رفتن.........

شنبه 10 بهمن 1394 11:08

نویسنده : محیا

"رفتن" !
رفتن که بهانه نمیخواهد ،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى !
"ماندن" !
ماندن اما بهانه مى خواهد ،
وقتى بخواهى بمانى ،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى ...
میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ... !!!





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 10 بهمن 1394 11:09

دلم درد میکشد.......

دوشنبه 5 بهمن 1394 10:40

نویسنده : محیا


درد میکشد دلم
از چه نمیدانم
این روزها دوست داشتن وقتی سر انگشتی تایپ می شود
از دل چه انتظاری داری
دلم از دروغ های که شنیده درد میکشد





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 5 بهمن 1394 10:42

خداااااا........

چهارشنبه 30 دی 1394 20:35

نویسنده : محیا
اولین بار که براش اشک ریختم...??
رفتم پیش خدا فریاد زدم چرا؟
خدا ب ارامی گفت:هیسسسس فرشته ها تازه خوابیدن
زیر لب پرسیدم پس من چی؟
با مهربانی گفت:تو واسم عزیزترینی...
بغض کردم وگفتم:فرشته ی من رفت...
خدا نگاهم کرد و گفت:اذیتش کردی؟
با اشک و هق هق گفتم:فک نکنم...
خدا گفت:اومدی دنبالش تو اسمون؟؟؟
گفتم:اره،نامرد بهم قول داده بود بدون من جایی نره...
خدا لبخندی زد...
سرمو بالا کردم گفتم:من بدم یا اون؟؟؟
خدا گفت:هیچکدوم...
داد زدم گفتم:اون بد بود تنهام گذاشت اون بد بود که گفت تا تهش باهاتم حرصم گرفت گفتم ببرش جهنم...
خدا با تعجب گفت:مطمئنی؟
بادودلی با اشکام گفتم:نه...
به خدا گفتم:میشه ببینمش؟؟؟
خدا قبول کرد...
ازین پایین داشتم میدیدمش بلند داد زدم گفتم:اهای همه کسم همه احساس من،من اینجام مگه قرار نبود تنها جایی نری با توام...
خدا اروم بهم گفت:صداتو نمیشنوه...
به ارامی با بغض گفتم:دوسش داشتم و دارم،پس چرا رفت
خدا گفت:اگه زندگیتون بهم ربط نداشت هیچ وقت سر راه هم قرارتون نمیدادم...
لبخندی زدمو گفتم:مواظبش باش خدا??
من تو رو به خداسپردم:♡》 تو منو به کی میسپاری؟



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 30 دی 1394 21:00

خستم از بازی

چهارشنبه 30 دی 1394 20:28

نویسنده : محیا



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 30 دی 1394 20:29

دلم...

سه شنبه 29 دی 1394 17:12

نویسنده : محیا


ﺩﻟﻢ ﮐـــــــــــﻤﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ…

ﮐﻤﯽ ﺳﮑـــــــــــﻮﺕ …

ﮐﻤﯽ ﺩﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ …

ﮐﻤﯽ ﺍﺷﮏ…

ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺖ …

ﮐﻤﯽ ﺁﻏﻮﺵ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ !…

ﮐﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

خستم

یکشنبه 27 دی 1394 20:09

نویسنده : محیا
حالم بده دوس دارم بنویسم دوس دارم هر چی تو دلمه بریزم بیرون
دیگه هیچی برام لذت بخش نیس هیچی
میخوام گریه کنم
میشه؟ خجالت نکشم مبادا کسی ببینه؟هعی............
بازم باید بغضمو قورت بدم مث همیشه.......چرا نمیای اشک لعنتی چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟
خدا میبینی منو؟اره ؟بندتو میبینی داره زجر میکشه ولی ادمای اطرافش حواسشون نیس
تو حواست باشه....باش کنارم باش تا احساس تنهایی نکنم....




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 27 دی 1394 20:14

تنهایی

سه شنبه 22 دی 1394 16:43

نویسنده : محیا
تنهـایی یعـنی هیچ وقــت کسی نباشه اشکات رو پاک کنه…
تنهـایی یعـنی تو جاده بدون مقصـد…
تنهـایی یعـنی ندیدن روزهای خوب…
تنهـایی یعـنی نداشـتن سنــگ صـبور…
تنهـایی یعـنی جشـن تولد با قـرص خواب…
تنهـایی یعـنی سـر سـفره عـید تنهـای تنهـا…



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 22 دی 1394 16:45



قالب های بروبکس

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات