سلووووووووووووم :)
سه شنبه 28 شهریور 1396 01:23 ب.ظ
من زهرا هسدم :)
من اینجا خاطره میذارم
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 20 اردیبهشت 1398 01:39 ب.ظ
خاطره 24# اوتوبوس سواری تا مشد
سه شنبه 20 فروردین 1398 08:42 ب.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 20 فروردین 1398 08:50 ب.ظ
مشهد :)
پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:55 ق.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:56 ق.ظ
خواطره 23 # سیل :|||
پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:52 ق.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:55 ق.ظ
خواطره 22# مدرسه : سرویس دهن سرویس کن :/
چهارشنبه 7 فروردین 1398 01:49 ق.ظ
ادامه مطلب
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 7 فروردین 1398 01:53 ق.ظ
به تاریخ توجه کرده و گریه کنید :))))))))
شنبه 31 شهریور 1397 02:20 ب.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 02:18 ب.ظ
خاطره ی 21# دریا و مسخره بازیاش :/
شنبه 31 شهریور 1397 10:26 ق.ظ
عاقا بعد از اینکه سوار ون شدیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت . من و
خواهرم ته نشستیم =")
کنار ساک و وسیله ها :|
عاقا این ماشینه خیلی خنک و خوب بود تا اینکه متوجه شدیم تموم راه
قراره شکنجه بشیم :)
چرا ؟
تکون ها و لرزش های خیلی بدی رو باید تحمل میکردیم . =/
اینگار 4 ساعت باید زلزله ی 9 ریشتری رو تحمل میکردیم ====|
گاهی هم باید از رو ترمز گیرا با سرعت زیاد رد میشدیم پرت میشدیم بالا ... کلا ببخشید باسنمون از صندلی جدا شده .. به سمت بالا پرتاب میشدیم :/ سرمون میخورد به سقف و برمیگشتیم :/ مث شوک برقی بود :/ نمیتونستی بخابی با خیال راحت :/ بدبختی اینجا بود که 4 ساعت تا اونجا راه بود :/ عاقا بمن ساندویچ دادن :/ ساندویچ دست ساز . خیلی خوشمزه بووهوههوووووود
ولی اینقدر لرزیدیم که تمام محتویاتش تو یه صحنه آهسته ی پرتاب شدن مث
شاباش ریخت رو سر همه :/ صحنه ی خیلی زیبا و چندش آوری بود :/
خواهرم بزور یه ساندویچ میخاست بخوره سس میخاست بریزه اصن روی جای
مشخصی نمیریخت :/ رو لباس .... رو ساندویج .... رو من ..... هرجایی ک فک کنید جز
ساندویچ سسی شد :/
وقتی رسیدیم من داشتم فکر میکردم که اسم این دریا چی هست .... نمک
آبرود ؟ .... عاخه ما تو مازندران بودیم و .... این سوالو مطرح کردم . خواهرم یه
نیشخند شیطانی زد ... بعد گف : زهرا ! اصن الان فیلمبرداری نمیکنن پایتخت رو که
میپرسی ....
من : =) مشت میخوای یا سیلی ؟
لگد میخوای یا ...
همون لحظه بود که دوست
مامانم گفت : منــــــــــــــــــــــــــــ
به هیچکس کار ندارم ! (همه از خواب
پریدن) ممنننننن ! به محض رسیدن فرش برمیدارم میییییییییرم لب ساحل به کسی هم کار
ندارم .!
تصوری که از قیافه ی دوست مامانم داشتم این بود که تننننننننند داشت
میدویید پاهاشم شبیه چرخ شده بود بسمت ساحل ....====) با قیافه ای ذوق زده ...
عاقا ما رسیدیم اونجا با دیدن کلی مغازه برای فروش دمپایی های خوشگل
گریستیم =")
وقتی رسیدیم اونجا دیدیم دققییییقا منظره ی رو به ساحل بود @.@
خییییییییییلی قشنگ بود منظرش . سوییت کوچیکی که به اندازه ی اتاق من
بود :/ یه چیزی ک شبیه بسته کبریت بود :/ . یه تلوزیون خیلی کوچیک در حد 50 سانتی
متری مضحرف داشت که درب و داغون بود درستم نمیشد :/ با یه اسپیلت که
خداااااااروشکر روشن میشد :/
عاقا اونجا هیچ اتاقی نداشت برا لباس عوض کردن ===| فقط تنها اتاقی که
اونجا بود ... دشوییش بود که توش دوش حموم هم بود :/ ینی هم دشویی بود هم حموم :/ ینی یکی میرفت حموم تو باید از
دستشویی بترکی تا اون یارو از حموم بیاد :/
ما کلا لباسامونو تو دستشویی
عوض میکردیم . بعضیاشونو ... بیخیال :/
. دوتا تخت نرم و فنری هم داشت . گرچه من کلا رو زمین خابیدم :/
با یه بالکن که اونم رو به ساحل
خیلی قشنگ بود .... به سوییتای دیگه چسبیده بود :/ ما از سوییت کناریه
صندلی میدزدیدیم =====))))) و پتو و زیر انداز =)
=====))))))))))
عاقا ما لباس های مسخره ی ساحلیمونو پوشیدیم . من به زوووور دمپاییمو
تو پام جا دادم ( پوست پام داشت پاره میشد ) همه مث وحشیا دویدیم سمت ساحل . عاقا
خیلی منظره ی قشنگی بود ... به غیر از صحنه هایی که از نظر مامانم زشــــــــــت
بود :/ صحنه : بعضی از مردا و پسرا فقط مایو داشتن :/
عاقا من به ساحل و آب که نگاه کردم گریم گرفت :")
چون نمیتونستم خودمو بندازم توش .... همه تا گرن تو آب بودن من تا زیر
زانو ===..)
