✿ In the name of god ✿
شنبه 14 مرداد 1396 07:21 ب.ظ
کنیچیـhiـوا مینا سـeveryoneـان
واتاشـi'mـی وا لـLenـن کاگامینـKagamineـه دس
به سـlandـرزمین *برای همیشـforeverـه* خوش اومـwelcomeـدین
اینجـhereـا دنیــای مـmeـن و خواهـsisterـر دوقلومـtwinـه
اسم خواهرم ریـRinـن کاگامینـKagamineـه هستش
ما اینجـhereـا براتون از همـeveryـه چیـthingـز آپ می کنیم
انیـanimeـمه و انیمیـanimationـشن
کـcodeـد های مختـdifeferentـلف
آهنـmusicـگ و ویدئـvideoـو
و هرچیـanythingـزی که شـyouـما بخـwantـواید
امـbutـا دنیای ما قـrulesـوانینی هم داره:
(برای دیدن اندازه ی اصلی روی عکس کلیک کنید)
دکمـbuttonـه های وب:
جعبه ی اخبـnewsـار:
وبمون تازه تاسیس شده ^^
به صفحات جانبی حتما سر بزنید
لوگوی وب (به زودی عوض میشه ^^):
کـcardـارت های شناساییمون:
دوستون داریم
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
!?
چهارشنبه 6 فروردین 1399 10:34 ب.ظ
راستش دیگه هیچ اهمیتی نمیدم،
الان دیگه آزادم،
و بیشتر از این وقتمو تلف نمیکنم،
تا همینجاشم ادامه دادن حماقت محض بود،
انصراف میدم ((=...
Over monsters in the night
Don't waste your precious time
On boys with pretty eyes
Cause a princess doesn't cry
((=
.
.
.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
....
چهارشنبه 16 مرداد 1398 10:37 ب.ظ
من هیچوقت فکر نکردم که از کسی بیشتر درد کشیدم.
میتونی اسمشو قضاوت بذاری، ولی اگه این حرفا رو بهت میزنم، باید بدونی مقصر خودتی...
از عمد نمیکنی نه؟
از عمد دل نمیشکونی نه؟
پس بفرمایین چی میشه که این همه دل میشکنه؟
سرد و گرم میشه و ترک بر میداره؟
توپ میخوره میشکنه؟
اگه از عمد نیس، پس چرا جوری وانمود میکنی که هست؟
مشکلت دقیقا همینه...
که نمیفهمی نمیشه با دروغ کسی رو راضی و خوشحال نگه داشت.
هرچقدرم که واقعیت تلخ بوده باشه، با گفتنش به راحتی همه ی مشکلا حل میشه...
مشکل من دقیقا با دروغ گوییته!!
که فک میکنی اگه واقعیتو بهم نگی، اگه دروغ بگی من خوشحال میشم، راضی میشم، کی اینجوریه؟
کی میخواد دروغ بشنوه؟
هیچی لیاقت اشکامونو نداره؟
پس چرا خودت باعث میشی اشک بریزم؟
چرا خودت باعث میشی این حرفا رو بهت بزنم؟
فک کردی خوشم میاد؟
چرا فک میکنی این دوریا به نفعمونه؟
من خوشم میاد ازت دور باشم؟
خوشم میاد گریتو ببینم؟
خوشم میاد وقتی میبینم از این حرفا بهم میزنی؟
چرا فک میکنی لیاقت نداری؟
چرا هیچی در مورد احساسم نمیفهمی؟
فک میکنی برای من آسونه که یه سال منتظرت بمونم و بعد از این همه مدت اینارو بشنوم؟
اینا رو بگم؟ اینا رو ببینم؟....
چطور میتونستم بیخیالت شم؟
یه تابستون کاملا تو فکر و خیالم بودی...
چتاتو داستاناتو پستاتو صد دفه همشونو خوندم...
تاریخاشو حفظ شدم...
سطر به سطرشو بار ها و بار ها مرور کردم تا بتونم دوباره حست کنم...
احساستو... حرفاتو... خودتو...
