شبی که تقدیر یک فرشته نوشته شد . . .

من زاده شبم!

شیشه

شیشه ای می شکند . . . یکنفر میپرسد: که چرا شیشه شکست ؟

مادری میگوید : شاید این رفع بلاست . . .

یک نفر زمزمه کرد . . . باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد شیشه پنجره را زد و شکست!

کاش امشب که دلم مثل ان شیشه مغرور شکست . . .

عابری خنده کنان می امد . . . تکه ای از ان را بر می داشت . . .

مرحمی بر دل تنگم میشد ...

                                   اما امشب دیدم . . .

هیچ کس . . . هیچ نگفت . . . قصه ام را نشنید . . .

از خودم می پرسم : ایا ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود؟

 

شکستنی رفع بلاست . . . اما . . .

                                              باور نمیکند دلم !!

 

 



[ دوشنبه 3 مرداد 1390 ] [ 10:47 ق.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


داستانی نزدیک به من ...

دوست دارم که.....

یه اتاقی باشه گرمه گرم ... روشنه روشن ... تو باشی، منم باشم ... کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید... تو منو بغلم

کنی که نترسم ...که سردم نشه ...که نلرزم ... اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار ... پاهاتم دراز کردی ... منم اومدم

نشستم جلوت و بهت تکیه دادم ... با پاهات محکم منو گرفتی ... دو تا دستتم دورم حلقه کردی ... بهت می‌گم

چشماتو می‌بندی؟ میگی آره! بعد چشماتو می‌بندی ... بهت می‌گم برام قصه می‌گی تو گوشم؟ می‌گی آره! بعد

شروع می‌کنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن ... یه عالمه قصة طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی‌شن ...

می‌دونی؟ می‌خوام رگ بزنم ... رگ خودمو ... مچ دست چپمو ... یه حرکت سریع ... یه ضربه عمیق ... بلدی که؟ ولی

که نمی‌دونی می‌خوام رگمو بزنم ... تو چشماتو بستی ... نمی‌دونی من تیغ رو از جیبم در میارم ... نمی‌بینی که

می برم ... نمی‌بینی خون فواره می‌زنه ... رو سنگای سفید ... نمی‌بینی که دستم می‌سوزه و لبم رو گاز

می‌گیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی ... تو داری قصه می‌گی.. من شلوارک پامه ... دستمو می‌ذارم

رو زانوم ... خون میاد از دستم می‌ریزه رو زانوم و از زانوم می‌ریزه رو سنگا ... قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ

قرمزش ... حیف که چشمات بسته است و نمی‌تونی ببینی ... تو بغلم کردی ... می‌بینی که سرد شدم ... محکمتر

بغلم می‌کنی که گرم بشم ... می‌بینی نامنظم نفس می‌کشم ... تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! می‌بینی

هر چی محکمتر بغلم می‌کنی سردتر میشم ... می‌بینی دیگه نفس نمی‌کشم ... چشماتو باز می‌کنی می‌بینی من

مردم ... می‌دونی؟

من می‌ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از تنهایی مردن ... از خون دیدن ... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ...

مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه! ... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم می‌گیره‌ها ! بعدش تو

همون جوری وسط گریه‌هات بخندی ... گریه نکن دیگه خب؟ دلم می‌شکنه... دلِ روح نازکه ...

نشکنش خب...؟

 

 

 

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:55 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


نامردی

باران همیشه می بارد


اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند

.
نامردیست آن همه اشک را

 
به یک چشمک فروختن!

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:49 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


چارلی و موسی

موسی عصایت را کنار بگذار ... دوره اعجاز ها گذشته ....

 

عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن تا کمی باهم بخندیم .

 

 

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:44 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


زن

دلسوز زنی هستم که زنانه ترین احکامش را مردان مینویسند..............

 

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:40 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


پینوکیا

من عاشق اون دیالوگ پدر ژپتو هستم که به پینوکیو گفت: پینوکیو

 چوبی بمان . آدمها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست.

