نویسنده : PERSEPHONE بچها من هستم ولی هیچ ایده ای ندارم تا کی میتونم ادامه بدم.
دیدگاه ها : نظرات last edited: - -
نویسنده : PERSEPHONE گایز امیدوارم ک کسی این وبمو دیگه چک نکنه، به همین خاطر میخوام اینجا بنویسم.
من خیلی خیلی خسته عم.
از همه چیز خسته عم و تنها چیزی که همیشه میخوام اینه که یا همه چیز تموم شه یا مشروب داشته باشم که حالم خوب باشه.
همه چیز درد داره. نه هوای خونه رو میتونم تحمل کنم نه مدرسه رو.
شبا به سختی خوابم میبره، قشنگ میبینم که هرروز کمتر از قبل دارم غذا میخورم و لاغر تر میشم هر روز.
هیچ دوستی ندارم و با خانوادم یه مکالمه پنج دقیقه ای بدون دعوا نمیتونم داشته باشم
سینم همیشه داره درد میکنه و کلا حالم خوب نیست همیشه.
خسته عم خسته.
دیدگاه ها : نظرات last edited: 1399/07/9 14:42
نویسنده : PERSEPHONE این هفته بدترین هفته عمرم بود
و امروز یچیز مهم فهمیدم
خب، امروز صبح بعد از کابوس های دیشبم از خواب پاشدم درحالی که بدنم هنوز بخاطر دیشب خونی بود و به دلیل نامعلومی شلوار تنم نبود
درواقع، یبار از خواب پاشدم و بین خواب و بیداری پیامامو چک کردم.
بعد یسریاشونو جواب دادم و دوباره خوابیدم و دوباره کابوس دیدم.
حدود ساعت 1 از خواب پاشدم و رو این مود بودم که... دیگه برام مهم نیست. اره از درون مردم ولی واقعا بکیرمه. الان دیگه هیچی مهم نیست.
صورتمو شستم و مسواک زدم و اینا. به یکی از دوستام زنگ زدم، یذره لوکالیلی تمرین کردم و نهار خوردم. بعد نهار هم دوباره یذره تو اینستا و اینا چرخیدم و بعد فقط از خونه رفتم بیرون. هیچ ایده ای نداشتم کجا. هیچ ایده ای نداشتم چیکار میخوام کنم. فقط میدونستم تا حد مرگ تنهام و هیچکس نیست. سوار اتوبوس شدم و رفتم مرکز خرید فرولاندا، یه قهوه سرد گرفتم (ایسد کافی) با مقدار زیادی کافئین . حالا که فکر میکنم امروز چهار لیوان قهوه خوردم . بعد سوار اولین ترنی که اومد شدم و با اینکه شلوارک تنم بود راحت ترین مدل ممکن نشستم . تا یجایی رفتم که هیچ ایده ای نداشتم کجاست و فقط تصمیم گرفتم برگردم. برگشتم و تا در خونمون اومدم ولی خونه نرفتم، مسیر برعکس رفتم و رفتم کنار دریا. اونجا به همه دوستام گفتم که دارم میرم تو اب درحالی که هوا باد و بارونه و وقتی که مردم میدونین چ اتفاقی افتاده
ده دقیقه صبر کردم جواب بدن و تنها جوابی که دریافت کردم این بود که چقدر لباس زیرت قشنگه.
و برای چهارمین بار تو عمرم برای خودکشی اقدام کردم.
و وقتی که تو آب رفتم ، به یه نتیجه مهم رسیدم.
اگه که به تمام ادمایی که میشناسی و فکر میکنی مهمی براشون پیام بدی و بگی که داری خودکشی میکنی، هیچکس واقعا براش مهم نیست. همه ی اون پسرایی که یروزی بهم میگفتن بدون من زنده نمیمونن و عاشقمن، روزی که بیشترین نیاز رو فقط به یه ادم دارم که فقط حرفامو بشنوه، با دوستای دیگشون میرن بیرون و براشون مهم نیست که با زندگی یه نفر بازی کردن. تمام ادمایی که بهم میگن زیبام و بدنم قشنگه، بعد اینکه یبار باهام سکس کردن ولم میکنن. تمام اونایی که تو ساحل منو بدون لباس میبینن و ازم شماره میخوان وقتی میبینن تو همون اب دارم خودکشی میکنم، واکنشی نشون نمیدن.
