الهی....

خدایا......
برای خوب شدن و خوب ماندن اراده کرده ام
اما بی عنایت بال پرواز نخواهم داشت
یاری ام ده تا همانی باشم که
از خلقتم بر خود ببالی......!



[ دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ] [ 21:32 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


خدانگهدار

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
ممنون از همه ی دوستای گلی که تا به امروز همراه من بودن
وحتی اونایی که رفیق نیمه راه بودن
هدفم از ساختن این وبلاگ نوشتن حرف دلم توش بود
نمیدونم دقیقا به هدفم رسیدم یانه چون بالاخره همیشه معتقد بودم حرف دل باید تو دل بمونه حداقل بخش مهمش
هدفم اصلا کامنت جمع کردن و رسوندن شمار نظرات به 500 تا و هزار تا و.... نبوده 
دلم میخواست حتی اگه یک نفر برام نظر میذاره حداقل بخونه اون 4 خطی رو که سیاه کردم
نمیدونم چقدر موفق بودم
باید بشینم سر درسم و دیگه وقت مدیریت این وبلاگ رو ندارم
نمیدونم تا کی
ولی قول میدم که برگردم شاید موقعی که برمیگردم هیچ کدوم از شماها نباشید
همتونو به خدای بزرگ میسپارم
و آرزوی موفقیت براتون دارم
یا علی.....


[ دوشنبه 29 شهریور 1395 ] [ 08:11 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


گواهینامه....

سسلاااااام
بسی خوشحالم
امروز صبح رفتم آیین نامه امتحان دادم هم اونو بی غلط قبول شدم
هم بعدش رفتم سریع شهری امتحان دادم قبول شدم
هورااااااا
فقط الان موندم ملت متقاضی شیرینی رو چجوری جوابگو باشم
هیچی دیگه از این به بعد کش رفتن ماشین مامانم شروع شد
هعی خدایا شکرت که هوامو داری.....
5 تا آیت الکرسی معجزه میکنه به جان خودم....


[ یکشنبه 28 شهریور 1395 ] [ 09:36 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


دست منو بگیر.....



[ یکشنبه 7 شهریور 1395 ] [ 15:12 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


میدانم که میبینی....

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست...

نه در آن بالاها!

مهربان، خوب، قشنگ... چهره‌اش نورانیست

گاه‌گاهی سخنی می‌گوید، با دل کوچک من، ساده‌تر از سخن ساده من

او مرا می‌فهمد‌! او مرا می‌خواند، او مرا می‌خواهد، او همه درد مرا می‌داند...

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم...

که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است.

او خدایست که همواره مرا می‌خواهد،

او مرا می‌خواند او همه درد مرا می‌داند...

پ.ن:فردا نتایج کنکورو اعلام میکنن....



[ سه شنبه 19 مرداد 1395 ] [ 20:04 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


ببخش....

ببخش خودت را

برایِ تمامِ راه های نرفته?

برایِ تمامِ بی راه های رفته

ببخش ،بگذار احساست

قدری هوایی بخورد ...

گاهی بدترین اتفاق ها

هدیه ی زمانه و روزگارند

تنها کافیست خودمان باشیم !

که خود را برای تمامی ِ این بی راه ِ رفتنمان ببخشیم

و به خودمان بیائیم

تا خدا تمامی ِ درهای که به خیال ِ باطلمان بسته را به رویمان باز کند.

خطاهایت را بشناس

آنها را پذیرا باش

و تنها بین ِ خودت و خدایَت نگهشان دار

این دنیا نامحرم بد دل

نامحرم نامروت زیاد دارد!

تا دست خدا هست؛ تا مهربانیش بی انتهاست

تا می گویی خدایا ببخش

به دورت می گردد و می بوستت و می گوید جانم چه کرده ای مگر؟

دیگر تو را چه نیاز به آدمها ؟

تنها خودت باش و

زیبا بمان

و بگذار با دیدنت

هر رهگذر ِ ناامیدی

لبخندی بزند

رو به آسمان

و زیرِ لب بگوید :

هنوز هم می شود از نو شروع کرد ... !




[ جمعه 15 مرداد 1395 ] [ 11:33 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


آسمانی ها...

