+چرا این همه میخوابی؟
_میدونی قبلا فکر میکردم خوابیدن یعنی هدر دادن عمر
برای همینم زیاد نمیخوابیدم
میگفتم وقتی بمیرم وقت به اندازه ی کافی میخوابم
+ الآن چی فرق کرده؟
_هیچی
فقط الآن حس میکنم خیلی وقته مردم
اطرافیانم دارن زنده بودن رو بهم تکلیف و تلقین میکنن
+ولی تو زنده ای
_ببین خودتم الآن همین کارو کردی
_هستی؟
_بیداری؟
_حس میکنم غم عالم ریخته تو دلم
_وقتی غم عالم میریزه تو دلت چیکار میکنی؟
+هستم
+غمعالم خود منم
_میدونم
+خب چته؟
_اگه بگمنمیدونم بهم میخندی؟
+نه چرا باید بخندم؟
_نمیدونم شاید چون همه میخندن
+همه دیوونن
_یعنی ما دیوونه نیستیم؟
+نه تنها آدمای سالم اینجا ماییم
_از کجا معلوم؟ اونا بیشترنا
+بیشتر بودن دلیل بر دیوونه نبودنه؟
_نه
×با کی داری حرف میزنی دیوونه؟ از جلوی اون آینه بلند شو
_ببین باز بهم گفتن دیوونه
+ولشون کن، داشتی میگفتی چرا ناراحتی؟
_ تنهام
anahid
میگفت چی شده چرا کشتیات غرق شده؟
گفتم کشتیام خیلی وقته که شکسته و تو اعماق این اقیانوس غرق شده ولی خب کسی ندیدتش
یه جورایی واسه کسی مهم نبود که نبودش رو حس کنه
الآن فقط تکه پاره های کشتی که روی آب شناور شده رو طوفان آورده به ساحل و شما فهمیدین که کشتی غرق شده
گفت پس درستش اینه که بپرسم طوفان از کدوم سمت اومده؟
گفتم درستش اینه که تکه های شکسته ی به ساحل اومده رو دوباره بندازی تو آب تا به حال خودش شناور باشه
Anahid
پرسید کدوم یکی از حواس پنجگانت خیلی قویه؟
بدونفکر کردن گفتم شنواییم
میتونم حتی دور ترین صداهارو هم بشنوم البته تا وقتیکه بلندیه صدای....
(پرید وسط حرف زدنم) با تمسخر گفت خب همه همینجورن
تا وقتی همه جا ساکت باشه که میتونیم دورترین صداها رو هم بشنویم
گفتم آره ولی صدا داریم تا صدا
بعضی صداها مثل صدای آدما صدای موسیقی صدای ماشینا بعضی صداها هم مثل صدای ذهن
من تو همه ی صداهای دسته ی اول میتونم تمرکز کنم و بازم بشنوم ولی...
ولی امان از وقتیکه ذهنم شروع میکنه به حرف زدن
نه میبینم....نه میشنوم
"حکمران که شروع به سخن گفتن کرد تمام اعضای دور میز گرد سکوت اختیار کردند و سراپا گوش شدند"
Anahid
درد که در دلت نشیند
از پا درمیاورد
قویترین هارا هم وادار به اشک میکند
درد...
سد مقاومت رو میشکند و کمر راخم میکند
درد یک عشق نافرجام
درد یک زخم قدیمی
درد یک دلتنگی
درد یک شکستن
درد یک.....
هر کس دلتنگ میشود
دلتنگ یک عشق
یک دوست
یا یک برادر....
دلتنگی را علاجی نیست
anahid
درخیالاتم در جنگل وحشی پریان قدم میزنم
باد در میان موهایم میوزد و زلفانم به رنگ نقره فام مهتاب که شب ها در برکه ی کنار آبشار تلالو میکند میشود
شاپرکی از جلوی دیدگانم میگذرد و سیاهی چشمانم به رنگ کهربا تغییر میکند
مینشینم و کمانم را از مادر طبیعت میگیرم وقدم در راهی میگذارم که شکوفه های گیلاس به زیر پاهایم میرقصند
رقصشان دیدنیست
پرواز پرندگان در نظرم آرام و دلنشین است
و چه زیباست طبیعت وحشی
دستم را بر شاخه ای میگیرم و بر درخت مینشینم و آخرین تیر کمانم را به قلب آخرین انسان هدف میگیرم
بوی یاس های وحشی در هوای غروب میپیچد و نوید آرامش میدهد
دنیای بدون انسان سرشار از انسانیت است
anahid
تبر را با انگشت نشان دادند
گفتند تو درخت را کشتی
تو باعث شکستن تخمان آن گنجشک شدی حال بیا و غم این مادر را تسکین ده
تبر را برای اعدام آماده میکردند
تبر اما در سکوتی محض فرورفته بود
درد میکشید از حماقت
تبر از خود اختیاری نداشت
روزی از تن همین درختان بود و به یاد می آورد آواز آن گنجشکک مادر را در زمان جوانی و عاشقی
هربار تبر را برای کشتن یک درخت میبردند و تبر با هر ضربه ای که میزد فریادی از درد میکشید
کسی نشنید فریاد تبر را
کوفتند و کوفتند و...