خیلی گریه کردم اون روز .
همه تو آب ... من یا داشتم شن بازی میکردم یا داشتم صدف جمع میکردم
...
دوست مامانم که فهمید من پام سوخیده و چقدر ناراحتم .... ینی به این
دلیل نرفت که برام وسایل قلعه بازی بخره .... به این دلیل بود که دوتا دختراش گیر
داده بودن ازین بادکنکا بگیره براشون که میشینی توش میری تو آب ... نمیدونم اسمش
چی بود یادم رفت ... رفت اونجا بعد چون میدونست من ناراحتم برا منم وسایل شن بازی
خرید .... با دیدن اون وسایلا حس میکردم .... حس میکردم دارم از شدت ناراحتی بغض
میکنم ..... خیلی رنج آور بود . وسایل هارو گرفتم و تشکر کردم. دختراش انگار
میفهمیدن من ناراحتم بعد از بازی کردنشون اومدن باهام شن بازی کردن ... منم با بی
حوصلگی چیز میزای مسخره ای ساختم .... البته شرایط اونقدرا که من میگرم ناراحت
کننده نبود :/ ینی بود من فقط میتونستم تا یه حتی برم تو آب که نره رو زخم بسوزه
یا عفونت کنه . خیلی بد بود ... من رفتم تو آب . یکم که رفتم جلو تا جایی که آب
اومد تا زیییر زانوم وایستادم . از همونجا آب بازی کردم .... موج میزد میخورد به
زانوم میترسیدم برمیگشتم ولی کیف میداد ... اما نه اونقدری که قرار بود خودم رو
بندازم کاملا تو آب ... عاخه من هیچوقت تا حالا نتونستم آب تنی کنم :/ چون یا
نمیتونستم یا میترسیدم ....
بیخیال از تو این فاز دپرس بیایم بیرون .... بر از بازی با آب رو یه
چرخ ماشین نشستم . اونجا چند تا چرخ بود . نشستم ... شروع کردم به درست کردن پری
دریایی رو ماسه ها حالت برجسته درست کردم . همه جا به غیر از سر و موهاش . فقط اون
باله ی سبز رنگش رو درست کردم و روش صرف گذاشتم . برای بدنش هم دوتا صدف بزرگ پیدا
کردم گذاشتم همونجایی که پری دریایی هم صدف گذاشته بود . خیلی قشنگ شد . ولی حوصله
نداشتم بقیشو بسازم ... ینی بلد نبودم :| ولی خوب شد . عاقا رفتم طرف خونه که
استراحت کنم ... طرفای سوییت خییییییییلی ماسه های نرم و خشک زیادین . راه میری
پات فرو میره توش :| مث برف . برا همین به سختی میشد راه بری تا خودتو به سوییت ها
برسونی . دروازه ... دری که داخلش سوییت ها بودن کنارش یه شیر آب پود که پاهاتو
میشستی . آب قطع بود :/ رفتم خونه . شمردم ... دقیقا از 15پله رفتم بالا ....
و پاهامو شستم و رفتم خونه عر زدم :|
بعدش شب شد . چند ساعت تو ساحل بودیم تا اینکه شب شد . قرار بود شب
بریم کنار ساحل بلال بخوریم . اونجا یه بزن و بکوب هم بود . دوست مامانم یه غذایی
درست کرد ایییییییییییییینقدر که خوشمزه بووووووووود وای بی نظیر بود هنوز مزش تو
دهنمه ! برنج و خورشت :) خیییییلی خوشمزه بود . ما داشتیم حرف میزدیم با هم . همه
رفته بودیم حموم تا بدنمون مینطور پر ماسه نباشه :/
همه همینجور دور هم جمع بودیم تصمیم گرفتیم تو بالکن یا همون تتراس
غذا بخوریم . در حدی بود که توش چهار پنج تا صندلی جا بگیره . بچه مچه هارو
فرستادیم . رفتن از سوییت های دیگه صندلی دزدیدن :/
و چیدن و همه چیز آماده شد .... میز نداشتیم :/
مهم نبود ...