 

 

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:37 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


خط کشیدم

گفتی دور منو خط بکش


کشیدم ، حالا تو در محاصره منی

 

 

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:29 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


درد

فکر می کردم تو همدردی . . . اما ... توهم

دردی!!!!!

 

 



[ جمعه 7 بهمن 1390 ] [ 09:23 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


برای دوستانم

دوستای عزیزم

برای مدتی از پیشتون میبرم و نمیتونم زیاد به کارای

وبلاگ برسم و متاسفانه چون دست تنهام کسی نیست که

کارارو بهش بسپارم نمیتونم اپ کنم!

بهر حال شرمنده ولی حتما سعی میکنم تظراتتونو بخونم و جواب بدم!

 

با تشکر ثمین



[ سه شنبه 22 شهریور 1390 ] [ 08:10 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


best mask

they just had a contest for scariest

mask  . . . and I was the wild and

daring one . . .

who won the contest for scariest mask!

and Im not even wearing one    . . .

 



[ پنجشنبه 10 شهریور 1390 ] [ 10:52 ق.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


صبرکن

صبر کن کمی از شنیدن های تو

در دهان من

هنوز

جا مانده است . . .

میخواهم کلماتم را از نو بچینم!

شاید گنجشکان پشت پنجره برگردند!!!!

 

 

 

 



[ پنجشنبه 10 شهریور 1390 ] [ 10:44 ق.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


خط سرنوشت!

به من بگو خط سرنوشت مارا با کدام خط کش

کشیده اند که اینقد کمانی به نظر می رسد!!؟؟؟

پرگا وجود مارا حول کدام جام مست چرخاندند

که سالهاست دوره خودمان می گردیم!!!!!!

 

 

 

 

 



[ چهارشنبه 9 شهریور 1390 ] [ 08:41 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


پیراهن شرافت

به خیال خودت اب پاکی را روی دستم ریختی!

 

دستان من که پاک شد اما ای کاش . . .

 

فقط . . . فقط می توانستم برای پیراهن شرافت لکه دار شده تو کاری کنم!!!!!

 

 

 

                                                   از وب دوست عزیزم

 

 



[ چهارشنبه 9 شهریور 1390 ] [ 08:36 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


ثمین

 سلام به دوستان عزیزم!


                   

عیدتون مبارک عزیزا!!!

 

 

 



[ جمعه 28 مرداد 1390 ] [ 02:57 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


خواب و بیدار

 دراز کشیده بودم و چشم هایم را بسته بودم که پسرم صدایم کرد: باباجان


گفتم:جان بابا


گفت:هنوز خوابی؟


در پاسخ به او کمی تامل کردم و شاید کمی فکر!!!

گفتم: اره عزیزم هنوز خوابم!

خندید و گفت:


اشتباه کردم فکر کردم بیداری!


لبخندی زدم و گفتم:


        
                                من هم فکر میکردم بیدارم  ....!!!

 



[ پنجشنبه 27 مرداد 1390 ] [ 01:53 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


نفس

 از همین نفس شروع کنیم و برویم جلو ...

هر نفسی که می کشیم به خداحافظی یک قدم نزدیکتر میشویم


و اگر عمیق تر بکشیم پا روی یک جاده ریلی می گذاریم


که هر لحظه جلو می رود و سرعت می گیرد


...


...

 

گاهی که نفست کوتاه می شود و قطار دلت به هن هن می افتد


یاد اسمان می کنی!!!!!!!


برای همین است که امیدمان همیشه به  اسمان است !!!!!!!


 



[ پنجشنبه 27 مرداد 1390 ] [ 01:45 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


...

گنجشک ها هم اب تصفیه شده را دوست ندارند!


باورکن !!!!


لب های تشنه شان را ظهر ها لب شیر اب دیده ام ...

                                                                               ...


