سلووووووووووووم :)

سه شنبه 28 شهریور 1396 01:23 ب.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^


Related image
با سلوم خدمت شوما !
من زهرا هسدم :)
من اینجا خاطره میذارم 
معمولا خاطرات من اعصاب خورد کنن که خب باعث خنده میشه -_-
همین دیه :| 





دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 20 اردیبهشت 1398 01:39 ب.ظ

خاطره 24# اوتوبوس سواری تا مشد

سه شنبه 20 فروردین 1398 08:42 ب.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
نتیجه تصویری برای ‪White black anime‬‏
بچه ها سلاااام :)))) حالتون چطورع ؟ من برگشتم از مشهد با کلییی خاطره ی به یاد موندنی !!!! 
خب . خواطرات من از جایی شروع شد که صبح 9 فروردین با صدای ننم از خواب پاشدم . خلاصه که داشتیم لباس میپوشیدیم و اینا . عاقا ما داشتیم با هم حرف میزدیم و آماده میشدیم داداشم خواب بود . من منتظر بودم پاشه بیاد بگه عهههه دارین میرید و خدافظ و این جرفا . ولی یهو پاشد گفت : چرا نمیرید شما ؟!!!! اه همش حرف میزنین !!! بعدم مخشو گذاشت رو بالش باز خوابید :||~
عاقا ما کلا دیگه داشتیم میرفتیم . ساعت 9 و نیم بود ما زمان حرکتمون 10 و نیم بود . سریع اسنپ گرفتیم . داداشم اونموقع بیدار شد شرو کرد راه رفتن :/ مامانم گفت : خدافظی نمیکنی ؟ 
داداشم اومد یه روبوسی کرد و اینا . بعد مامانم گفت راستی یه استکان بده ...
_ تمیز باشه ؟ 
_ :|| 
ما : =|
عاقا رفتیم پایین اسنپ گرفتیم و رفتیم سمت ترمینال . تو مسیر داشتم از این فلکه بسیج و این برجه خدافظی میکردم :|
عاقا خلاصه رسیدیم ترمینال . رفتیم تو اوتوبوس گرگان مشهد رویال سفر :))) یعنی عالی بود اوتوبوسش :))) 
من که از این اوتوبوسا خییییییییلی راضیم خاستین سفر کنین رویال سفر عاولیه . چون قیمتش از بقیه بالاتر بود عالی تر هم بود . پر از آدمای با فرهنگ . با شعور و بدون بچه :) . هیچ آدم گدا و مزاحمی رو راه نمیدادن بیاد گدایی کنه تو اوتوبوس . یا بیاد آهنگ بزنه . نه خودش آهنگ میذاشت نه کسی رو راه میداد آهنگ بزنه . اوتوبوسش خیلی نرم میرفت . ساکت ساکت بود . هر دیقه وای نمیستاد . مانیتور داشت که توش بازی و فیلم و آهنگ و .... داشت که همشون خوب بودن . من کلی باز ی کردم :|
عاقا کلا 10 ساعت راه بود . صندلی های ما 4 تا بودن . یه سمت دو نفره بود . و سمت دیگه دوتا تک نفره پشت سر هم بودن . عاقا من و خواهرم با عملی بیرحمانه مامان و بابام رو از هم جدا کردیم ! :|~
ما کنار هم نشستیم و بابام پشت سر مامانم نشست :||| 
یه سری ساندویچ ژامبون مرغ هم گذاشته بودن رو صندلی ها که من هییییییییچوقت به اونا لب نزدم . البته من کلا زیاد چیزی نخوردم . این یه استرسه که توی تمام مسافرت ها من همیشه بین راه دستشویی میگرفتم و تا رسیدن به چای مناسب منفجر میشدم :/ . برای همین تو کل راه داشتم به خوراکیا نگا کرده و لب به هیچکدومشون نمیزدم :|~ 
عاقا پایی مانیتورا یه دکمه بود که خاموش روشن میکرد مانیتورا رو . و یه جایی که ما فکر میکردیم فلش میخوره . عاقا دوساعت مثل اسکلا داشتسم فلش رو میکردیم تو اون جاهه :/ ولی نمیاورد . مانیتور منم سوخته بود -_-  کلا فقط مانیتور من سوخته بود تو اون اوتوبوس :/ . عاقا ما دوساعت با همین قضیه مشغول بودیم . بعد از اون یارویی که همش میگرده ببینه مشکل مسافرا چیه حلش کنه خواستیم بپرسیم چرا فلش نمیاد فیلماش . عاقا جلوتر از ما یکی همین سوالو پرسید . بعد یارو گف : خانوم این جای شارژره :| 
من : :|   خواهرم : :|
بعد به هم لبخند زدیم . ... و ..... بطور سریع .... گوشیمونو زدیم به شارژ :||||| 
عاقا من حوصلم خیلی سر رفته بود :/ قرار بود فیلم ببینیم بعد خواهرم مث کنه چسبیده بود به هندزفری و گوشیش و از شنیدن آهنگ دل نمیکند :/ بیچاره کرد منو :/ . بعد بش میگم بذار من جای مانیتور بشینم بازی کنم . میگه نههههه من باید کنار پنجره باشم منظره ببینم :/ . عاقا آخرش که دیدم آبجیم خابه دزدکی رفتم رو صندلی مامانم پیش مامانم :))) . بازی کردم . مامانم یجوری باهام بازی میکرد و درباره بازی نظر میداد حس بپه 5 ساله ای بهم دست داد که ینی دلم میخواست گوله شم برم بغل مامانم =.=
خییییییییلی حس گوگولی ای بود . عاقا به مرور مامانم رف رو صندلیه من نشست . بعدش من موندم و یه پنجره و یه مانیتور . خب خلاصه که یه مدت گذشت ... همه خوابیده بودن ... و من .... رگای قرمز چشام داشت چشامو پر میکرد :///////// داشتم میترکیدم از سردرد . عاقا نمدونم چرا من تازگیا بعد ظهرا خوابم نمیبره ://// خیلی خابم میاداااا . ولی نمیتونم بخوام . حتی تو سکوت ://// عاقا من فقط به مناظر زیبایی که از گوسفند و گاهی خونه و جاهای خرابه بود نگا میکردم . :|~ و خابم نمیبرد :/ یه زوجم بودن سر به سر هم میذاشتن و میخندیدن کلا خوشم اومد ازشون . یه زوجم بودن پشت صندلیه ما فقط میگوزیدن :||||||||||| ظاهر موجهی داشتن ولی نمدونم چرا اینقدر ...... بیخیال ....  عاقا توراه داشتم بیرونو نگا میکردم یهو دیدم یه ماشین مچاله شده رو گذاشتن رو یه پایه ای بعد کنارش تابلو زرد در مورد عواقب خواب آلودگی زده بود :/// من و خواهرم همون لحظه قیافه ی ارسطو با اون کت مسخره ی راه راهش و دهن کجش اومد تو ذهنمون :|||| که داشت به ماشین مچاله شدن نگا میکرد ://// عاقا رسیدیم به یه رسوتوران مضــــخـــــــــــــــــــرف بین راهی . من یادم اومد بچه که بودم تو راه مشهر یه بار اینجا اومده بودیم . بعد به سرعت نور رفتیم دشویی ://
بعد دوباره به سرعت رفتیم کباب جوجه سفارش دادیم . عاقا قیافه رستورانه خیلی ضایه بود :| اسمشم بود رستوران مهمانک :| من مطمئنم گوشتایی که خوردم گوشت خر بودن . ... ینی ما خر خوردیم .... چون همین که سوار اوتوبوس شدیم دلدرد گرفتم تااااااااااااااااااااااا مشهد که رفدم دشویی ://
عاقا رستورانش واقعا ... خیلی چلیانه بود . فک کنم معنیه چلّی رو بدونین . چلی یعنی یه آدم یا یه جایی که واقعا ظاهر غیر موجه و آزار دهنده ای داشته باشه . مثل روستایی ها که ظاهرشون آدمو اذیت میکنه . عاقا من تا شب بیدار بودم :/ ینی خب بعد شب هم بیدار بودم :/ کلا بیدار بودم . :/ وقتی دو ساعت مونده بود به رسیدن من شیر کاکائو رو باز کردم و کلا خوردمش :| وقتی رسیدیم مشد شب شده بود . عاقا یه تابلوی ورود به مشهد زده بود اونجا . گفتیم آخییییش دیگه رسیدیم . عاقا .... نیم ساعت 40 دیقه ی بعدش وارد مشد شدیم :||| . عاقا جایی که ما باید میرفتیم نزدیک بود ولی هررررررررچی به این راننده هه گفتیم ما میخایم پیاده شیم میگفت : ....نـــــــــع !!! :|
عاقا ما هم تا ترمینال رفدیم :/ و کللللییی از خونه دور شدیم :/ 
عاقا رسیدیم اونجا داییم به آبجیم زنگ زد گف کجایین ؟
- ها ؟ ما تو فرودگاهییم :)))
همه دو دستی زدیم تو صورتمونو گفدیم : ترمینااااااااااااااال !!! 
- خب حالا ترمینال -_- خود خانوم شیرزاد شد در یک آن :///
عاقا ما میخاستیم اسنپ بگیریم . دردسر شد برامون اصن :/ 
عاقا هوا سررررد بود بادم میوزید  . بابام وقتی شرایط بحرانیه بیشتر قاطی میکنه و دعوا راه میندازه تا آروم بگیره ببینه باید چیکار کنیم :|||||
تو این شرایط هرکی میرفت یه وری :||| مامانم رف یه ور پول برداره از خود پرداز (توی ترمینال) 
بابام رف بیرون که مامانم اومد بیرون باهم برن :|||||||||||||||||||||| ....  من و آبجیم هم موندیم توی همون ترمینال منتظر ننم :///
عاقا خیلی داره جزئیاتی میشه :/// خلاصه که ما اسنپ گرفتیم با کلی بدبختی . تو ماشین داشتم به این فک میکردم که الان بابام میره میشینه رو مبل شرو میکنه که دخترام خیلی خنگن . خیلی فلانن . اونجا اونجوری شد اینجا اینجوری شد و فلان ... . کلا وقتی بابای من سکوت میکنه نشونه ی خوبی نیست .... نشونه ی اینه که وقتی به یه جا برسه شرو میکنه سیر تا پیاز قضیه رو با کلیییی چیزای الکی و یک کلاغ چل کلاغ مخلوط میکنه تعریف میکنه و به همین سبب آبرو بری به وجود میاد :|||| .
عاقا بالاخره رسیدیم . وایستادیم جلو آیفون . ... دکمه رو زدیم . .... وقتی زن داییم آیفون رو برداشت .... با قیافه های ما مواجه نشد ..... بلکه با دماغ من مواجه شد ....
عاقا ما رفدیم بالا .نشستیم و سلام علیک کردیم . کلا روحیه ی بابای من اینجوریه که شوخی های بیمزه و غیر قابل فهمی بکنه ک سبب آبروبری شه .... رفته اونا داره با رو میزی که گذاشته بودن رو میز ور میرف :||||||||
عاقا داییم اومد خونه (قبلش خونه نبود) بعدش تلوزیونو روشن کرد . یهو زد شبکه ای که توش فیلم هندی میذاره .... عاقا من حااااالم از فیلم هندی و آهنگای مضخرفشون بهم میخوره . و وقتی شنیدم زنداییم میگه : وایی ما خانوادگی عاشق فیم و آهنگای هندی هستیم با خودم گفتم : .... به .... رفتیم ..... 
چون اینا همیشه نگا میکردن و دهن من تو این چند روز سرویس بود ... :||||| چند دقیقه ای تحمل کردم ... بعد زنداییم گفت : خب تو چه فیلمی دوس داری ؟ کدوم کشور ؟ کدام ... کدام... 
من : خارجی باشه . مثلا انگلستانی جایی .... عاقا زدن یه شبکه ای که .... بیخیال ...  
عاقا بعد یه ساعتی خالم با دختر خالم و پسر خالم و شوهر خالم اومدن و شام خوردیم و خابیدیم . البته کلی اتفاق افتاد حال نوشتن ندارم :///
بای گایز



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 20 فروردین 1398 08:50 ب.ظ

مشهد :)

پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:55 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
نتیجه تصویری برای پینکی پای
سلام چطورین ؟
خب بچه ها م چند روز قراره که فعالیت نکنم (یجور میگم انگار تا الان یه ریز فعالیت میکردم ):)
خب قضیه از این قراره که من و مامانم و خواهرم و بابام قراره بریم مشهد . الان یکی دو سالی هست که هی میخویم بریم و نمیشه ://
امسال دیگه مامانم گفته هرجور که شده بایـــــــــد بریم :/ 
ما قرار گذاشتیم تو تعطیلات عید بریم . ولی خب دو سه روز مونده به عید طوفان و بارون به هم پیچید و دیه کلا نشد که بریم . هر روز بارون و سیل بود دیگه خودتون میدونید . بعد امروز صبح به نحو خیلی اتفاقی دیدیم نور آفتاب زده رو فرش و خونه زرد شده :))) 
خواهرم که از خوشحالی جیغ میزد موج مکزیکی میرفت :| 
بقیه هم از درو خوشحال شدن . چون ما کلا خانواده یبسی هستیم زیاد خوشحال نمیشیم . کلا شادیمون یه لبخنده ولی از درون خیلی خوشحالیم . 
خب قراره فردا شب راه بیوفتیم کلا همه چیز خیلی یهویی شد :/ 
ینی تا آفتاب شد همه گفتن فردا شب راه میوفتیم ! :| 
میگم آقا جان چرا یهو اینقدر سریع ؟  :/
گفتن : نه باز ممکنه بارون بیاد تا وقتی که هوا خوبه راه بیوفتیم :|
خب دیگه خلاصه برای اولین بار تو عید میخوایم بریم مسافرت :)
خب دیگه خدافظ تا یک هفته ی دیگه :))






دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:56 ق.ظ

خواطره 23 # سیل :|||

پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:52 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
نتیجه تصویری برای پینکی پای
خب همونطور که همتون میدونید دو سه روز مونده به عید توفان و بارون شدیدی تو کلِ شمال اومد و موجب سیل شد . خب این قضیه به همه خسارت زد و همه ماجراهایی رو پشت سر گذاشتن . خب من میخوام ماجرای خودمونو بگم . 
خب داستان از اونجایی شروع شد که صبح یه روزی قرار شد که من برم دکتر و نتایج آزمایشمو بگیرم :))) 
اون آزمایش دادن هم جریان داشت که بعدا میگم ....
من اون روز با خواهرم رفتم و منتظر مامانم شدیم . آخه مامانم سرکار بود و به ما گفت شما برید منم میام . 
عاقا اون روز ما اصن وقت نکردیم چیزی بخوریم  . سریییع پاشدیم اومدیم بیرون . خلاصه که جوا آزمایشو گرفتیم . ما ظهر رفته بودیم بیرون و اون جا دیگه تقریبا داشت شب میشد . وقتی از اونجا اومدیم بیرون هوا داشت تاریک تر میشد . بعد احساس کردیم هوا داره تو خودش میپیچه و قشنگ هوا ابری و سنگین بود . یه بادی هم میومد و من چند بار شالم باز شد . رفتیم رستوران یه چی خوردیم و سیر شدیم بعدشم با واحد رفتیم خونه . تقریبا آخرای شب بود که احساس کردم باد  و بارون تو هم پیچیده و داره میاد . گفتم من که دیگه از توفان نمیترسم . بارونم که هیچی نیست .. رفتم خوابیدم . عاقا موقع خواب بابام یهو اومد تو اتاق :/ و بطور خیلی اتفاقی یه پنجره خیره شد :/ گفتم بابا چیه ؟ گفت عهههههه !!!!!! میگم چیه ؟ 
میگه دور پنجرتون چقدر تَرَک داره !!! . عاقا تخت من یجوری زیر پنجره بود . بابام گفت بارون که میاد دیوارا نم برمیداره . دیوارای خونمون هم که به مو بند بود . توفانم شدید بود . منم مجبور شدم بروم کنارخواهرم روی تخت یک نفره بخوابم :|||||| عاقا آبجیم خودشو راحت کرده بود روی تخت کلی جا گرفته بود بعد من کلا یه ورم رو تخت بود :|||| و رو به دیوار بودم . ینی داشتم لــه میشدم :| . همینجوری تاااا صبح بیدار بودم -_- . اصن خوابم نمیبرد . چون :
تا صبح 6-7 بار برقامون رفت :/ 
و هر دفعه پنجه ی اتاقمون خاموش رشن میشد با لامپ حموممون . صدای توفانم خب زیاد بود پارونم ترق ترق میزد به شیشه :/ 
دیش های ماهواره هم رو پوم مثل پنبه اینور اونور مشدن :/ تکون میخوردن و درق درق درق صدا میدادن :/ نمیدونم بقیه چطو خوابیدن :|||||
عاقا همینطور تا صبح بیدار بودم . صبح که شد دیگه نتونستم تحمل کنم . پاشدم از جام . مث روح بالاسر همه چرخ میزدم ......نگا کردم از تو پنجره ی تراس دیدم پرده داره مث شیلنگ موج مکزیکی میره :| . خیس خیس شده بود به خودش چسبیده بود . صدای زوزه ی بادم خیلی زیاد بود و کلا همه جا خیس بود . دیدم تق ! تق ! صدا میاد . رفتم توی اتاق مامانم که پنجرش رو به سالنِ آپارتمان بود . دیدم این سایه بونی که رو سقف سالن میزارن که ورش رو باد میبرد بالا و مینداخت پایین . برا همینم تق تق صدا میداد . عاقا یکم نشستم بعد رفتم رو تخت خودم خوابیدم :| .یه دو سه ساعت بعدش بیدار شدم دیدم کل اعضای خونه دارن همینجوری تو خونه میدَوَن دستاشونم همه فر خوردس :/
رفتم نگا میکنم میبینم اون سایه بون چند کیلویی رو باد کندَتش o_0
و افتاده بود دقیقا کنار یه پراید :/ بابام با صاحب اون پراید حرف میزن . قشنگ یارو با دیدن اون صحنه برگاش ریخته بود :| 
پرایده هیچیش نشده بود . عاقا شرایط تو خونمون یه کم بحرانی شده بود چون نمیدونم بارون با چه روشی از لای پنجره ها و تراس عبور کرده و اومده بود تو خونه :///// فرشامون تو اون ناحیه خیسِ خیس بود . هرکی اشتباهی پاش میرفت رو اونا دهنش سرویس بود :/ 
چون یخ یخ بود :/ 
کلا دیوارا هم خیس بود :/ ینی با یه هل میوفتاد تو کوچه :////// 
توفانم خیلی شدید بود . آبجیم داشت موج مکزیکی زنان میگفت : داریم به چُخ میرییییییییییم !!!! 
کلا خواهرم من تو این شرایط فقط موج مکزیکی میره ://
عاقا برقامونم هی قطع و وصل میشد . تلوززیونمونم جایی بود که فرشا خیس میشد . عاقا ما سیم تلوزیونو کشیدیم و جا به جاش کردیم . خود تلوزیون یه ور بود میز تلوزیون یه ور دیگه . :|
مامانم فراشرو برداشت انداخت یه ور دیگه کلا خونه نظمش نابود شد :////
با تمام این شرایط متوجه شدیم داره سیل میاد :||||||||| 
تو این شرایط بحرانی یهو آبجیم شال و کلاه کرد که بره بیرون مانتو بخره :|||||||| 
میگیم تو این توفان مگه روانی ای ؟ میگه من توفان خیلی دوست دارم هیچیم نمیشه بذارین برم مانتومو بخرم بیام فردا چهارشنبه سوریه نمیشه رفت 
مامانم تو اینجور موقعا همیشه مخالف خواهرم هست . عاقا یه دعوا هم تو خونه بخواطر این دوتا سر گرف :/ 
آخرشم آبجیم رفت :/// ولی 10 دیقه بعدش برگشت :///
عاقا ما متوجه شدیم که شرایط خیلی بحرانیه . خونه برق نداشت . دیوار ها در معرضه افتادن بود . کا تا قبلش میتونستیم بریم خونه یکی از فامیلامون و لی اگر دیوار میریخت دیگه هیچوقت نمیتونستیم جایی بریم . چون تو اون شرایط دزدا میریختن تو خونه و از دیوار میومدن بلالا و یکی باید تو خونه میموند تا از مالش محافظت کنه ...... 
منابع خوراکی به اتمام رسیده بود . خونه به گند کشیده شده بود همه جا خیس بود . یه یارویی هر 10 دقیقه میومد میگفت آب های تو خونتونو جمع کنین داره از لوستر من شر شر میز=ریزه تو خونه :/ اسکل فکر کرده بود ما داریم با تیوب تو خونمون رفت و آمد میکنیم :/ 
ما رفتیم خوابیدیم . بازم من و آبجیم رو یه تخت دهنمون سرویس شد :///
تو این شرایط من تو خواب حرف میزدم :||| من همیشه تو خواب حرف میزنم و راه میرم :/ واقعا میگم :/// 
عاقا کم کم داشت شب میشد توفان هم اصلا از شدتش کم نمیشد 
خونه برق نداشت و همه جا داشت تاریک یشد . ما مجبور شدیم داداشمونو بفرستیم بیرون که شمع و روغن و ازینجور چیزا بخره 
رفت . شب شده بود .... 
ادامه بعدا...



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 8 فروردین 1398 10:55 ق.ظ

خواطره 22# مدرسه : سرویس دهن سرویس کن :/

چهارشنبه 7 فروردین 1398 01:49 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
سلام بچه ها ؟
چطورین ؟

من اومدم دوباره 
عیدتون هپی مپیییی !
با سیل ها چطورین ؟ البته خوب نیست زیاد در مورد این مسئله شوخی کنیم :/
ما که تو گرگانیم بالای بای استانیم اینجه فقط یه نسیم ماد با یه نم نمه بارون :))) 
راستی از مدرسه ها چخبر ؟؟؟ 
خوبین؟
من که خییییییلی خوبم :)
خیلی ! 
البته همش به غیر از اوقاتی که تو سرویس هستم عالیه -_-
برای فهمیدن اوقات مضخرفم برید ادامه :/  


ادامه مطلب

دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 7 فروردین 1398 01:53 ق.ظ

به تاریخ توجه کرده و گریه کنید :))))))))

شنبه 31 شهریور 1397 02:20 ب.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
olo8_=======).png



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 02:18 ب.ظ

خاطره ی 21# دریا و مسخره بازیاش :/

شنبه 31 شهریور 1397 10:26 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^

 ØªØµÙˆÛŒØ± مرتبط

عاقا بعد از اینکه سوار ون شدیم همه چیز داشت خوب پیش میرفت . من و خواهرم ته نشستیم =")

کنار ساک و وسیله ها :|

عاقا این ماشینه خیلی خنک و خوب بود تا اینکه متوجه شدیم تموم راه قراره شکنجه بشیم :)

چرا ؟

تکون ها و لرزش های خیلی بدی رو باید تحمل میکردیم . =/

اینگار 4 ساعت باید زلزله ی 9 ریشتری رو تحمل میکردیم ====|

گاهی هم باید از رو ترمز گیرا با سرعت زیاد رد میشدیم پرت میشدیم بالا ... کلا ببخشید باسنمون از صندلی جدا شده .. به سمت بالا پرتاب میشدیم :/ سرمون میخورد به سقف و برمیگشتیم :/ مث شوک برقی بود :/ نمیتونستی بخابی با خیال راحت :/ بدبختی اینجا بود که 4 ساعت تا اونجا راه بود :/ عاقا بمن ساندویچ دادن :/ ساندویچ دست ساز . خیلی خوشمزه بووهوههوووووود 

ولی اینقدر لرزیدیم که تمام محتویاتش تو یه صحنه آهسته ی پرتاب شدن مث شاباش ریخت رو سر همه :/ صحنه ی خیلی زیبا و چندش آوری بود :/

خواهرم بزور یه ساندویچ میخاست بخوره سس میخاست بریزه اصن روی جای مشخصی نمیریخت :/ رو لباس .... رو ساندویج .... رو من ..... هرجایی ک فک کنید جز ساندویچ سسی شد :/

وقتی رسیدیم من داشتم فکر میکردم که اسم این دریا چی هست .... نمک آبرود ؟ .... عاخه ما تو مازندران بودیم و .... این سوالو مطرح کردم . خواهرم یه نیشخند شیطانی زد ... بعد گف : زهرا ! اصن الان فیلمبرداری نمیکنن پایتخت رو که میپرسی ....

من : =)  مشت میخوای یا سیلی ؟ لگد میخوای یا ...

  همون لحظه بود که دوست مامانم گفت : منــــــــــــــــــــــــــــ  به هیچکس کار  ندارم ! (همه از خواب پریدن) ممنننننن ! به محض رسیدن فرش برمیدارم میییییییییرم لب ساحل به کسی هم کار ندارم .!

تصوری که از قیافه ی دوست مامانم داشتم این بود که تننننننننند داشت میدویید پاهاشم شبیه چرخ شده بود بسمت ساحل ....====) با قیافه ای ذوق زده ...