غذا رو که کشیدیم داشتیم میخوردیم فهمیدیم همسایه که سوییت داشت طبقه
ی پایین کنارمون . تولد داره :))))
دوست مامانم گیر داده بود به مامانم که بریم تولد ===))))
اونا آهنگ میذاشتن ما از اینور میرقصیدیم =====)))))
یه مرده بود معلوم نبود چی کاره بود اون وسط با پیرهن صورتیش غر میداد
:/
قیافه ی یارو خیلی ضایه بود :/ ما هم خیلی ضایه بودیم :/
چون همین که ما گفتیم بریم حالا لب ساحل ...
همه سرشونو گذاشتن زمین .
لامپارو خاموش کردن . خابیدن :|
صدای بزن و بکوب هم میومد نکیذاشت عصبانیتم رو کنترل کنم . داشتم از
عصبانیت میمردم ! اصلا اون شب خوابم نبرد . بیدارم نشدن گفتن ما دوساعت میخابیم تا
فردا صبحش خوابیدن ! منم همش حرص میخوردم . خوابم نبرد تا 2 صبح . ینی 2 بامداد :/
من داشتم آتیش میگرفتم عاخه مگه نگفتین میخویم بریم شب ؟ همه گرفتن
خابیدن . قبلشم من اول از همه گفتم ممن میخوام تو بالکن بخوابم . 6 نفر رفتن اونجا
من تا اومدم گفتن زهرا جان اینجا جا نیست رو تو اتاق ها بخواب !
اینقدر عصبانی شدم نتونستم جلومو بگیرم ! توجهی نکرده و همونجا
خوابیدم :| و حرص خوردم . وحرص خوردم :/
فرداش پاشدن دارن راجب بوی نفت صحبت میکردن :/ چون یه یاروی بنزین
میفروخت داشتم میگفتن که چرا و نمدونم بو داشت و فلان :/ منم دلم میخواست تک
تکشونو آتیش بزنم :/ خیلی ریلکس و شاد بودن . منم عصبانی :/
بعد پاشدیم رفتیم که قایق
موتوری سوار شیم برای روز آخر
رفتیم ...
یارو قایقرو داشت میبرد تو آب .
دوست مامانم میخواست سوار بشه یه پاش تو قایق یه پاش بیرون قایق .
یارو تکون داد کشتیه رو دوست مامانم خورد تو آب ها خیس خیس شد همه چیش :/ . جالیه
مث چی میخندید :/
ولی بگم که گوشیش واقعا نابود شد :/
سوخت :/
عاقا من و یکی از دوستای دوست مامانم ( شمام مغزتون هنگ کرد یا فقط من
اینجوریم ) و مامانم و اون پسره ک بهتون گفتم نشستیم تو قایق خواهرم ودوتا دخترای دوست مامانم تو قایق پلاستیکی .
عاقا ما که نشستیم .. من چسبیدم به قایق :/ عاخه خاطره ی خوبی ازین
کارا نداشتم :/ چون یه بار یارو با سرعت خیلی زیادی رفت منم تا اون موقع سوار نشده
بودم رفتم وسسسسسسط دریا دهنم سرویس شد :/
کلی آب شور رفت تو حلقم :/
البته من تو قایق بادکنکیه بودم :/
برا همین با هر موج پرش زیبایی میزدم :/ عاقا یارو که قایقو روشن کرد
ترسم ریخت :)
ررررررررررررفتیم وسط دریا من گفته بودم 1 دور باشه بعدشداد زدم 10
دور!!!! :))))
قیافه مامانم : =) عزیزم هر دور 80 تمنه :)
من : 1 دور ! غلط کردم :) !!!
خیلی کیف داد . بعد از اون میخواستیم بریم بازار فهمیدیم ون ( ماشینی
که میاد دنبالمون) ساعت 12 میاد :/
ساعت 10 بود :/ . بیخیال شده و وسایل رو جمع کردیم . اول رفتیم بیرون
ینی هموونجا بیرون از سوییتمون نهار خوردیم .
من خوابم برد . بعد ون اومد و
ما سوار ون شدیم . اینیکی خیلی درب و داغون و گرم بود :/
این یکی آهنگم میذاشت . ولی ما بااااز باید 4 ! ساعت زلزله تحمل
میکردیم :/
نابود شدیم . اصن تو این مسافرت :/
عاقا نمدونم چرا یارو آهنگ تایتانیک گذاشته بود ما هم قیافه همون خیلی
ضایه بود . ما نبود میشدیم و پرش میزدیم سرمون میخورد به سقف داغونه ماشین نابود
میشد .... و تایتانیک پخش میشد ...
ooooooooooooooooooooooooooooooooooooo
you veeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee ….
