اوایل زندگی عاشقانه ای داشتند
اولین بچشون به دنیا اومد
دوقلوهاشون هم به دنیا اومدن
اولین قدمهای بچه هاشون
پدر این خانواده به سختی کار میکرد
و مادر دنبال خوشگذرونی خودش بود
بچه ها بدون مراقبت بزرگ شدند و بچه های بدی از آب در اومدند
یکیشون تروریست شد
یکی دیگه همش تو کلوپ شبانه بود
کوچکترینشون تصمیم به خود کشی گرفت
وقتی پدرشون فهمید سکته کرد
مادرشون هم عقلش رو از دست داد و دیوونه شد
♥♥♥
♥♥♥
♥♥♥
♥
دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت.
با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.
بعداز ظهر كه شد، هوا رو به وخامت گذاشت و توفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از توفان بترسد،یا اینكه رعد و برق،بلایی بر سر او بیاورد،تصمیم گرفت كه با اتومبیل به دنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید،با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.وسط راه،ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود،ولی با هر برقی كه در آسمان زده می شد،او می ایستاد،به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد و این كار،با هر دفعه رعد وبرق تكرار می شد.
زمانی كه مادر،اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند،شیشه ی پنجره را پایین كشید و از او پرسید: "چه كار می كنی؟چرا همین طور بین راه می ایستی؟"
دخترك پاسخ داد:
" من سعی می كنم صورتم قشنگ به نظر بیاید،چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد"...