سلام
مراسم دایی عزیزم هم تموم شد البته امروز بعدازظهر یه مجلس تذکری گرفتن....
دیروز پیکر پاکشو در آرامگاهش که نمادین بود و حالا با تکه های استخوانش پر شده به خاک سپردیم
روحش شاد....
حضورش برای من که خیلی برکت داشت
چندتا عکس از مراسم تشییع جنازه و دیدار خانواده با پیکرش گذاشتم....
ولی دلم خیلی گرفته....نمیدونم چرا











[ سه شنبه 12 مرداد 1395 ] [ 09:58 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


من عشقته قتلته.....

سلام 
ماهمچنان اندر خم یک کوچه مانده ایم
از روزی که خبرو دادن خونه مامانبزرگم جمع بودیم تا اینکه دیشب دیگه برگشتیم خونه
روزای خیلی سختیه بی قراری های مامانبزرگم که اشک همه رو درمیاره
خود درگیری با خودت و روح و روانت
و شهیدی که میخواست مفقودالاثر بمونه اما ......
و انتظاری که هنوز به پایان نرسیده.....
دیشب چندتا از همرزم های داییم که موقع شهادت کنارش بودن اومده بودن که صحبت کنن همه هم جمع بودیم
پنج تا خاله هام و داییم و بچه ها و همه
همرزم داییم با این جمله شروع کرد
از زبان ایشون:
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الله عزوجل:
من طلبنی وجدنی                    هر کس مرا طلب کند مرا می یابد
و من وجدنی عرفنی                 و هر کس که مرا یافت مرا می شناسد
و من عرفنی احبنی                  و هرکس که مرا بشناسد مرا دوست دارد
و من احبنی عشقنی                و هرکس مرا دوست بدارد عاشقم میشود
و من عشقنی عشقته               وهرکس عاشقم شود عاشقش میشوم
و من عشقته قتلته                 وهرکس که من عاشقش بشوم اورا میکشم
ومن قتلته فعلی دیته              وهرکس را که بکشم دیه اش برگردن من است
و من علی دیته و انا دیته         وهر کس که برگردن من دیه دارد....من خودم دیه او هستم

شب عمللیات فرمانده اعلام کرد گروهان داوطلب میخوام برای عملیات ایزایی
نمیدونم چند نفرتون میدونن عملیات ایزایی یعنی چی؟؟؟
عملیات ایزایی یعنی عملیات فدایی.....خط شکن.....یعنی گول زدن دشمن واسه انجام عملیات اصلی
فرمانده گفت:رفتنتون با خودتونه....اما هیچ برگشتی وجود نداره.....هر کی داوطلبه بسم الله
گروهان ما داوطلب شد
یکی فرمانده بود....من معاون فرمانده بودم....رضاعلی(داییم) پیک بود....سید جواد هم بیسیم چی بود
(لازمه که بگم دو تا از همرزم های داییم اونجا حضور داشتن حاج مهدی و سید جواد)
پیک باید یه آدم خیلی شجاع باشه چون ارتباط بین گردان و گروهان رو برعهده داره ..... همه ی اسرار محرمانه رو رد و بدل میکنه 
عملیات ایزایی ام الرصاص شروع شد......عملیات والفجر 8 که یه دنیا هنوز تو کفشن که چجوری ایران اون عملیاتو به پیروزی رسوند
خاطرات خوبی با شهید داشتیم ایشون که میومد اصلا انگار روحیه ی همه عوض میشد بهش میگفتن رضا پاشنه طلا
یه تیکه کلام خیلی جالب داشت تو روز چندبار میگفت:مردان خدا ایستاده میمیرند
منم هی میگفتم:چی میگی ؟؟؟؟؟یعنی چی؟؟؟؟
رو کرد به مادربزرگم:حاج خانوم چرا سیاه پوشیدی؟؟؟پسر شما شهادت حقش بود
اگه شهید نمیشد خدا در حقش ظلم میکرد.....رضاعلی عاشق بود....تو بدترین مناطق عملیاتی نماز شبش ترک نمیشد
مادر شما باید خوشحال باشی واسه پسرت....اون خودش میخواست که بره این دنیا واینجا براش کم بود چیزی فراتر از اینها رو میخواست
اون خدا رو میخواست......و خدا گفت هر که عاشقم باشه رو میکشم و هر که من اورو بکشم خودم خونبهاشم
یعنی چی؟؟؟؟شما چرا ناراحتی؟؟؟؟خدا خودشو خون بها قرار داده.....یعنی الان یه نفر میره تو خیابون تصادف میکنه میمیره میان به خانوادش دیه میدن
خدا پسرتو برده خودشو دیه قرار داده برای همه ی خانواده علی الخصوص جوون هایی که امشب تو جمع ما هستن
ناراحتی نداره شما باید دسته گل دست بگیرید برید استقبال شهیدتون وببینید که چه برکتی داره حضورش براتون
حاج خانوم من باید پای شما رو ببوسم که همچین بچه ای تربیت کردید
مثل رضاعلی دیگه پیدا نمیشه.....
خلاصه با قایق میخواستیم بریم تو منطقه عملیاتی......همه میخواستن برن عقب قایق که اگه یه وقت قایقو زدن بقیه سپر بلاشون بشن
رضاعلی رفت نوک نوک قایق ایستاد بهش گفتم رضا بیا پایین مگه دیوونه شدی؟؟؟؟میفتی کار دستمون میدی
میگفت:نه من باید همینجا وایستم......
قسم میخورم اونشب ارتفاع موج های اروند به بیشتر از 10 متر میرسید این چه همینجور اونجا ایستاده بود
خیلی شجاع بود اصلا شجاعتش مثل و مانند نداره
هیچ کدوممون تو عملیات ها جرئت نمیکردیم لباس سپاه بپوشیم چون اگه یه وقت میگرفتنمون و اسیر میشدیم و میفهمیدن که پاسداریم بیچارمون میکردن...پاسدار هارو شکنجه های خیلی بدی میدادن و خیلی اذیتشون میکردن
اما همیشه تو عملیات ها با شجاعت تمام لباس پاسداریش تنش بود
خلاصه وارد منطقه شدیم.....
من جلو بودم......رضاعلی پشتم......بیسیم چی هم پشت رضاعلی بود....که همین سید جواد خودمون باشه
نفهمیدم چیشد فقط گرمی یه چیزی رو حس کردم که از کنار صورتم رد شد وبعدش صدای بیسیم چی
-رضا پاشنه طلا......
برگشتم دیدم رضاعلی از گردنش داره خون میاد و یه لبخند خیلی قشنگ رو لبشه
همینجور داره عقب عقب میره انگار ملائک زیر بالشو گرفتن
آی جوونا فکر میکنین داییتون عموتون چجوری شهید شد؟؟؟
بخدا قسم که ایستاده شهید شد...
من بیشتر از 200-300تا از همرزمام تو بقلم جون دادن رضاعلی یکی از همونا ولی هیچ شهیدی رو ندیده بودم که به این راحتی پرواز کنه
این بشر حتی یه ناله نکرد
سید جواد گفت:هیچوقت اون لبخند آخری که زد رو یادم نمیره.....
و در ادامه ی حرفای حاج مهدی گفت:من 12-13 ساله بودم که برای آموزش رفتم پادگان و رضاعلی مربیمون بود
سه ماه جبهه بود و دوماه میومد پادگان برای آموزش
من کل ای 31 سال باهاش زندگی کردم فکرشو بکنید یه بچه بودم سنی نداشتم...منو زیر پر و بال خودش گرفت 
مهربون و خوش قلب ولی فوق العاده تو کار جدی بود
حتی یادمه یکبار بعد تمرین فانوسمو آویزون کردم به درخت و رفتم که وضو بگیرم واسه نماز ظهر
وقتی برگشتم دیدم فانوسه نیست فهمیدم که بردن به رضاعلی تحویل دادن پیش خودم گفتم بدبخت شدم
رفتم پیششو گفتم:فانوسه من پیش شماست؟
گفت:چی فانوسه؟؟؟؟
گفتم:اره رفتم وضو بگیرم برگشتم دیدم نیست
گفت:مگه نگفتم وسایلتون رو زخودتون دور نمیکنید باید منظم باشید؟فردا میخوای بری تو عملیات بچه
گفتم:رفتم وضو بگیرم و برگردم
گفت:سینه خیز
گفتم:ای بابا 
رفتم که سینه خیز برم 
گفت:صبر کن پیرهنتو در بیار
لباسمو دراوردم و با زیرپیرهن سینه خیز رفتم یه تیکه از راه شیشه خورده ریخته بود و سینمو زخم کرد
رفتم پیشش که فانوسه رو بگیرم 
گفت:چی شده
وقتی بهش گفتم
گفت:من گفتم سینه خیز برو نگفتم رو شیشه برو که بچه
درعین حال که فوق العاده جدی بود خیلی هم مهربون بود
یه بچه بودم همین محبتاش باعث شد مهر عمیقی نسبت بهش به دلم بیفته
الان 31 ساله دارم با یادش عاشقانه زندگی میکنم
و همه ی زندگیمو مدیونشم
برگشت سمت ما و گفت:من نمیگم مثل رضاعلی باشید اما میگم سعی کنید یک درصد مثل داییتون باشید
و راهشو ادامه بدید....
ما که لیاقت نداشتیم اونا رفتن وما جا موندیم
مامانم گفت:نه اتفاقا افرادی مثل شما هم باید میموندن که بچه های مارو به راه بیارن و خاطراتو تعریف کنن
دختر من که باهاش آشنا هستید خودتون به این راه کشوندینش
مهدیه رو میگفت از وقتی رفته بود شلمچه و با سیدجواد آشنا شده بود صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود
سیدجواد گفت:نه خانوم من کاری نکردم....من فقط به دختر شما گفتم داییت این بود......خودت تصمیم بگیر که میخوای چجوری باشی
خلاصه عزم رفتن کردن
و من رو با هزار فکر درگیر کردن......
شنبه مراسم استقباله و من نمیدونم دیگه چی در انتظارمه