ما بیشتر به فنا میرفتیم :/
خلاصه که ببخشیدا تو این 4 ساعت دهنمون صاف شد :/
بعدش هم رسیدیم خونه و همه چی تمومید :/
بای :/
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 10:31 ق.ظ
=================/
شنبه 31 شهریور 1397 03:33 ق.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 03:30 ق.ظ
:/
شنبه 31 شهریور 1397 03:31 ق.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 03:29 ق.ظ
خاطره ی 20 # حرفی ندارم ... :/
شنبه 31 شهریور 1397 02:32 ق.ظ
عاقا همونطور که تو بخش قبلی گفتم من موفق به گرفتن فیلم خجالت نکش
نشدم :/ . و این اولین بدشانسی بود :/ . بعدش هم که گفتم رفتیم و چنتا مدل دمپایی
و لباس نگاه کردیم برای مسافرت ساحلیمون :)
عاقا ما نگا کردیم ولی نخریدیم :/
بعدش هم با کلی دردسر سوار واحد شدیم . بعد از اینکه از واحد پیاده
شدیم (کلی آدم دیگه با ما هم مقصد بودن ) خواهرم یه مرده رو داشت نگا میکرد . ینی
همش داشت به اون نگا میکرد منظوری نداشت . یارو شبیه این بسیجیا هستن میان گیر
میدن :|~ . شبیه همونا بود عاقا ابجیم داشت به این نگا میکرد منم حواسم نبید .
داشتیم رو جو آب راه میرفتیم رو این میله هاش . که ناگهام پای خواهرم لای یکی ازین
میله ها گیر کرد جلو 10-20 نفر با مغز خورد زمین هرچی تو دستش بود پخش و پلا شد :|~ همه مث چی خیره شدن به ما :/ وضعیته خیلی ضایعی بود :|~ عاقا ما قشنگ بهمون ثابت شد
که خدا زد پس کله ی خواهرم گفت خفه شو :/
عاقا ما با همین حالت ضایع رفتیم سمت سوپر مارکت . یسری خرت و پرت خریده و
برگشتیم . رفتیم خونه . عاقا ما رفتیم خونه . من همین که رسیدم مامانم رو بغل کردم
و زار زار گریه کردم :/ مامانم گفت : چته ؟ :| خواهرم برای بار سوم پاچید :/ و گفت
: یارو میگه خجالت نکش هنو نیومده :))))))) منم داشتم بغل مامانم عر میزدم :/
مامانمم داشت دلداریم میداد ولی از اعماق وجودش از خنده میترکید :/ . عاقا بعد از
اینکه من بخواطر این جریان مسخره گریم تموم شد و آروم شدم رفتم تو اتاق مامانم گفتم : مامان ساعت چند
فردا بریم دمپایی بخریم ؟ مامانم ( :|||||) شد :/ گفتم چیه ؟ گفت : فردا اصن وقت
نیس باید ساعت 10 صب دم در باشیم :/
من : ="|
متوجه شدیم فردا وقت خیلی کم داریم نمیشه رفت دمپایی خرید :/ عاقا منو
میگی مث ابر پاییز گریه میکردم و عر میزدم :| برای بار دوم تو اون روز :/. مامانمم
که عین خیالش نبود ( نباید از کلمات و جملات بد استفاده کنم :| ) قشنگ تایم گرفتم
. 45 دیقه داشتم عر میزدم :/ . بخواطر دمپایی :/ دیگه فکرشو بکنین :| اینم از
بدشانسیــــــــــــــــــــه دوم :| . عاقا بعد که دوباره آروم گرفتم داشتم با
عصبانیت تو خونه راه میرفتم . دیدم چایی داریم :/ رفتم که بریزم کوفت کنم :/ رفتم
اونجا یه استکان و نلبکی برداشتم :| رفتم سمت سماور . ما سماور داریم . داشتم خیلی
زیبا چایی میریختم که نمیدونم چی شد یه لحظه حواسم رفت رو تلوزیون آب از توش ریخت رو
دستم منم ترسیدم استکان پر از آب جوش از دستم افتاد رو پام سماور هم باز بود داشت
آب میریخت ...... خلاصه که پام سوخت =""))))))) و مامانم گفت متاسفانه
نمیتونی بری تو آب ... بری تو آب ... بری تو آب .... بری ... بری ...