فک میکنی برای من آسونه که تا وارد گالری میشم این همه عکس لن ببینم که به خاطر تو سیو شدن؟
فک میکنی برای من آسونه که تا وارد پوشه آهنگام میشم با خیل عظیمی از آهنگای لن مواجه بشم؟
فک میکنی بکگراند تبلتم منو یاد تو نمیندازه؟
آهنگایی که تو گوشمه؟ تو مغزمه؟
صفحه های بولت ژورنالم؟
پوشه ی نقاشیام؟
دفتر خاطراتم؟
نوشته هام؟
فک کردی هیچوقت به خاطرت گریه نکردم؟
فک کردی اصلا راضی بودم به آیومی؟
اصلا به این فک کردی که چقدر برام سخت بود این که کسی که دوسش دارمو دستی دستی بدم به یکی دیگه؟
فک کردی احساساتت یه طرفه بود؟
من همه چیزو در موردشون میدونم، آلیس، هلن، شکیبا...
همشونو میدونم و در جریان همشون بودم!!
شکستن دل تک تکشونو به چشم دیدم ولی بازم با این حال قبولت کردم...
ازت خواستم کراشم باشی...
اینا خواسته ی کمی بود؟
فک کردی تغییر هویت برای من کار راحتیه؟
میدونی چن شب به خاطرش با گریه خوابیدم؟
به خاطر این که دلم برای "وزیرم" تنگ شده بود؟
میدونی حتی مدت ها به برگردوندن حکومت فک کردم فقط به خاطر "وزیرم"؟؟؟
میدونی چقدر دلم برای مائویی مائویی گفتنات تنگ شده؟
برای گیر دادنات؟
برای لجبازیات ؟
برای حرص خوردنات وقتی ترکی حرف میزدم؟
برای وقتایی که بعضی حرفات اونقدر خوشحالم میکرد که صورتم آتیش میگرفت؟
میدونی چقدر دلم تنگ شده برای وقتایی که صورتم از دستت داغ میشد؟
برای شبی که اون همه با هم حرف زدیم؟
فرداش امتحان زیست داشتی،... منم امتحان ادبیات داشتم و جفتمونم هیچی نخونده بودیم؟
من با این که شکستن قبلیا رو دیده بودم بازم قبولت کردم...
بازم بهت فرصت دادم...
بخشیدمت... دوباره و دوباره و دوباره... تو چی کار کردی؟
میدونی تو قلبم چی شد وقتی فهمیدم نمیخوای همه چی مثل گذشته شه؟
میدونی چجوری شدم وقتی فهمیدم دلت براشون تنگ نشده؟
تمام خاطرات دربار و ملکه و وزیر و مشاور و نایب وزیر و معاون و دربار همشون یهو تو ذهنم تبدیل به چی شدن؟
به یه رویا، یه آرزوی دست نیافتنی که تا همین چن روز پیش میخواستم واقعیش کنم...
احیاش کنم چون دلم برات تنگ شده بود بیشتر از چیزی که فکرشو کنی...
ولی تو نمیخوای برگردی؟
چرا باید حکومتو بدون وزیرم احیا کنم؟
اصلا به این فک کردی که چرا از بین این همه آدم "تو" وزیر شدی؟
چرا همیشه میخواستم ور دلم باشی؟
چرا "عاشقت" بودم؟!.....
چی باعث شده فک کنی که با حرفامون زندگیتو به هم میریزیم و حواسمون نیست؟
بیشتر از یه ماهه که کابوس میبینم....
که چهارمین خودکشیم دیگه ناموفق نبوده و مثل روح سرگردان افتادم دنبالت...
چرا فک میکنی حواسم نیست؟
چرا من باید خودکشی کنم؟ چرا روحم باید بیاد پیش تو؟
مامانم؟ بابام؟ خانوادم؟ فامیلام؟ صمیمی ترین دوستام تو واقعیت؟
از اینا مهم تر بودی که روحم راه افتاد دنبال تو؟
بعد میای میگی گذشته رو نمیخوای؟
لیاقت نداری؟
تو حتی تو خواب های منم نفوذ کردی...
میفهمی این که تو قنوت نماز هام به خدا التماس کنم که لن فقط یه بار دیگه بیاد باهام حرف بزنه ینی چی؟
در حالی که از شروع تابستون فقط یه چت نچسب داشتیم که نصف بیشترش در مورد بی تی اس و تهیونگ بود؟
موضوعی که ازش "بدم" میومد ولی به خاطر تو دم نزدم؟
یادت میاد قرار بود فراش ساعت ۹ بیایم؟
میدونی تا ساعت ۱۱ منتظرت موندم؟
میدونی کلاس پیانو مو به خاطر تو تعطیل کردم؟
در حالی که یه هفته ی کامل برای اون جلسه زحمت کشیده بودم ولی به خاطر تو همشو گذاشتم کنار؟
میدونی اون شب چقدر گریه کردم؟
نمیدونستی از بد قولی متنفرم؟
نمیتونستی حداقل برام یه بهونه... یه دلیل بیاری؟
حداقل جوری رفتار نکنی که انگار هیچ قراری نداشتیم؟
من به "یادم رفت" هم راضی بودم فقط میخواستم این کلماتو از تو بشنوم!