گاهی اوقات، ادم تمام عمرش هر شهری که میره دنبال ساحل اون شهر میگرده . ولی هیچوقت نمیتونه لباساشو دربیاره و بره تو اب و لذت ببره. یا اب کثیفه، یا اجازه شنا نداره، یا سرما خورده، یا ساحلش شخصیه ، یا دریاش قشنگ نیست، یا ایرانه و نمیتونه لخت شه بره تو اب. ولی یروزی میاد که بالاخره به تمام چیزایی که میخواد میرسه و ساحل ایده عال رو پیدا میکنه. لباساشو کنار اب درمیاره و میره تو آب. ولی بعد متوجه میشه که اون آب عروس دریایی داره، داره بارون میاد، و دیگه ساحل ایده عال بدردش نمیخوره.
متاسفانه خودکشیم ناموفق بود.
یه حسی میگه بهم این هفته اخرین هفته عمرمه .
یک ساعت و نیمه که دارم میلرزم و تو عمرم از این تنها تر نبودم.
نمیدونم مامان و بابام بدون من چیکار میکنن... احتمالا یه اتاق خالی اضافی دارن که میتونن هرکاری خواستن باهاش کنن. دیگه مشکل کمبود جا نخواهیم داشت. و احتمالا پولشون کمتر هدر میره، و کسی نیست که 24 ساعته غر بزنه سرشون.
خواهر و برادرمم دیگه الگوشون ادم مزخرفی مثل من نخواهد بود، یکی دیگه رو پیدا میکنن که همیشه خوشحاله و لبخند میزنه و سرشون داد نمیزنه.
خون ازم رفته و لرزیدنم داره بیشتر میشه نمیتونم تایپ کنم دیگه.
لطفا نزارین وبلاگم بسته شه... اکس هام میدونن رمز بلاگمو، نیاز شد بگین بهشون لاگ این کنن و پستای منتشر نشده رو بخونن چون اونجاها تو این دو سال تمام اتفاقایی که برام افتادن هستن. مرسی ازتون که بودین. دوستتون دارم.
دیدگاه ها : نظرات last edited: 1399/03/18 20:40
نویسنده : PERSEPHONE نمیتونم صداهای توی مغزمو بیشتر از این نگه دارم.
دارم دیوونه میشم
خسته شدم
و یه نفر رو هم ندارم که باهاش حرف بزنم
دارم فکر میکنم شاید تنهایی زندگی کردن تصمیم خوبی نباشه
چون اگه یکی از این شبا تنها بودم یا اونقدر مست میکردم که تو خیابون از خواب پاشم
یا یکی از این شبا میرفتم رو پشت بوم تا طلوع افتاب بعد هم وقتی که هنوز کامل روشن نشده هوا پرت میکردم خودمو پایین.
هرچقدر شبها کوتاه تر میشن زودتر تموم میشه ولی فشارش هر شب بیشتر از قبله
هیچ چیز جز خستگی مطلق باعث نمیشه که شبا خوابم ببره
پس هرروز صبح زود تر از قبل پامیشم و هر شب دیر تر از قبل میخوابم و انواع کار ها رو میکنم که فقط خسته شم ولی به چیزی فکر نکنم.
اوه گاد من فقط هدر دادن وقت و حجمم.
کاشکی فقط همه چیز تموم میشد
همه چیز
دیدگاه ها : نظرات last edited: 1399/03/10 01:25
نویسنده : PERSEPHONE دلم نمیخواست فاصله بین پستام اینقدر طول بکشه. در حقیقت، تلاش کردم پست بزارم
یبار
دوبار
سه بار
...
هشت بار.
تمام نوشته هام نصفه موندن.
این رو هم مطمئن نیستم که قراره پستش کنم یا اخرش نصفه ولش میکنم مثل بقیه سر یه موضوع مسخره
ولی ب عنوان بلاگینگ بعدیم قراره یه ولاگ ویدیویی باشه. اره سوپرایزشو خراب کردم. ممکنه هیچوقت نرسم بسازمش ولی همیشه ارزوم بوده که یکی از اون ویدیوها بسازم پس قراره تلاشمو کنم.
اره همونطور که همه گفتن، و میگن، و خواهند گفت، من خوش شانس بودم.
همیشه اینو بهم میگفتن.
خوش شانس بودم که بچه اول بودم، همه چیز رو خانوادم برام فراهم کردن. هرچی ک از دستشون بر اومده!
خوش شانس بودم که دبستان مدرسه غیر انتفاعی رفتم. ممکن بود برای خواهر برادرم پول نرسه برا رفتن به مدرسه غیرانتفاعی.
خوش شانس بودم که دبیرستان تیزهوشان قبول شدم
خوش شانس بودم که المپیاد قبول شدم
خوش شانس بودم که مهاجرت کردیم
خوش شانس بودم که به سوئد مهاجرت کردیم
اره...
خوش شانس بودم.
هیچوقت نگفتم که نبودم.
ولی گفتم که به شانس اعتقاد ندارم؟
و شبام همینطوری میگذرن.
و مدام به این فکر میکنم کاشکی به یچیز اعتقاد داشتم. این جمله رو اخیرا ازم زیاد شنیدین نه؟ اکثرا فقط یه ایموجی لبخند جواب دادین. یا خنده. ولی جدی بودم میدونین....
شبها به سقف زل میزنم ساعتها، و به این فکر میکنم کاشکی به خدا اعتقاد داشتم. کاشکی باور داشتم خدایی هست که منو دوست داره. خدایی هست که من رو بخاطر اشتباهاتم میبخشه. خدایی هست که این شبا که از همیشه تنها ترم، پیشش حرف بزنم، پیشش دعا کنم. به این فکر میکنم که ادمای مذهبی چقدر خوشبختن. باور دارن هرچی که بشه یکی هست که حواسش بهشون باشه. ی کسی هست که وقتایی که اروم زمزمه میکنن میشنوه. وقتی خیلی بیکارن میتونن با اون حرف بزنن. وقتی تنهاعن، وقتی ناراحتن.
ولی من؟ با تمام وجودم باور دارم که بعد از مرگم همه چیز تموم میشه. یروزی من معتقد بودم. نصف قرانو ترجمشو خوندم. کامل و خط و به خط. انجیل رو خوندم، تا حدود 100 صفحه اینا. یروز دعا میکردم و جلوی پسر عمم حجابمو رعایت میکردم.
یروزی مسلمون بودم. یروزی هم مسیحی بودم . و از یروزی دیگه به خدا باور نداشتم. بدون دلیل نه... خیلی سرش فکر کردم. منطقم قبول نکرد...الان واقعا حوصله توضیح دادن ندارم... میدونم این متنو خیلیا قراره بخونن، و برام مهم نیست که سر این قضاوت شم چون من کسیو مجبور نکردم اعتقادشو تغییر بده. ولی اگه خواستین دلایلمو توضیح میدم.
فقط... اونقدر به چیزی که اعتقاد دارم معتقدم ک میدونم اگه الان گوشه اتاقم تو سرما رو زمین بمیرم، هیچ خدایی وجود نداره که اونموقع توجهشو بهم نشون بده حدالقل.
و به این فکر میکنم که...کاشکی به شانس اعتقاد داشتم. کاشکی اعتقاد داشتم که تمام چیزهای بدی که سرم اومد و تمام موجود مزخرفی که هستم، بخاطر شانس گوهمه. نه...شاید ی طورایی به کارما اعتقاد داشته باشم، ولی نه اونطوری که هست. فقط اعتقاد دارم چیزای خوب و بد جفتشون اتفاق میفتن. چون اگه من هم این دنیا رو کلشو میتونستم ببینم، هرکس یه خطی باشه، کلی چیز ممکنه تو هم برخورد کنن پس اتفاق ها میفتن. خوب و بد.
کاشکی به عشق باور داشتم...
مسخرست. یروزی باعث میشدم همه عشقو باور کنن. ولی یسری اتفاقا میفتن میدونین...
من مطمئنم یروزی میاد که حدود 28 سالمه... شب ساعت 10 عه، من پامیشم میرم سمت یه پاب یا بار یا کلاب یا همچین چیزی. یه نوشیدنی ای چیزی میگیرم و گوشه ای میشینم و منتظر میشم یکی بیاد درخواست کنه که باهام بخوابه و من بدون اینکه بشناسمش باهاش میخوابم. صبح هم با سردرد پامیشم و میرم سر کارم... و به این فکر میکنم که این روتینم شده و چقدر زندگیم همونطوری که تو 16 سالگیم فکر میکردم داره میگذره.