عاقا ما رسیدیم اونجا با دیدن کلی مغازه برای فروش دمپایی های خوشگل گریستیم =")

وقتی رسیدیم اونجا دیدیم دققییییقا منظره ی رو به ساحل بود @.@

خییییییییییلی قشنگ بود منظرش . سوییت کوچیکی که به اندازه ی اتاق من بود :/ یه چیزی ک شبیه بسته کبریت بود :/ . یه تلوزیون خیلی کوچیک در حد 50 سانتی متری مضحرف داشت که درب و داغون بود درستم نمیشد :/ با یه اسپیلت که خداااااااروشکر روشن میشد :/

عاقا اونجا هیچ اتاقی نداشت برا لباس عوض کردن ===| فقط تنها اتاقی که اونجا بود ... دشوییش بود که توش دوش حموم هم بود :/ ینی هم دشویی  بود هم حموم :/ ینی یکی میرفت حموم تو باید از دستشویی بترکی تا اون یارو از حموم بیاد :/

 ما کلا لباسامونو تو دستشویی عوض میکردیم . بعضیاشونو ... بیخیال :/

. دوتا تخت نرم و فنری هم داشت . گرچه من کلا رو زمین خابیدم :/

با یه بالکن که اونم رو به ساحل  خیلی قشنگ بود .... به سوییتای دیگه چسبیده بود :/ ما از سوییت کناریه صندلی میدزدیدیم =====))))) و پتو و زیر انداز =)

=====))))))))))

عاقا ما لباس های مسخره ی ساحلیمونو پوشیدیم . من به زوووور دمپاییمو تو پام جا دادم ( پوست پام داشت پاره میشد ) همه مث وحشیا دویدیم سمت ساحل . عاقا خیلی منظره ی قشنگی بود ... به غیر از صحنه هایی که از نظر مامانم زشــــــــــت بود :/ صحنه : بعضی از مردا و پسرا فقط مایو داشتن :/

عاقا من به ساحل و آب که نگاه کردم گریم گرفت :")

چون نمیتونستم خودمو بندازم توش .... همه تا گرن تو آب بودن من تا زیر زانو ===..)

خیلی گریه کردم اون روز .

همه تو آب ... من یا داشتم شن بازی میکردم یا داشتم صدف جمع میکردم ...

دوست مامانم که فهمید من پام سوخیده و چقدر ناراحتم .... ینی به این دلیل نرفت که برام وسایل قلعه بازی بخره .... به این دلیل بود که دوتا دختراش گیر داده بودن ازین بادکنکا بگیره براشون که میشینی توش میری تو آب ... نمیدونم اسمش چی بود یادم رفت ... رفت اونجا بعد چون میدونست من ناراحتم برا منم وسایل شن بازی خرید .... با دیدن اون وسایلا حس میکردم .... حس میکردم دارم از شدت ناراحتی بغض میکنم ..... خیلی رنج آور بود . وسایل هارو گرفتم و تشکر کردم. دختراش انگار میفهمیدن من ناراحتم بعد از بازی کردنشون اومدن باهام شن بازی کردن ... منم با بی حوصلگی چیز میزای مسخره ای ساختم .... البته شرایط اونقدرا که من میگرم ناراحت کننده نبود :/ ینی بود من فقط میتونستم تا یه حتی برم تو آب که نره رو زخم بسوزه یا عفونت کنه . خیلی بد بود ... من رفتم تو آب . یکم که رفتم جلو تا جایی که آب اومد تا زیییر زانوم وایستادم . از همونجا آب بازی کردم .... موج میزد میخورد به زانوم میترسیدم برمیگشتم ولی کیف میداد ... اما نه اونقدری که قرار بود خودم رو بندازم کاملا تو آب ... عاخه من هیچوقت تا حالا نتونستم آب تنی کنم :/ چون یا نمیتونستم یا میترسیدم ....

بیخیال از تو این فاز دپرس بیایم بیرون .... بر از بازی با آب رو یه چرخ ماشین نشستم . اونجا چند تا چرخ بود . نشستم ... شروع کردم به درست کردن پری دریایی رو ماسه ها حالت برجسته درست کردم . همه جا به غیر از سر و موهاش . فقط اون باله ی سبز رنگش رو درست کردم و روش صرف گذاشتم . برای بدنش هم دوتا صدف بزرگ پیدا کردم گذاشتم همونجایی که پری دریایی هم صدف گذاشته بود . خیلی قشنگ شد . ولی حوصله نداشتم بقیشو بسازم ... ینی بلد نبودم :| ولی خوب شد . عاقا رفتم طرف خونه که استراحت کنم ... طرفای سوییت خییییییییلی ماسه های نرم و خشک زیادین . راه میری پات فرو میره توش :| مث برف . برا همین به سختی میشد راه بری تا خودتو به سوییت ها برسونی . دروازه ... دری که داخلش سوییت ها بودن کنارش یه شیر آب پود که پاهاتو میشستی . آب قطع بود :/ رفتم خونه . شمردم ... دقیقا از 15پله رفتم بالا ....

و پاهامو شستم و رفتم خونه عر زدم :|

بعدش شب شد . چند ساعت تو ساحل بودیم تا اینکه شب شد . قرار بود شب بریم کنار ساحل بلال بخوریم . اونجا یه بزن و بکوب هم بود . دوست مامانم یه غذایی درست کرد ایییییییییییییینقدر که خوشمزه بووووووووود وای بی نظیر بود هنوز مزش تو دهنمه ! برنج و خورشت :) خیییییلی خوشمزه بود . ما داشتیم حرف میزدیم با هم . همه رفته بودیم حموم تا بدنمون مینطور پر ماسه نباشه :/

همه همینجور دور هم جمع بودیم تصمیم گرفتیم تو بالکن یا همون تتراس غذا بخوریم . در حدی بود که توش چهار پنج تا صندلی جا بگیره . بچه مچه هارو فرستادیم . رفتن از سوییت های دیگه صندلی دزدیدن :/

و چیدن و همه چیز آماده شد .... میز نداشتیم :/

مهم نبود ...

غذا رو که کشیدیم داشتیم میخوردیم فهمیدیم همسایه که سوییت داشت طبقه ی پایین کنارمون . تولد داره :))))

دوست مامانم گیر داده بود به مامانم که بریم تولد ===))))

اونا آهنگ میذاشتن ما از اینور میرقصیدیم =====)))))

یه مرده بود معلوم نبود چی کاره بود اون وسط با پیرهن صورتیش غر میداد :/ 

قیافه ی یارو خیلی ضایه بود :/ ما هم خیلی ضایه بودیم :/

چون همین که ما گفتیم بریم حالا لب ساحل ...

همه سرشونو گذاشتن زمین  . لامپارو خاموش کردن . خابیدن :|

صدای بزن و بکوب هم میومد نکیذاشت عصبانیتم رو کنترل کنم . داشتم از عصبانیت میمردم ! اصلا اون شب خوابم نبرد . بیدارم نشدن گفتن ما دوساعت میخابیم تا فردا صبحش خوابیدن ! منم همش حرص میخوردم . خوابم نبرد تا 2 صبح . ینی 2 بامداد :/

من داشتم آتیش میگرفتم عاخه مگه نگفتین میخویم بریم شب ؟ همه گرفتن خابیدن . قبلشم من اول از همه گفتم ممن میخوام تو بالکن بخوابم . 6 نفر رفتن اونجا من تا اومدم گفتن زهرا جان اینجا جا نیست رو تو اتاق ها بخواب !

اینقدر عصبانی شدم نتونستم جلومو بگیرم ! توجهی نکرده و همونجا خوابیدم :| و حرص خوردم . وحرص خوردم :/

فرداش پاشدن دارن راجب بوی نفت صحبت میکردن :/ چون یه یاروی بنزین میفروخت داشتم میگفتن که چرا و نمدونم بو داشت و فلان :/ منم دلم میخواست تک تکشونو آتیش بزنم :/ خیلی ریلکس و شاد بودن . منم عصبانی :/

بعد  پاشدیم رفتیم که قایق موتوری سوار شیم برای روز آخر

رفتیم ...

یارو قایقرو داشت میبرد تو آب .

