چته اسکل ،
قبلا اعصابت خیلی فولادین بود ... در برابر هرچیزی که هرکسی حق ناراحتی داره
ریلکس بودی ، الان سر مسخره ترین چیزا میشکنی .. چرا انقد شکننده !؟
این بزرگترین مثال این چند روزم بود ... اخه حتی با وجود اینکه خونمون آروم ترین و بهترین
دوره ی تاریخیشو داره طی میکنه بدون هیچ اذیت کردنی ، من اینطوریم...
...مسلما دلیل اصلی این حالم بخاطر محسنه ...
راستیتش من هیچوقت انقدر به خاطر یک پسر فاکد آپ نشده بودم که هروز
انقدر گریه کنم و انقد حالم عوض شه .. ( ولی حق ندارم. دوست داشتن بعضی آدمها
برای من مثل گناهه .. همه فکر میکنن من کسکشم .. ولی من فقط
میترسیدم ... دوست داشتن محسن ، فرناز برام گناه بود. برا همین دوری کردم ..
ولی نه راست هم میگن .. من کصکشم )
من پست ترین آدم روی این کره ی زمینم ، روح فعلیم عاشق این جمله هاست !
نمیتونید متصور شید که چقدر از خودم متنفرم .. و چقدر احساس گناهکار بودن دارم ،
کاملا افراطی و بی منطق ! چقدر از بچگی علاقه داشتم همه چیزو گردن خودم بندازم ،
از هر حرف و هر اتفاقی سو استفاده میکردم تا خودم رو گناهکار بدونم !!
و برام لذت بخش بود حتی ... یکی از دلیلای تصورات مازوخیستی کودکیم همین چیزا بود،
من ارضا میشدم با تصور کردن تصویراتی که تبدیل شدم به یه ابزاری که دارن میشاشن روش ،
ارضا میشدم با تحقیر شدن ...
بگذریم ،البته یک بخش از وجودم از اینکه بخاطر محسن انقد ناراحت
شدم خیلی خوشحاله ، چون این نشون میده من هنوز انسانم و واقعا بی احساس نیستم!
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 19 بهمن 1397 09:26 ب.ظ
اول دبیرستان
پنجشنبه 18 بهمن 1397 02:40 ب.ظ
الان خیلی یهویی یاد اول دبیرستانم افتادم.. وقتی تازه وارد اون مدرسه ی
غیر انتفایی خیلی تخمی شده بودم ، تو یه کلاس تنها افتاده بودم و دوستی نداشتم،
اما یه اکیپ سه نفره ای بود اون کلاس که خیلی چشممو گرفته بود ، البته دو نفرشون.
یکیشون اسمش پریسا بود و اون یکی اسمش نیوشا بود. از استایل و ظاهرشون
خیلی خوشم میومد ، مخصوصا پریسا ... درکل مدرسه ی خیلی بورژوایی بود ،
همه بچه هاش داف و پولدار بودن . پریسا خیلی دختر شجاع و کنجکاو و پررو و جسوری بود که
این خصلتش خیلی منو جذب کرده بود. همش با استادا کل مینداخت، مخصوصا
سر کلاس دینی همیشه با استاد بحث میکرد و من خیلی سوالا توسط همین بحثایی
که پریسا راه مینداخت توی ذهنم ایجاد شده بود ... نیوشا آروم بود و از این دخترا
بود که فقط با دوست صمیمیشون حرف میزنه ... ولی در عین حال شدیدا پوچ بودن...
نیوشا شبیه یکی از آیدل های کره ای بود برام ( Qri عضو تی آرا ) . من اونموقعا
خیلی از گرایشات لزبینیم چیزی نمیدونستم . ینی خیلی جدیش نمیگرفتم ..
فقط میدونستم که با بدن دختر تحریک میشم و گرایش جنسیم سمت دختره بیشتر.
ولی فقط تو تخیلات و جق و این چیزا گذاشته بودمش!