میدونی تا یه هفته بعد از اون نتونستم پیانو بزنم؟
میدونستی دستام دیگه به حرفام گوش نمیدادن؟
روی کلاویه ها درست حرکت نمیکردن؟
میدونی هنوزم اون تمرین کوفتی رو تحویل ندادم چون تک تک نت هاش منو یاد اون قرار میندازه؟
به خاطر تو تمرینامو کنار گذاشتم و زدن سنوریتا رو شروع کردم...
میخواستم بهت بگم به خاطر تو بود که یاد گرفتمش...
کجا بودی؟
این همه مدت؟
بازم فرصت میخوای؟
چندمین باره که باید ببخشم؟
من مشکلی با بخشیدن ندارم... ازت متنفرم نیستم به شرطی که همون آدمی باشی که سال پیش این موقع میشناختم...
من علیه تو شدم؟
چاقو سمتت گرفتم؟
سرزنشت میکنم؟
قضاوتت میکنم؟
اگه آره... فقط بگو ببینم کی باعث شده همچین فکری کنم؟
با این که این حس لعنتی رو بهت دارم؟
چرا باید تو جبهه ی مقابلت باشم؟
چون دلایلتو بهم نمیگی...
من دوس دارم باهام حرف بزنی...
از دردات بگی...
از مشکلاتت از سختی هات ...
منو فقط برای روزای خوبت میخوای؟
که همیشه بگی "نمیخوام با دردام ناراحتت کنم"؟
درد و دل منو ناراحت میکنه؟
از این که درداتو بشنوم بدم میاد؟
چرا همچین فکری در موردم میکنی؟
چرا فک میکنی من با "خوبم خوبم" های الکی خوشحال میشم؟
چرا نتونستیم تو این مرداد لعنتی با هم حرف بزنیم؟
من دیگه باید چیکار کنم؟
میخوای چجوری در موردت فک کنم وقتی تک تک حرفای آلیس توی ذهنم پیچ میخوره؟
چرا همش دم از ناتوان بودن میزنی؟
مگه من ازت چی خواستم؟
چی خواستم که اینقدر در برابرش ناتوانی؟
من فقط وجودتو خواستم، این که هر از چند گاهی یه ندایی ازت بشنوم...
حداقل بدونم هنوز زنده ای برام کافیه...
فقط این که بدونم هستی...
این که بدونم هنوز به یادمی این برای من کافیه!!
کی خواسته شکستگی هاتو پنهان کنی؟
من با جون و دل میپذیرمشون!!
خستگی هاتو و هر چیزی که تا حالا ازم مخفی کردی و باعث شدی به اینجا برسم!
من خودخواه بودم؟
من خودمو جای تو نذاشتم؟
اگه اینجوریه چرا بعد از این همه نبودنت پذیرفتمت؟~
قبولت کردم؟
دوباره مثل قبلا دوست داشتم؟
بخشیدمت؟
بهت فرصت دوباره دادم؟
اینا خودخواهیه؟
میدونستم درد کشیدی میخواستم حداقل پیش من احساس راحتی کنی!
پس چرا جوری رفتار میکنی که انگار داری بهم پشت پا میزنی؟
آره... بار ها بهش فک کردم که چرا داری بهم دروغ میگی و هر دفه به یه نتیجه رسیدم...
این که نباید دروغ میگفتی بنا به هر دلیلی!!!
اینجوری میخواستی تسکین بدی؟
دریغ نکنی؟
این چجور دریغ نکردنیه که این همه منتظرم گذاشتی؟
من که گفتم...
فقط یه اظهار وجود برای من کافیه...
میدونی چطور داشتم بال در میاوردم وقتی دیدم از مدرسه بهم پیام دادی؟
تا چندین روز سرخوش بودم چون میدونستم برای یکی مهمم!
من فقط میخوام بدونم اون بقیه کیان؟
کیان که اینقدر سرتو شلوغ کردن که باعث شدن قرارمون یادت بره؟
میزان اهمیتشون چقدره؟
چقدر بیشتر از من؟
میدونی چیزی که منو اذیت میکنه...