حال میخواهند تبر را مجازات کنن
تبر طفلک اینرا حق خودش میدانست
بلکه با این اتفاق دیگر درد نکشد
سرش رو به سنگ تیز نزدیک کردند
صورتش را بر سنگ قرار دادند
تبر تیزتر شده بود....
و دردش.....
anahid
قلعه یخ زده ی ذهنم
اندیشه های سرد
افکار نمناک
بوی جسد
و
پوسیدن
در تاریک ترین قسمت وجودم...
ارام کابوس هایم را در آغوش میکشم
در حسرت بیدار شدن با یک رویا
اما
دیگر نمیتوانم از این خواب برخیزم...
من در کابوس هایم گیر افتاده ام
من در ذهن تاریکم از خواب برخواسته ام
forough_sad
عقربه های ساعت را ببین
۱۸۰ درجه کش آمده اند و از دلتنگی فریاد میزنند
انگار ساعت هم از نشستن و شمردن ثانیه های نبودنت به تنگ آمده و آغوش گشوده برای در بر گرفتنت
۹:۱۵
anahid
شاید من هم از جنس خدایانم
همانقدر رئوف و همانقدر بیرحم
شاید من هم از جنس شَمَش و بعل و اورمزد و آتون و مردوک باشم
اری هستم
وگرنه این حجم از تنهایی چرا در من است؟
چرا این اندازه برای سعادت انسان ها غمگینم؟
چرا قلب خود را در دست گرفته و سعی در جان فشانی برای بشریت دارم؟
شک ندارم که من هم از خون خدایان هستم
مگر خدایان که بودند؟
خدایان که بودند غیر از انسان هایی که اندیشه های پاک داشتند؟
خدایان حقیقی انسان هایی با روح بلند هستند
خدایان معابد و مساجد فقط بت هایی ساخته ی موبدان و کاهنین هستند که برای نابودی خدایان حقیقی ساخته شده اند
اری...
کفر است و من تکفیر میکنم که زاده ی خدایانم
Anahid
همیشه سامورایی هارو تحسین کردم
وقتی شرایط سخت میشه
وقتی تو محاصره ی دشمنن
وقتی قراره اعدام بشن
با شمشیر خودشون شکمشون رو پاره میکنن
یه خودکشیه شرافتمندانه برای حفظ شرافت
دور زدن مرگ قشنگه
جریان تاجر بغدادی و سامرا
اینکه مرگ دنبالت بدوئه و ازت فرار کنه قشنگ تره یا اینکه تو ازش بترسی و فرار کنی؟
Anahid
میخواستم مثل شازده کوچولو باشم
اما دنیای ادم بزرگا مثل یه طوفان شدیده
که نمیشه خلاف جهتش حرکت کرد
و ادمو با خودش میبره
یعنی با زور میبره...
پس شازده کوچولو بزرگ میشه
و با یه ذهن کودکانه،وارد دنیای ترسناک ادم بزرگا میشه
و چون نمیتونه مثل اونا باشه،همه فکر میکنن احمقه
واسه همین تصمیم میگیره مثل یه شبح زندگی کنه
مثل یه شبح
در تنهایی و تاریکی...
forough_sad
لعنت به شبو نوای این موسیقی
لعنت به منو صدای یار و دوری
شب زجرآورترین قاتله
مثل یه جلاد صورتشو با یه نقاب سیاه پوشونده
میاد سراغت
تو چشمات زل میزنه و با تیغ کند خاطره ها روی رگات میکشه
درد داره..
ذره ذره میسوزونه
ولی نمیبره
حداقل اینکه عمیق نمیبره
شب یه قاتل بی رحمه...
به جز تیغ خاطره ها یه سلاح دردناک دیگه هم داره
سم فکر و خیال
با یه سرنگ این سم رو بهت تزریق میکنه
حالا تویی و دردی که توی جونت میپیچه
فکر و خیالش دیوونت میکنه
یعنی الان کجاس؟
با کیه؟
یعنی به منم فکر میکه؟
داره کم کم صبح میشه و شب میخواد ضربه ی آخرو بزنه
کم کم مقدار سم رو بیشتر میکنه
حالا دیگه این سم کشنده از چشمات قطره قطره میزنه بیرون
به حرفاش فکر میکنی و میسوزی...