اهمیتی که پریسا و نیوشا برام داشتن خیلی عجیب بود . مخصوصا اینکه جفتشونم
این اهمیت خاص رو برام داشتن :|
یادمه یه روز نیوشا گریون اومد سر کلاس . من خیلی حالم بد شده بود .. خیلیم
خجالتی بودم و اصلا نمیتونستم برم باهاشون دوست بشم!!! و اینکه فازاشونم
خیلی با اونموقع من فرق میکرد ... من خیلی تو دنیای کودکانه فانتزی خودم غرق بودم!
حتی یادمه بعضی شبا پریسا رو تصور میکردم و.. میزدم -_- فک کنم نیوشا رو هم همینطور:|
فقط یادمه یکم تونستم به نیوشا نزدیک بشم و خیلی ذوق زده بودم، میبردنمون
باشگاه زنگای ورزش و برگشتنی هاخودمون باید برمیگشتیم و از خونه ی ما دور بود ،
نیوشا مامان باباش اومدن دنبالش و منو هم سوار کردن .. یادم نیست چرا انقد ترسیده بودم
ازشون ، خیلی مشکوک بودن .. احساس میکرددم قراره توسط خانوادشون بهم تجاوز شه :|
بگذریم ،بعد اتفاق جالبی که افتاد اینه که این دو نفر خیلی بت شده بودن تو ذهن من
مخصوصا توی اون مدرسه ی تخمی ای که بودم و از همه بدم میومد ...
یه شب لاین نصب کردم و اکانت نیوشا رو پیدا کردم .... پرام ریخت .. رسما انگار
دنبال مشتری بود . کلی عکس نیمه لخت از خودش داشت ... تنم لرزید وقتی
اکانتشو دیدم!!! اون بت در یه لحظه تو ذهن من شکسته شد و پشمام ریخته بود!
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 18 بهمن 1397 02:54 ب.ظ
. -_- .
چهارشنبه 17 بهمن 1397 03:16 ب.ظ
هی میخوام به محسن پی ام بدم با اینکه گفت جواب نمیده ولی حداقل میدونم میخونه.
ولی نمیدونم چی بگم اصلا . هی میرم تایپ میکنم پاک میکنم...هرچی مینویسم
میگم نکنه حالشو بدتر کنه ... نکنه اینطوری شه.. نکنه اونطوری شه ...
نمیدونم باید بجنگم پاش که از دستش ندم .. یا اینکه باید بزارم که واقعا رابطشو
باهام قطع کنه ... اصلا نمیدونم چیکار کنم بابتش ....
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 17 بهمن 1397 03:19 ب.ظ
بچه که بودم
چهارشنبه 17 بهمن 1397 03:08 ب.ظ
بچه که بودم ، وقتی میدیدم انقدر بچه های مامان بزرگم ضعیف و رنجورن ،
مخصوصا بعد از خودکشی داییم ، همیشه فحش میدادم به آدمایی که انقد راحت
بقیه رو اذیت میکنن .. به هم دوره ای های سربازی داییم فحش میدادم .. به همه ی
فامیل و رفیق که موجب اذیت شدن مامانم و داییام شده بودن ، فحش میدادم ..
دیشب که ارغوان رفت خونشون ، من بقیه ی مسیرو تو مترو داشتم به خودم
فکر میکردم ، ودیدم انگار من هم نقش همون آدم بد ها رو بازی کردم در قبال
این آدم های ضعیفی که به پست من خوردن ........
محسن...دانیال... من واقعا ریدم .... خیلی ریدم تو زندگیم ....
دارم دچار دوست هراسی میشم انگار. کاش میشد هیچ دوستی نداشته باشم ،
که دیگه از این اتفاقا پیش نیاد . و کاش میشد هیچکسو هم دوست نداشته باشم .
کاش میتونستم دوستیم با همرو قطع کنم .. که اذیتشون نکنم تا درنتیجه
خودمو اذیت نکنم .... ولی نمیتونم.... اینکارو کنم بدتر اذیت میشم .....
دچار فریک های قدیمیم ( مخصوصا پارسال) دارم میشم ... خدا به خیر بگذرونه :|
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 17 بهمن 1397 03:15 ب.ظ
بدبینی
چهارشنبه 17 بهمن 1397 12:40 ب.ظ
شاید اصن قضیه خودکشیه نیست . شاید ففقط میخواست منو از زندگیش حذف کنه ...
نمیدونم باید چیکار کنم ؟!
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 17 بهمن 1397 12:47 ب.ظ
لنتی
دوشنبه 15 بهمن 1397 10:47 ب.ظ
اول از همه که دو پست قبلیمو خوندم و خندم گرفت . پرید حسم. یا من آدم
عاشقی نیستم و نمیتونم مثل هر آدم دیگه ای دوست داشته باشم ، یا اینکه الان
آدمش نیستم ... بگذریم ، خیلی غم داشتم درونم که اومدم وبلاگم پست بزارم .
چند روزه به محسن خیلی فکر میکنم . به اینکه چقدر اذیتش کردم و چقدر زندگیشو
عوض کردم . و اینکه چقدر نگرانشم الان . چند وقته خیلی افسرده است ، ( پشمام ،
الان گریه ام دراومد ) خب داشتم میگفتم ، زده رو فاز خودکشی و اینا دوباره ، چند
شب پیش وسط چت ، بهم گفت یه سوال ازت میپرسم قشنگ بهش فکر کن جوابمو بده.
گفت اگه فردا پاشی ببینی محسن مرده چجوری میشی ؟
بدنم یخ کرد . تصورشم برام وحشتناکه . واقعا نمیتونم مرگ دوستای صمیمیم رو
تصور کنم . چه رسد بخواد خودکشی محسن باشه . فکر نمیکنم حتی مامان بابام
هم به اندازه ی محسن منو دوست داشتن! و حتی فکر میکنم اگه همچین اتفاقی بیفته،
ضربه ای که بخورم شاید حتی از ضربه ی خودکشی داییم هم بیشتر بشه!
چون علاوه بر اینکه شدیدا یادآور اون میشه ، یه ضربه ی جدید هم خواهد بود!
خلاصه هرچی حرف زدم براش ، گفت فکر میکنی و اینطوری نیستو همتون
نهایت یه سال ناراحتین و سال دوم مثلا میگین چقد اسکل بود و سال سوم دیگه یادتون
میره و اینا . واقعا نگرانشم . واقعا میترسم اینکارو بکنه .
من کلی خاطره و یادگاری از این بچه دارم . اگه بخواد بمیره با اینا باید چیکار کنم!
بعد دیگه میگه که دیگه به هیچی نمیتونه اهمیت بده و دیگه نمیتونه اصن اون
دوست داشتنی که سر من بود رو تجربه کنه .. بی حس شده ..
این حرفا رو نمیزنه که بخواد منو مقصر بدونه یا هرچیز دیگه . ولی من واقعا حالم بده..
یکی از دلایلی که خیلی میترسم از اینکه بلایی سر خودش بیاره اینه که
تا عمر دارم نمیبخشم خودم رو . اگه پارسال که انقدر به من عشق می ورزید
و اهمیت میداد ، اینو برمیگردوندم و انقدر اذیتش نمیکردم و سیاوش کصخلو
به این بچه ی گل ترجیح نمیدادم ، اون چیزی که بهش نیاز داشت رو دریافت میکرد ..
یا اصلا اگه از همون اوایل دوستیمون به حرف فرناز اینا گوش میدادم که میگفتن
این بچه خیلی احساسیه و به گا میره و بهتره باهاش قطع رابطه کنی ،
شاید اینطوری نمیشد .... احساس میکنم همش تقصیر منه. بزرگترین ضعف محسن
توی دوست داشتن افراطیشه ... و هیچکس رو توی زندگیش به اندازه ی من دوست نداشته،
و من خیلی بهش ضربه زدم . الان داشتیم چت میکردیم ، و داشت همین حرفا رو
میزد که من بهش گفتم احساس میکنم من واقعا تاثیر بدی روت گذاشتم.
شروع کرد انکار کردن و گفت نه و خیلیم چیز ازت یاد گرفتم و اینا.
منم گفتم نمیتونی انکار کنی. حتی خود من همون یه ذره که سیاوشو دوس داشتم،
اخلاقای گوه و خوک بودنش تو احساسات روی بی حسی من خیلی تاثیر گذاشت!