از تربت عاشقان فغان آمده است
این کیست که بی نام و نشان آمده است
در آتش عاشقی چنان سوخته ام
کز من دو سه تکه استخوان آمده است....



پ.ن:گلای رز رو من خریدم....
مامانبزرگم گفته نقلم بخر.....پسرم داماد نشد.......میخوام سرش نقل بریزم.....
این  عکسم مامانبزررگمه.....حال و روزشه......بعد 31 سال
لازمه که بگم این عکسه یه جوون 19 سالست
خودتون با جوونای الان مقایسه کنید




[ جمعه 8 مرداد 1395 ] [ 12:07 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


مفقودالاثر...

سلام
امروز بعداز ظهر با مامانم رفته بودیم هایپر مارکت خرید تازه خریدمون تموم شده بود که خالم به مامانم زنگ زد
دیدم مامانم به یه نقطه خیره شده داره گریه میکنه
چندبار پرسیدم چی شده تا بالاخره گفت:استخونای دایی رضا رو آوردن
انقدر شوکه شدم که اصلا نمیدونستم چی بگم
رفتیم خونه مامانبزرگم همه ی خاله هام با داییمم اونجا بودن انقد گریه کرده بودن همه چشما ورم کرده بود
مامانبزرگم بیچاره دلم خیلی براش سوخت کلی ضجه مویه کرد
میگفت : جوون دادم در راه خدا ولی دلم نمیاد به جای جوون رشیدم 4 تا استخون برام بیارن
من بیشتر بخاطر اون ناراحت شدم وگرنه داییم که از خاک غریب داره برمیگرده به وطنش حتما روح خودشم شاد میشه
مامانم میگه خاطراتش به مغزم هجوم آورده همش میاد جلو چشمم
دلم میسوزه نمیدونم چرا.....



به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …


[ دوشنبه 4 مرداد 1395 ] [ 22:12 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