کااااش...
یعنی بهم فکر میکنه؟
ساعتو..
۵:۵
حتما داشته بهم فکر میکرده
شب رفته ولی....
Anahid
از به دنیا اومدنم شاکی نیستم
فقط مشکلم اینه که...
تو یه زمان اشتباه...
تو یه مکان درست به دنیا اومدم
تنهاییامو این شبا دارم میخونم
مثل یه مرد مست الکل
مثل فردین...
مثل..
شب که میشه سراسر فریاد میشوم
فریادی خفه....
فریادی ساکت...
فریادی....
کاش هر کس میتوانست زمان و مکان تولدش را خودش انتخاب کند
Anahid
عشق درنزده میاید
آرام و یواش
مثل یک نسیم می اید و بر دلت مینشیند و تو به ناگاه میبینی که از لبخندی شاد میشوی و از نگاهی دلگیر
میپنداشتم عشقت طوفان است می آید و ویران میکند و میرود
ویرانی خصلت طوفان است باک از آن روزی که نسیمی دلی را ویران کند
آمدی....ویران کردی..... مانده ای...ولی ندارمت
یا بیا یا بمان
خسارت ویرانی دلم را از نگاهت میخواهم
Anahid
آمدم از عشق بگریزم و تو امدی
راست است که گویند از هر چیز بترسی سرت می آید
به سرم که نه.... به دلم آمدی
شاید اولین الهه ی عشق هم یک مرد بود
شاید هم ونوس و ایشتار به واسطه ی عشقشان به یک مرد الهه ی عشق شدند
اینجور که تو در دلم نشستی شک ندارم که من الهه ی بعدیه عشق خواهم بود
رویای آرتمیس بودنم به گور میرود
مگر میشود تو باشی و من تنها بمیرم...
Anahid
جانا دوستت ندارم چون میخواهم که دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون مجبورم به دوست داشتنت
دوست داشتنت مثل وابستگیه ماهیست به دریا
وای از آن روزی که دریا با موجی خروشان ماهی را پس بزند
میدانی چه دردیست عاشق چشمانت بودن و خیره شدن به دستانت؟
جانا مرگ ماهی از آن روزیست که حلقه ی طناب دارش را بر انگشتت ببیند
این ماهی کوچک درمقابل عظمتت چیزی نیست ولی این ناچیز جانش به جان جانانش بسته است
اگر مرا پس بزنی بدون تقلا بر ساحل مینشینم و به آسمان خیره میشوم تا روزی که.....
جانا...
قبل دست کردن طناب دارم مرا بکش
anahid
تاریکی،تاریکی،تاریکی...
همه چیز تاریک است...
این تاریکی روزی مرا با خود به نیستی خواهد برد.
این من نیستم...
من جا مانده ام در خودم...
من کیستم؟من چیستم؟
دیگر هیچ نمی دانم...
من واقعی نیستم...
من هرگز واقعی نبودم...
هیچگاه وجود نداشته ام...
جز نامی و جسمی
من واقعی نیستم
من هیچم...
forough_sad
به من نگاه کن
ببین چگونه بی احساس در جاده های خیالم قدم میزنم
من مرده ام،شاید...
آهسته گام بر میدارم
در دنیایی تاریک و یخ زده...
قلب من یخ زده است
در راهروهای تاریک خیالم
و در دنیای سرد سکوتم
و در بغض هایی که آزارم می دهند...
من یخ زده ام
با اشک های سردی
که بر گونه هایم می لغزند...
forough_sad
در چشمانم برقی از نفرت
بر لبانم خنده ای مبهم
در دلم ترسی وحشی
و اما در گلویم....
در گلویم خاری تیز
شاید هم تیغی برنده
نمیدانم چیست ولی دردناک است
آب گلویم به سختی میرود پایین
و نفسهایم...
وای نفسهایم
گرفته است
هوا دردناک است
حتی آب خوردن هم دردناک است
تا حالا شده یه تیغ ماهی تو گلوت گیر کنه؟
دیدی هرچی میخوری تا شاید راه گلوت باز بشه نمیشه و آخرش به سرفه میوفتی؟
منم به سرفه افتادم
سرفه هام اینقدر زیاد شدن که به حالت تهوع افتادم
تمام اون حسی که بهت داشتم رو بالا آوردم حالا دیگه اون تیغ تو گلوم نیست
ولی....
ولی جای زخمش بعضی وقتا میسوزه
anahid
زندگی...
گاهی مثل یه میدان جنگه
گاهی مثل یه جنگل سرسبز
گاهی مثل یه بازی شطرنج
وگاهی...
بگذریم...
گاهی دو سر برده
و
گاهی برد و گاهی باخت.