باعث میشه تمام این حرفا رو بنویسم چیه؟
اون اعترافت لعنتی...
اون حرفات...
اون شب...
این همه چیز از عشق گفتی...
بازم کسایی هستن که بیشتر از این "عشق" اهمیت داشته باشن؟
بیشتر از یه ندا ی "من زنده ام! نگران نباش فقط سرم شلوغه!"؟؟؟؟
من فقط به این دوتا جمله احتیاج دارم...
همین راضیم میکنه...
کفایت میکنه...
با این وجود چرا هلیا باید خط واصلمون باشه؟
چرا حرفاتو به خودم نمیزنی؟
چرا فک میکنی سکوتت همه چیزو بهتر میکنه؟
چرا نمیای یه دفه رو در رو، صادقانه مشکلاتمونو حل کنیم...؟!
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
...
سه شنبه 15 مرداد 1398 09:51 ب.ظ
میدونی چیه،
من از تظاهر کردن متنفرم.
از بد قولی کردنم متنفرم.
از این که جوری وانمود کنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفته.
آره من از تمامی رفتار هایی که این اواخر از خودت نشون دادی متنفرم!
اینو بدون...
من تو این یه سال خیلی چیزا یاد گرفتم، و یاد گرفتن این که چجوری بدون تو زندگی کنم یکی از مهم تریناش بود!
فراموش کردن کسی که شاید خیلی برات عزیزه، آره من یاد گرفتم انجامش بدم پس بذار یه چیزی رو برات روشن کنم،
اون همه دوری، به من صدمه نزد. تورو داغون کرد (: (اوه البته اگه برات مهم بوده باشم!)
برای همین دیگه برام واقعا فرقی نمیکنه این که باشی یا نه ولی این همه وعده ی دروغی عصبیم میکنه میفهمی؟
تو هنوز اون روی منو ندیدی مگه نه؟
امیدوارم بدونی که داری چی رو از دست میدی.
روزی که دیگه دیر شده، نه فقط در مورد من، در مورد هر چیز دیگه ای تو زندگیت، چه شخصیت مجازیت، چه شخصیت واقعیت.
خوب میدونم که اولین آدمی نیستم که اینجوری دور میندازیش.
اینجوری با حرفای قشنگ قشنگ بازیش میدی و آخرشم میندازیش دور.
از عشق و دوست داشتن داستان سرایی میکنی و بعد از یه ماه همشو فراموش میکنی.
آره خوب میدونم اولیش نیستم (:
ولی اینو میدونم که به اندازه ی اولی ضعیف نیستم.
شاید حتی دومیش نباشم، سومی، چهارمی ... کسی چه میدونه پشت اون نقاب کی قایم شده؟
کسی چه میدونه قبل از کورو و کارما و مگی کی بود؟
کسی چه میدونه الان کی هست؟
چندمین نفر داره بازی داده میشه؟
واقعا...
کی میدونه کجا رفتن؟
احساسات دفن شده...
قلب آتیش گرفته...
قبول داری هر آدمی یه خط قرمزی داره؟
یه حدی داره؟
بیشتر از اون تحمل نمیکنه؟
میترکه؟
از هم میپاشه؟
برای خودت اتفاق افتاده؟
که گیر یکی مثل خودت، یا شاید حتی بدتر از خودت بیوفتی؟
که یهو بعد از یه مدت طولانی یه نفر از ناکجا آباد پیداش بشه و تا ساعت 2 شب برات از عشق و عاشقی بگه ولی هیچ تلاشی براش نکنه؟
میدونی،
میدونم که ول کردن و رفتن چقدر برات راحته،
میدونم که به هیچکدوم از حرفات اعتقاد نداشتی.
به حرفایی که میگفت میخوام مثل قبل باشیم.
به حرفایی که دلشون حکومت میخواست.
به حرفایی که میگفت میخوای پیشم باشی.
میدونم به هیچکدوم باور نداشتی.
میدونم هیچکدوم حرف دلت نبود.
آره میدونم نمیخوای عمرتو پای یه نفر هدر ندی در حالی که خیلیای دیگه هستن (: ...
آره میدونم سرت گرمه.
آره میدونم مزاحمتم.
میدونم باعث میشم نتونی به اندازه ی کافی برای "اون" ای که نمیدونم کیه وقت بذاری.
آره میدونم دلت برای گذشته تنگ نشده.