یک مرداد

سلام دوستای عزیزم
کنکورم هم تموم شد این پل زندگیمم رد کردم و حالا بیکار و بی عارم خخخخ
واقعا حس پوچی دارم تازه امروز یه هفته شد که کنکور دادم اما حوصلم سر رفته 
هعی هفته پیش اینموقع سر جلسه بودم چه روزگاریه خخخخخ
ولی واقعا از بیکاری خسته شدم افتادم دنبال کارای گواهینامه کلاس شنا هم میرم کلاس آشپزی هم ثبت نام کردم که هنوز شروع نشده
انگار برام عادی نشده که کنکور تموم شده هنوز فکر یمکنم درس دارم مونگول شدم رفت
دیشب خواب دیدم رتبم 15000شده
نماز صبح خواب موندم خیر سرم تازه میخواستم دعای ندبه هم برم روز جمعه ای نماز صبحمونم قضا شد
چند روزی که بعد کنکور نبودم بخاطر این بود که نت نداشتم
کنکورم خداروشکر بد نبود منم خیلی ریلکس بودم سر جلسه اصلا استرس نداشتم تا نیم ساعت آخر که ساعتو نگاه کردم دیدم نیم ساعت بیشتر نمونده هنوز فیزیکم تموم نشده شیمی هم مونده خلاصه استرس افتاد به جونم که بالاخره بهش غلبه کردم ولی حالت تهوع بدی گرفته بودم سر جلسه از بس خوراکی بهم دادن که ببر بخور تازه مامانم تهدیدم کرد و گفت که نباید با هیچکدوم از این خوراکیا برگردم هیچی دیگه بدبخت شده بود
ولی در کل تجربه ی قشنگی بود و امیدوارم که ازش به نیکی یاد کنم



[ جمعه 1 مرداد 1395 ] [ 09:53 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


دوروز مانده.....

سلام دوستای گلم خوبید؟؟؟
من که خوبم تا دوروز دیگه راحت میشم
کنکورمو میدم و خلاص......
برام دعا کنید
انشاالله که نتایجش خوبه....
اینم کارت ورود به جلسمه




عکسشم مال 4 سال پیشه مسخره نکنید


ای خدایی که موج را دلداری میدهی
ای خدایی که برای دانه ها قصه ی شکفتن میگویی
ای خدایی که به ستاره ها چشمک زدن می آموزی
ای خدایی که در گوش پرستو آواز کوچ میخوانی
دستم که در دست تو باشد دلم اقیانوس آرام است
مثل همیشه با عشق تو آغاز میکنم 
دانشم را مثل خودت بی نهایت کن
اراده ام را مثل خودت بی نهایت کن
توکلم را مثل خودت بی نهایت کن
من به این بی نهایتی تو محتاجم....
میدانم که مثل همیشه بموقع میرسی......


[ چهارشنبه 23 تیر 1395 ] [ 15:54 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


بازی زندگی....

بیا گاهی به خودت دروغ بگو
چند دروغ ساده
مثل: من خوبم،آرامم،خوشحالم

بیا گاهی اشتباه کن اشتباه بنویس
خواهر ، خواستن ، خواهش را بدون "واو" بنویس
ترس را اب هر "ت/ط" که دوست داشتی بنویس
و ببین که آب از آب تکان نمیخورد
که زندگی راه خودش را میرود
که چرخ زندگی با اشتباه تو نمی ایستد

اصلا بیا گاهی خودت را به کوچه علی چپ بزن
توی کوچه علی چپ قدم بزن
راه برو ، سوت بزن
نگو یک بار باختم تعطیل دیگر بازی نمیکنم
زندگی با این باختن ها ، از این افتادن ها،زمین خوردن هاست،که زندگی میشود
خطر کن بی پروا
سر چیزهای بزرگ زندگی 
کارت ،اعتبارت ،حتی جانت
این همه احتیاط که چه؟؟؟؟
که خط نیفتد روی شیشه دلت

بیا یکبار بی هدف بی نقشه بی قطب نما بی توشه راه بیفت
حتی برو بباز
نترس بازی کن آنقدر تا چیزی برای باختن نماند
تا از دست دادن عادت شود و باختن پالایش روح
باور کن زمین خوردن جزئی از زندگیست
بازی کن....






[ چهارشنبه 16 تیر 1395 ] [ 23:02 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


گذر....

انگار ذهنم را میخواند
غمی که لحظه های بی تورا
به زیبایی سفید و نیلی یک روز برفی پیوند میزند
بگذار بگذرم
از تمام تو .....
از خاطره ی اولین بوسه
و از همه ی دوستت دارم هایت
بند های تعلقت را
از پای نازک شعرم باز کن
میخواهم ایمان بیاورم به من!
به اینکه دوباره جوانه خواهم زد
وشکوفه خواهم داد
در آستانه رستاخیزی که در پیش است.....
                                                 "لیلین"




[ یکشنبه 13 تیر 1395 ] [ 14:24 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


عاقبت.....

