سلام ماهمچنان اندر خم یک کوچه مانده ایم
از روزی که خبرو دادن خونه مامانبزرگم جمع بودیم تا اینکه دیشب دیگه برگشتیم خونه
روزای خیلی سختیه بی قراری های مامانبزرگم که اشک همه رو درمیاره
خود درگیری با خودت و روح و روانت
و شهیدی که میخواست مفقودالاثر بمونه اما ......
و انتظاری که هنوز به پایان نرسیده.....
دیشب چندتا از همرزم های داییم که موقع شهادت کنارش بودن اومده بودن که صحبت کنن همه هم جمع بودیم
پنج تا خاله هام و داییم و بچه ها و همه
همرزم داییم با این جمله شروع کرد
از زبان ایشون:
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الله عزوجل:
من طلبنی وجدنی هر کس مرا طلب کند مرا می یابد
و من وجدنی عرفنی و هر کس که مرا یافت مرا می شناسد
و من عرفنی احبنی و هرکس که مرا بشناسد مرا دوست دارد
و من احبنی عشقنی و هرکس مرا دوست بدارد عاشقم میشود
و من عشقنی عشقته وهرکس عاشقم شود عاشقش میشوم
و من عشقته قتلته وهرکس که من عاشقش بشوم اورا میکشم
ومن قتلته فعلی دیته وهرکس را که بکشم دیه اش برگردن من است
و من علی دیته و انا دیته وهر کس که برگردن من دیه دارد....من خودم دیه او هستم
شب عمللیات فرمانده اعلام کرد گروهان داوطلب میخوام برای عملیات ایزایی
نمیدونم چند نفرتون میدونن عملیات ایزایی یعنی چی؟؟؟
عملیات ایزایی یعنی عملیات فدایی.....خط شکن.....یعنی گول زدن دشمن واسه انجام عملیات اصلی
فرمانده گفت:رفتنتون با خودتونه....اما هیچ برگشتی وجود نداره.....هر کی داوطلبه بسم الله
گروهان ما داوطلب شد
یکی فرمانده بود....من معاون فرمانده بودم....رضاعلی(داییم) پیک بود....سید جواد هم بیسیم چی بود
(لازمه که بگم دو تا از همرزم های داییم اونجا حضور داشتن حاج مهدی و سید جواد)
پیک باید یه آدم خیلی شجاع باشه چون ارتباط بین گردان و گروهان رو برعهده داره ..... همه ی اسرار محرمانه رو رد و بدل میکنه
عملیات ایزایی ام الرصاص شروع شد......عملیات والفجر 8 که یه دنیا هنوز تو کفشن که چجوری ایران اون عملیاتو به پیروزی رسوند
خاطرات خوبی با شهید داشتیم ایشون که میومد اصلا انگار روحیه ی همه عوض میشد بهش میگفتن رضا پاشنه طلا
یه تیکه کلام خیلی جالب داشت تو روز چندبار میگفت:مردان خدا ایستاده میمیرند
منم هی میگفتم:چی میگی ؟؟؟؟؟یعنی چی؟؟؟؟
رو کرد به مادربزرگم:حاج خانوم چرا سیاه پوشیدی؟؟؟پسر شما شهادت حقش بود
اگه شهید نمیشد خدا در حقش ظلم میکرد.....رضاعلی عاشق بود....تو بدترین مناطق عملیاتی نماز شبش ترک نمیشد
مادر شما باید خوشحال باشی واسه پسرت....اون خودش میخواست که بره این دنیا واینجا براش کم بود چیزی فراتر از اینها رو میخواست
اون خدا رو میخواست......و خدا گفت هر که عاشقم باشه رو میکشم و هر که من اورو بکشم خودم خونبهاشم
یعنی چی؟؟؟؟شما چرا ناراحتی؟؟؟؟خدا خودشو خون بها قرار داده.....یعنی الان یه نفر میره تو خیابون تصادف میکنه میمیره میان به خانوادش دیه میدن
خدا پسرتو برده خودشو دیه قرار داده برای همه ی خانواده علی الخصوص جوون هایی که امشب تو جمع ما هستن
ناراحتی نداره شما باید دسته گل دست بگیرید برید استقبال شهیدتون وببینید که چه برکتی داره حضورش براتون
حاج خانوم من باید پای شما رو ببوسم که همچین بچه ای تربیت کردید
مثل رضاعلی دیگه پیدا نمیشه.....
خلاصه با قایق میخواستیم بریم تو منطقه عملیاتی......همه میخواستن برن عقب قایق که اگه یه وقت قایقو زدن بقیه سپر بلاشون بشن
رضاعلی رفت نوک نوک قایق ایستاد بهش گفتم رضا بیا پایین مگه دیوونه شدی؟؟؟؟میفتی کار دستمون میدی
میگفت:نه من باید همینجا وایستم......
قسم میخورم اونشب ارتفاع موج های اروند به بیشتر از 10 متر میرسید این چه همینجور اونجا ایستاده بود
خیلی شجاع بود اصلا شجاعتش مثل و مانند نداره
هیچ کدوممون تو عملیات ها جرئت نمیکردیم لباس سپاه بپوشیم چون اگه یه وقت میگرفتنمون و اسیر میشدیم و میفهمیدن که پاسداریم بیچارمون میکردن...پاسدار هارو شکنجه های خیلی بدی میدادن و خیلی اذیتشون میکردن
اما همیشه تو عملیات ها با شجاعت تمام لباس پاسداریش تنش بود
خلاصه وارد منطقه شدیم.....
من جلو بودم......رضاعلی پشتم......بیسیم چی هم پشت رضاعلی بود....که همین سید جواد خودمون باشه
نفهمیدم چیشد فقط گرمی یه چیزی رو حس کردم که از کنار صورتم رد شد وبعدش صدای بیسیم چی
-رضا پاشنه طلا......
برگشتم دیدم رضاعلی از گردنش داره خون میاد و یه لبخند خیلی قشنگ رو لبشه
همینجور داره عقب عقب میره انگار ملائک زیر بالشو گرفتن
آی جوونا فکر میکنین داییتون عموتون چجوری شهید شد؟؟؟
بخدا قسم که ایستاده شهید شد...
من بیشتر از 200-300تا از همرزمام تو بقلم جون دادن رضاعلی یکی از همونا ولی هیچ شهیدی رو ندیده بودم که به این راحتی پرواز کنه
این بشر حتی یه ناله نکرد
سید جواد گفت:هیچوقت اون لبخند آخری که زد رو یادم نمیره.....
و در ادامه ی حرفای حاج مهدی گفت:من 12-13 ساله بودم که برای آموزش رفتم پادگان و رضاعلی مربیمون بود
سه ماه جبهه بود و دوماه میومد پادگان برای آموزش
من کل ای 31 سال باهاش زندگی کردم فکرشو بکنید یه بچه بودم سنی نداشتم...منو زیر پر و بال خودش گرفت
مهربون و خوش قلب ولی فوق العاده تو کار جدی بود
حتی یادمه یکبار بعد تمرین فانوسمو آویزون کردم به درخت و رفتم که وضو بگیرم واسه نماز ظهر
وقتی برگشتم دیدم فانوسه نیست فهمیدم که بردن به رضاعلی تحویل دادن پیش خودم گفتم بدبخت شدم
رفتم پیششو گفتم:فانوسه من پیش شماست؟
گفت:چی فانوسه؟؟؟؟
گفتم:اره رفتم وضو بگیرم برگشتم دیدم نیست
گفت:مگه نگفتم وسایلتون رو زخودتون دور نمیکنید باید منظم باشید؟فردا میخوای بری تو عملیات بچه
گفتم:رفتم وضو بگیرم و برگردم
گفت:سینه خیز
گفتم:ای بابا
رفتم که سینه خیز برم
گفت:صبر کن پیرهنتو در بیار
لباسمو دراوردم و با زیرپیرهن سینه خیز رفتم یه تیکه از راه شیشه خورده ریخته بود و سینمو زخم کرد
رفتم پیشش که فانوسه رو بگیرم
گفت:چی شده
وقتی بهش گفتم
گفت:من گفتم سینه خیز برو نگفتم رو شیشه برو که بچه
درعین حال که فوق العاده جدی بود خیلی هم مهربون بود
یه بچه بودم همین محبتاش باعث شد مهر عمیقی نسبت بهش به دلم بیفته
الان 31 ساله دارم با یادش عاشقانه زندگی میکنم
و همه ی زندگیمو مدیونشم
برگشت سمت ما و گفت:من نمیگم مثل رضاعلی باشید اما میگم سعی کنید یک درصد مثل داییتون باشید
و راهشو ادامه بدید....
ما که لیاقت نداشتیم اونا رفتن وما جا موندیم
مامانم گفت:نه اتفاقا افرادی مثل شما هم باید میموندن که بچه های مارو به راه بیارن و خاطراتو تعریف کنن
دختر من که باهاش آشنا هستید خودتون به این راه کشوندینش
مهدیه رو میگفت از وقتی رفته بود شلمچه و با سیدجواد آشنا شده بود صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود
سیدجواد گفت:نه خانوم من کاری نکردم....من فقط به دختر شما گفتم داییت این بود......خودت تصمیم بگیر که میخوای چجوری باشی
خلاصه عزم رفتن کردن
و من رو با هزار فکر درگیر کردن......
شنبه مراسم استقباله و من نمیدونم دیگه چی در انتظارمه
از تربت عاشقان فغان آمده است
این کیست که بی نام و نشان آمده است
در آتش عاشقی چنان سوخته ام
کز من دو سه تکه استخوان آمده است....
پ.ن:گلای رز رو من خریدم....
مامانبزرگم گفته نقلم بخر.....پسرم داماد نشد.......میخوام سرش نقل بریزم.....
این عکسم مامانبزررگمه.....حال و روزشه......بعد 31 سال
لازمه که بگم این عکسه یه جوون 19 سالست
خودتون با جوونای الان مقایسه کنید