پــــســـتـــــــ ثــــــابــــــتــ
جمعه 17 دی 1395 | 10:09 ق.ظ
!!!
تامام.__.
شنبه 25 خرداد 1398 | 12:56 ب.ظ
بالاخره امتحانام تموم شد.____.
*تسبیح را برداشته و برای معدلش پیس پیس راه می اندازد و آرام آرام دور میشود*
...درختی که پا در هواست...
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 | 09:38 ب.ظ
همه ما لحظاتی در زندگی مان داشته ایم که آن لحظات را عحیب ترین لحظاتمان نام نهاده ایم.شاید باور نکنی اما من قبلا ها یک
حیوان خانگی عجیب و متفاوت داشتم،خیلی متفاوت! با این حال اتفاق عجیب زندگی من،حیوان خانگی بود که یک درخت بود...
من اورا از کودکی،زمانی که خیلی کوچک بود، می شناسم.آخر خودم بزرگش کرده ام;من و او دوستان خیلی خوبی بودیم و بشدت وابسته و همراه...
اما راستش را بخواهی،نگهداری از او کمی که نه،خیلی دشوار بود;چرا که تفاوت استثنایی او با دیگر درختان بود که کار رسیدگی به او را دشوار اما هیجان انگیز میکرد.همه درختان در خاک ریشه میزنند و رشد میکنند اما درخت من،این ویژگی را نداشت،آری! او متفاوت بود; در هوا شناور بود و ریشه هایش معلق، تنه ای محکم و زیبا داشت، برگ های سبز و زرد و قرمز را در تمام فصل ها روی شاخه هایش میافتی;حتی احساسات او را می توانستی از روی برگ هایش بفهمی;مثلا وقتی که خیلی خوشحال و شاد بود، میوه می داد و هرچه که این احساس قوی تر بود، میوه خوشمزه تر میشد. یا مثلا هنگامی که غمگین می شد یا می ترسید برگ هایش سست می شدند و می توانستی به روشنی غم و شادی را در او بفهمی;این صداقت و روشنی را دوست داشتم...
درخت من، احترام زیادی برایم قائل بود،همیشه عقب تر از من حرکت میکرد و اجازه می داد که من با گرفتن طنابی که به او بسته بود او را به دنبال خود پیش بکشم و مرا در همه جا همراهی میکرد. نمی توانستم او را لحظه ای تنها بگذارم که مبادا اتفاقی برایش بیفتد...
من و او خاطرات زیاد و زیبایی در کنار هم ساختیم، خاطراتی فراموش نشدنی... او و وجود سرشار از آرامشش خیلی چیزاها به من آموخت...
به من آموخت که احساساتم را ابراز کنم و به زبان بیاورم، صادق و محکم و قوی و بی نهایت مهربان باشم و خیلی چیز ها...
اما آن زمان که درخت من، خواسته و آرزویش را به من گفت که می خواهد پرواز کند و به سیاره ای دیگر برود به امید اینکه بتواند امکان حیات بوجود بیاورد;خیلی غمگین شدم،ترسیدم او را از دست بدهم اما درخت من به من فهماند وقتی که قلبت را به کسی می دهی دیگر اهمیتی ندارد چقدر از هم دور باشید،مایل ها و فرسنگ ها و اقیانوس ها فاصله، اصلا مهم نیست; شما همیشه کنار همید حتی اگر نباشید،چرا که در قلب یکدیگرید و می تپید...
احساساتم را زیر پا گذاشتم و او را همچون بادکنکی رها کردم...من او را بی نهایت دوست داشتم و رنج او را نمی خواستم، می خواستم شاد باشد. آزادش کردم تا آنگونه که می خواهد زندگی کند چراکه او خاص است و جایگاهی والا دارد.
می دانی دیگر غمگین و افسرده نیستم، شادی او ، شادی من است و او همیشه در قلب من است و بلند میتپد...
با وجود اوست که معنی دوست داشتن را با جان و دل احساس می کنم و ای وای که چه احساس قشنگیست این دوست داشتن...