بریــــــــــــــ ....... برای بار سوم عر زدنم شرو شد :/ کجا آب جوش ریخت ؟ روی
زانوم ینی یکم پایین تر از زانوم :/ منم میخاستم برم تو آب خودموبندازم سر تا پا
آب و ماسه بشم ولی حالا که مصدوووووم شده بیدم ..... فقط امکانش بود تا اینکه تا
زانو برم تو آب و حتی پایین ترش :/ . و این بدترین و مسخره ترین بدشانسی اون هفته
بود :/ ینی سومین بدشانسی :| عاقا من دیگه داشتم خون گریه میکردم :/ .
شب با گریه خوابیدم :")
فردا صب . .. وقتی بیدار شدم
دیدم خواهرم نی . ب مامانم گفتم گفت : دیشب اینقدر عر زدی رفت که یکی دوتا
دمپایی بگیره :/
من :
من فقط میتونستم تا زیر زانو برم تو آب و حتی نمیتونستم شیرجه بزنم یا
غیره :"(
عاقا من و مامانم با عجله شروع کردیم به آماده شدن . کیف هامون آماده بودن . فقط باید یسری کار دیگه
انجام میدادیم و میرفتیم . منتظر خواهرم بودیم . خواهرم که رسید دیدم دوتا دمپاییه
تقریبا خوشگل دستشه . و تقریبا زشت :|
یکی برای من و دیگری برای خودش . مامانم دمپایی داشت از قبل :/
عاقا من دمپایی هام شبیه گربه بود :/ گربه ای بود :/ صورتی رنگ :/
صورتیه ملیح :/
:////
عاقا من بدون توجه کردمش تو پام . یهو قیافم اینشکلی شد : =)
مامانم : =|
خواهرم : =|
دمپایی ..... به طرز عجیبی ......
تــــــــــــنـــــگــــ بـــــــــووووووود !!! :|||||
اینم از بدشانسی چهارم :/
بی دمپایی شدم . ینی بی دمپایی نبودم دپاییم خیلی کوچولو بود نمیدونم
چرا خواهرم اشتب کرده بود :/
دمپایی وقتی تو پام بود نصفش از دمپایی بیرون بود تازه پام هم وقتی تو
اون بندش بود عرق سوز میشد :/ ینی اگه با اون دمپایی مدت زیادی تو آب میموندم
پوستم کنده میشد :/
عاقا ما دمپایی هارو انداختیم توی کیفامون . قرار بود بادوست مامانم و
دختراش و عمش و چند نفر دیییییگه که هممون به غیر از یه پسر زن بودیم بریم بابلسر
:)))))) ما کلا 11 نفر بودیم . دوست مامانم + مادرش +عمش + دوستش +دوستش+ یه پسره
که من هیچوقت نفهمیدم چه نسبتی با اینا داشت + دوتا دخترای دوست مامانم +مامانم +
من و خواهرم :)))
اینا قرار بود با یه وَن سفید کولر داره باحال بیان دنبالمون
اووووونور خیابون . عاقا ما بالاخره زدیم بیرون با بابامون . البته قرار نبود
بابامون جزوی از سفر باشه اون فقط نقشش این بود که با ما پتو مسافرتی هارو بیاره
اونور خیابون + همراهیمون کنه و خرگوشای دوست مامانم رو بگیره تا این دوروز ازشون
نگه داری کنه :| عاقا ما داشتیم از خیابون رد میشدیم . ینی وایستاده بودیم . بعد
بابام به یه طرز مسخره ای پتو هارو گرفته بود دستش انگار میخواست پتو نذری بده :|
مامانم از شدت ضایع بودن وضعیت رفت سمت بابام که پتو رو بگیره . همون
لحظه خیابون خلوت شد اینا دوتایی رفتن وسط خیابون و رد شدن ازش . عاقا این دوتا به
من و خواهرم نگفتن بیاین همینجور رفتن حواسشو به من و خواهرم نبود ما هم راه
افتادیم دنبالشون یه تریلی خییییییییلی سنگین با سرعت زیاد داشت رد میشد و خواهرم
سریع دویدیم .....
فقط 3 ثانیه فاصله ی برخورد
ما با تریلی بود ... ینی هنوز صدای بلندش تو گوشمه .... که بوق میزد و با سرعت
زیاد رد میشد . نمیدونم چرا اینقدر صدای تریلیه زیاد بود . بابام ترسیده بود داشت
سرم داد میزد :|
به جای اینکه بگن وای چطوری خوبی خدارو شکر که چیزی نشد یا اینکه
رانندش چه بیشعوریه به من میگفتن بیشور :/ سر من داد میزدن :/ نمیدونم چرا :/
بعد از اینکه کلا از خیابونا رد شدیم بابام داشت بهم آموزش صحیح رد
شدن از خیابونو میداد :/ .