دوست مامانم میخواست سوار بشه یه پاش تو قایق یه پاش بیرون قایق . یارو تکون داد کشتیه رو دوست مامانم خورد تو آب ها خیس خیس شد همه چیش :/ . جالیه مث چی میخندید :/

ولی بگم که گوشیش واقعا نابود شد :/

سوخت :/

عاقا من و یکی از دوستای دوست مامانم ( شمام مغزتون هنگ کرد یا فقط من اینجوریم ) و مامانم و اون پسره ک بهتون گفتم نشستیم تو قایق خواهرم  ودوتا دخترای دوست مامانم تو قایق پلاستیکی .

عاقا ما که نشستیم .. من چسبیدم به قایق :/ عاخه خاطره ی خوبی ازین کارا نداشتم :/ چون یه بار یارو با سرعت خیلی زیادی رفت منم تا اون موقع سوار نشده بودم رفتم وسسسسسسط دریا دهنم سرویس شد :/  کلی آب شور رفت تو حلقم :/

البته من تو قایق بادکنکیه بودم :/

برا همین با هر موج پرش زیبایی میزدم :/ عاقا یارو که قایقو روشن کرد ترسم ریخت :)

ررررررررررررفتیم وسط دریا من گفته بودم 1 دور باشه بعدشداد زدم 10 دور!!!! :))))

قیافه مامانم : =) عزیزم هر دور 80 تمنه :)

من : 1 دور ! غلط کردم :) !!!

خیلی کیف داد . بعد از اون میخواستیم بریم بازار فهمیدیم ون ( ماشینی که میاد دنبالمون) ساعت 12 میاد :/

ساعت 10 بود :/ . بیخیال شده و وسایل رو جمع کردیم . اول رفتیم بیرون ینی هموونجا بیرون از سوییتمون نهار خوردیم .

من خوابم برد  . بعد ون اومد و ما سوار ون شدیم . اینیکی خیلی درب و داغون و گرم بود :/

این یکی آهنگم میذاشت . ولی ما بااااز باید 4 ! ساعت زلزله تحمل میکردیم :/

نابود شدیم . اصن تو این مسافرت :/

عاقا نمدونم چرا یارو آهنگ تایتانیک گذاشته بود ما هم قیافه همون خیلی ضایه بود . ما نبود میشدیم و پرش میزدیم سرمون میخورد به سقف داغونه ماشین نابود میشد .... و تایتانیک پخش میشد ...

ooooooooooooooooooooooooooooooooooooo

you veeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee ….

ما بیشتر به فنا میرفتیم :/

خلاصه که ببخشیدا تو این 4 ساعت دهنمون صاف شد :/

بعدش هم رسیدیم خونه و همه چی تمومید :/

بای :/

 




دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 10:31 ق.ظ

=================/

شنبه 31 شهریور 1397 03:33 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
شاپرکه همین الان غیب شد ...
چیــــــــــــــــــــــــــکار کنمممم ؟ ====/ !!!



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 03:30 ق.ظ

:/

شنبه 31 شهریور 1397 03:31 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
یه شاپرک اومده نشسته رو صفه لب تاپ . چون همه جا تاریکه فقط لب تاپ نور داره ....
چیکار کنم ؟ :|



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 03:29 ق.ظ

خاطره ی 20 # حرفی ندارم ... :/

شنبه 31 شهریور 1397 02:32 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
 عاشق این گیفم =====)))))))) 

تصویر مرتبط

عاقا همونطور که تو بخش قبلی گفتم من موفق به گرفتن فیلم خجالت نکش نشدم :/ . و این اولین بدشانسی بود :/ . بعدش هم که گفتم رفتیم و چنتا مدل دمپایی و لباس نگاه کردیم برای مسافرت ساحلیمون :)

عاقا ما نگا کردیم ولی نخریدیم :/

بعدش هم با کلی دردسر سوار واحد شدیم . بعد از اینکه از واحد پیاده شدیم (کلی آدم دیگه با ما هم مقصد بودن ) خواهرم یه مرده رو داشت نگا میکرد . ینی همش داشت به اون نگا میکرد منظوری نداشت . یارو شبیه این بسیجیا هستن میان گیر میدن :|~ . شبیه همونا بود عاقا ابجیم داشت به این نگا میکرد منم حواسم نبید . داشتیم رو جو آب راه میرفتیم رو این میله هاش . که ناگهام پای خواهرم لای یکی ازین میله ها گیر کرد جلو 10-20 نفر با مغز خورد زمین هرچی تو دستش بود پخش و پلا شد :|~ همه مث چی خیره شدن به ما :/ وضعیته خیلی ضایعی بود :|~ عاقا ما قشنگ بهمون ثابت شد که خدا زد پس کله ی خواهرم گفت خفه شو :/  عاقا ما با همین حالت ضایع رفتیم سمت سوپر مارکت . یسری خرت و پرت خریده و برگشتیم . رفتیم خونه . عاقا ما رفتیم خونه . من همین که رسیدم مامانم رو بغل کردم و زار زار گریه کردم :/ مامانم گفت : چته ؟ :| خواهرم برای بار سوم پاچید :/ و گفت : یارو میگه خجالت نکش هنو نیومده :))))))) منم داشتم بغل مامانم عر میزدم :/ مامانمم داشت دلداریم میداد ولی از اعماق وجودش از خنده میترکید :/ . عاقا بعد از اینکه من بخواطر این جریان مسخره گریم تموم شد و آروم شدم  رفتم تو اتاق مامانم گفتم : مامان ساعت چند فردا بریم دمپایی بخریم ؟ مامانم ( :|||||) شد :/ گفتم چیه ؟ گفت : فردا اصن وقت نیس باید ساعت 10 صب دم در باشیم :/

من : ="|

متوجه شدیم فردا وقت خیلی کم داریم نمیشه رفت دمپایی خرید :/ عاقا منو میگی مث ابر پاییز گریه میکردم و عر میزدم :| برای بار دوم تو اون روز :/. مامانمم که عین خیالش نبود ( نباید از کلمات و جملات بد استفاده کنم :| ) قشنگ تایم گرفتم . 45 دیقه داشتم عر میزدم :/ . بخواطر دمپایی :/ دیگه فکرشو بکنین :| اینم از بدشانسیــــــــــــــــــــه دوم :| . عاقا بعد که دوباره آروم گرفتم داشتم با عصبانیت تو خونه راه میرفتم . دیدم چایی داریم :/ رفتم که بریزم کوفت کنم :/ رفتم اونجا یه استکان و نلبکی برداشتم :| رفتم سمت سماور . ما سماور داریم . داشتم خیلی زیبا چایی میریختم که نمیدونم چی شد یه  لحظه حواسم رفت رو تلوزیون آب از توش ریخت رو دستم منم ترسیدم استکان پر از آب جوش از دستم افتاد رو پام سماور هم باز بود داشت آب میریخت ...... خلاصه که پام سوخت =""))))))) و مامانم گفت متاسفانه نمیتونی بری تو آب ... بری تو آب ... بری تو آب .... بری ... بری ... بریــــــــــــــ ....... برای بار سوم عر زدنم شرو شد :/ کجا آب جوش ریخت ؟ روی زانوم ینی یکم پایین تر از زانوم :/ منم میخاستم برم تو آب خودموبندازم سر تا پا آب و ماسه بشم ولی حالا که مصدوووووم شده بیدم ..... فقط امکانش بود تا اینکه تا زانو برم تو آب و حتی پایین ترش :/ . و این بدترین و مسخره ترین بدشانسی اون هفته بود :/ ینی سومین بدشانسی :| عاقا من دیگه داشتم خون گریه میکردم :/ .

شب با گریه خوابیدم :")

فردا صب . .. وقتی بیدار شدم  دیدم خواهرم نی . ب مامانم گفتم گفت : دیشب اینقدر عر زدی رفت که یکی دوتا دمپایی بگیره :/

من :

من فقط میتونستم تا زیر زانو برم تو آب و حتی نمیتونستم شیرجه بزنم یا غیره :"(

عاقا من و مامانم با عجله شروع کردیم به آماده شدن .  کیف هامون آماده بودن . فقط باید یسری کار دیگه انجام میدادیم و میرفتیم . منتظر خواهرم بودیم . خواهرم که رسید دیدم دوتا دمپاییه تقریبا خوشگل دستشه . و تقریبا زشت :|

یکی برای من و دیگری برای خودش . مامانم دمپایی داشت از قبل :/

عاقا من دمپایی هام شبیه گربه بود :/ گربه ای بود :/ صورتی رنگ :/ صورتیه ملیح :/

:////

عاقا من بدون توجه کردمش تو پام . یهو قیافم اینشکلی شد : =)

مامانم : =|

خواهرم : =|

دمپایی ..... به طرز عجیبی ......