اره زندگی اینشکلیه وقتی ادمی مثل من باشی. وقتی که ادمی باشی که همه نخوان باهات وقت بگذرونن. وقتی که همه پسرا اولش تلاش کنن مختو بزنن و بعد که بهشون پا دادی و نزدیک شدن برینن بهت و در برن. وقتی که موقعی که سیگار میکشی و مشروب میخوری بهت میگن جنده ای، و وقتی که نمیخوردی بهت میگفتن زیادی ویرجین ای.
فکر کنم باز تو افکارم فرو رفتم...
اره ...شبام اینطور میگذرن. وقتی که همه بهم میگن خوشبختی، و من هرروز بیشتر دارم توی افسردگیم فرو میرم.
و بعد از دعوای بزرگی که با خانوادم داشتم، هرروز بیشتر از قبل مجبورم وانمود کنم که خوشحالم.
و جلوی دوستام؟(دوست؟ چهار بار دیدمشون) جلوی ادمای غریبه ؟ واکنش دفاعی بدنم بعد از اتفاقی که 12 سالگیم افتاد میگه که باید با تمام وجود بهشون ثابت کنی که دختری پر انرژی و شادی. و همیشه میخندی و برات هیچی مهم نیست.
میدونم. میبینم که دارم از درون میمیرم وقتی که همه چیز دارم. وقتی که روی ابر ارزوهامم. دارم از درون میمیرم و دوباره برگشتم به اهنگای بیلی گوش دادن ... احتمالا این به نظرتون چیز خوبیه. ولی وقتی خاطره های من رو از اهنگای بیلی بدونین دلتون نمیخاد گوشش بدم. یک سال تمام .
اره
هر شب با گریه میخوابم
هر صبح با گریه پامیشم
اوه...این اتفاق خیلی وقته دیگه نمیفته.
و اگه براتون جالبه که بدونین، هنوز اونقدر خودخواه نشدم که بخاطر مسائل کوچیک مسخره زندگیم گریه کنم.
بخاطر بچهایی گریه میکنم که نمیتونم کمکشون کنم.
بخاطر ادمای بدبختی که هیچکس نمیدونه بدبختن
به حال خودم که همه چیز دارم و افسردگی دارم، و ادمای بدبخت بیچاره ای وجود دارن که با این وجود شادن...
و فقط خندم میگیره که یروز به خدا باور داشتم.
و ازم میپرسن که تاثیر مهاجرتمه یا نه
و یادم میفته که نیست چون قبل مهاجرتم شرو شد
اتفاقا بعد مهاجرتم خوشحال بودم.
نمیدونم منتظر چی موندم.
حس میکنم اگه بمیرم، شاید بعد از اینکه مردم پشیمون شم...
نمیدونم
دیدگاه ها : نظرات last edited: 1399/02/28 03:14
نویسنده : PERSEPHONE
اگه چهار سال پیش ازم میپرسیدید، رویام پیدا کردن عشق زندگیم بود. باور داشتم که همه ما به دنیا اومدیم که عشق بورزیم چون هرچقدر فکر میکردم دلیل دیگه ای برای وجود انسانها و عمرمون پیدا نمیکردم. این قبل وقتیه که چیزی راجع سکس بدونم. سکس که وارد زندگیم شد، (ینی وقتی تمایلات جنسیم شروع به فعال شدن کردن و فهمیدم چیه) یذره همه چیز عوض شد... درسته قبل از اینکه خیلی واردش شم دوست پسر داشتم و عادت داشتم برای اینکه از بقیه جا نمونم از اینجور چیزها هم پیروی کنم.بعدش شاید حسش کردم، الان که فکر میکنم شاید نصف چیزی که باید میبود هم نبود، شاید فکر میکردم عاشقم، شاید حس میکردم عاشقم ولی نبودم، ولی اتفاقی که افتاد این بودش که حسیو داشتم که تابحال نداشتم، و داشتم غرق میشدم توش... شاید اونقدر درگیر فکر کردن به اینکه من عاشقم بودم که یادم رفت واقعا چه حسی باید بده. شاید چون تابحال تجربه نکرده بودم فکر میکردم عشقه، همه بهم میگفتن زوده و نباید همه چیزمو بخاطرش خراب کنم ولی دوباره همون موضوع ایده عشق داشت منو گمراه میکرد. بعد یه مدت، دیگه همیشه حس خوب بهم نمیداد. گاهی حس خوب میداد، بالاخره همه دوست دارن یکیو داشته باشن که همیشه پیششونه و همیشه پشتشونو داره، ولی گاهی دلم میخواست یکیو داشته باشم که ...یطور دیگه باشه، احساسی بغیر از تعهد و اینجور چیزا بهش داشته باشم.