چه رسد تاثیری که من روی تو گذاشته بودم ...
که بعد ول کرد رفت وسط چت ، احتمالا اونم رفت گریه کنه . بعدم اومد و انکار کردن.
بسه دیگه ... نمیتونم خودمو ببخشم ... نمیخواستم و فکر نمیکردم اینطوری بشه ...
نمیتونم خودمو ببخشم ...........................................
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 15 بهمن 1397 11:18 ب.ظ
میخوام غیبتشو کنم
پنجشنبه 11 بهمن 1397 11:56 ب.ظ
H رو بت کردم . اولا که از همون اول به حرفایی که میزنه شک داشتم.چون خودش
هم اعتراف کرده که Attention whore ِه . زندگی هیچکس انقدر سینمایی نمیتونه باشه!
دو اینکه هی خفن بودنشو تو ذهنم بت کردم! درسته که خفنه ، اما برا چند بار اول
که برات میشینه حرف میزنه خفن به نظر میاد. بعد میبینی خودشم نمیدونه و نمیفهمه
چه طرفیه و چی میگه اصن. و اینکه فقط یه انتلکته شوآفه.خب اوکی فهمیدیم با سوادی
خفنی ، چیکار میکنی مگه! این همه آدم خودشونو به فاک میدن تو میشینی یه جا
میگی همه احمقن فقط من خوبم ؟؟؟؟
همون بهتر بره فرانسه منم قطع شه رابطم باهاش و به زندگی قدیمی خودم ادامه بدم :)
نمیدونم چه میلی به این آدمای خودخواه دارم من . خودخواهی سرکوب شده
در من وجود داره ؟ از این به بعد سعی میکنم خودم خودخواه بشم تا جذب
اینا نشم :)
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 12 بهمن 1397 12:03 ق.ظ
قاصرم
پنجشنبه 11 بهمن 1397 11:36 ب.ظ
واقعا نمیدونم یهویی مغزم چرا تاب برداشته . بعد از مدت ها این حس بچگونه ی
مزخرف روی این آدم برام شروع شده. حسی که آخرین بار تقریبا دو سه سال پیش
داشتمش و بعد از اون فکر میکردم یه آدمی شدم که دیگه این حس ها رو تجربه نخواهد کرد.
دوست داشتم دوباره این حس رو تجربه کنم ، چون باعث میشه حداقل به خودم حس
خوبی داشته باشم ، حس اینکه من هنوز عواطفم فعالن.. یهویی نمیدونم چم شد انقدر
فاز برداشتم . چند روز پیش اومدم وبلاگمو نگاه انداختم دیدم همش فکرا و حرفام راجع به H ِه.
بعدم که احساسی شدم و زدم رو فاز آهنگای نوستالژیک کره ایم که راهنمایی بودم موقع عاشقی
گوششون میدادم. بعدم که شروع کردم بشینم سریال کره ایای کصشر دیدن فقط واسه
این حس مزخرفی که درونم وجود داره با وجود اینکه قصد داشتم بین تعطیلیم بشینم
دوباره سینمای جدی رو دنبال کنم و کتاب هامو بخورم!!!
از این حسی که برام بوجود اومده بود هم خوشحال بودم هم ناراحت .
یک جدال مغز و احساس همیشه همراه خودش میاره . عقلت هی بهونه تراشی میکنه،
ولی احساست نمیتونه خودشو سرکوب کنه . میدونم دلیل این حسام چیه .
یک اینکه چون زمستونیم و من زمستونا رمانتیک میشم . دو اینکه سریال کره ای
و موزیکاش جوگیرم کرده و انگار واقعا شدم همون دختر 12.13 ساله ای که
فکر میکنه دنیا مثل این سریالای کره ای معصوم و پاکه و عشقش هم به همین
شدت زیباست !!! سه اینکه اینی که الان من عاشقش شدم این آدم نیست و فقط
یه تصور ذهنیه و من هی میخوام بیشتر این آدم رو به تصویرم نزدیک کنم، ولی
شدنی نیست.