ولم نمیکرد :/ هیییییییییییییی توضیح میداد قیافه ی هممونم دپرس شده
بود :/ . عاقا این ونه رسید و ما سوار شدیم . بعد فهمیدیم خرگوشا رو نیاوردن
انداختن تو حموم خونشون :////////
بابام پوکر شد :/ بعدشم با نامیدی برگشت .... اینم از بخش دومه این
خاطره هست :)
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 02:40 ق.ظ
باز آمد ... بوی ماه مدرسه =..)
یکشنبه 25 شهریور 1397 03:24 ب.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 03:09 ق.ظ
خاطره 19 # ضد حالی درخشان =..)
یکشنبه 25 شهریور 1397 03:15 ب.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 25 شهریور 1397 03:17 ب.ظ
درد و دل با مامان :|~
یکشنبه 18 شهریور 1397 02:06 ق.ظ
درد و دل با مامان :|~
من : مامان میتونم باهات درد و دل کنم ؟
مامانم : آره دخترم :)
من :مامان من میترسم امسال ک 5 تا کتاب بهم اضافه
شده و همه چی تغییر کرده و حالا دبستانی نیستم ک نمره هام همه خیلی خوب بشن تژدید
بیارم
مامانم لبخند از رو صورتش محو شد ....: تو غلط
میکنی تژدید بیاری ! درستو خوب میخونی تا تژدید نیاری :|
من : مامان
خو ی چیزی بگو ک ب زندگی امیدوار شم . مامان من اومدم ک درد و دل کنم خو :|
مامانم سکوت میکرد :/
من : مامان
قشنگ داری کاری میکنی ک ازین ب بعد برای درد و دل کردن بهت اعتماد نکنم و
برم با یه غریبه درد و دل کنم و...
مامانم : تو غلط میکنی با یه غریبه درد و دل کنی :|
من : :|~
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 18 شهریور 1397 02:09 ق.ظ
:|~
یکشنبه 18 شهریور 1397 01:46 ق.ظ
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 18 شهریور 1397 01:49 ق.ظ
خواطره 18# کاراگاه بابا :/
چهارشنبه 14 شهریور 1397 10:49 ب.ظ
کاراگاه
بابا :|~
عاقا این خاطره رو یادم رفته بود تو بخش مهمونی بگم :/
بعد از برگشتن از بندرترکمن و شب شدن ما موضوع خش افتادن ماشین رو به
بابا گفتیم .
بابام ناگهان تصمیم گرفت تا کاراگاه بشه :/ . سانتیمتر و چراغ قوه و
اینجور چیزا رو برداشت و رف بیرون :/ من و پسرخالم و شوهرخالم و با داداشم رفتیم
باهاش :/
عاقا ما رفتیم زیر سر ماشین :/
خش رو مشاهده کردیم :/ . خش بدی بود و رنگو برده و یه تو رفتگی ایجاد
کرده بود :/
شوهرخالم داش گریه میکرد :|~
بابامم یه طور متفکرانه ای به ماشین خیره شده بود :/ بقیمونم به بابام
خیره شده بودیم :||||~
بعد دوساعت بابام برای بار بیستم پرسید : مگه ماشین رو کجا پارک کرده
بودی :| ؟
هم زمان همه زدیم تو صورتمون :/
شوهر خالم هم برای بار بیستم
گفت :بیرونه پارکینگ -_-
بابام : اومـــــ .... :|
باز بعد چند دیقه دوباره بابام پرسید : خب چرا تو پارکینگ نذاشتیش :|~ ؟
ایندفه همه موج مکزیکی رفتیم :/
شوهر خالم داش از دست بابام حرص میخورد ===)))
اول ما فکر کردیم با میلگرد یکی زده
عقیده ی من : از اونجایی که
دقیقا جلوی ساختمون ما دارن ساختمون سازی میکنن حتما میلگرد اونجا پیدا میشه و یکی
از اعضای همونجا زده اینکارو با ماشین کرده :)
عقیده ی هممون همون میلگرد بود . ولی نه بطوری ک من فکر میکردم چون
میگفتن میلگرد هرجایی هست :|
بابام هنوز عقیده ای نداشت ... چون داشت بیشتر دقت میکرد . وقتی دقت
کرد فهمید که اندازه و فاصله ی خط ها نا مساویه ! . یه میلگرد فاصله ها و خط هاش
مساوی هست اما این یکی فرق میکرد !
بنابر این فهمید هرچی که هست میلگرد نیست . بعد بیشتر نگاه کرد دید
دور خش ها یه مقدار خاکه ریز هستش ! خاک قهوه ایه روشن !
بابام گفت : ببین زمانی که امروز صبح اینو دیدی دورش خاک ماکی چیزی
نبود ؟
شوهر خالم : چرا ! بود پاک کردم ولی .... :/
بابام : دریافتمممم !!!