(آنجی یاماتو)
چندش^^
یکشنبه 11 فروردین 1398 | 06:39 ب.ظ
حال بهم زنه همینبپر ادامه
بازم -----آلباتروس------انشا @0@
پنجشنبه 25 بهمن 1397 | 11:49 ق.ظ
مثل این می ماند که در زمان سفر کنی.از همه بیشتر معلق بودن و حس پروازش را دوست دارم.دکمه ها و صفحه ها و هزاران چیز پیچیده که از تماشایشان سر گیجه میگیرم،اما همین که سفینه ی آهن پاره با سرعت از خاک جدا شده و به باد می پیوندد و چندی بعد چون کودکی آرام میگیرد از تماشای بیرون فضاپیما آنچنان محو در زیبایی هایش میشوی که برقی از شوق در چشمانت می روید که نوید از امید و تلاش برای رسیدن به فضا کنی،فضا که بزرگی آن بی حد و حساب است اما با این حال زمانی که لمسش کنی دیگر نمی توانی فراموشش کنی و بارها و بارها می خواهی آن را حتی شده یک بار دیگر ببینی.
یادم میاد هنگامی که در دوران کودکی به سر میبردم ، پدرم همیشه یک روز مهم از سال مرا به تپه ای مرتفع می برد و تا صبح با تلسکوپ قدیمی پدر ستاره ها را تماشا میکردیم و هر سال و هر شب پدر داستانی از ستاره ی خاص برایم تعریف میکرد و مرا به دنیای دیگری میبرد و آن روزها تبدیل میشد به بهترین لحظه های عمرم که هیچ گاه فرامششان نخواهم کرد...
فکر میکنم همبن لحظات ناب بود که مرا وادار میکرد که هرطور شده به این بالا بیایم و ستاره ام،آلباتروس را پیدا کنم و به او بگویم که دوسش دارم...
این اسم را هم همان زمان ها برایش انتخاب کردم، با اینکه معنی خاصی ندارد و نوشتن آن برایم دشوار است اما خب باز هم همین چیزهای اتفاقی است که می شود آلباتروس من...
می دانستم که ستاره ی من زیبا ترین ستاره ای است که میان همه این زیبایی ها خودش را به من می رساند...مطمنم که او مرا خواهد شناخت...می دانی؟!آخر هر وقت دلم میگیرد یا از موضوعی هراسان میشوم تنها کافیست که به او نگاه کنم،او و لبخند ماهآنه اش چنان دلم را تسکین میبخشد که بی اختیار میخندم و شب ها را تا صبح سر بر بازوانش میگذارم و جرات و امید میگیرم.او همیشه مرا به ادامه دادن ترغیب میکند، او تنها ستاره ای است که در آسمان شب من،پر قدرت به چشم میخورد.
پدر همیشه دلتنگ آلباتروس بود و در آن زمان هایی که داستانی از آلباتروس برایم تعریف میکرد ، دیوانه وار اشک میریخت.نمیداستم چرا؟!آلباتروس که همانجا در آسمان بود و میدرخشید!!اما اکنون میفهمم چرا، دیگر به خوبی میدانم که آن ستاره،در این فضای بی کران نیست، بلکه در قلب من است...گویا او مادرم بوده است...
خب،حالا که پیدایت کردم:آلباتروس مهربان و دریا دلم،بی نهایت دوستت دارم،با اینکه هیچ وقت تو را ندیدم...اما همیشه در قلب و روحم بلند می تپی...ای کاش می توانستم لبخند ماهآنه را از نزدیک لمس کنم...
دریغ از اینکه دیر فهمیدم که آلباتروس من چه شخص مهم تری از آلباتروس بوده است...
«آنجی یاماتو»
متنی که خوندین در مورد اول شخصمونه که به فضا میره تا ستاره اش ینی آلباتروس رو ملاقات کنه ستاره ای که براش خیلی خاصه و عشقش به آلباتروس به قدری زیاد میشه که تصمیم میگیره هرطور شده به فضا بره و ببینتش اما اونجا متوجه میشه که ستاره ی محبوبش آلباتروس همون مادرش بوده،مادری که میمیره انقد زود که بچه کوچک ترین تصویری ازش به یاد نمیاورده و پدر تصمیم میگیره که اونو تبدیل کنه به یه ستاره تا بچه بتونه شاد و با آرامش به زندگیش ادامه بده و بهونه مادرش رو نگیره و تمام ماجرا و چیز هایی که مادرش مربوط میشده رو توی آلباتروس جای میده و با این کارش چه خوب چه بد باعث میشه بچه با آلباتروس محبوبش بازی کنه رشد کنه و بزرگ بشه و از همه مهم تر بدون اینکه خودش متوجه بشه مادرش رو به خوبی بشناسه ،باهاش زندگی کنه و از همه مهم تر عاشقش بشه...
