جمعه 6 مرداد 1396 02:43 ب.ظ
äæíÓäÏå :
✿مهرسا✿
سلام به همه دخملای خوشمل و مهربون من مهرسا هستم مدیر این وب خاطراتی اینجا کلوپ خاطراته و اینجا نویـــــــسنده جهت نوشت خاطرات خودش میپذیرم میدونین کلوپ خاطرات چیه؟ کلوپ خاطرات دنیای همه ما دختراس که میتونیم خاطرات مون رو بنویسیم و شادی کنیم فقط کافیه یه کامنت و نام کاربری بدید اگه وب دارید درخواست بفرستم! یـــــــــــــــــــــآ اگه وب ندارید رمز مورد نظر یا نام کاربری بدید تا بتونید خاطره نویس بشید این کلوپ خاطرات شبانه روز درخدمت شماست و میتونید در مدت 365 روز هر وقت خواستید خاطره بنویسید خب زیاد حرف زدم....یاد تبلیغ جونیور لند تو جم جونیو افتادم اینجوری نوشتما زود ثبت نام کنید مهلت ثبت نام تا ابد و هر دقیقه و راستی من دومی کسی هستم که اینطوری وب زده ورود پسرا نچ نچ! اینجا کلوپ دختراس بـا تشکر ممنونم مرسی بــــــــــــــــــــــــآی
ÏíÏÇå åÇ :
خاطره نویس
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
شنبه 7 مرداد 1396 04:51 ب.ظ
یکشنبه 15 مرداد 1396 10:41 ق.ظ
äæíÓäÏå :
ترنم
برین ادامهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
ادامه مطلب
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
یکشنبه 15 مرداد 1396 11:00 ق.ظ
پنجشنبه 12 مرداد 1396 08:29 ق.ظ
äæíÓäÏå :
✿مهرسا✿
سلاااام..
میخوامذیکی از نوستالژی های کودکی رو بهتون بگم
وقتی میرفتیم خونه داییم یا اونا میومدن خونه ما..
من کوچیک بودم نمدونستم..
باهم که بازی میکردیم.(بیشتر قایم موشک مرکردیم)
حالاااا حرف من این بودش..
بیاین قایم پوشک کنیم
بعد جواب اونا..:
پوشکه...؟
بریم پوشک بیاریم...قایمش کنیم
پیداش کنیم...
(البته اینو پسر داییم میگفت..)
کوچیک بودم معنی حرفاشو نمیفهمیدم
برای همین ساکت میمآندم
حالا چه کنیم...
حالا رومون نمیشه با این گندگی بریم خونشون
دوباره اسکل بازی دربیاریم بگیم
بیاین بریم قایم پوشک کنیم
خودمونو ضایه کنیم...
حالا من نمیدونم چن نفر بهم خندیدن که گفتم
پوشک..پوشک...
والاااآ کوچیک بودم دیگهههههههه
ÏíÏÇå åÇ :
بگوووو
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
پنجشنبه 12 مرداد 1396 08:44 ق.ظ
چهارشنبه 11 مرداد 1396 09:40 ب.ظ
äæíÓäÏå :
✿مهرسا✿
سلام دوستان جیگرررر
فکر میکنم موضوع رو لو دادم..
اره بازدید ها..
بازدیدا خوبه اما...
نظر نداریم:||||
چی بگم تا حالا صدتا وب رفتم..
هیچ به هیچ..
راستی میخوام بگم بازدیدا
هرروز داره کم میشه..
حالااااا
به روایت تصویر:↓
چه شانسی تبلتم
گم شده معلوم نیس کجاس:||
با گوشی مامی جونم اومدم:))
خوب نظر شما در مورد این عکس بالا چیه؟
چیکار کنیم به نظرتون؟
حقیقتا رفتیم یه جا بزنیم ادرسمونو گف
لینک کن حالا لینک کردیم دوباره گف
لینک کن حالا
بعد کلافه شدم لینکشو
حذفیدم..
حالا نویسنده ها..