واقعا شرم آوره برام نوشتن این حرفا وقتی چند تا آشنا هم میان و پستامو میخونن.
ولی مینویسم فقط برای اینکه برای خودم ثبت باشن و احساسات خودم
رو بیشتر بشناسم و بیشتر بتونم خودم رو پیش بینی و تحلیل کنم .
امروز با ارغوان تیاتر شهر بودیم و من میخواستم واقعا یه عروسک شیر که خیلی
شبیهش بود رو براش بخرم و بهش بدم واسه همون کاری که تراپیستش بهش
گفته بود انجام بده . خوب شد که اینکارو نکردم . چون پاره پوره اش میکردم الان :)
عوضش کل راه از تیاتر شهر تا فردیس داشتم به اون عروسک فکر میکردم .
چم شده . چه فازیه . جمع کن !
خب الان که اومدم عصبانیتمو تو این کیبورد خالی کردم راحت تر شدم :)
خودمم جمع میکنم واقعا . همونطور که من راجع به H میگم احساسات این آدم
اصلا سالم نیست و حتی اگه به منم بگه یروز که دوستم داره من اذیت میشم
چون از احساسات مزخرف پوشالیش با خبرم، راجع به خودم هم همینو میگم.
منم آدمیم که میتونه یه مدت عاشق باشه و یه روز معمولی از خواب بیدار شه
و حس کنه که همه چی تموم شد و اصلا حسی نداشته و هیچی هم نبوده :)
دلیل این عصبانیتم نمیتونم انکار کنم . به این دلیل بود که من در اوج احساسات
توییتر رو باز کردم و دیدم این راجع به کراش جدیدش حرف زده و خلاصه که
نمیتونم ینی نمیخوام مثل همیشه دیگه خصلت های بنیادین انسانیو تو خودم سرکوب کنم!
قطعا تا یه هفته بعد این پستمو بخونم ، حالم از خودمو این جوگیریم بهم میخوره :)
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 11 بهمن 1397 11:56 ب.ظ
...
چهارشنبه 10 بهمن 1397 10:42 ق.ظ
چه غلطی با خودم کردم ؟ احساساتم رو رو به افراط بردم و الان نمیتونم
جلوش رو بگیرم .درواقع این H نیست که عاشقش شدم ، من فقط عاشق یک تصویر
ذهنی شدم ... این آدم اصلا انتخاب خوبی نبود .... مغز و احساساتم رد داده ...
5 ساله سریال کره ای دیدنو ترک کرده بودم ، الان چه وقتشه :|
دقیقا حسم مثل عاشقیت های دوران راهنماییم شده . قلبم درد میگیره وقتی
بهش فکر میکنم . عشق و غم با هم ترکیب شدن ..
باید بکشم بیرون و به فکر یه آدم دیگه باشم... H هیچی به جز فاکد آپ شدن
برام نداره ... فازم چیه اخه
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 10 بهمن 1397 10:48 ق.ظ
هندسه
سه شنبه 9 بهمن 1397 12:22 ق.ظ
داشتم فک میکردم اگه من همون دو سه ماه پیش کلاس هندسرو نمیپیچوندم
و استوری نمیذاشتم که یکی بهم بگه برم کجا ولگردی کنم اصن آقای H الان تو زندگیم نبود!
همش بخاطر یه پیچوندن کلاس هندسه شروع شد :)
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 9 بهمن 1397 12:24 ق.ظ
روز بعد از اون روز زیبا :|
دوشنبه 8 بهمن 1397 12:17 ق.ظ
دیروز H زنگ زد و گفت کارات تموم شد بیا ببینمت و اینا. منم چند روزی بود
که فریک زده بودم رو اینکه حس میکنم H میخواد ازم دوری کنه یا یکم رفتارش
عوض شده و اینا ، در عین حالم نمیدونم شاید انقد همو تند تند میدیدیم که من شرطی
شدم و دو روز نمیبینمش حس میکنم میخواد دوری کنه یا عوض شده یه چیزیو اینا :|
البته دلیل داشتم بخاطر فریکم :
یک اینکه حدود سه هفته پیش توییت میکنه که چقد ادم وابسته ایه و چقد
غم انگیزه این قضیه که زود وابسته میشه و اینا. فرداشم منو میبینه و مستقیما
همین جملرو به منم میگه بعد میگه مثلا تو و علیرضا رو باید کمتر ببینم .
البته اوکی بود تغییری نکرد. بعد دوباره حدود یه هفته پیش تو چنلش یه متن
نوشته بود و اسم کلی آدم اورده بود که اسم منم توش بود و بعدش نوشته بود
که من در ارتباط با همه ی اینا ریده ام و باید زودتر از شر این دفترچه یادداشت
خلاص شم و اینا. بعد هم باز فرداش خودش شخصا همین پستشو فوروارد کرد
برام و گفت اینو خوندی؟ منم گفتم اره ولی در ارتباطت با من که نریدی هنوز.
اونم گفت نمیدونم واترلیلی جان. نمیدونم.
بعد تو این هفته کم پیدا تر شده بود و وقتیم میدیدمش زود میخواست بره .
بعد به این نتیجه رسیدم که من دیگه میخوام از این به بعد خیلی ادم رُکی باشم
و هیچ حرفو ناراحتیو فریکیو تو خودم نریزم . پس تصمیم گرفتم باهااش صحبت کنم .
بهش پی ام دادم گفتم HHHHHH ...
گفت ها ؟
تقریبا یه ساعت منتظر محسن بودم که بیاد و کمکم کنه چی بگم :)
که خودش توییت زد : (( چرا همه راه ها به کلفتی میرسه ؟))
که توییت مشکوکیه . چون که لقبی بود که خودش واسه من ساخته ..
و حتی فرضا که منظورش من باشم ، منظور جملرو نمیفهمم :|
خلاصه بعد پی ام دادم و گفتم چند روزه حس میکنم یه چیزیت شده و
انگار داری دوری میکنی. اگه چیزی شده بهم بگو . چون فریک داشتم میزدم
گفتم بهتره بیانش کنم .
که یه پوکر فرستادو گفت کصخل اگه میخواستم دوری کنم خودم زنگ نمیزدم
بگم بیا ببینمت. صحیح :/
بعد امروز هم پی ام داد گفت بیا ببینمت . رفتم پیشش و یه جا نشسته بودیم و
باز شروع کرد کصکلک بازی با لایو گذاشتن . یه دختره جوین داد بعد H داشت
میگفت که پشمام من با تو چقد راجع به کراشم حرف میزدم و اینا!
بعد منم گفتم کدومشون ؟D:
( و از اینجا به بعد رو من ناشنوایی گرفته بودم و دقیقا مطمین نیستم که چی گفت
و چی شد و هنوز هنگم :| )
گفت کدوم ؟ تو :| تا حالا دیدی من با کسی راجع به کراشم حرف بزنم ؟:|
منم پوکر شدم ، میخواستم بگم تو تویتر و چنلت زارت زارت راجع به کراشات مینویسی :|
بعد گفت من تا حالا به هیچکس نگفتم روی تو کراش دارم :|
واقعا نمیدونم چی شنیدم و چی گفت و چی شد :|
همیشه مواقع حساس ناشنوایی میگیرم :|
بله اینطوری بود .
آهان یک اتفاق دیگه هم چن روز پیش افتاد این بود که داشتم با خانم Z
صحبت میکردم و داشتیم چسناله میکردیم سر این که بایسکشوال بودن چقد مزخرف
میتونه باشه و اینا . که اونم گفت اره و همشم یه دختر و یه پسر همزمان میان
تو زندگیت و گوه گیجه میدن بهت . اخر سرم گفت واترلیلی جان ، تو خیلی نازی
و دیگه نمیتونم کص بگم یا انکار کنم ، اگه تو رابطه نبودم ، قطعا بهت پیشنهاد میدادم :)
اره منم عن ذوق شدم خلاصه . حیف شد خانم Z:(
حس میکنم مود جنسیم باز رفته سمت دختر.. ولی حوصلله رابطه جدی
هم ندارم. اما کصکلک مطلق هم نمیخوام. نمیدونم چی میخوام .
بله اینگونه است زندگی ...
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 8 بهمن 1397 12:40 ق.ظ
روز قبل از اون روز زیبا
یکشنبه 7 بهمن 1397 11:59 ب.ظ
خب بالاخره میخوام خاطرات اون روز قبل از روز زیبام رو بنویسم چون حیفه.
با ارغوان از انقلاب تا ولیعصر راه رفتیم و تصمیم گرفتیم بریم بشینیم پارک دانشجو.
و تازه فهمیدیم چرا انقد اسم این پارک بد در رفته.
5 دقیقه نگذشته بود که یه یارو اومد و کسشر ترین لاس زدن عمرمو شنیدم ،
و در عین حال خیلیم خندیدم :)
داشتیم حرف میزدیم یهو یه یارو اومد بالا سرمون ، به من گفت چه تیپت شبیه بچه های
تیاتره ، از بچه های تیاتری؟ گفتم نه . گفت چی میخونی؟ گفتم مجسمه .
گفت تیپت منو یاد هملت انداخت! منو ارغوان پوکر شدیم و جفتمون داشتیم فک
میکردیم حاجی هملت؟ هملت مذکره! خودش فهمید چه چیز نابی گفت و بعدش
گفت اوفلیا اوفلیا !!! منم گفتم مرسی :| بعد گفت خودش تیاتر سوره
فارغ التحصیل شده ، منم گفتم آره حتما! بعد گفت کدوم دانشگاه ؟
درکل که دو تا دانشگاه فقط مجسمه داره توی تهران! ولی خب من اون لحظه
مغزم کار نمیکرد که چطوری بپیچونمش. فقط اسم اون یکی دانشگاهو گفتم :|
بعد گفت تهران هستی؟ گفتم اره . گفت فکر کردم خوابگاهی چیزی هستی.
گفتم اره. گفت فک کردم شیرازی هستی :| گفتم رو چ حساب ؟:|
گفت شبیهشونی :| بعد اسممو پرسید . گفت چه اسم متشخص و زیبایی.
من داشتم از خنده میترکیدم . ارغوان انقد هنگ بود که حتی نمیتونست بخنده!
بعد گفت من شعر هم مینویسم. بعد چند تا از شعراشو خوند ، رسما تو ریختش
پاچیده شدم از خنده .. شعرش تو این مایه ها بود ، تازه دستاشو هم شبیه
رپرا میکرد :| :
ای دختر پاریسی ، تو خیابون راه میری ، تو دل منو ربودی!
تو همین مایه ها بود ، عاره :)
گیر داد شمارتو بده تو تلگرام برات شعرامو بفرستم :|گفتم ببخشید و اینا.
گفت چیه؟ لابد دوس پسر داری؟
قیافم رفت تو هم ، من و من کنان جواب دادم : ب..بلههه
گفت : مگه چیه؟ منم دوس دختر دارم !
سرمو تکون دادم. باز گفت ولی حیف شد واقعا شمارتونو کاش داشتم
شعرام رو براتون میفرستادم نقدی انتقادی میکردین :|
گفتم ترجیه میدم همین غریبه باشیم ... بعد گفت باشه هرطور مایلین و
لذت بردم از همصحبتی با شما دو خانم متشخص و چی چیو فلان :|
بعد یهو گفت رنگ پوستتون خیلی زیباس ، بعد به پام نگاه کرد و گفت بهتون
نمیاد پوست پاتون انقدر سفید باشه ، البته من به دید برادری به همه نگاه میکنم!
من پوکر شدم و پامو انداختم زمین و شلوارمم کشیدم روش:|
بعد گفت چقد تیپتون منو یاد فیلمای اصغر فرهادی میندازه ، چقدر
رنگ ها رو خوب با هم انداختین و فلان ..
بعدم خدافظی کرد و رفت ...
اینجوری بود که پشمان ما از پارک دانشجو ریخته شد و به خانه هایمان برگشتیم!
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 8 بهمن 1397 12:15 ق.ظ
تعداد کل صفحات : 5 1 2 3 4 5