حالا بیار دیگه متنو بخونین=)
چطور بود؟!با اینکه خیلی جاهاشو میشه تغییر داد و بهتر کرد ولی خب...با این وجود نظرتونو بگین=)
♛FUN♛
جمعه 23 آذر 1397 | 08:49 ب.ظ
حکایت خیلیامون!!=/
xD
بدویین ادامهxD
♛ آدم فضایی ها♛
جمعه 23 آذر 1397 | 07:37 ب.ظ
می خواهم به تو بگویم که آدم فضایی ها هم خیلی دور نیستند.آری!وجود دارند،نفس می کشند،راه می روند،می بلعند و می نوشند!
نه نه!! اشتباه نکن، منظورم آدم فضایی های روی زمین است،بله همین زمین خودمان...!!
آنانی که طنین خنده های جوی را، به آوای گریستن زندگی مبدل میکنند;آنانی که،برگ های چوبی درخت، که درس زندگی و عشق
سر می دهند را نادیده میگیرند;آنانی که بی هیچ عبایی به ستیز و دشمنی بر طبیعت و حتی بی شک خودشان بر می خیزند، همان
آنانی که خود را با عنوانی به بزرگی انسان خطاب میکنند.
بله، به بزرگی انسان،«انسان بودن و انسانیت»،عنوان ها و ویژگی هایی که وجود و آرمان و ریشه و اساس آنها فقط و فقط از وجود
انسان است;انسانی که،به پاکی طبیعت سوگند یاد میکند، انسانی که مملو از عشق و عاطفه است،انسانی که با تمام وجود و با
جان و دل می شنود، می بوید، می نگرد و از این همه راز پر تلاطم مینویسد;انسانی که پر از ویژگی ها و نیکی های شگرف است،
همان موجود در حال انقراض...
و این خلاصه کلامی بود از فرق اساسی انسان و غیر انسان!!بله،غیر انسان ها،که این روز ها چیز عجیب و تازه ای نیستند;شاید
برایت عجیب باشد اما من به این گونه انسان ها میگویم،آدم فضایی ها!!آدم هایی که متعلق به زمین نیستند!!
...شاید خودم هم یکی از آنها باشم...
«آنجی یاماتو»
♛چارلی چاپلین ♛
پنجشنبه 22 آذر 1397 | 09:04 ب.ظ
چارلی چاپلین:
پس از عمری فقر، به ثروت و شهرت رسیدم.
وآموختم که،
با پول میتوان ساعت خرید ولی زمان نه...
میتوان مقام خرید ولی احترام نه...
می توان کتاب خرید ولی دانش نه...
می توان دارو خرید ولی سلامتی نه...
می توان رخت خواب خرید ولی خواب راحت نه....
ارزش آدم ها به دارایی نیست، به معرفت است.
درس امروز... ایموجی ها....!!
جمعه 22 تیر 1397 | 06:40 ب.ظ
های بازم!! بیاین آموزش ایموجی با شکل آوردم برین حفظ کنین استفاده کنین آفرین فرزندانم!!:d
خمیر سبک!!=>
جمعه 22 تیر 1397 | 06:05 ب.ظ
های!!=|
دیدم وب داره به فسیل تبدیل میشه گفتم چی بزارم چی نزارم حوصلم نگرفت گفم این هنر نماییمو بزارم که سرچشمش نر نری خودمه(جادوگر نرسیا)!!=|
به گفته نر نری خیلی خر شانس بودم که تو اولین جایی که رفتم یدونه از این عشقولیا مونده بود!!=>
(کیفیتا هم تو تهال سمت چپتون!!=| از این یهوییا بودن همونه که کیفیتا انقده اچ دی ان!!=|)
ژانرها در مقابل دختر ها و پسر ها!!!.-.
دوشنبه 18 تیر 1397 | 07:41 ب.ظ
حرفی ندارم عین واقعیته!! خخ فقط پسرا و ژانر ایچی!!!
1
2
3
4
5
6
7
...