تــــــــــــنـــــگــــ بـــــــــووووووود !!!  :|||||

اینم از بدشانسی چهارم :/

بی دمپایی شدم . ینی بی دمپایی نبودم دپاییم خیلی کوچولو بود نمیدونم چرا خواهرم اشتب کرده بود :/

دمپایی وقتی تو پام بود نصفش از دمپایی بیرون بود تازه پام هم وقتی تو اون بندش بود عرق سوز میشد :/ ینی اگه با اون دمپایی مدت زیادی تو آب میموندم پوستم کنده میشد :/

عاقا ما دمپایی هارو انداختیم توی کیفامون . قرار بود بادوست مامانم و دختراش و عمش و چند نفر دیییییگه که هممون به غیر از یه پسر زن بودیم بریم بابلسر :)))))) ما کلا 11 نفر بودیم . دوست مامانم + مادرش +عمش + دوستش +دوستش+ یه پسره که من هیچوقت نفهمیدم چه نسبتی با اینا داشت + دوتا دخترای دوست مامانم +مامانم + من و خواهرم :)))

اینا قرار بود با یه وَن سفید کولر داره باحال بیان دنبالمون اووووونور خیابون . عاقا ما بالاخره زدیم بیرون با بابامون . البته قرار نبود بابامون جزوی از سفر باشه اون فقط نقشش این بود که با ما پتو مسافرتی هارو بیاره اونور خیابون + همراهیمون کنه و خرگوشای دوست مامانم رو بگیره تا این دوروز ازشون نگه داری کنه :| عاقا ما داشتیم از خیابون رد میشدیم . ینی وایستاده بودیم . بعد بابام به یه طرز مسخره ای پتو هارو گرفته بود دستش انگار میخواست پتو نذری بده :|

مامانم از شدت ضایع بودن وضعیت رفت سمت بابام که پتو رو بگیره . همون لحظه خیابون خلوت شد اینا دوتایی رفتن وسط خیابون و رد شدن ازش . عاقا این دوتا به من و خواهرم نگفتن بیاین همینجور رفتن حواسشو به من و خواهرم نبود ما هم راه افتادیم دنبالشون یه تریلی خییییییییلی سنگین با سرعت زیاد داشت رد میشد و خواهرم سریع دویدیم .....

 فقط 3 ثانیه فاصله ی برخورد ما با تریلی بود ... ینی هنوز صدای بلندش تو گوشمه .... که بوق میزد و با سرعت زیاد رد میشد . نمیدونم چرا اینقدر صدای تریلیه زیاد بود . بابام ترسیده بود داشت سرم داد میزد :|

به جای اینکه بگن وای چطوری خوبی خدارو شکر که چیزی نشد یا اینکه رانندش چه بیشعوریه به من میگفتن بیشور :/ سر من داد میزدن :/ نمیدونم چرا :/

بعد از اینکه کلا از خیابونا رد شدیم بابام داشت بهم آموزش صحیح رد شدن از خیابونو میداد :/ .

ولم نمیکرد :/ هیییییییییییییی توضیح میداد قیافه ی هممونم دپرس شده بود :/ . عاقا این ونه رسید و ما سوار شدیم . بعد فهمیدیم خرگوشا رو نیاوردن انداختن تو حموم خونشون :////////

بابام پوکر شد :/ بعدشم با نامیدی برگشت .... اینم از بخش دومه این خاطره هست :)





دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 02:40 ق.ظ

باز آمد ... بوی ماه مدرسه =..)

یکشنبه 25 شهریور 1397 03:24 ب.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
تصویر مرتبط
باز آمد .. بوی ماه مدرسه  :)
بوی شادی های راه مدرسه :)))
*************
سلام بروبچ :)
اومدم آزارتون بدم یکم :))))))))
داریم کم کم به ماهی نزدیک میشیم که ...
دیگه نمیتونین انتخاب کنین ساعت چند بخوابینــــــــ :)
دیگه نمیتونین انتخاب کنین ساعت چند بیدار شینــــ :)
دیگه نمیتونین راحت تفریح کنین :)
دیگه همش باید شنیدن جمله ی برو مشقاتو بنویس و یا تو برو درستو بخون یا درساتو خوندی رو تحمل کنننیییییییینـــــــــ !
شاید بخواطر مدرسه نتونین فیلم هاتونو نگاه کنین یبا برین مهمونیییییییییییی !
دیگه .... 
دیگه 

خب دیگه :) 
تموم نشد ! چون مهر داره دیاد همتون به فنا میرین ! یاااه یااااه یاه D=====
البته از جمله خودم -_-
چون تازه دارم میرم راهنمایی دیگه بعداظهری نیستم تا 11 بخوابم :|~ 
خب راستش منم ب فنا دارم میرم یجورایی ....
میدونی .... خب .... 
ریدم :|~
بای :/



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 31 شهریور 1397 03:09 ق.ظ

خاطره 19 # ضد حالی درخشان =..)

یکشنبه 25 شهریور 1397 03:15 ب.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
نتیجه تصویری برای ‪anime gif funny‬‏
سلام بچه ها :/
این یکی دو روز منظورم 14 و 15 شهریور خیلی بدشانسی آوردم :/
بد شانسی ها از کجا شروع شد ؟ ....
سیزدهم شهریور بود ...
شب موقع الکی بیدار بودن بود ... که من و خواهرم طبق معمول داشتیم راجب چیزای چرت با هم گقتگو و اظهار نظر میکردیم :/که بطور ناگهانی خواهم گفت : زهرا راستی الان سیدیه خجالت نگش رررریــــــــــــــخته تو بازار ! 
من : *-*
خواهرم : البته تو که نمیتونی بری سیدیشو بخری ! چون وقتی ما بریم دانشگاه نمیتونی ببینیییشـــــــتت ....
من : -__-
خواهرم :ولی میتونی بگی برات توی فلش بریزن ! هزینه ی هر فیلم بر ریختنش تو فلش 1000 تمنه . منم میخوام چندتا فیلم بخرم . 
من : *u*  
بطوری خوشجال شدم ک  .....
قیافه ی آبجیم : .___. 
دیگه از اون موقع تا موقع خواب  چسبیده بودم بش ک خیلی خوشالمو نمدونم بریم فردا ===)
من : 
ابجیـــــــــــــــــــــــــــــــــی !!!!!!!!!!! ====)))
آبجیم : مرضـــــــــــــــــــــــــــــــــ :/
من : فردا ساعت چند بریم خجـــــــــالـت نکـــــــش رو بریزیم تــو فلشـــــــ ؟ ======)
آبجیم مث سیامک انصاری خیره شد به دوربین : اسیر شدیم این وقت شب -_-
آخرش با فحش و کتک کاری حاضر شدم برم بتمرگم :))))
قیافه ی من موقع خواب : =)
تازه شب هم یه خواب چند راجب همین قضیه دیدم :|~
صب ینـیــــ .... بعد ظهر ساعت 4 پاشدیم آماده شدیم که بریم سیدی فروشی تا فیلما رو  بگیریم . تصمیم گرفتیم چند تا فیلم دیگه ی : ممنوعهـــ - لونه زنبور و لاتاری رو هم بگیریم :)
وقتی رفتیم تو فلش رو دادیم ب یارو 
فک کنم 10 دیقه یا یه ربع وایستادیم . بعد فلش رو داد و ما هم خارج شدیم . موقع خارج شدن آبجیم تصمیم گرفت چک کنه ببینه واقعا ریخته یا نه . بعد دید به جای خجالت نکش یارو نفس نکشه خارجی رو ریخته :/ . بعد عصبانی دیم که این یارو چه دزد خوبیه ! . رفتیم گفتیم عاقا ما گفتیم خجالت نکش ! نه نفس نکش ! شما نفس نکش رو ریختید ! 
بعد یارو یکم دور و برشو چک کرد تو پوشه هارو دنبال خجالت نکش گشت . بعد 1 دیقه دیدم دو تا 500 تمنی با فلشم بهم داد گفت خانوم خجالت نکش هنوز نیومده :|~
 قیافه ی من : =) .
خواهرم که داشت میترکید از خنده .... من در حالت لبخند خشکم زده بود ... 
خواهرم منو کشون کشون از تو مغازه کشید بیرون ...
هنوز قیافم اینجوری بود : =)
اینقدر اعصابم خورد شده بود .... از مغازه که زدیم بیرون آبجیم پاچید :| 
قهقهه میزد فراوون :|
منم هنوز اینشکلی بودم =)
آبجیم بهم میخندید : واااااااااااااااای خداااا ! فک کنــــــــــ ! عرررررررررررررررر ! ما بخواطر خجالت نکش رفته بودیم اونو نداشت فیلمای منو داشت !!! عرعرعرعرعررر ... ====================)
من : =..)
 این از اولین بد شانسی :/
خواهرم تصمیم گرفت بعد از این ضد حال خفن منو بره دور دور تا حالم یکم عوض شه :/ من در طول راه فقط گریه میکردم :/ 
عاقا اول رفتیم تو یه پاساژبزرگ . رفتیم دنبال دمپایی :|~
چون فرداش قرار بود بریم ساحل :)
عاقا ما رفتیم دنبال دمپایی . همه چیو دیدیم و انتخاب کردیم . ولی نخریدیم :/
چون مامانمون با ما نبود و ما میترسیدیم ک نکنه بخریم و بعد مامانمون بگه اینا چیه خریدین :/ 
بنابراین از پاساژ اومدیم بیرون . من هنوز حالم خوبه خوب نشده بید :/ . آبجیم از سر راه یه بستنی قیفی تازه برام خرید و رفتیم سمت ایستگاه تا سوار واحد بشیم . خیلی دیر شده بود و این واحد آخرین واحد بود :/ ینی اگه میرفت ما باید تاکسی میگرفتیم :/
عاقا ما مث وحشیا سمت ایستگاه میدوییدیم :/
1 دیقه مونده بود تا رفتن یا اومدن واحد :/ واحدم که زود پر میشه و میره :/ ....
ما همچنان میدوییدیم :/ 
هنوز ب ایستگاه نرسیده بیدیم :/ چیه اینجوری نگا نکن :/ معمولا وقتی میدوئن ینی ب جایی نرسیدن هنوز :|~
عاقا نه من خاهرمو میشناختم نه خواهرم منو :/ فقط مث گاوای وحشی میدوییدیم :/
تا اینکه با کلی وحشی بازی رسیدیم به ایستگاه :/ رسیدیم دیدیم هنوز نیومده . فهمیدیم 7 دیقه تاخیر داره =) 
همون لحظه به هم خیره شدیم و لبخند زدیم :) 
و همون لحظه هم ننم زنگ زد : سلام مامان جان چطوری کجا هستین ؟
آبجیم : سلام ما هنو.......
مامانم : آهان پس تا وقتی واحد سوار نشدین برین یه کرم مرطوب کننده از داروخونه بخرین . :)))) آفرین دخترای خوشگل من ! یادتون نره ها ! سریع برید بگیرید قربونتون بای :) . و قطع کرد :/
قیافه ی خواهرم :   :|
عاقا ما به هر بدبختیی ک شده از خیابون رد شدیم رفدیم کرم مامان خانومو خریدیم :/
دوباره با استرس از خیابون رد شدیم و رسیدیم . همون موقع واحد اومد و ما سوار شدیم .
این بخش اول دردسرای شهریور بود :/ 
تا سری دوم بای :/





دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 25 شهریور 1397 03:17 ب.ظ

درد و دل با مامان :|~

یکشنبه 18 شهریور 1397 02:06 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^

Image result for anime gif funny 

درد و دل با مامان :|~

من : مامان میتونم باهات درد و دل کنم ؟

مامانم : آره دخترم :)

من :مامان من میترسم امسال ک 5 تا کتاب بهم اضافه شده و همه چی تغییر کرده و حالا دبستانی نیستم ک نمره هام همه خیلی خوب بشن تژدید بیارم

مامانم لبخند از رو صورتش محو شد ....: تو غلط میکنی تژدید بیاری ! درستو خوب میخونی تا تژدید نیاری :|

من :  مامان خو ی چیزی بگو ک ب زندگی امیدوار شم . مامان من اومدم ک درد و دل کنم خو :|

مامانم سکوت میکرد :/

من : مامان  قشنگ داری کاری میکنی ک ازین ب بعد برای درد و دل کردن بهت اعتماد نکنم و برم با یه غریبه درد و دل کنم و...

مامانم : تو غلط میکنی با یه غریبه درد و دل کنی :|

من : :|~

خودمو ار پنجره پرت کردم پایین :|~



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 18 شهریور 1397 02:09 ق.ظ

:|~

یکشنبه 18 شهریور 1397 01:46 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
تازه یاد گرفتم گیف بسازم ....
دیشب داشتم این گیف رو از قسمت اجرای ریانا ( دختر جن زده ی جادوگر) تو برنامه ی گات تلنت درست میکردم ... 
درست به همون تیکه ی ترسناکش که رسیده بودم برقا رفت ... =|‍‍~
guh_riana.gif



دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 18 شهریور 1397 01:49 ق.ظ

خواطره 18# کاراگاه بابا :/

چهارشنبه 14 شهریور 1397 10:49 ب.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^
Related image

 کاراگاه بابا :|~

عاقا این خاطره رو یادم رفته بود تو بخش مهمونی بگم :/

بعد از برگشتن از بندرترکمن و شب شدن ما موضوع خش افتادن ماشین رو به بابا گفتیم .

بابام ناگهان تصمیم گرفت تا کاراگاه بشه :/ . سانتیمتر و چراغ قوه و اینجور چیزا رو برداشت و رف بیرون :/ من و پسرخالم و شوهرخالم و با داداشم رفتیم باهاش :/

عاقا ما رفتیم زیر سر ماشین :/

خش رو مشاهده کردیم :/ . خش بدی بود و رنگو برده و یه تو رفتگی ایجاد کرده بود :/

شوهرخالم داش گریه میکرد :|~

بابامم یه طور متفکرانه ای به ماشین خیره شده بود :/ بقیمونم به بابام خیره شده بودیم :||||~

بعد دوساعت بابام برای بار بیستم پرسید : مگه ماشین رو کجا پارک کرده بودی :| ؟

هم زمان همه زدیم تو صورتمون :/

شوهر خالم هم  برای بار بیستم گفت :بیرونه پارکینگ -_-  

بابام : اومـــــ ....  :|

باز بعد چند دیقه دوباره بابام پرسید : خب چرا تو پارکینگ نذاشتیش :|~ ؟

ایندفه همه موج مکزیکی رفتیم :/  شوهر خالم داش از دست بابام حرص میخورد ===)))

اول ما فکر کردیم با میلگرد یکی زده

عقیده ی من :  از اونجایی که دقیقا جلوی ساختمون ما دارن ساختمون سازی میکنن حتما میلگرد اونجا پیدا میشه و یکی از اعضای همونجا زده اینکارو با ماشین کرده :)

عقیده ی هممون همون میلگرد بود . ولی نه بطوری ک من فکر میکردم چون میگفتن میلگرد هرجایی هست :|

بابام هنوز عقیده ای نداشت ... چون داشت بیشتر دقت میکرد . وقتی دقت کرد فهمید که اندازه و فاصله ی خط ها نا مساویه ! . یه میلگرد فاصله ها و خط هاش مساوی هست اما این یکی فرق میکرد !

بنابر این فهمید هرچی که هست میلگرد نیست . بعد بیشتر نگاه کرد دید دور خش ها یه مقدار خاکه ریز هستش ! خاک قهوه ایه روشن !

بابام گفت : ببین زمانی که امروز صبح اینو دیدی دورش خاک ماکی چیزی نبود ؟

شوهر خالم : چرا ! بود پاک کردم ولی .... :/

بابام : دریافتمممم !!!

 ما :  O__o

بابام : کسی که اینکارو کرده با یه چیز آجری زده رو ماشین ===))

ما : خب اون یارو کی هست ؟ .__.

بابام : اصلا نمیدونم =====)

ما : -_-

بابام : خب حالا بگردیم ببینیم این دور و بر آجر پیدا میکنین یا نه !

ما هم گشتیم آخرشم خودش پیداش کرد . یه آجر گوشه پارکینگ افتاده بود بابام برش داشت

دقیقا روش برآمدگی های نامساوی داشت ! دقیقا با همون اندازه های تو رفتگی های روی ماشین . شوهر خالم و معتقد بود با میلگرد زده و خب یجوری زده که  تو رفتگی ها نامساوی داشته باشه :/

اعتقادشون با هم کلی فرق میکرد :|~

بعد بابا سانتی متر رو برداشت . و دقیقا همه ی بر آمدگی ها و تو رفتگی های آجر و خش های رو ماشین رو اندازه گرفت ! همشون هم اندازه بودن !!!

بعد شوهر خالم قبول کرد . بابام یکم فکر کرد بعد گفت من  فهمیدم کار کیه !