میدونم تمام این مدت دروغ گفتی و حالا گندش درومده (:
چطور به خودت اجازه میدی همچین کاری کنی؟ (:...
این همه بازی کنی و بعد بندازی دور؟ (:...
ما وسیله نیستیم، ما آدمیم، احساس داریم، قلب داریم، می فهمیم ، درک میکنیم (:
ای کاش اونی که تو سینه ی تو میتپه هم قلب بود، ای کاش اینقدر سنگ نبود (:
ای کاش حداقل چند رنگ نبود (: ...
ای کاش این همه دروغ نمی گفت که بعدا تحملش از دست بره (:...
دیگه تحمل این همه دروغ گفتن نداشته باشه (:
خوشت میاد یه اشتباهو تکرار کنی نه؟ (:
خوشت میاد دل بشکونی نه؟ (:
و بعدش جوری وانمود کنی که انگار هیچی نشده ها؟
که تو مقصر نیستی؟
که خودتو ضعیف و رنجور نشون بدی تا آدم دلش به حالت بسوزه و بگه: "نه... بذار دستشو بگیرم... گناه داره" (:...
یه دل دیگه شکست و حالا تو ای و عواقبش؟
اصلا مگه برای تو عواقبی هم داره؟
اصلا مگه برات فرقی هم میکنه؟
میدونی، کسایی که مثل من یا آبجیت که اینقدر پات بمونن خیلی کم پیدا میشن.
نمیدونم چرا اینقدر خوش شانس بودی که یکی مثل آبجیت گیرت اومد،
کسی که حتی تحملش از منم بیشتره،
هر چی بهش زخم زبون میزنی بازم کنارته (: ...
اینا بی جواب نمیمونه لن (: ...
بالاخره یه روزی یه نفر پیدا میشه که این بلا رو سرت بیاره، شاید حتی بد تر از این (: ...
خدا آه بنده هاشو میشنوه (: ...
مطمئن باش یه روز تقاص تمامی دلایی که شکوندی رو پس میدی (:
نه حالا، ولی بعدا چرا ... (:
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
اوکــــــــــــــــــــــآیری *^^^^*
شنبه 18 فروردین 1397 09:09 ب.ظ
من الان چجوری خوشحالیمو ابراز کنم؟
لن *^*
مینا *^*
لن!!!!
داره بر میگرده!
بالاخره مشکلاتش حل شد *^*
میتونه بیاد *^*
تو پوست خودم نمیگنجم *^*
مدت زیادی باهم نبودیم ولی از ته دلم خوشحالم *^*
بیصبرانه منتظریم که بیای *^*
واهایی *^*
دیدگاه ها : بوگووووو *0*
آخرین ویرایش:
:"|~)
دوشنبه 23 بهمن 1396 07:11 ب.ظ
....
.......
...........
چی بگم والا :"|
نمیخوام ناراحتت کنم .....
ولی لعنتی ..... دلم تنگ شده برات ....
...........
.......
....
دیدگاه ها : :(
آخرین ویرایش:
:')
دوشنبه 25 دی 1396 07:56 ب.ظ
دلم برات تنگ شده :")
خیلی زیاد :")
خیلی بهمون خوش میگذشت وقتی بودی ^^
همه دلشون میخوان برگردی ^^
ما منتظریم ^^
منتظرمون نذار ^^
چاکریم
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
........Onegai Len San
شنبه 11 آذر 1396 08:42 ب.ظ
هی .....
اینجا چه خبره؟؟؟
لن؟؟؟ کدوم گوری هستی؟؟؟
این مزخرفات چیه؟؟؟
حتما داری شوخی میکنی نه؟؟؟؟
واسه چی؟؟؟
چرا داری کسی میشی که دوستاشو با رفتنش ناراحت میکنه؟؟؟
چرا داری تبدیل به کسی میشی که دوستاش وقتی یادش میوفتن آه میکشن؟؟؟
چرا؟؟؟ نه ....
تو همچین آدمی نیستی ....
این تو نیستی .....
اصلا با چه هئف و انگیزه تو وبت شعار میدی "تا ابد کنارتم...."؟؟؟؟؟
تا ابد در کنار کسی بودن ینی این؟؟؟؟
ابد برای تو معنی سه ماه تابستون رو میده؟؟؟
به خودت بیا پسر ....
ماسکی به صورتت زدی که اصلا بهت نمیاد .....
ورش دار ....