ما : O__o
بابام : کسی که اینکارو کرده با یه چیز آجری زده رو ماشین ===))
ما : خب اون یارو کی هست ؟ .__.
بابام : اصلا نمیدونم =====)
ما : -_-
بابام : خب حالا بگردیم ببینیم این دور و بر آجر پیدا میکنین یا نه !
ما هم گشتیم آخرشم خودش پیداش کرد . یه آجر گوشه پارکینگ افتاده بود
بابام برش داشت
دقیقا روش برآمدگی های نامساوی داشت ! دقیقا با همون اندازه های تو
رفتگی های روی ماشین . شوهر خالم و معتقد بود با میلگرد زده و خب یجوری زده
که تو رفتگی ها نامساوی داشته باشه :/
اعتقادشون با هم کلی فرق میکرد :|~
بعد بابا سانتی متر رو برداشت . و دقیقا همه ی بر آمدگی ها و تو رفتگی
های آجر و خش های رو ماشین رو اندازه گرفت ! همشون هم اندازه بودن !!!
بعد شوهر خالم قبول کرد . بابام یکم فکر کرد بعد گفت من فهمیدم کار کیه !
کسی که اومده با آجر زده رو ماشین کلا با من مشکل داره . بعد برگشت
وپشتش رو به ما کردو به جلوش خیره شد و گفت : یه روز من خواب بودم ... بعد یهو یکی
زنگ آیفون رو زد و گفت : این ماشین مال شماست ؟
من گفتم نه ...
بارها اومد و دوباره زنگ رد و گفت این ماشین مال شماست یا نه ؟
و منم بار ها گفتم نه ...
تا اینه برای آخرن بار وقتی اومد دم در باهاش کلی دعوا کردم . چند جای
دیگه هم باهاش بحث کردم و کوچک شد ... حالا میدونست ماشین مال فامیلای منه با
عصبانیت اومده زده و رفته ....
قیافه ی ما : :|~~
عاقا بعد از پیدا کردن مجرم خیلی موفقیت آمیزرفتیم خونه :)
بعد از این اتفاقات رفتیم شب ترسناک رو ک خاطرشو چند پست پیش نوشتم
برگزار کردیم J
بای :|~
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 18 شهریور 1397 01:51 ق.ظ
خواطره 16# شب ترسناک ما ===/
جمعه 2 شهریور 1397 01:42 ق.ظ
شب شده بود . آخرین شبی بود که خالم اینا خونمون بودن . ما تصمیم گرفتیم بریم بالا و ی شب ترسناک داشته باشیم :)
البته من این تصمیم رو گرفتم و بزرگترا رد دادن -_-
ما کوچیکترا ینی من و خواهرم دختر خالم پسرخاله ی بزرگه رفدیم بالا . با مامانم ک مراقبمون باشه :/
عاقا بوم خونه ی ما خیلی تاریکه . خیلی هم نه . ولی تاریکه برای ما :/
رفتین اول چند تا بستنی خوردیم . عدش نشستیم رو زمین . و شروع کردیم ب چرت و پرت گفتن های مسخره :/
مثلا من ی داستان ترسناک تعریف کردم اونا ترسیدن . اونا ی داستان ترناک تعریف کردن و خواهرم از شدت مسخره و بچگانه بودنش به خودمون از خنده پیچیدیم .
داستان ترسناک ما : یه مردی بود که یه مینی بوس داشت . اون هر روز از یه روستا مردم رو به شهر میبرد . از صبح تا ساعت های 1 و 2 شب . مسیرش هم یه جاده ی طولانی جنگلی داشت . یه شب وقتی مردم رو رسوند داشت از توی این جنگل رد میشد .توی این جنگل یه پیرزن با موهای سفید سر راهش بود که میخواست سوار مینی بوسش بشه تا بره خونش وقتی سوار شد یه حرکات عجیب و ترسناک در میاورد . و اون مجبورش کرد که از مینی بوس پیاده بشه ! اون خیلی ترسیده بود ! وسط های راه بعد از پیاده کردن پیر زن دوباره اون رو وسط جاده دید . ! به خودش گفت : مگه من اون رو اونطرف پیاده نکردم ؟ چطور این الان اینجاست ؟ اون موقع دیگه از ترس تصمیم گرفت از روش رد بشه . از روش سریعا رد شد و گاز و گرفت و رفت ! همینطور ک داشت با عجله از تو جاده رد مشد یدفه ی چیزی محکم خورد ب پشت ماشین بگشت دید اون پیرزن با یه قیافه ی خیلی ترسناک و وحشتناک چسبیده به پشت ماشین و تو چشماش زل زده و داره میخنده ! مرده تا برمیگرده جلو میبینه درست کنار صورتش همون پیزرن با صورت وحشتناک داره یه نیشخند شیطانی میزنه ! همون موقع بود که مرد از شدت وحشت چشماش میزنه بیرون و کنترل ماشین از دستش میره و ماشین میوفته تو دره . ...