و شاید، میترسیدم از تنهایی. میدونستم که میترسم از از دست دادنش و اون هم میدونست. و این ترس ، نمیزاشت احساسات واقعیم و عقلم تصمیم بگیرن.
ولی بعد از یه روز فهمیدم تنهایی هم میتونم از پسش بربیام. همچنان میتونم هروقت نیاز داشتم سکس داشته باشم، میتونم ایده هامو با یکی درمیون بزارم، میتونم رو ادما حساب کنم، هرچند منظورم از ادما خودمه فقط... میتونم ازادیمو داشته باشم و میتونم یه دختر باشم که بدون نیاز به پارتی بازی توسط پسرها بالا میره.
و شاید اون لحظه ای که منو شکست، اون لحظه ای بود که فهمیدم اون هیچ ایده ای از تمام عشقی که این همه مدت بهش داشتم نداره. خیلیا کتابایی که من خوندمو نخوندن، اهنگای مختلف راجع عشق رو نشنیدن، کل سه سال راهنماییشونو دنبال معنای عشق نبودن. و لحظه ای که منو واقعا شکست، وقتی بود که فهمیدم همه همینطورن. من یروزی توی پاریس،توی پاییز، یه اپارتمان خواهم گرفت و با گربه هام میرم اونجا و حدالقل دو ماه اونجا میمونم، هر چند روز یکبار بعد از ظهر یه کتاب درمیارم، کنار پنجره بارونی میشینم، یه پتو دور خودم میپیچم، به اهنگای دهه شصت تا نود میلادی گوش میدم و با لبخند غمگین به زندگی ای که دارم نگاه میکنم. گربه هامو بغل میکنم و به این فکر میکنم که تنهایی دردناکه، ولی بهتر از اینه که فکر کنی عاشق یکی باشی ولی در اصل نباشی.
فکر کنم دلیلی که ملت ازدواج میکنن کلا همینه، عشق نیست.
نمیدونم تاحالا کسی عشق رو توی دنیای واقعی چشیده یا نه، ولی اگه همه کسایی که ازدواج میکنن عاشق بودن، چیزی به نام طلاق وجود نداشت. چیزی به نام عشق یه طرفه وجود نداره و نداشت، ینی اصلا از لحاظ مفهومی غلطه.
و تمام چیزی که ما داریم میچشیم هوسه.
نمیدونم...نمیدونم... شاید یکی بیاد که باعث شه از عشق بهش و تفکر با هم پیر شدن، از پیر شدن نترسم، و یه شب حدودای دهه چهارم زندگیم،وقتی که دارم این متنو دوباره میخونم و با لبخند اشک میریزم ، بهم نگاه کنه، از پشت بغلم کنه و بهم بگه که نمیدونه که چی داشتم میخوندم ولی هرچی که باشه اون الان پیشمه. منم بغلش کنم و نیازی نباشه بهش بگم که هیچوقت رهام نکنه. چون چنین جمله ای از درون غلطه.
و من دارم به همونایی تبدیل میشم که یروزی باورم نمیشد چرا چنین حرکاتی انجام میدن... با پسرایی که باهام لاس میزنن ادامه میدم و برای تفریح رل میزنم که جفتمون میدونیم به هیچ جا نمیرسه.
و خب ، الان میدونم که چرا انجام میدم. وقتی که بدونم کسی قرار نیست بیاد تو زندگیم که براش صبر کنم، چه فرقی میکنه! تفریحمو برای چی از دست بدم:)
همش ازارم میده، همش sucks، ولی میدونم که حقیقته. میدونم که یجای قلبم همیشه خالیه، درواقع کل قلبم خالیه.
حقیقت اینه که تعداد دوستام زیاد شدن، چون مهاجرت زیاد کردم، از مدرسه به مدرسه، از کلاس به کلاس، از جاهای مختلف نت، از شهر به شهر، از کشور به کشور، و چیزی که اخرش فهمیدم اینه که من الآن یه عالمه دوست دارم که از ماه بعدی که دیگه ندیدمشون، باهام حرف نزدن. بهم زنگ نزدن. جواب تلفنمو ندادن، تولدمو یادشون رفت... و هیچکس نمیمونه!