برای یه بارم که شده ....
شاید ما نتونیم ناراحتیا و مشکلاتتو حل کنیم ....
ولی حداقل به هم دلگرم میشیم ....
حداقل ما تو دل خودمون میگیم که لن بهمون اعتماد داره ....
دوستمونه ....
با وجود مشکلاتش پیشمونه ....
مثل نوشیدن قهوه ی داغ تو زمستون میمونه ....
هوا گرم نمیشه ....
ولی دلت چرا ....
لن .... ازت خواهش میکنم ..... مگی نشو .... میدونم که میدونی کیه ....
اون دوستاشو ول کرد ولی تو نکن
میساکی نشو .... اون رفت ولی تو نرو .....
هوی رین ....
با تو ا هستم ....
چطور میتونی به این راحتی اجازه بدی نی سان این کارا رو کنه؟؟؟
چطور نه چانی هستی که به همین راحتی با این قضیه کنار اومدی و به همه با آرامش میگی برای همیشه رفت؟؟؟
یادته اون روزا رو؟؟؟؟
یادته اون موقعی رو که بهت گفتم چت کردن با تو بیشتر از بقیه بهم میچسبه؟؟؟
یادته اون روزی رو که راجب لنز طوسی و یونیفرم سیاه و قرمز حرف میزدیم؟؟؟
یادته ازت اعتراف گرفتم؟؟؟
چرا میخوای کاری کنی که هر وقت یاد اینا میوفتم آه بکشم و بگم : رفت دیگه ....
چرا میخوای کاری کنی که هر وقت یاد اوسوی میوفتم بگم : هییییی فاطمه خیلی دوسش داشت ....
هوی ....
این اسباب کشی لعنتی کی قراره تموم شه؟؟؟؟
این نت گور به گوری کی قراره وصل شه؟؟؟؟؟
چقد دیگه میخواد منتظرمون بذاره؟؟؟؟
میدونم که این پستو میبینی....
میدونم که اینا رو میخونی .....
واسه همینه که دارم ازت خواهش میکنم نری ....
مرد باش .... به این راحتی جا نزن ....
لطفا ......
دیدگاه ها : ......
آخرین ویرایش:
خبریه؟
پنجشنبه 20 مهر 1396 12:46 ب.ظ
وا
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
کیمیاگر تمام فلزی در نقش وکالویدی ها :||||
سه شنبه 18 مهر 1396 06:46 ب.ظ
بنده هیچ عرضی ندارم
میکو = الکس آرمسترانگ
رین = ادوارد الریک
لن = آلفونس الریک
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
fox girl
دوشنبه 17 مهر 1396 05:55 ب.ظ
همه هی میگن دختر نکویی
تا حالا شده کسی بگه دختر روباهی؟؟
آخه تبعیض تا کجا؟؟
البته سوءتفاهم نشه من علاوه بر دختر روباهی،دختر نکویی هم دوس دارم
(نوچ نوچ نوچ نوچ یه پسر و این همه علایق؟ =| اف بر من)
لذت ببرید ^^
ادامه مطلب
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
!Hi guys
دوشنبه 17 مهر 1396 05:31 ب.ظ
هی سلام علام علام حبیب یه کل کل الکلام
هی سلام علام علام انت روحیه المدام مگه میشه به تو دل ندم
هی سلام علام علام انت روحیه المدام مگه میشه به تو دل ندم
اهم اهم...
گومن جو گاز گرفتتم =|
تادایماااااااااااااااااااااا
گومن چند روزی نبودم نتمون قطع شده بود
تو رو حش =_=
عوضی =_=
بیشعور =_=
بره بمیره =_=
خب دیه بگذریم
عام...داستان...
سعی میکنم بزارم امروز!
آخه فردا کنفرانس داریم باید بشینم مطلب تایپ کنم
تازه واسه روزنامه دیواریمونم باید بشینم تایپ کنم!
ریاضی هم باید تمرین کنم فردا امتحان داریم
اوه اوه هنر...
خلاصه که یه خروار کار ریخته سرم
ولی اگه شد صددرصد داستانو میزارم
آیشترو مینا سااااااان
جانه
پ.ن: راستی اینم آهنگی که داشتم میخوندم!
از ساسی هستش =_=
ولی به نظرم بامزه بود واسه همین گوش دادم
من به ساسی علاقه ای ندارم =_=
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش:
تعداد کل صفحات : 8 1 2 3 4 5 6 7 ...