برگشتم دیدم دارن با وحشت به هم نگا میکنن :)
بعد چند دیقه دختر خالم ک 7 سالشه گف : حالا بذارین من بگم !
ما : خو بگو ._.
اون : یه شب ترسناکــــــــــــــ....
ما : خووووووووبــــــــ ؟._.
دختر خالم :یه شیره اومد تو جنگلــــــــــ .... !!
من و خواهرم : .__.
دختر خالم : بعد یه دختره اومد جلوش شیره گفت ااااااااااااااااااااعععععععععععووووووووووووووو !!!! جییییییییییییییییییغ !
من و خواهرم : ._. خب ؟
اون : همین دیگه ^__^
من و خواهرم : =|
چند ثانیه سکوت بود ...
پسر خالم ک داشت میترکید از خنده :/
ما قیافه ی دختر خالمونو ک دیدیم تصمیم گرفتیم یکم جیغ بزنیم اعتماد ب نفسش نابود نشه :/
بعد نوبت من شد دوباره .
منم ی داستان مسخره ی من در آوردی از خوردم در آوردم گفتم
باز نوبت پسر خالم شد
پسر خالم : یه یار یه دختره تو راه ک داشت میرفت با یه چیز خیلی سیاه مواجه شد . ! دید یه گربســـــــــ !!! ( خیلی با حس تعریف میکرد :/)
من و خواهرم : -_-
پسر خالم : یعد دختره با ماشینش لهش کرد و رفت .... اومد دید اون گربه ی مرده داره بهش نگاه میکنهههه! عررررررررررررررررررررررررر !
دختر خالم ک سکوت ...
من و خواهرم تشنج کردیم افتادیم رو زمین ! دو دیقه فقط میلرزیدیم ! : واااااااااای ممد توروخدا دیگه ادامه نده ! خیلی وحشت انگیییییییییز بوددددددد !!! ترو خدا دازیم تشنج میکنییییم !
قیافش : -_-
عاقا بعد از اینهمه چرت و پرت گفتن من رو سریمو برداشتم رفتم پشت ی دیواری . ک یجور ظاهر شم اینا فک کنن من جنم بترسن . باد بود و هوا یجوری ابری بود و ماه هم پشت ابرا بود :/ یجور ترسناکی بود :/
رو سری رو گذاشتم رو سرم و نبستمش . رفتم پشت جیغ خیلی آروم در حد خرکی زدم . :/ (ججییعععر )
بعد آروم رفتم ز کنار دیوار ی جا وایستادم . شالمم ک تو باد میرفت خیلی ترسناک شده بودم :/
دوساعت وایستادم اونجا میبینم دارن از رو بوم میگن : اون خفاشه رو ! عرر ! عه اون چراغه مال کجاس ؟ - مال فرودگاهه ! – عهههههههه ! واقعا ! ؟ فرودگاه کجاست ؟ - خارج از شهر - عرررررررررررررر ! ناموصا ؟ باورم نمیششششههه ! = - عاره ! تازه اون چراغه هم مال دشویی خونه همسایس ! – عههههه ! ناموصا ؟! خیلی باحاله که !!! – عااااره تازه اونم .....
من بعد از دیدن اون اسکلا : -_- همچنان ( عههه ! وااااای وای ! خیلی خوبه ! اون چراغ کجاس ؟ - اون چراغ حمو..)
من : کسی منو صدا کرد ؟ آروم و جنی گفتم :/
بعد دو ساعت دختر خالم یکم بمن نزدیک شد فرار کرد :/ یکم امید وار شدم :/
دختر خالم : هیولا !
من : آخجون بالاخره یکی ترسید الان اونا هم میان و میترسننن ====))))))))
مامانم ک نشسته بود رو زمین داشت با نا امیدی بهم نگا میکرد :/ بعد چند دیقه پسر خالم و آبجیم داشتن بهم نزدیک میشدن . گفتم اینا بیان نزدیک جیغ بزنم .
اومدن نزدیکم پسر خالم ک سریع رد شد آبجیم هم تا اومدم جیغ بزنم زد پس کلم و رف :/
من ._.
تصمیم گرفتم دیگه جن بازی در نیارم :|
بعدشم رفتیم پایین خونه و همه خابیدیم . فردا صبحش فهمیدیم دختر خالم از ترس رو پتوش شماره 1 کرده ===)))
بله =..)
اینم از شب ترسناک و مسخره ی ما :/
بای :/
دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 2 شهریور 1397 01:41 ق.ظ
تعداد کل صفحات : 3 1 2 3