الان حس میکنم از برنامه ای که یروز برای 16 سالگیم چیده بودم خیلی هم جلوترم، و این ، اعتماد به نفس اینو بهم میده که ادامه بدم برای برنامه هایی که برای سالهای بعد چیدم. نمیدونم شاید این برنامه ها اخرش خوشحالم نکنن، ولی این اعتماد به نفسو خواهم داشت که بگم من به هرچی که خواستم رسیدم...
البته بجز عشق.
اینو از همه چیز بیشتر میخوام و میخواستم.
ولی خب ... همه چیز همونطوری که ما میخوایم پیش نمیره... ترجیح میدم اینو از لیستم خط بزنم تا اینکه همشونو بخاطر این خراب کنم.
دیدگاه ها : نظرات last edited: - -
نویسنده : PERSEPHONE ارسال شده در: sweden ،
خب خب، خانومها و اقایون ، قسمتی که همتون منتظرش بودیدمن رفتم مدرسه!
قبلش، بزارین از روند انتخابم بگم.
اقا رفتیم برا مدرسه درخواست دادیم و این حرفا...
تا جایی گفتم که هفته دیگه بیا راجع درسا و اینا حرف بزنیم.
بزارین یه توضیح کوچیک راجع درسا و دبیرستانای سوئد بدم.
رشته های دبیرستانی به این شکلند که 12 تا رشته فنی و کاری هست، 6 تا رشته درسی که به دانشگاه ختم میشه.
اکثر ملت رشته های فنی رو میخونن و درصد کمی میخوان برن دانشگاه. بعد موقع انتخاب دبیرستان، باید نگا کنی دبیرستانت رشته موردنظرتو داره یا نه.
من میخوام برم دانشگاه قاعدتا، بخاطر همین باید از رشته های درسی انتخاب کنم.
اینا رشته هان:
علوم طبیعی، علوم اجتماعی، بزینس و اکونومی، تکنولوژی، ، هنر و علوم انسانی.
تکنولوژیش اونشکلی که من میخوام نیست البته، بیشتر حالت مکانیک طور داره.
عاقا یه رشته هم داریم به اسم آی بی، ib، که به معنای اینترنشنال بایکولر هست، که به این صورته که مدرکش اینترنشناله و درسا رو خود ادم انتخاب میکنه که تو دبیرستان چی بخونه.
مدرسه من اسمش ihgr هست.
برا بقیش برین ادامه
ادامه مطلب دیدگاه ها : comments last edited: 1398/12/11 17:59
نویسنده : PERSEPHONE ارسال شده در: sweden ،
هی گایز!حقیقتا ، بازدید وبم که چیز بدی رو نشون نمیده ولی وارد وبم که میشم میبینم مدتهاست هیچکی کامنت نزاشته!
چیزی شده؟ همه زنده اید؟ شایعه ای پشت سرمه؟ حقیقتا الان حوصله دراما ندارم ولی میتونین تعریف کنینا!
خب...اخرین بار سه هفته پیش کامنت گذاشتم دقیقا... خیلی هم اتفاق خاصی نمیفتاد که تعریف کنم اخه.
بزارین شروع کنم.
من این شهر رو خیلی دوست دارم. خیلی زیباست. طبیعتش ستودنیه. مردمش مهربونن اکثرا.
یچیز جالبی که راجع شهر وجود داره اینه که ترنهای روی زمین خیلی بیشتر از ماشین طرفدار دارن. یسری ازخیابونا اصلا ماشین خور نیستن و ملت همههه با ترن جابجا میشن. یطور متروی روی زمین ولی خب، خیلی تخصصی و شاید جامع تر از متروعه و اشکالات مترو رو هم نداره. مثلا اینکه مترو زیر زمینه و نت خیلی خوب نمیگیره و بالا و پایین رفتن خودش طول میکشه. ولی اسپور رو (اسپور اسم سوئدی ترنه) میپریم توش و میپریم بیرون. تو میدون مرکزی میشه هر خطیو سوار شد و عملا *هر جای شهر* رفت. و خب کارتهایی که میدن برای سوار شدن و اینا، برای همه نوع وسایل ترنسپورته ینی اتوبوس رو هم شامله که اتوبوسهای لوکسیم داره اینجا!