 

با دست هایی که نمی فهمند اب را


اب

پشت سر این دنیا نپاش !


عاقبت بر می گردی!!!!!

 

                                                                    ...

 

بیا انگشت هایمان را بیاد کودکی روبه رویه هم بگذاریم!

 

 

اتل

 


متل

 


توتوله

 

و گناه بزرگیمان را در یاد های کودکی بشوییم!


شاید فردا روز دیگری باشد!

 

 



[ پنجشنبه 27 مرداد 1390 ] [ 01:39 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


تراژدی

 همیشه از دیدن پایانمان می ترسیدم!

چرا سعی می کنیم وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیوفتاده!


تا حالا سوکوتی به این بلندی نشنیدم!

..........................................

.................

 


........


 

 

...

اما داستان ما یه تراژدیه!

 

 

 

 



[ یکشنبه 23 مرداد 1390 ] [ 07:47 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


اشتباه

زمانی بود که فکر می کردیم

 
ما بی نظیریم و همه کارهارا درست انجام می دهیم!


...


همه ادم ها


گاهی اشتباه می کنند!!!!!

 

 

 



[ یکشنبه 23 مرداد 1390 ] [ 07:40 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


فیلم

ما که برای هم فیلم بازی نمی کردیم!


ما که فقط و فقط خودمان بودیم.


پس چرا این طور شد؟


مثل انتهای تمام فیلم ها


وقتی که صفحه ...


                                   کامل سیاه میشود!

 

 



[ یکشنبه 23 مرداد 1390 ] [ 07:36 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


شعبده باز

قصه من قصه دختر گلفروشی بود که به امید فروش

گل هایش به میدان شهر نمیرفت!!

قصه او قصه دخترکی بود که میخواست با گل هایش دنیا و ادم ها

را عاشق کند!


همه به او و ارزو هایش میخندیدند

مسخره اش میکردند!

 


و او را احمق فرض می کردند!


خبر رسید شعبده بازی به شهر امده که قادر است هرکاری انجام

بدهد!


هر معجزه ای!!!!

دخترک گفت:

من هیچ معجزه ای جز عشق و محبت نمی خواهم

پس حاظر به دیدن برنامه شعبده باز نشد!!


...

یکروز که مثل همیشه درحال فروختن گلهایش بد

کنار دیوار کوچه ایمردی را دید که افسرده و محزون نشسته !
نزدیک رفت و گفت:


اقا کمک میخواین؟

مرد نگاهی به دخترک کرد و گفت:

تو دختر بچه چه کمکی به من میتونی بکنی؟


من سال هاست روح خود را فروخته ام ...


دخترک کمی فکر کرد و گفت:

دراین شهر شعبده بازی امده که قادراست

هرکاری انجام دهد برو و از او کمک بخواه مردم

میگویند کسی را ناامید نکرده!

مرد لبخندی زد و گفت:


                          

   من همان شعبده بازم!



[ شنبه 22 مرداد 1390 ] [ 12:42 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


كلیسا

برای اعتراف به كلیسا می روم!

 

 

رودررویه علف های روییده

 

 

بردیوارهای كهنه می ایستم

 

 

وهمه معصیت های خود رااعتراف می كنم!

 

 

بخشیده خواهم شدبه یقین

 

 

زیراعلف هابی واسطه باخداحرف می زنند!

 

 

 

 

 

 

 

 



[ چهارشنبه 19 مرداد 1390 ] [ 04:17 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


بودن یا نبودن

بودن یانبودنكه مسئله ای نیست ...

 

مسئله نوع بودنه منه!!!

 

 

مهم اینه كه وقتی هستم دوستم داشته

 

باشن

 

 

و وقتی نیستم فراموشم نكنن!

 

 

مهم اینه كه وقتی كه هستم بودنم رو ثابت كنم!

 

 

و وقتی نیستم كسی نبودنمو احساس نكنه!

 

 

             مثل اینكه هستم!

 

 

               حس بشم!