اما زندگی...
شاید...
برای بعضی از ما مثل بازی قماره...
شاید بعضیامون انقدر قمار بازای بدی باشیم که همش ببازیم...
انقدر بد که لقب ما رو بزارن قمار بازای بدشانس...
زندگی واسه ما دو سرش باخته.
و ما هم قمار بازای بدشانس زندگی هستیم...
بگذریم...
ما در قمار خانه ی زندگی همه چیز را باخته ایم...
بیا یک دور دیگر هم بازی کنیم...
forough_sad
از هر سو که قدم مینهم بن بست است
معلم ریاضیم کو؟
شرمنده ام که برای یک« دو دوتا چهارتا» سالها اذیتت کردم
معلم جان
حال که به روزهای معلم نزدیک میشویم دلم میگیرد
کاش هنوز هم بیایی و حضور غیابمان کنی
کاش باز هم سرمان داد بزنی
معلم من
بیا و معادله ی چند مجهولیه ذهن و قلبم را با فرمول هایت باز کن
و
بگو ریاضی شیرین است
بیا و این بار قول میدهم مشتق و انتگرالت را یاد بگیرم
anahid
میخواهم در دریای سرد چشمانت شنا کنم
غرق شدن مهم نیست
ولی نمیخواهم به ساحل چشمت برسم و از دریای چشمت مثل یک قطره بر روی گونه ات بچکم
چشمان تو از آن من است
هر چند سرد
هر چند طوفانی
میخواهم در گره ی ابروانت گم شوم
چشمان سرد تو بلورهای منجمد قلبم را درک میکند
تو سمبل غروری و من پیشوای تو هستم
مرا در چشمانت نگه دار
anahid
به سر تپه ی عاشقی ایستاده ای خیره به افق
به دنبال پری قصه هایت میگردی
مرا ببین
به زیر پایت ایستاده ام
خیره به تو
که شاید مرا ببینی
که شاید مرا بخواهی
من آن گل وحشی در دشت بودم
خارهایم به دل نا اهلان بود
عشق تو گلبرگ هایم را ریخت
ای شاهزاده ی مغرور من
کمی از عشقت نثار من کن
تا برگ های خسته ام با نرمی و رطوبت لبهایت شاداب شود
مرا بنگر تا باری دیگر شکوفه دهم
اگر مرا لمس کنی سوگند میخورم که خارهایم را به دست خود از تن جدا کنم تا دیگر جسم تورا خدشه دار نکند
ای شاهزاده ی مغرور من
من کنارت هستم
مرا ببین
anahid
کتابهای شعرم روی هم تلنبار شده است
سالهاست که این شعر هارا میخوانم و هنوز سهراب قایقش ساخته نشد
مست نتوانست محتسب را قانع کند
و پروین هنوز هم در کوچه ی پرسش و پاسخ ها به دنبال پند دادن به دیوانه است
مرگ فروغ سالهاست که رسیده و ما هنوز هم میوه ی نارس را میخوانیم که مرگ من روزی فرا خواهد رسید.....
فروغ خسته و افسرده و زار رفت سوی منزلگه ویرانه ی خود
بخدا برد دلش را زین جا
پس چرا ما نرویم در یادها
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
زن شاعر هنوز در یادهاست
سال سیزده و اِندی( 1300) بگذشته و هنوز شهریار در پی معشوق خودش سیزده است
مولای ما «مولانا» گفت هر چه دارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.....
و خدا هم رفت
از سر هر کوچه خدا رفت و به دل ما نشست
و ما همچنان خواندیم خدا هست ....
سهراب کجایی که ببینی همچنان آب هارا گل میکنند؟
کجایی که ببینی کبوتر بچه مرد و «نارونِ تا ابدیت» خشکید
آه چایم سرد شد و از دهن افتاد
ولی به احترام «استاد آذر» سرد مینوشمش
anahid
منتظر یک رهگذر از دنیای دیگر
از اهل زمین بریده ام
منتظرم
شاید که بیاید
شاید.....
شاید یک روز یا شب...
در واپسین لحظه های انتظار
یک دوست
از جنس خودم
اما متفاوت با من
از دنیایی دیگر
از این جاده ی متروک عبور کند
و من را تا لحظه ی دوست داشتن ها و به سرزمین آشتی ها ببرد
شاید....
ای دوست کجایی؟
من در این جاده ی متروک چشم به آسمانی دوخته ام که شاید خانه ی تو باشد
بیا
اینجا در این سرمای زمهریر در متروکه ای تنها در زیر ستارگان دختری چشم انتظار است تا دستش را بگیری و به جهانی بهتر آنسوی سیاه چاله ها ببری.
anahid
.: Weblog Themes By Pichak :.