برین ادامه برا بقیش
ادامه مطلب دیدگاه ها : نظرات last edited: 1398/12/11 17:58
نویسنده : PERSEPHONE ارسال شده در: sweden ،
خب ، شاید یکم دیره برای بلاگینگ کردن چون اصلا زمانیو که خدافظی کردم و اینا رو چیزی نگفتم.پکینگ قبلی هم مثل جوک بود. ما 30 کیلو بار میتونستیم بدیم و 7 کیلو دستی، (نفری)
در جمع چهار نفرمون که رفتیم دقیقا 120 کیلو بار دادیم و 32 کیلو دستی.
فکر کنین، پروازمون هم تو قطر یه توقف داشت و اونجا هواپیما عوض کردیم با 32 کیلو بار.
و یه بچه کوچیک.
و داداشم که مثل خر مریض شده.
عالی نیست؟
خب، الان من سوئدم، گوتنبرگ،توی خونه ای که قراره چند ماه اینجا باشیم.
از پنجره یه عالمه درخت و چمن میشه دید و پرنده خوشگلی روی میله بالکن نشسته.
برین ادامه مطلب تا از اول تعریف کنم
ادامه مطلب دیدگاه ها : نظرات last edited: 1398/11/8 15:30
نویسنده : PERSEPHONE ارسال شده در: sweden ،
بلاگینگ دوم مهاجرتم.
از لحاظ تایملاین زمانی، از بلاگ اخرم چند هفته جلوترم ولی چیز جدیدی نیست جز اینکه پکینگ رو شروع کردم! فکر کردم این موضوع بدی برا بلاگینگ نیست.well, سوئدی خوندن دیگه حوصله سر بر شد و کنار گذاشتمش. ولی ی هفته پیش که مشخص شد بابام این هفته (یا شاید هممون) میریم، ینی که تا دو هفته دیگه من دیگه اینجا نیستم. یذره ترسناک و عجیبه. امشب موقع شام، یه حسی داشتم مثل اینکه رفتنمون واقعی نیست و من 10 سال دیگه هم قراره بشینم پشت این میز و با داداشم شام بخورم و تیکه های نون رو ازش بدزدم. ولی یه حس ترسی درونم میگفت که اینطور نیست. امروز و دیروز و روز قبلش، فقط برای ویکی ناراحت بودم. من نمیتونم 10 میلیون بدم برای ویکی که ببریمش. تنها چیزی که دلمو گرم کرد اینه که تا تابستون احتمالا بتونم یه کار پیدا کنم که نیمه وقت انجام بدم و ی سال طول میکشه هزینش جور بشه و انشالله با کمک بابام جور کنم که ببرمش. خیلی دلتنگش میشم و خیلی دلتنگم میشه. احتمالا از اکثر ادمایی که میشناسم بیشتر دلم براش تنگ شه. برای دوستام و همه هم دلم تنگ میشه.
ادامه مطلب دیدگاه ها : نظرات last edited: 1398/11/8 13:18
نویسنده : PERSEPHONE ارسال شده در: sweden ،
نمیدونم بلاگینگ چندممه ولی مدتهاست که میخواستم این پستو بنویسم و هم بخاطر قالب سازی حال این رو نداشتم و هم اینکه یذره حوصلمو سر میبرهاون اتفاقی که داره تو زندگیم میفته اینه:
اقا
من دارم مهاجرت میکنم
قراره بریم سوئد.شهر یوتبوری.
شاید سن من واسه مهاجرت خوب نیست و بهتره که بمونیم تا دانشگاه و اینا... ولی یه برادر و خواهر کوچیکتر دارم که برای اونا مناسبه.
و علاوه بر این، ما بلوکارت دو ساله سوئدمونو گرفته بودیم چند ماه پیش ولی قصدی برای رفتن نداشتیم
و دلیلشم این بود که چیزی داشتم به نام المپیاد
ولی در یک تصمیم دو سه روزه، به خانواده اعلام کردم که بعد از تحقیقاتم، فهمیدم که دیپلم اونجا از مدالهای المپیاد اینجا بهتره و من میتونم با دیپلمی که اوکی باشه هر دانشگاهی تو اروپا رو برم. پس منطقی تره که بجای اینکه اینجا خودمو پاره کنم سر المپیاد، اونجا مثل ادم درسمو بخونم.