از وقتی من گفتم تبلیغات کنین
رفتین قایم شدین؟؟؟
قایم موشکه؟؟
یه چی مرسی از دینا..
که اینقدرررر بیشتر از من
هف هشتتا پست گذاشته..
مرسی اه..
از حرفم ناراحت نشید میخوام
سوسول باز دربیارم:&
مرســـــــــــــــــــــــی اه
ÏíÏÇå åÇ :
نظرت چی؟
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
چهارشنبه 11 مرداد 1396 09:50 ب.ظ
چهارشنبه 11 مرداد 1396 12:17 ب.ظ
äæíÓäÏå :
✿مهرسا✿
سلام بچه هاااا
میخواستم بگم که
بچه ها بدون نظر که نمیشه..
همش که نویسنده ها و من به پستای هم نظر میدیم
نمیشه که:||
خوب نویسنده ها وخودمم تبلیغ میکنم برا وب حداقلا یه نطر پاشته باشیم
اما نویسنده ها خودتون میخواید تبلیغ کنید وقتی میاد نظری
برای پست و داستاناتون داشته باشید..
حااالا خود دااااانید
ÏíÏÇå åÇ :
بخش کامنت هااا
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
چهارشنبه 11 مرداد 1396 12:23 ب.ظ
سه شنبه 10 مرداد 1396 10:24 ب.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
سلام
یه مسابقه دارم
که فقط چهار شرکت کننده لازم داره
ما یه کاردستی رو میدیم و شما از روش درست کنید در عرض یک هفته فرصت دارین
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
سه شنبه 10 مرداد 1396 10:26 ب.ظ
سه شنبه 10 مرداد 1396 06:34 ب.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
سه شنبه 10 مرداد 1396 06:35 ب.ظ
سه شنبه 10 مرداد 1396 11:14 ق.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
سلام به همهههه
برای دیدن و خواندن قسمت اول
غار راز ها به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
سه شنبه 10 مرداد 1396 12:27 ب.ظ
سه شنبه 10 مرداد 1396 11:03 ق.ظ
äæíÓäÏå :
ترنم
سلام برو ادامه
ادامه مطلب
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
سه شنبه 10 مرداد 1396 11:28 ق.ظ
سه شنبه 10 مرداد 1396 11:02 ق.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
سلام میخوام یه داستان بنویسم
شخصیت هاش وینکس هستن
تکنا، میوسا ، فلورا و آیشا
خلاصه : تکنا تو جنگل بود که صدای میشنوه صدا از یه غار میاد میره داخل غار......
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
سه شنبه 10 مرداد 1396 11:11 ق.ظ
سه شنبه 10 مرداد 1396 09:48 ق.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
یه روز النا اومده بود خونه ما
(النا صمیمی ترین دوستمه من یه سالم بود پا به زندگی من گذاشت همسایه بودیم تا اینکه اونا اسباب کشی کردم ولی هنوز در ارتباط هستیم)
مامان و بابام و خواهرم هم نبودن
گواش رو برداشتیم رفتیم رومیزی نهار خوری (پذیرایی) شروع به نقاشی شدیم
بعد گفتیم تلویزیون بازی کنیم
النا مثلاً مجری شده بود
اول قهوه ای درست کرد و بعد قهوهای سوخته:|
بعد میخواست بزنه رنگ رو به دیوار
من : النا نزن مدل رنگ ما فرق داره زود خراب میشه
النا : میره سریع
و کار خودش رو کرد و من بیچاره شدم
رفتیم درست کنیم دستزدیم رنگ اون یه تیکه ریخت دیگه نکردیم
النا گفت : برو یه کاغذ بیار
من : کاغذ دفتر مشقه ها
النا : عیب نداره حالا چسب بیار
من : بیا
النا چسبوند
وقتی مامانم برگشت با خالم
ما سعی کردیم مخفی کنیم
ولی فهمیدم که هفته پیش بابام درست کرد:)
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
- -
دوشنبه 9 مرداد 1396 06:35 ب.ظ
äæíÓäÏå :
ترنم
سلام بچولز خنده دار ترین خاطره
ام برو
ادامه
ادامه مطلب
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
دوشنبه 9 مرداد 1396 07:06 ب.ظ
دوشنبه 9 مرداد 1396 04:27 ب.ظ
äæíÓäÏå :
✿مهرسا✿
سلام به همگی
منم مدیر دیدم خاطره نویسا دارن جلو میزنن گفتم بدنی
یه خاطره بنویسم
خوب حقیقتا ما توراه بودیم بیایم مسافرت
من گفتم مودم جیبیو بردار نت داشته باشیم
خوب برش داش یه لحظه خط داد و بعد انتن نداد
دیه..
بعد دیه نت نبود همینجوری نشستیم:Π
وقتی رسیدیم دیه با نت خونه دیگه اپیدیم:))
خ،ی اگه عکسی جیلینگ میلینگی نمیذارم با تبلتمم:؛)
مرسی بوسس
حالا مامانم گفت امروز بعد از ظهر
الان که بعد ظهره حالاااا
ساعت ۴و ۵میریم بیرون وووو
اسلایممممدمیخریم
حالا گفتم اسلایم کیااا اسلایم دوس دا ن؟
ÏíÏÇå åÇ :
دوس داری؟
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
دوشنبه 9 مرداد 1396 04:34 ب.ظ
دوشنبه 9 مرداد 1396 04:00 ب.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
عید بود ما هم رفته بودیم اصفهان شب آخر رفتیم سی و سه پل
کنار پله ها یه جای سر مثل سرسره هست پسر خالم از اونجا سر خورد منم
پشت سرش
سر خوردن و افتادم پایین دست چپم افتاده بود و درد میکرد
رفتم پیش مامانم و گفتم مامانم اومد دستم رو به ماله دید جای استخوانم خالیه
ترسیدیم که دستم شکسته باشه دستم رو تکون میدادم درد میگرفت
رفتیم بیمارستان عکس گرفتیم فهمیدیم دست شکسته کاملا از وسط نصف شده تازه جابه جا شده
کلی وایسادیم خیلی شلوغ بود
بعد رفتم اتاق عمل که دستم رو جا بندازند بیهوشم کردن و دست به کار شدن
وقتی پاشدم دیدم تو بخش آقایون هستم
بعد گفتن باید امشب تو بیمارستان باشم خلاصه با دست کچ گرفته
بردمون بخش زنان خوابیدم
شیش صبح به زور بیدارمون کردن
حالا صبحونه :
شیر . تخم مرغ
که مامانم رفت کولوچه خرید
بعد رفتیم هتل و ایستگاه بعد تهران
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
دوشنبه 9 مرداد 1396 04:11 ب.ظ
دوشنبه 9 مرداد 1396 03:44 ب.ظ
äæíÓäÏå :
◀----디나----▶
نمیدونم چی شده بود که کامپیوترمون فارسی نداشت
خیلی گذرونیدیم به تمام کسایی که تو فامیلمون وارد بودن گفتیم بلد نبودن
میگذروندیم هعی
یعنی اصلا نمیدونستیم
یه روز من فهمیدم دوستم سارینا بلده
ازش پرسیدم آدرس یه سایت داد که یاد میداد رفتم تو سایتش همه کار هارو کردم اما نشد
:((
چند وقت اینجوری بود و من خیلی به خواهرم اصرار میکردم
یه ماه شد
اما نشد
که امروز من با کنجکاوی فراوانم توانستم درست کنم
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
دوشنبه 9 مرداد 1396 03:50 ب.ظ
دوشنبه 9 مرداد 1396 02:54 ب.ظ
äæíÓäÏå :
ترنم
برین ادامه
ادامه مطلب
ÏíÏÇå åÇ :
نظرات
ÂÎÑíä æíÑÇíÔ:
- -
ÊÚÏÇÏ ˜á ÕÝÍÇÊ : 2
1
2