دوستان عزیزم. از همه شما بابت وضعیت کامنت گذاری این وبلاگ عذرخواهی میکنم. پیام گذاشتن برای این وبلاگ تقریبا غیرممکنه شده و یا بسختی و بعد از چندبار فرستادن کامنت پیام ارسال میشه. بعضی از شما از راههای مختلف (صندوق پیام ، اینستاگرام) سعی میکنید با من تماس بگیرید و پیام محبت امیزتون را برسونید. خود من بارها به مدیریت وبلاگ پیام یا ایمیل زدم اما دریغ از یک جواب. دوستان اگه راه حلی برای انتقال ارشیو از این وبلاگ به وبلاگ دیگه میشناسید لطفا از طریق اینستا یا صندوق پیام که ظاهرا هنوز کار میکنه بهم بدید. یا دوستانی که میهن بلاگ دارن لطفا بهم بگن که ایا انها هم همین مشکل را دارن یا نه و یا چطور میشه مشکل را با میهن بلاگ مطرح کردو رفع کرد. ممنونم از همه شما. موقت این پست را تا برطرف شدن مشکل پست بالایی میذارم.مشکل کامنت گذاری برای این وبلاگ همچنان برقراره
این هفته
این هفته هم گذشت. سه شنبه هفته پیش راستین تب کرد و افتاد به سرفه، چهارشنبه رفت برای تست کرونا، جواب منفی بود، از اونجا که سالی دوسه بار راستین سرماخوردگی شدید میگیره، گذاشتیم به پای سرماخوردگی هاش، چندروز بعدش بود که حس بویایی اش هم پرید، دوشنبه باز رفت تست داد، جواب مثبت بود، تقریبا شانسی اکثر روزهای قبلش را جز یکشنبه خونه بودیم، امیدواریم یکشنبه کسی را مریض نکرده باشیم. از اونروز هم خونه ایم، جالبه جواب تست را حضوری اومدن به راستین گفتن، یک نفر را فرستادن تا اگه خریدی داره یا کاری چیزی لازم داره کمک کنه. از دوشنبه دوسه بار هم تماس گرفتن و حالش را پرسیدن، هرچند داروی خاصی ندادن که خوب داروی خاصی هم برای موردهای غیر بستری وجودنداره، فقط گفتناگه حالش بد شد ۹۱۱ زنگ بزنه. دوسه روزی سرفه هاش شدید بود اما راستین چون یک اسم خفیف داره، سرما هم که میخوره مدتها سرفه میکنه، تو همین مدت کوتاه سه شیشه شربت نای کوییل که دکسترومتورفان داره تموم کرده. همزمان یکی از دستگاههای ازمایشگاه ما احتیاج به سرویس داشت، فرصت خوبی شد بدون اینکه به استادم بگم همسرم کرونا داره و سکته اش بدم دستگاه را بهونه کنم و خودم را قرنطینه کنم و دانشگاه نرم. جالبه که خود مسولین به راستین گفتن تا شنبه که فردا بشه قرنطینه اش تموم میشه. خلاصه این مدت فرصت خوبی شد که هر روز پشت سر هم بشینم و روی تزم کار کنم، فکر کنم چک نویس ( درفت) اولیه تا یکشنبه اماده میشه و میفرستم برای استادم برای دوره اش، اگه یادتون باشه استاد من، بشدت کمالگرا هست و این دوره کردن هاش میشه یک سلسله اصلاحات طولانی چندماهه، اینبار از لحاظ ذهنی اماده هستم، شاید هم خوش بینانه فکر میکنم اصلاحات کمتری نسبت به پیش دفاع داشته باشم. بهرحال دفاع را زودتر باید تموم کنم چون ماه به ماه حجم ازمایشهای گرنت بیشتر و فشرده تر میشه و از اونجاییکه تنها ادم روی گرنت خودم هستم و خودم، بهتره حداقل فشار و استرس دفاع را بذارم کنار. اوه دست زدم رو صورت راستین باز داغه و تب کرده. یک درجه تب داره. نگران نباشید اخرهای مریضیش هست. من هم تا حالا نگرفتم یا اگه گرفتم بدون علامت دارم رد میکنم. دیروز هم اتفاقی افتاد که مدتها ازش میترسیدم. مادربزرگم فوت شد، خیلی دوستش داشتم و ارزوم بود یکبار دیگه ببینمش. یکی از ترسهای مهاجرتمون اتفاق افتاد، از دست دادن عزیزی بدون خداحافظی، بدون دیدار. من موندم و حسرت گرفتن دوباره دستهاش تو دستم، شنیدن صدای مهربونش، قربون صدقه رفتنهاش، خوش و بش هاش. ادمی بود با جذبه و اقتدار، باعث غرور و سربلندیمون بود و همزمان مهربان و خوش مشرب، ادمها و معاشرت با ادمها را از ته دل دوست داشت، طوری با ادمها حرف میزد که محبتش مستقیم میرفت میشست رو دل هر غریبه و اشنا، حتی اونهایی که فقط یکبار دیده بودنش. رفت، مطلوم هم رفت و حسرت دیدنش و شنیدن دوباره صداش موند رو دلم.