عاقبت یک روز ،
یک نفر
می آید
و تمام آن هایی که رفته اند را
از یادم میبرد......




[ چهارشنبه 9 تیر 1395 ] [ 22:51 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


دموکراسی....

سلام
رفته بودیم شب نشینی خونه یکی از دوستای مامانم
تازه اومدیم
پسرشون 22سالشه(امین) سه ساعت داشتن با مامانم بحث میکردن سر حجاب
منم ساکت بودم چون به این نتیجه رسیدم آدمایی که نمیخوان قبول کنن قبول نمیکنن والسلام
بحث از اونجایی شروع شد که 29تیرماه تولد پسر کوچیکه(عادل) دوست مامانمه
امین برگشت گفت چی براش میگیرید؟
مامانم گفت تولدش دعوتمون کنه کادوشم بگیره
امینم نه گذاشت نه برداشت که احتمالا خودشم نفهمید چی گفته برگشت گفت ما پارتی مختلط میگیریم
منم گفتم خب ماهم با چادر میایم میشینیم چه اشکالی داره؟؟
اونم برگشت گفت نه نمیشه باید سرلخت بیاید وگرنه راهتون نمیدیم
پسره ی بی ادب نمیفهمه چی به دهنش میاد میگه من جوابشو ندادم
دیگه بحث او با مامانم سر حجاب شروع شد
برگشته میگه من زن گرفتم زن من هرجور میخواد بگرده من کاریش ندارم و ذات آدم باید خوب باشه و خیلی از چادریا بدترن و مردا تو خیابون زنمو نگاه میکنن نگاه کنن اشکال نداره مهم اینه که دستشون بهش نمیرسه و.....
خیلی حرفای دیگه که گفتن نداره منم با چشمای باز نگاهش میکردم....
همیشه فکر میکردم که این مردایی که با افتخار دست خانومشونو میگیرن میان بیرون که خانمه مانتو پوشیده تنگ یه وجب قد داره و....چجوری غیرتشون اجازه میده
حالا تازه فهمیدم جریان چیه
و چه افکار مسخره ای دارن
حالا همین امین آقا به نماز اول وقت و خیلی چیزای دیگه اعتقاد داره ایشون کل دو دهه ی ایام فاطمیه رو مشکی میپوشه که حالا من به اعتقادش کاری ندارم ولی اصلا خودم به شخصه این کارو هیچوقت نکردم
خلاصه بعد از کلی بحث کردن و بحث ودوتا این بگو چهار تا اون بگو
منم برگشت گفتم ببخشید مگه شما خدا رو قبول نداری؟؟گفت دارم
گفتم خب خدا دین برای ما فرستاده که طبق این دین عمل کنیم مگه میشه شما نمازو قبول داشته باشی حجابو قبول نداشته باشی؟؟؟
برگشت گفت من موزیک گوش میدم توهم گوش میدی پس گوش نده حرامه
گفتم خدا تو قرآن نگفته موزیک گوش نده ولی گفته حجابو رعایت کن
گفت کجا گفته؟؟؟نگفته تو قرآن
گفتم پس لطفا بیشتر قرآن بخون تو چند آیه خدا هم درمورد حجاب مرد و هم زن صحبت کرده
دیگه چیزی نگفت
آخرش نه این طرف کوتاه اومد نه اون طرف اونم برگشت گفت خب من عقیدم اینجوریه یکی با چادر میره بیرون عقیدش اونه
مامانم گفت خب دموکراسیه دیگه
گفت آره
مامانمم گفت پس نگو تو مهمونی باید بی حجاب بیاید
اونم گفت من شوخی کردم.....
آخرشم به دموکراسی ختم شد
هیچکدوم از دوطرفم کوتاه نیومدن بخاطر همین گفتم این بحثا بی فایدست
ولی من همچنان از موضع خودم کوتاه نمیام برای هیچکس هم توضیح نمیدم که چرا حجاب میگیرم چرا با نامحرم تو صحبت رعایت میکنم و خیلی چیزای دیگه تنها جواب من اینه:چون خدا گفته والسلام
اگه میگی نه پس بلانسبت غلط میکنی تو مشکلات میگی خدا ....وقتی ازش اطاعت کردی اسمشو ببر ازش چیزی بخواه
والا خوب شد من خدا نشدم خخخخخ بخدا خیلی دلش گندست.....قربون دلت برم خداجونم......
خوابم میاد شبخوش....




[ پنجشنبه 3 تیر 1395 ] [ 01:38 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


معذل تازه عروس ها......

سلام دوستان گلم.....
حالم خوبه حال دلاتون خوب....
دیشب یه مهمانی افطار دعوت بودیم همون دوستم سهیلا خانوم که همسن منه و یکسالی میشه ازدواج کرده هم بود
دیدم خیلی ناراحته و کم کم به حرف اومد و از مشکلاتی که جدیدا براش بوجود اومده گفت 
منم بادقت گوش میکردم.....راستش برام جالب بود.....همیشه سعی میکنم از تو حرفای طرف بفهمم مشکل کجای کارش بوده
گفت که از شوهرش سرد شده.....ناراحته .....همش گریش میگیره.....
وآخرش با گفتن این جمله حرفشو تموم کرد.....کاش بیشتر مجرد میموندم
وای یعنی شاخکام زد بیرون....قشنگ یادمه که میگفت ازدواج خیلی خوبه خودم دوست داشتم ازد کنم و این حرفا....
ولی قشنگ متوجه شدم مشکل کجای کاره
خانوما اول ازدواج سعی دارن هرکاری انجام بدن که مرد رو جذب کنن اتفاقا یه میل طبیعیه که تو همه ی خانوما وجود داره اما بعضیا زیاده روی میکنن
آی من اینکاارو انجام بدم خوشش بیاد این کارو انجام ندم بدش میادوووو...
خیلی از این حرفا هم از سهیلا هم از مریم که تازه به مرغا پیوسته شنیدم....
اما همین خانوما بعد یه مدت خسته میشن و رفتارشون عوض میشه
شوهر میگه:چرا عوض شدی؟؟؟
اما خانوم عوض نشده اتفاقا تازه خودش شده
اونوقته که خانوم تو خاطرات مجردیش گم میشه تو اون روزایی که آزاد و رها بوده و این مشکلات اذیتش نمیکرده و این جمله میاد به ذهنش که کاش دیرتر ازدواج میکردم
خیلی از زندگی ها همینجوری میپاشه و من به چشم خودم دیدم همچین چیزی رو....
من دیدم که پسرا رابطشون باهم چجوریه روراستن هر چی به فکرشون بیاد به زبونشون میارن و به رفقاشون میگن
اما دخترا همیشه سعی میکنن مطابق میل طرف رفتارکنن و همین میشه مشکلشون
چون عادت کردن همه رو راضی نگه دارن 
خلاصه باهاش حرف زدم و بهش گفتم کاملا رویشو تغییر بده و با همسرش روراست باشه و باهاش بیشتر از احساسات جدیدش حرف بزنه که با شناختی که از همسرش دارم مطمئنم خیلی فهمیدست و زود درک میکنه.....
امروز با مریم تماس گرفتم و بعد کمی حرف زدن ازش خواهش کردم که اوهم رفتارشو تغییر بده اولش پافشاری کرد که آدم باید به شوهرش نشون بده که ایده آلشه و من دقیقا از همین جملش استفاده کردم که متقاعدش کنم.....چون گفت باید نشون بده.....یعنی اون چیزی رو که نیستی میخوای به طرفت نشون بدی.....خودت باش هر کی میخواد خوشش بیاد هرکی نمیخواد خوشش نیاد.....آدم باید تو رفتارش اعتدال رو رعایت کنه
و درنهایت پذیرفت که رفتار درست همینه......ومن یه نفس راحت کشیدم
والا ازدواج تو سن کم این مشکلاتم داره بعد به مامانم میگم من بخاطر همین چیزا میگم الان زوده ازدواج نمیکنم میگه نه تو با بقیه فرق داری....
نمیدونم از تعریفش خوشحال بشم یا از پافشاریش رو ازدواج کردنم ناراحت
بهر حال انشاالله همه ی جوونا مشکلاتشون حل بشه و خوشبخت بشن.....



[ یکشنبه 23 خرداد 1395 ] [ 23:04 ] [ mahsa .f ] [ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 9 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]