 

 

مهم اینه كه وقتی نیستم صدام باشه!

 

 

خاطراتم باشه تو دل دوستام!

 

 

مهم اینه كه . . .

 

 

 

 

 

 

 



[ چهارشنبه 19 مرداد 1390 ] [ 04:15 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


ماضی بعید

  از تو كه حرف میزنم

 

تمام فعل هایم ماضی بعیداند

 

ماضی بعید

 

خیلی خیلی بعید!

 

كمی نزدیكتر بیا...

 

دلم برای یك حال ساده لك می  زند!!!!

 

 

 

 

 

 

 



[ چهارشنبه 19 مرداد 1390 ] [ 01:57 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


تاس

خیابان ها یك روز به انتها می رسند...

 

درخت ها شماره میشوند...

 

زمین به خستكی ما دهن كجی می كند...

 

و مقصد ها راست یا دروغ تمام می شوند و كلاغ ها بالاخره

 

به خانه هایشان می رسند ...

 

 

حواست باشد توهم انتهای این راه به جایی رسیده باشی

كه باید...

 

حواست باشد كه بازی را نباخته باشی كه بعضی اوقات

 

تاس جدیدی نمی ریزند!!!

 

 

 

 

 

 

 

 



[ یکشنبه 16 مرداد 1390 ] [ 08:26 ق.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


برای فرشته شدن نیازی به بال داشتن نیست


برای خوب بودن و کمک به انسان های حتما لازم نیست پول دار بود و با پول به بقیه کمک کرد حتما نباید جای مهر روی صورت ها باشه،حتما نباید صد بار بریم حج و هزار تا حتما دیگه

برای خوب بودن فقط کافیه بخوایم که خوب باشیم



[ جمعه 14 مرداد 1390 ] [ 10:55 ق.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


چرا

پارک...نیمکت...درخت...یادگاری...

جدایی...من...تو...فاصله...

 
میبینی گذشته رو در هشت کلمه می توان جا کرد!
 
 
پس چرا من در قلب تو جا نشدم!؟!
 
 
 
 
 
 


[ پنجشنبه 13 مرداد 1390 ] [ 03:34 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


خبر داری؟

خبر داری...خبر داری؟

 

که این دنیا همش جنگه..همش خونه
 
 همش رنگه


[ پنجشنبه 13 مرداد 1390 ] [ 03:24 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


عشق یتیم

این که کدوم عوض شدیم اصلا مهم نیست!لحظه ها در گذرند ودر این بین...

 

عشق که یتیم مونده!!
 
 
باشه...
 
 
هر چی تو بگی!
 
 
فقط یک کم فرصت میخوام!
 
 
هر وقت تونستم نفس کشیدنو فراموش کنم تورم از خاطر میبرم.
 
 
 
 
 
 


[ پنجشنبه 13 مرداد 1390 ] [ 03:21 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]


به بهانه اسید پاشی در دهه اخیر!

همیشه فکر میکردم میتوانم از عشق بال و پری برای پرواز بسازم

 می توانم عشق را لمس کنم...بوکنم...ببینم

 

حاضر بودم بخاطر عشق و عاشق حقیقی لیلی شوم...
 
اما هیچگاه فکر نمی کردم بهای عشق اینقدر برایم گزاف شود...
 
خدایا!چه شد که صورت حساب من از عشق و عاشقی اینقدر بالا زد!!
 
صورتم..چشمهایم..دستهایم همه و همه را از من گرفتی!
 
چرا؟
چون عاشق یودی؟این بود رسم مجنونی؟پس چرا من تاوان پس دادم؟
 
چرا چرا من!
 
چه بچگانه بازی را باختم...
 
چه کسی فکر میکرد میزان عشقت را به من یک بطری اسید تعیین می کند..
 
چه کسی؟
 
 
 
 


[ پنجشنبه 13 مرداد 1390 ] [ 03:14 ب.ظ ] [ ثمین ] [ نظرات() ]