ادامه مطلب دیدگاه ها : نظرات last edited: 1398/11/8 13:18
نویسنده : PERSEPHONE ارسال شده در: VS ،
نظرای بسیاری رو راجع ویکتوریا سیکرت شنیدم... جدا از اینکه چیزیه که دنبال میکنم، از اولین چیزاییه که تو دنیای نوجونیم ازش شنیدم:"یسری دخترا که لخت میان رو صحنه"
"خب ... رفیقام با عکساش و ویدیوهاش میزنن."
"فاکینگ لباساشون گرونه"
"عطراشون خوشبو اند"
و بیشترین و بیشترین چیزی که میشنوم:
"فقط تبلیغ سکسه!"
یذره کمتر از اون هم میشنوم:
" فقط اعتماد به نفس از دخترا رو میگیره چون میگن که زیبایی این شکلیه!"
و خیلیا، همه نه چون این چیزی نیست که بخاطرش تشویق شم، میدونن که من عاشق برند ویکتوریا سیکرت و مدلینگ عم، و خیلی بیشتر طرفدار رانوی(فشن شو) های ویکتوریا سیکرتم. بارها و بارها ویدیوهاشو نگاه میکنم، مدل راه رفتنشون، لباساشون، موهاشون، صورتاشون، انجل ها رو از بقیه مدلا جدا میکنم و به خوشحالیشون نگاه میکنم و فکر میکنم که چقدر نمایش قشنگیه.
و واسه ی نود و نه درصد ادمایی که میشناسم، حتا اگه ساپورتم کنن چون منم، واسشون قابل درک نیست که چرا باید از مدلینگ خوشم بیاد، و جدا از اون، چرا باید از ویکتوریا سیکرت خوشم بیاد. منکه فقط از جلوی مغازه هاش رد شدم چون مامانم معتقده مغازه سکسی ایه و خرید از اون حرکت زشتی محسوب میشه!
...
خب... فکر نکنم هرگز بتونم دلیل علاقمو توضیح بدم، چون مثل اینه که بپرسن چرا گربه ها رو دوست داری؟ هرچقدرم توضیح بدم که کیوتن متوجه نمیشن که. میگن نشون بده یا اصلا اینطور نیست! خب... ی مقدار از دلیلم شاید قانعتون کنه.
ولی قبل از اون، میخوام بگم که چی باعث میشه من راجع این موضوع مثل اکثریت فکر نکنم
ادامه مطلب دیدگاه ها : نظرات last edited: 1398/11/8 13:19
نویسنده : PERSEPHONE
منو ببر به ولاریس.نورلند، واندرلند، ژوپیتر یا اورانوس...
برام مهم نیست... منو ببر به ولاریس...
جایی که شبهاش همیشه پر ستاره و تاریکه ولی ماه میدرخشه.
نور ماه میفته رو آب و پلهای رنگینکمونی مانند پولک های پری دریایی میدرخشن....
منو ببر به جایی که بچها توش خوشحالن، همه توش خوشحالن!
منو ببر به جایی که پر از عشق و هنره...
ببر منو به جایی که تو خیابوناش پر کافه هایی باشه که نقاشیای رنگارنگشون و خوراکی های زیباشون میدرخشن.
منو ببر به جایی که ساختموناش رنگی رنگی اند، آدماش مو صورتین، و بچه ها همه میخندن.
به جایی که برف و بارون رو مردمش همونقدر بپرستن که من با دیدنش ذوق زده میشم...
ببرم ولاریس، شهری که شبها همواره جشنه و کتابخونه هاش و گالری هاش همیشه شلوغ...
منو ببر جایی که زیر نور ماه ببوسمت و اونقدر به برق توی چشمات نگاه کنم که خوابم ببره...
جایی که سکس توش تابو نیست و مردم اونقدر عشق رو میفهمن که بفهمن کشش جنسی عشق نیست.
منو ببر جایی که اون شب ساعت 12 شب برات زمزمش کردم...
جایی که موهام همیشه رو شونه هام تاب بخورن و لباسهام رنگارنگ باشن .
من ولاریس رو میخوام... جایی که از دنیا پنهونه، جایی که سالهاست کسی ندیده،
و جای آدمهای گمشده و غمگینی مثل منو تو عه که توی این دنیای تاریک و نایت کورت گم شدیم...
منو ببر به ولاریس، بقیه قلبم که مال تو نیست اونجاست...
دیدگاه ها : نظرات last edited: 1398/11/8 13:27
all pages : 19
1 2 3 4 5 6 7 ...