فوری
خوب من فکر نمیکردم بسته شدن میهن بلاگ انقدر سریع و جدی باشه، امروز که بیدار شدم پیامی از شما دیدم که تا ۳۰ اذر میهن بلاگ بسته میشه، الان نشستم تا ارشیو را سیو کنم، اما کامنتها احتمالا بپره:( دوستان من خیلی فرصت نمیکنم وبلاگهای دیگه را بخونم، چه وبلاگی را توصیه میکنید که باز کنم؟ ترجیحم وبلاگ غیر دولتی هست. هرجا برم همین اسم را میذارم که راحتتر پیدام کنید و البته همین جا خبر میدم. لطفا اگه راهی برای انتقال ارشیو میشناسید معرفی کنید، ممنونم دوستهای همراه
انتظار کشنده
دوستی از احوال ما پرسیده بود، خوبیم، من بشدت مشغول ازمایشهای گرنت و همزمان نوشتن تزم هستم، اونقدر سرم شلوغ و گرم کار شده که فقط اومدن جمعه ها را میبینم، همت کرده ام که پایان نامه را جمع کنم و زودتر دفاع کنم چون ماه به ماه حجم کارهای گرنت داره بیشتر میشه. و اما راستین، میدونید که راستین برای شروع کار تخصصی به اجازه کار احتیاج داره و بنا به دلایل مالی ، تغییر شرایطش فقط با وضعیت گرین کارت ما تغییر میکنه، اوایل تحمل کردنش براش اسونتر بود اما یک سالی هست که دیگه صبرش سر اومده، این ماههای اخر، به روزشماری برای تموم شدن این وضعیت رسیده، وضعیت براش غیر قابل تحمل شده و میبینم چه فشاری روشه و هرروز با چه سختی این کار جنرال را تحمل میکنه، امیدواریم وضعیت استتوس مرحله اول گرین کارت تا اخر دسامبر معلوم بشه، تقریبا هرروز به راستین و به خودم باید یاداوری کنم چیزی نمونده، یکم دیگه، ترس ریجکت شدن هم داره بزرگ و بزرگتر میشه، یکی از مقاله هامون تو پروسه ادیت ژورنال هست اما تا یک ماه دیگه بیرون نمیاد و عملا هنوز بدون مقاله ام. اوضاع سخت و کمی ترسناک شده، بخصوص با روحیه در حال شکستن راستین، میبینم چطور داره از پا درمیاد و جز دلداری دادن که بزودی از بلاتکلیفی در می ایی و کار خودت را شروع میکنی حرفی ندارم. دیگه حتی حرف و دلداری و امید دادن هم بی اثر شده واقعیت اینه ما تو سن بالاتر از نرمال با رها کردن کار و زندگی اومدیم، من الان دارم کاری را میکنم ودرسی را میخونم که قراره بشه کار و تخصص اینده ام اما راستین همچنان سر خط ایستاده و منتظره که سوت شروع را براش بزنن، خودش میگه تو این سن حتی نمیدونه قراره این مسیر را چطور بره، واقعیت اینه تو مهاجرت زمان مسیر را میسازه، همینطور که مسیر من از روز اول تا امروز کلی تغییر کرده و به راستین هنوز فرصت امتحان داده نشده. این انتظار طولانی هست که امانش را بریده، به امید روزی که هرچه زودترپست بذارم و خبر خوب پذیرش مرحله اول گرین کارت را اینجا بدم
روزانه
روزها اروم و درانتظار بدون هیچ اتفاق خاصی میگذره، اکثر هفته ها را به ازمایشهای گرنت میگذرونم. استادم بشدت اصرار داره که تا اخر دسامبر دفاع کنم اما عملا من پشت گوش میندازم، مثلا این اخر هفته پنجشنبه و جمعه دانشگاه نرفتم که بندازم سر اخر هفته و سه چهارروزی بشینم سر نوشتن تزم، اما بجز دوساعت میتینگ که داشتم رسما حتی لای فایل تزم را هم باز نکردم، یک جورهایی چون میدونم بعد دفاع و شروع پست داک عملا کار و زندگی و برنامم همونه انگیزه بالایی برای فشار اوردن رو خودم ندارم، خصوصا که اگه تکلیفم معلوم نشه باید از او پی تی برای پست داک استفاده کنم که ترجیحم نیست. خانوادم جدیدا راجع به زمان ایران رفتنم و برنامه هام میپرسن، خوب اگه همه چی خوب پیش بره ما عید میتونیم بریم ایران، اما زندگی نشون داده هیچوقت همه چی رو خواست و برنامه ریزی ما نیست و همیشه باید منتظر غیر منتظره ها باشیم، دیگه اینکه دیروز با راستین زدیم بیرون که بریم شعبه فرش صفویه، فرش صفویه فکر کنم برند ترکی باشه که همه چی داره اما نمونه قالی و فرشهاش خیلی متنوع هست، قیمتهاش هم مناسبه ۲۰۰-۳۰۰ دلار. خلاصه رفتیم و قیمتها همه ۴۰۰۰-۵۰۰۰ بود با تعجب که علت را پرسیدم گفت اینها دستبافه که من و راستین کلی تعجب کردیم یعنی حتی یک ذره به دستباف شباهت نداشت، جدا اگه امکان معامله با ایران بود چقدر امریکا بازار بزرگی برای فرشهای ایرانی که لنگه اش از زیبایی و ظرافت هیج جای دنیا پیدا نمیشه میشد، اما پا گذاشتن تو اون مغازه و دیدن مبل و میز و تخت و کمی رویا پردازی در مورد وضعیت اینده امون حالمون را خیلی بهتر کرد، خلاصه امیدوارم به زودی از فاز رویا پردازی به واقعیت برسیم
لحظه ای که تموم شد
وقتی که با یک موسیقی همراه میشی، کتابی میخونی و تو شخصیت داستان فرومیری، فیلمی میبینی و از دنیات کنده میشی، موقعی که میخواهی جدا بشی، از دنیات و اطرافت، از همه ادمها و روابط پیرامونت، بری یک جای دور، توی یک صحرا، شاید هم جنگل، یک جایی که فقط خودت باشی و خودت و هیچ چیز و کسی باهات همراه نباشه، موقعی که گوشه تختت، زیر لحافت میشه محل امنت، جایی که اروم میگیری، دوست داری زمان بیایسته و هیچ کس مزاحمت نشه، هیچ فکر و نگرانی رسوخ نکنه، تو باشی و سکوت شب، تو باشی و امنیت لحافی که تورااحاطه کرده. کاشکی میشد روزی را تو دنیای موازیمون باشیم. کاشکی میشد یک روز مغزمون را به سکوت اجاره بدیم، همه چی را بریزیم بیرون و با مغز اروممون نظاره گر ارامش بشیم. تمام.
تکرار
چندوقته میخوام یک پست برای اینستا بنویسم وقت نمیکنم، الان تو مترو ام و دارم بعد از یک هفته کار سنگین میرم خونه. خواستم پست اینستارا کامل کنم دیدم نه نوشتن اون پست به انرژی مثبت زیادی احتیاج داره که الان من ندارمش اما نوشتن برای شما و با شما حرف زدن نه تنها انرژی نمیخواد بلکه باعث میشه لبخند به لب باهاتون حرف بزنم و سبک بشم. حقیقتش این مدت اوضاع فرق چندانی نکرده، روزهای من و راستین با کار زیاد پرشده و تنها نصف روز از اخرهفته ها را میتونیم به استراحت و تفریح اختصاص بدیم، هفته دیگه تنکزگوینگ هست که هرسال یکی از دوستان متولد اینجا با تشکیلات کامل برگزار میکرد که امسال به خاطر کرونا کنسل شده. امار کرونا تو نیویورک داره بالا میره اما خوشبختانه خیلی کمه و اوضاع نسبتا امن هست. از انتظار دیگه حرف نمیزنم که خودتون بهتر میدونید این روزها قسمتی از لحظه های من و راستین هست. عملا همه تصمیماتمون موکول شده به بعد از اتفاق بزرگ. حتی پستهای اینجا همه تکراری شده و هیچ خبر و اتفاق و حرف خاصی ندارم که براتون بگم.اگه تونستید برای این پست کامنت بذارید از خودتون بگید، شما از خودتون و این روزهاتون بگید.
گزارش زبان
نمیدونم چندتای شما زبان انگلیسی اتون خوبه و چند نفر ضعیفه و یا چندنفرتون راحت انگلیسی یادگرفتید و حرف میزنید و چندنفرتون اعتماد به نفس حرف زدن ندارید، خوب من خودم از دسته دوم هستم، اول اینکه من اموزش زبان انگلیسی را از ۳۰ سالگی و از پایه شروع کردم و بعد یک سال پریدم سراغ امتحان ایلتس و چندسالی تو گرفتن نمره زبان بالا گیر کردم اخرش هم با ایلتس پایین ۶ اپلای کردم. همون موقع بود که فهمیدم نقطه ضعف من حرف اکادمیک نیست بلکه مشکل من شنیدن یا فهمیدن انگلیسی هست که البته این مشکل تا همین امروز ادامه داره، خوب مسلما کسی که وقتی موسیقی ایرانی را هم گوش میده جملات را ناقص میفهمه و حواسش زود پرت میشه کلا یک جور مشکل تو گوش کردن و تمرکز موقع شنیدن داره که با زبان دوم شدیدتر میشه. شاید هم برمیگرده به توانایی مولتی تسک یا چند کار همزمان انجام دادن. مثلا من تمرکز خوبی دارم اما فقط و فقط وقتی یک کار دارم انجام میدم و عملا کار دوم که میاد وسط حواس من هم به صحرای کربلا میزنه. خلاصه با این زبان ضعیف من اومدم امریکا، سال اول ازکلاسها فقط ۲۰ درصد میفهمیدم وقتی هم که معلم امریکایی بود صفر درصد، حالا تصور کنید چطور من کلاسها را پاس میکردم و یا حتی A میگرفتم، این روند تا سه چهار سال اول ادامه داشت، یادم میاد کنفرانس میرفتیم کنار بقیه مینشستم اما عملا تو هپروت نفهمیدن یا کشمکش برای فهمیدن بودم. ماهیانه با fda میتینگ داشتیم بعد وقتی رییس بزرگ حرف میزد چون امریکایی بود نمیفهمیدم و اگه چیزی میگفت و بقیه میخندیدن با بقیه میخندیدم. جالبه همکارم موبور این اواخر از قیافه من دستش میومد که فهمیدم یا لبخندی که دارم تحویل میدم از نهمیدن هست. الان شش سال از ورود ما به امریکا گذشته، دیگه وقتی رییس بزرگ حرف میزنه میفهمم، موبور چون لهجه شدید امریکایی داره( که اعتقاد داره من نباید بگم لهجه، چون نیتیو بودن لهجه نیست ) بعد از ۲-۳ بار تکرار میفهمم، برای کنفرانسها باید مثل وقتی که امتحان دارم تمرکز کنم چون کامل مطلب را از دست میدم اما دراخر اگه تمرکز کنم ۸۰-۹۰ درصد میفهمم. فیلم را باید و باید با زیر نویس ببینم تا بفهمم، اخبار را تا حدی میفهمم. کلا میخوام به اون دسته از دوستان که از انگلیسی حرف زدن میترسن بگم اگه من تونستم با این اوضاع زبانی گلیمم را بیرون بکشم و تو تحقیق و ریسرچ موفق باشم شما هم میتونید. فقط نترسید. بزنید تو دل کار و تراکتپری ادامه بدید. راه حل پشتکاره و مداومت هست.
روزانه
پاییز هم رسید با روزهای طلایی و گرمش و شبهای طولانیش، هوا خنک شده و تا بخواهی بجنبی میبینی تاریکی شب همه جا را گرفته. فصل پاییز و زمستون برای من نشونه درس و مشقه و تا حالا هم این سنت حفظ شده، نه اینکه این چندسال تابستون اثری از کلاس و مدرسه نباشه، نه اما چون لابلاش تقلب میکنی و سر از کوه و جنگل درمیاری انگاری نفس درس گرفته میشه..... صبح دوشنبه هست و لپ تاپم را انداختم روی دوشم و دارم میرم دانشگاه، از وقتی برگشتم دانشگاه، ازمایشها و انبوه کارها برگشته، از طرفی بهتره زودتر این phd را جمع کنم و دفاع کنم تموم شه بره. وسط اینهمه کار وقتی هم باید برای نوشتن بذارم وبشدت احساس چهاردست و چندسری میکنم........ صبح چهارشنبه هست، وتومتروام دارم میرم دانشگاه،یکی دو هفته گذشته به انالیز ازمایش اخری و اماده کردن نتایج و تحلیل اش گذشت، عملا هر ازمایش پری کلینیکال( خرگوشی) سه هفته کار تمام وقت داره. این وسط باید یک وقتی برای کامل کردن پایان نامه ام بذارم، کلی هم خورده کار مثل خریدهای ازمایشگاه وخورده فرمایشات استادم را باید انجام بدم. بینهایت کار هم زمان ریخته سرم. البته این حجم زیاد کار فعلا بد نیست چون باعث میشه کمتر به گرین کارت فکر کنم و زمان برام سریعتر بگذره. بااینحال سعی میکنم خودم را با کار خفه نکنم و همون روزی ۸-۹ ساعت کار را داشته باشم و دیگه شبها تا ساعت ۹-۱۰ شب تو ازمایشگاه نمونم و نهایتا ۸ خونه باشم. هرچندوقتی میرسم خونه حوصلم هم سر میره و فقط فیلم و سریال میبینم تا مشغول شم. همسر هم کارش خیلی سنگین شده و عملا چهارشنبه تا یکشنبه همدیگه را نمیبینیم چون ساعت کاریمون کاملا مخالف هم هست، اما میدونیم یعنی امیدواریم موقت باشه و سال دیگه این موقع زندگیمون شکل گرفته باشه و نرمال شده باشه. چقدر این زمان کند میگذره، چقدر این انتظار و بلاتکلیفی طولانی و خسته کننده شده، احساس میکنم پاییز و زمستون سرد و طولانی در انتظارمونه. تموم میشه، تموم میشه
پاییز تلخ
یادتون میاد من چقدر عاشق محیط ازمایشگاهمون بودم و همیشه میگفتم یکی از دلایلی که میتونم ساعتها کار طولانی و سخت را تحمل کنم محیط شادش هست و اینکه همیشه مشغول خندیدنیم. حالا بیشتر از یکساله که محیط ازمایشگاه بد و بدتر میشه، پارسال ایکا و نادوست دعواهای سنگینی داشتن، موبور ادمی بود که دیگران ازش حساب میبردن، از پاییز پارسال که رفت، نادوست شروع به اذیت کردن ایکا کرد، از اونطرف این پسره خل و چل کم کم ازمایشگاه را کرد خونه خاله، طوری که فقط کم مونده تشک و بالشش را هم بیاره تو لب، تو زمان کرونا همه دانشگاه تعطیل بود و تو خونه هاشون بودن الا این پسره چل، حالا چرا من عملا به این ادم بد و بیراه میگم به خاطر کاری که کرد، اول میخوام از مشکل ذهنیش بگم تا بعد داستان را تعریف کنم، با اینکه فوق العاده باهوشه اما با خودش حرف میزنه، بعد اگه ببینه کسی متوجه شد و نگاهش میکنه وانمود میکنه با تلفن داره حرف میزنه، بعد مرتب راه میره، لب ما دوتا در داره، از این در میره از اون در میاد و پشت سر هم اینکار را تکرار میکنه، همینطور میره از در بیرون و دوباره برمیگرده، رو این حساب دوستی نداره اما من همیشه میگفتم درسته رفتارهاش عجیبه اما بنظر بچه خوبیه و باهاش دوست شدم، ایکا هم رو حساب من باهاش دوست شد، حالا امسال که من ازمایشهام را شروع کردم فقط من هستم و این خل و چل، تو پست قبلی گفتم که با توصیه غلط موبور وسایلش را که رو میز و قفسه بود جمع کردم، خلاصه رسما دیوانه شد و شروع کرد پرت کردن سطل اشغالها و وسایل رو زمین، دیگه طاقتم تموم شد به استاد نامدیر و نابخردم ایمیل زدم که اینطور و اینطور جواب نداد، سه تا ایمیل زدم فقط یک ایمیل کوتاه زد کی را میگی و دیگه هیچی، دوشنبه صبح بود که مطابق معمول هم من بودم و هم خل و چل، استادم اومد و گفت مشکل چیه و اون موقع بود که خل و چل شروع کرد دروغ رو دروغ گفتن ( منرا میشناسید سرم بره نمیتونم دروغ نمیگم) ، ومیدونید استادم به من چی گفت، گفت اشتباه کردی به وسایل شخصیش دست زدی و رفتار اون(پرت کردن وسایل) عکس العمل بوده به کار تو( میخواستم بگم تو هیچ کشوری پرت کردن وسیله عکس العمل منطقی حساب نمیشه) اما لال شدم. بعد خل و چل که اوضاع را به نفع خودش دید یک دفعه به استادم گفت این اسمان مشکل روانی داره، برای خودش داستان میبافه و تصویریازی میکنه، یعنی شوک شدم، حتی نمیتونستم جوابش را بدم فقط دوسه بار گفتم واقعا؟! و میدونید استادم چی گفت، من عجله دارم باید برم سرکلاس و رفت، میدونید از رفتار خل چل شوک شدم چون فکر نمیکردم انقدر کثیف بازی کنه اما رفتار استاد و سوپروایزرم دلم را شکست، این یکی دوماهه با وجود اینکه کم اورده بودم اما سعی میکردم مثبت باشم، اما با این ضربه یکهو شکستم، با اینکه این اتفاق دوشنبه افتاده و امروز جمعه هست هنوز نتونستم هضمش کنم، انقدر از رفتار استادم ازرده خاطر شدم که دلم نمیخواد برم دوباره راجع به این قضیه باهاش حرف بزنم، خل و چل هرروز ازمایشگاهه، تموم درس خوندن، غذا خوردن، کلاسهای انلاینش تو همون لبه، از اونجا که هیچ دوستی نداره ومهمتر نابهنجار هست وکارهاش نرمال نیست، تموم وقتش را به درس خوندن تو لب میگذرونه، منم به خاطر کارهای تز و گرنت مجبورم تو لب باشم، تحمل دیدنش برام سخت شده اما چاره ای ندارم چون تا دو سه سال دیگه فارغ التحصیل نمیشه( همزمان داره داروسازیpharmd و phd) میخونه. خلاصه اینم وضعیت این روزهای من، شاید بهتره بگم شانس خراب من، چاره ای ندارم باید تحمل کنم تا دفاع کنم و این پست داک که دیگه براش ذوقی ندارم هم تموم بشه، راستین میگه روزی میرسه که حتی اسم خل و چل را هم بیاد نمیارم، روزی میرسه که فراموش میکنم استادم با نابخردی و نا تدبیریش چقدر باعث شد اذیت بشم، اما الان و سال تحصیلی پیش رو را چکار کنم؟ جالبه بدونید همین استاد رسما داره به ایکا ظلم میکنه و ایکا روزشماری میکنه که وقت دفاعش برسه و از این دانشگاه و مهمتر لب فرار کنه)، خلاصه امسال پاییز، به تموم انرژیهای مثبت عالم احتیاج دارم تا این حجم دلگرفتگی و بیتابی را از دلم پاک کنم.
برنامه برای دفاع
دوستان این پست برنامه ریزی توی مغزمه که بحای اینکه اون تو بمونه اومده رو کاغذ، خلاصه نخوندید چیز مهمی را از دست نمیدید. تو مترو نشستم و دارم میرم که یک دوهفته سنگین کاری را شروع کنم، این چندروزه فکرهام را در مورد زمان دفاعم کردم، من یا باید تا اول دسامبر دفاع کنم که برای ۲۰۲۰ فارغ التحصیل بشم یا اگه بعد از اون بشه، مثلا دسامبر یا فوریه، تاریخ فارغ التصیلی میخوره ماه می، و اگه قراره برم پست داک شروع کارم اون موقع میشه. استادم چندروز پیش گفت که پست داکم همین حقوقی را میخواد بهم بده که از سپتامبر برام درنظر گرفته، اون موقع چک و چونه نزدم اما حقیقتش اسن مقدار کمه و باید باهاش حرف بزنم. دیگه چون مطمینا ead کارت گرین کارت را تا دسامبر ندارم باید برای opt اپلای کنم و دراخر دوماه سوپر فشرده نوشتن تز و استرسش میمونه، خلاصه هرچی حساب کردم دیدم اصلا معقولانه نیست که اینهمه فشار را تحمل کنم که زودتر برم رو پست داک و شاید استادم قبول کنه که حقوقم را بیشتر کنه، درنتیجه دفاعم را میذارم تو دسامبر یا فوریه. بعد چون فارغ التحصیلیم می درنظر گرفته میشه لازم نیست برای opt اقدام کنم و انشالله ۱۴۰ هم مثبت میشه و میتونم ead گرین کارت اقدام کنم. دیگه اینکه جدیدا این صبر و انتظار داره کم کم رو روحیه ام اثر میذاره، خنده و سرزندگی همیشگی ام داره محو میشه. البته یک علت دیگه هم میتونه داشته باشه توی لب فعلا فقط خودم هستم و یک پسر موجی که بدجورداره با اعصابم بازی میکنه. گهگاهی هم بچه های دیگه میان درحد چندساعت یک روز در هفته و از صبح تا شب فقط منم و این پسر که ادم را با رفتارش روانی میکنه، قبلا خیلی سعی کردم با دوستی باهاش رفتارش را معقول و قابل کنترل کنم اما دیدم عملا دارم بهش کولی میدم تا لطف کنه و قابل تحمل باشه، کولی دادن را که بس کردم زده به سیم اخر:(( خوب من رسیدم ایستگاه
سال اخر تحصیلی
سلام دوستهای خوبم، یک هفته ای هست که مدرسه رفتن و کار تو دانشگاه را شروع کردم، کارهام یواش یواش داره به روال سابق برمیگرده، یک جورهایی حتی ذوق شروع را داشتم چون قراره تغییرات زیادی تو همین پاییز داشته باشیم ، جواب ۱۴۰ میاد من باید تزم را کامل کنم و دفاع کنم، یک سری کارهای اداری مربوطه هم هست که گذاشتم تا یکی دوماه دیگه راجع بهشون تصمیم بگیرم مثلا نمیدونم باید برم روی opt و ead opt کارت که کارت کار هست را بگیرم یا ۴۸۵ را فایل میکنم و ead کارت گرین کارت را استفاده کنم، ترجیحم دومی هست و پس باید تا میتونم کارهای دفاعم را عقب بندازم و مثلا بذارم برای اوایل فوریه. دیگه اینکه ما یک تصمیم مهم دیگه هم گرفتیم، میدونید که سالهاست من ازدواج کردم و تا همین یکی دوسال پیش نمیدونستیم میخواهیم بچه دار بشیم یا نه، دیگه پارسال بود من تصمیمم را گرفتم اما با وجود وضعیت معلق دانشجویی این پروسه را مرتب عقب انداختیم، اما دیگه نشستیم یکماه پیش با راستین درمورد زمانش تصمیم گرفتیم، دیدیم با اینکه سال دیگه از لحاظ زمانی خیلی خیلی برای ما بهتره اما دیگه سن و سالمون اجازه نمیده، خصوصا که ما اعتقاد به تک فرزندی نداریم، خلاصه این هم یک تصمیم و وضعیت تغییری دیگه میشه برای سال پیش رو، رو این حساب مثلا من موهام را رنگ کردم چون بهتره مواد شیمیایی تو دوره بارداری استفاده نشه، هرچند روزانه با کلی مواد سرطان زا تو ازمایشگاه برخورد دارم و باید خیلی خیلی بیشتر مواظب باشم. شروع به استفاده از مکملها کردیم تا بدنمون تو بهترین شرایطش باشه، من دارم برنامه ریزی میکنیم چک اپهای پزشکیم را انجام بدم و خلاصه سعی میکنم بعضی اصول پزشکی را تا حدی مراعات کنم. خلاصه اگه از حال دلم میپرسید خوبه و با شور و ذوق منتظر رسیدن فصل تغییرات زندگی هستیم . راستی دوستان لطفا بهم پیشاپیش تبریک نگید شایداصلا نازا دراومدم. و از همه بدتر ۱۴۰ امون ریحکت شد :))
پاییز و شروع فصل کار
پاییز داره اعلام ورود میکنه، عصرها وشبها هوا خنک تر شده و باد پاییزی شروع شده، اینجا تموم پاییز و زمستون با باد همراهه که مشخصه فصل سرد اینجاست .با اومدن بهار این باد هم راهش را میگیره و میره یک سرزمین دیگه، تو اشپزخونه نشستم و به درخت سبز رقصون تو ی باد نگاه میکنم. چندوقت دیگه این درخت جامه سبزش را با لباسی طلایی عوض میکنه و بعد از اون هم ترجیح میده لخت و بی پیرایه در سکون به انتظار بهار بشینه. درخت انتظار من و راستین هم مدتی است زمستونی شده. بیخیال بذار از روزام بنویسم دانشگاه از ۸ سپتامبرشروع شده، کلاسها انلاین هست بجز کلاسهای ازمایشگاهی که حضورین و بچه های داروسازی را به دسته های کوچیک تقسیم کردن، یکسالی هست من کلاسی ندارم و فقط TA ازمایشگاه داروسازی بودم، این پاییز دانشگاه بهم TA نداد و استادم با بودجه fda داره RA ام میکنه،رییس دانشکده ما یک هندی هست که عملا و علنا فقط هوای هندیها را داره، خوشبختانه فاند fda هست و گرنه یک دور باید حضور رییس دانشکده شرفیاب میشدم و میگفتم دست شما درد نکنه بعد 5 ماه کار ولنتیری( واای باز من کلمه فارسیش یادم نمیاد:( چرا اینجوری شدم :(( اوایل کرونا که هیچ کس حاضر نبود از خونه بیاد بیرون تا همین سپتامبر هفته ای دوبار برای غذادادن به خرگوشها میرفتم دانشگاه، حقوق بقیه بدون کار به حسابشون ریخته میشد و وقتی حقوق من نصف شد، با اقای رییس تماس گرفتم و کلی از کار داوطلبی من تشکر کرد و گفت پاییز جبران میکنیم، حالا که پاییز رسید کلا TA من را قطع کرد، علتش را هم میدونم، این رییس خیلی با سوپروایزر من بده، و الان هم کلی لجش گرفته استادم باز گرنت fda گرفته و من هم قراره براش پست داک کار کنم، خصوصا که کلا پست داک تو دانشکده ما معمول نیست. کلا دانشگاه مزخرفی داریم اون از وضعیت استایپن دادنش( ماهی ۵۰۰ -۱۰۰۰دلار) این از وضعیت رییس دانشکده هندیش، که عملا فقط هوای هندیها که (۹۰٪) بچه های رشته ما هست را داره و حتی بین اونها هم براساس رابطه و پاچه خوار بودن سوگلی جدا میکنه، بازم بیخیال، خوشبختانه کمترین برخورد ممکن را باهاش دارم و الان هم که حقوقم از گرنت پرداخت میشه و بیشتر از ۱۰۰۰ تای خود دانشگاه میشه، سوپروایزرم یک زن ایتالیایی هست که فقط ازمایش براش مهمه و دنبال رابطه نیست، هرچندخود این استادم هم معایب خودش را داره، مثلا خیلی بی اعتماد به نفس هست و ازاونطرف گاها بد دانشجوهاش را زیرسوال میبره و میزنه میترکونه، یادتون میاد که سر پراسپکتسم چه جور حالم را گرفت، چندوقت پیش هم داشتم یک برنامه جدید یادمیگرفتم ، نامه زد بجای دور و برپلکیدن، زودتر phD ات را تموم کن تا پست داکت را شروع کنی، موبور بهم پیشنهاد داده بشین رودررو باهاش حرف بزن بگو تو ازش چه انتظاری داری و خودت از پست داک چی میخواهی. حالا باید یکبار این کار را بکنم، هرچند بنظر من اخلاق و ذات ادمها با حرف زدن اصلاح نمیشه.البته با وجود اینهمه عجله خودم و حتی استادم که زودتر دفاع کنم فعلا نه قیر نه بیل، هیچ کدوم موجود نیست، من با یک دستگاه خیلی گرون برای انالیز سمپلها کار میکنم که حتما باید چک سالانه بشه قبل از شروع تراکتپری ازمایشهام و موادم هم تاریخش گذشته بود که سفارش دادم بیاد، خلاصه تا هردومرحله نگذره عملا دوران خانه نشینی من ادامه داره و نمیتونم برگردم سرازمایشهام، خودم هم ترجیح میدم وقتی ازمایشی ندارم نرم تو ازمایشگاه که مجبور باشم تمام مدت ماسک رو صورتم باشه، همین جا تو خونه کمابیش مقاله ای میخونم و برنامه ای یاد میگیرم تا دو سه هفته دیگه که کار کردن شبانه روزی و تراکتوریم شروع بشه، بدونم حداقل یک استراحت خوب قبلش کردم، اینهم اوضاع این روزهای خودم.
همسر یک دانشجو
سلام احوالتون، همگی خوبید؟ خوب خدمت دوستان بگم منم خوبم و عرض خاصی نیست جز ذکر مصایب مهاجرت همیشگی. خوب بذار اینبار سر داستان را بچرخونیم بسمت راستین. من از همون اول اشناییمون حرف رفتن را میزدم و راستین هم با اینکه موافق صد در صد نبود، اما گفت همراه میمونه و موند. عقد که کردیم همه سکه ها شدپول فایل باز کردن برای کانادا، که البته ۵ سال بعدش که کانادا تموم پرونده ها را برگردوندبا اون پول نمیشد حتی یک سکه هم خرید. موقعی که باید فرانسه میخوندیم پابه پای من کلاسها را شرکت کرد و نمره زبانش هم بهتر از من شد. وقت اومدن به امریکا که شد، با اینکه خیلی بیشتر از من به خانوادش وابسته بود، همراهم شد کارش را ول کرد و اومد. روی ویزای f2 بودن یا همسر دانشجوبودن خیلی سخته، چون عملا اجازه یک ساعت کار هم نداری. تقریبا تموم شهریه فوق لیسانس دانشگاه ام را خودمون با فروش اپارتمانی که ایران داشتیم دادم. چه روزهای سختی بود پول ریال را به دلار تبدیل کردن ومیلیونی پول شهریه دانشگاه و هزینه زندگی را دادن. عملا اخرش دیگه پولی برای اوردن نبود. بعد از اون که وارد phd شدم دانشگاه هزینه شهریه ام را داد و ماهی ۵۰۰ دلار هم خرج زندگی، زندگی با ماهی ۵۰۰ دلار حتی تو ارزونترین ایالتهای امریکا هم غیر ممکنه اما دانشگاه ما میدونه که تو نیویورک پیدا کردن کار جنرال یا نقد یک امر عادی حساب میشه، برای همین همه دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه ما از دم مجبورن کار جنرال خارج از دانشگاه داشته باشن تا بتونن از پس هزینه های زندگی بربیان و گرنه ۵۰۰ دلار حتی هزینه اجاره یک اتاق تو نیویورک هم نیست. این وسط راستین جور من را کشید، کار راستین بودکه باعث شد من هم بتونم تمام وقت روی پروژه fda فعال کار کنم و خودی نشون بدم. هرچندکار جنرال پیدا کردن هم راحت نبود وبدون رابطه و شناخت غیر ممکن بود. ما تا ۷ ماه اول یک ایرانی هم نمیشناختیم، خدا عمر بده به یکی از بچه های این وبلاگ بنام ریحانه که پیشنهاد داد تو فیسبوک نیازمندیهای نیویورک را پیدا کنید، اون صفحه را پیدا کردن همان و جماعت ایرانی را پیدا کردن همان. دقیقا اولین باری که من تو جمع ایرانیهای اینجا رفتم شب یلدای سال ۹۳ بود، بلطف یکی از بچه های با محبت اون جمع راستین هم کار جنرال پیدا کرد، از اتفاق کار جنرال ظاهر داری هم هست اما برخلاف ظاهر، حقوق جنرال یعنی ساعتی ، اونهم ساعتی ۱۰-۱۲ دلار. از اون روز تا خود امروز بلطف کار راستین دیگه لازم نبوده پول از ایران بیاریم. هرچند این پول انقدر کمه که با هزینه های ما جور در نمیاد و هرماه کمی هم از کردیت خرج میکنیم. شش سال روی کار جنرال بودن خیلی سخته، حتی با وجود حوصله و صبر زیاد راستین. این اواخر بشدت کم اورده و از این وضع خسته شده. برای همین بزرگترین ارزومون برای گرفتن گرین کارت، دیدن خانواده هامون نیست، گرفتن اجازه کار برای راستین هست. تو این چندسال شاهد پیشرفت دوستهامون بودیم تو کار، زندگی، خونه خریدن، زندگیهاشون را شکل دادن اما مافقط تو حالت انتظار بسر بردیم. روزی که اجازه کار راستین را بگیریم، راستین تو چهل و خورده ای سالگی باید از اول استارت کار بزنه. سخته. پولی نبود که اونهم دانشجو بشه. الان دیگه حتی فرصت و حوصله ای هم نمونده. یک دوستی اینجا میگفت چرا ویزای کار نگرفت. ویزای کار گرفتن برای کسی با مدرک ایران ومهمتر بدون اجازه کار اسون نیست، میشه گفت غیر ممکنه. همینطوری با مدرک اینجا و اجازه کار اینجا تو زمان opt پیداکردن شرکتی که اسپانسرشیپ بشه برای ویزا راحت نیست چه برسه به اینکه اصلا اجازه کار نداشته باشی. اگه یادتون باشه من و برادرم همزمان مهاجرت کردیم اون رفت کانادا و ما اومدیم امریکا. الان مدتی هست اونها خونه اشون را هم خریدن. بنظرم مسیر اصلی مهاجرت باید اون شکلی باشه نه بعد شش سال تازه از صفر شروع کنی. امیدوارم روزی نرسه که بگم بعد هفت سال چون دارم میبینم که راستین چطور زیر چرخ مهاجرت و انتظار داره له میشه. تکلیف من معلومه. من درسم را خوندم و همین الانش قبل اینکه فارغ التحصیل بشم پیشنهاد کار میگیرم اما اون چی. خلاصه کنم زندگی برای همسر یک دانشجو سخته. خصوصا کسی که سالها تو ایران برا خودش جایگاه وبروبیایی داشته و الان مدتهاست منتظره تا از نوشروع کنه. این انتظار برای یک مرد تخریب گره که ببینه چطور جوونتر از خودش زندگیهاشون را شکل دادن و جلو میرن و اون همچنان منتظره تا از صفر شروع کنه. پ.ن. زندگی دانشجویی ما بخشهای زیبا و قشنگ هم داره که تو اینستا میذارم، این نوشته ها به این معنی نیست که جفت ما نشستیم و زانوی غم بغل کردیم. زندگی همین فرصتهای الان هست که سعی میکنیم با همین شرایط و امکانات بهترینش را داشته باشیم
دیو جاه طلبی
کدوم شما شاگرد اول و ممتاز کلاستون بودید یا تو زمینه هنر و ورزشی سرامد بودید. من شاگرد اول کلاس بودم تا دبیرستان، دبیرستانم یکی از بهترینهای تهران بود، یک کلاس تجربی بیشتر نداشت هرچند تا سال سوم همه ریاضی میخوندیم. کلا تو دوره تحصیل لذت و مزه شاگرد بهتر و ممتاز بودن بدجور رفت زیر زبونم، تو دبیرستان خاصمون شاگردمعمولی بودم، و بعد با اینکه داروسازی قبول شدم اما چون شهرستان خیلی دوری بود و رشته مورد علاقم نبود کلا علاقم را به درس و علم از دست دادم. اشتباه محض بود که داروسازی را ادامه دادم درحالی که بهش علاقه نداشتم اما واقعا اون زمان هیچ کمک فکری نداشتم که دستم را بگیره و ببره رشته پزشکی بندرعباس که قبولی بعدم بود. دندونپزشکی دانشگاه ازاد تهران هم قبول شده بودم اما یک ترم بعد شروع کلاسها فهمیدم. خلاصه اینکه خوندن داروسازی اون هم تو شهر و دانشگاهی که ازش متنفر بودم همه علاقه منرا کشت، بدتر از اون فارغ التحصیلی و محیط کار بود، هیچ جذابیتی جز حقوق خوب و احترامی که میگرفتم نداشت، بعد چندسال واقعیت را پذیرفتم و سعی کردم از کارم لذت ببرم، گذشت تا وقت مهاجرت رسید، سه سال اول فقط درگیر این بودم که با زبان الکن انگلیسی ارتباط برقرار کنم و خودم را بکشم بالا، پشت کار و سختکوشی من تو ازمایشها باعث شد، سوپروایزرم منرا بذاره روی تحقیقهای پروژه fda. با موبور همکار شدم، ایده ال گرا بودن و سخت کوشی موبور مثل خودم بود و چون از لحاظ دانشی از من جلوتر بود شد مثال و الگوم، یواش یواش شروع کردم به درک ازمایشها و اعداد و داده ها، دیگه ازمایشها برام فقط ازمایش صرف نبود، دنیای ناشناخته علم بود، کاری که فقط من داشتم و دارم انجامش میدم، هرچنددرحد شن و ماسه تو کهکشان علم، اما اون شن و ماسه شد دریای انگیزه برای ادامه دادن. موبور به پاس سخت کوشیش توسط fda شناخته شد و براش پوزیشن پست داک هاروارد را تدارک دیدن. غیر از اون سوپروایزرم موبور را مشاور پروژه جدیدمون کرد و هرهفته جمعه سه تایی میتینگ داریم، غیر از اون تقریبا هرروز تقریبا سر گرنت و کارها با هم درتماسیم و دوست همیم. موبور همچنان درحال پیشرفته، یک پسر ۲۷ ساله امریکایی که هیچ چی جلودارش نیست. درواقع من خیلی خوش شانس بودم که باهاش اشنا شدم، بلطف موفقیتهای علمی سه سال گذشته باز مزه موفقیت علمی رفته زیر زبونم و باز جاه طلبی بالا و بالاتررفتن افتاده به جونم، موبور غیر از الگو یک رقیب هم برام شده که بخوام باز خودم را بالاتربکشم و موفقیتهای علمی بیشتری کسب کنم، الان توی هاروارد غیر از یک گرنت fda یک گرنت دیگه هم داره خودش میگیره که روش ما و روش رقیبمون تو اطریش و روش عکس برداری که تو هاروارد استفاده میکنند را داره مقایسه میکنه. رقیب ما تو اطریش که یک زمانی به خونش تشنه بودیم ازش دعوت کرده چندماهی برای گرنتش بره اطریش. موبور خیلی جوونه، ۲۷ سال، امریکایی هست و باهوش و پرتلاش. اینده خیلی خیلی روشن و طولانی وموفقیت امیزی درانتظارشه. گاهی فکر میکنم من عمرا به پای اون برسم، پس بهتره همین الان ترمز جلو رفتن را بکشم. بعد یاد این می افتم که چقدر این سه چهارسال گذشته از موفقیتهام لذت بردم و به خودم افتخار کردم و حس خوب گرفتم، از طرفی از لحاظ سبک علمی خیلی شباهت داریم پس من هم میتونم، بعد دوباره میگم اسمان تو ۴۳ سالت هست، میخواهی بچه دار بشی. بیخیال شو وذهنت را از جاه طلبی برای پیشرفت خالی کن ( حالا من میگم پیشرفت شما فکر نکنید دارم راجع به مریم میرزا خانی حرف میزنم:))) نه بابا، منظورم از پیشرفت، محقق خوب بودن تو رشته ام هست. خلاصه هرموقع باز از یک موفقیت و پیشرفت دیگه موبور میشنوم دیو جاه طلبی میاد سراغم و میگه تو هم میتونی از این موفقیتها داشته باشی. خلاصه بین واقعیت سن وشرایط و دیو جاه طلبی بدجور گیر کردم