کسی که اومده با آجر زده رو ماشین کلا با من مشکل داره . بعد برگشت وپشتش رو به ما کردو به جلوش خیره شد و گفت : یه روز من خواب بودم ... بعد یهو یکی زنگ آیفون رو زد و گفت : این ماشین مال شماست ؟

من گفتم نه ...

بارها اومد و دوباره زنگ رد و گفت این ماشین مال شماست یا نه ؟

و منم بار ها گفتم نه ...

تا اینه برای آخرن بار وقتی اومد دم در باهاش کلی دعوا کردم . چند جای دیگه هم باهاش بحث کردم و کوچک شد ... حالا میدونست ماشین مال فامیلای منه با عصبانیت اومده زده  و رفته ....

قیافه ی ما :   :|~~

عاقا بعد از پیدا کردن مجرم خیلی موفقیت آمیزرفتیم خونه :)

بعد از این اتفاقات رفتیم شب ترسناک رو ک خاطرشو چند پست پیش نوشتم برگزار کردیم J

بای  :|~

 

 





دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 18 شهریور 1397 01:51 ق.ظ

خواطره 16# شب ترسناک ما ===/

جمعه 2 شهریور 1397 01:42 ق.ظ

نویسنده: پـــیـنکیـــ پــایــ... ^.^

 

نتیجه تصویری برای ‪anime gif HALLOWEEN‬‏

شب شده بود . آخرین شبی بود که خالم اینا خونمون بودن . ما تصمیم گرفتیم بریم بالا و ی شب ترسناک داشته باشیم :)

البته من این تصمیم رو گرفتم و بزرگترا رد دادن -_-

ما کوچیکترا ینی من و خواهرم دختر خالم پسرخاله ی بزرگه رفدیم بالا . با مامانم ک مراقبمون باشه :/

عاقا بوم خونه ی ما خیلی تاریکه . خیلی هم نه . ولی تاریکه برای ما :/

رفتین اول چند تا بستنی خوردیم . عدش نشستیم رو زمین . و شروع کردیم ب چرت و پرت گفتن های مسخره :/

مثلا من ی داستان ترسناک تعریف کردم اونا ترسیدن . اونا ی داستان ترناک تعریف کردن و خواهرم از شدت مسخره و بچگانه بودنش به خودمون از خنده پیچیدیم .

داستان ترسناک ما : یه مردی بود که یه مینی بوس داشت . اون هر روز از یه روستا مردم رو به شهر میبرد  . از صبح تا ساعت های 1 و 2 شب . مسیرش هم یه جاده ی طولانی جنگلی داشت . یه شب وقتی مردم رو رسوند داشت از توی این جنگل رد میشد .توی این جنگل یه پیرزن با موهای سفید سر راهش بود که میخواست سوار مینی بوسش بشه تا بره خونش  وقتی سوار شد یه حرکات عجیب و ترسناک در میاورد  . و اون مجبورش کرد که از مینی بوس پیاده بشه ! اون خیلی ترسیده بود ! وسط های راه بعد از پیاده کردن پیر زن دوباره اون رو وسط جاده دید . ! به خودش گفت : مگه من اون رو اونطرف پیاده نکردم ؟ چطور این الان اینجاست ؟ اون موقع دیگه از ترس تصمیم گرفت از روش رد بشه . از روش سریعا رد شد و گاز و  گرفت و رفت ! همینطور ک داشت با عجله از تو جاده رد مشد یدفه ی چیزی محکم خورد ب پشت ماشین  بگشت دید اون پیرزن با یه قیافه ی خیلی ترسناک و وحشتناک چسبیده به پشت ماشین و تو چشماش زل زده و داره میخنده !  مرده تا برمیگرده جلو میبینه درست کنار صورتش همون پیزرن با صورت وحشتناک داره یه نیشخند شیطانی میزنه ! همون موقع بود که مرد از شدت وحشت چشماش میزنه بیرون و کنترل ماشین از دستش میره و ماشین میوفته تو دره . ...

برگشتم دیدم دارن با وحشت به هم نگا میکنن :)

بعد چند دیقه دختر خالم ک 7 سالشه گف : حالا بذارین من بگم !

ما : خو بگو ._.

اون : یه شب ترسناکــــــــــــــ....

ما : خووووووووبــــــــ ؟._.

دختر خالم :یه شیره اومد تو جنگلــــــــــ .... !!

من و خواهرم : .__.

دختر خالم : بعد یه دختره اومد جلوش شیره گفت ااااااااااااااااااااعععععععععععووووووووووووووو !!!! جییییییییییییییییییغ !

من و خواهرم : ._. خب ؟

اون : همین دیگه ^__^

من و خواهرم : =|

چند ثانیه سکوت بود ...

پسر خالم ک داشت میترکید از خنده :/

ما قیافه ی دختر خالمونو ک دیدیم تصمیم گرفتیم یکم جیغ بزنیم اعتماد ب نفسش نابود نشه :/

 بعد نوبت من شد دوباره .

منم ی داستان مسخره ی من در آوردی از خوردم در آوردم گفتم

باز نوبت پسر خالم شد

پسر خالم : یه یار یه دختره تو راه  ک داشت میرفت با یه چیز خیلی سیاه مواجه شد . ! دید یه گربســـــــــ !!! ( خیلی با حس تعریف میکرد :/)

من و خواهرم : -_-

پسر خالم : یعد دختره با ماشینش لهش کرد و رفت .... اومد دید اون گربه ی مرده داره بهش نگاه میکنهههه! عررررررررررررررررررررررررر !

دختر خالم ک سکوت ...

من و خواهرم تشنج کردیم افتادیم رو زمین ! دو دیقه فقط میلرزیدیم !  : واااااااااای ممد توروخدا دیگه ادامه نده ! خیلی وحشت انگیییییییییز بوددددددد !!! ترو خدا دازیم تشنج میکنییییم !

قیافش : -_-

عاقا بعد از اینهمه چرت و پرت گفتن من رو سریمو برداشتم رفتم پشت ی دیواری .  ک یجور ظاهر شم اینا فک کنن من جنم بترسن . باد بود و هوا یجوری ابری بود و ماه هم پشت ابرا بود :/ یجور ترسناکی بود :/

رو سری رو گذاشتم رو سرم و نبستمش . رفتم پشت جیغ خیلی آروم در حد خرکی زدم . :/  (ججییعععر )

بعد آروم رفتم ز کنار دیوار ی جا وایستادم . شالمم ک تو باد میرفت خیلی ترسناک شده بودم :/

دوساعت وایستادم اونجا میبینم دارن از رو بوم میگن : اون خفاشه رو ! عرر ! عه اون چراغه مال کجاس ؟ - مال فرودگاهه ! – عهههههههه ! واقعا ! ؟ فرودگاه کجاست ؟ - خارج از شهر - عرررررررررررررر ! ناموصا ؟ باورم نمیششششههه ! =  - عاره ! تازه اون چراغه هم مال دشویی خونه همسایس ! – عههههه ! ناموصا ؟! خیلی باحاله که !!! – عااااره تازه اونم .....

من بعد از دیدن اون اسکلا : -_- همچنان ( عههه ! وااااای وای ! خیلی خوبه  ! اون چراغ کجاس ؟ - اون چراغ حمو..)

من : کسی منو صدا کرد ؟ آروم و جنی گفتم :/

بعد دو ساعت دختر خالم یکم بمن نزدیک شد فرار کرد :/ یکم امید وار شدم :/

دختر خالم : هیولا !

من : آخجون بالاخره یکی ترسید الان اونا هم میان و میترسننن ====))))))))

مامانم ک نشسته بود رو زمین داشت با نا امیدی بهم نگا میکرد :/ بعد چند دیقه پسر خالم و آبجیم داشتن بهم نزدیک میشدن . گفتم اینا بیان نزدیک جیغ بزنم .

اومدن نزدیکم پسر خالم ک سریع رد شد آبجیم هم تا اومدم جیغ بزنم زد پس کلم و رف :/

من ._.

تصمیم گرفتم دیگه جن بازی در نیارم :|

بعدشم رفتیم پایین خونه و همه خابیدیم . فردا صبحش فهمیدیم دختر خالم از ترس رو پتوش شماره 1 کرده ===)))

بله =..)

اینم از شب ترسناک و مسخره ی ما :/

بای :/




دیدگاه : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 2 شهریور 1397 01:41 ق.ظ



تعداد کل صفحات : 3 1 2 3
]
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات