زندگی یک زوج ایرانی آلمانی

خاطرات زندگی من در آلمان

درباره من
می روم راه دور...خیلی دور..آسمان وطن خدا حافظ
شهر سرد قدیمی ام بدرود،ایران زیبای من خدا حافظ

می روم راه دور خیلی دور،دورم از چشمهای روشن تو
منتظر می شوم تو هم برسی،تا دلم بشکفد به دیدن تو

کوله بارم چه قدر سنگین است"از وطن نان و نور آوردم
عطردلچسب چادر مادر،عشق را با غرور آوردم

شانه های برادرم اینجاست،موی خوشبوی مادرم اینجاست
گرمی مهربان دست پدر،کیف قرآن و دفترم اینجاست

می روم راه دور خیلی دور،تو همیشه کنار من هستی
دوستت دارم و دلم با توست،دور و نزدیک،یار من هستی
نویسنده : باران
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394 12:56 ب.ظ
 
Daisypath Anniversary tickers
 Daisypath Vacation tickers
Anniversary

Lilypie Premature Baby tickers
من ایرانی هستم و همسرم آلمانی و سه سال و نیمه که آلمان زندگی میکنیم و جدیدا صاحب یه گل پسر شدیم
این وبلاگو زدم که راجع به زندگی خودمون و فرهنگ المانی و مردم المان بنویسم...
خوشحال میشم نظر شما رو هم اینجا ببینم.
روز اولی که همو دیدیم:25 آذر 93
روز دومی که همو دیدیم:22 اسفند 93
تاریخ جشن نامزدیمون به همراه پدر و مادر شوهرم و فامیل ما:8 خرداد 94
تاریخ عقدمون:15 مرداد 94
http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/214/641954/Mordad.jpg
تاریخ عروسیمون:1 مهر 94
http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/214/641954/Mehr.jpg
تولد پسرمون:4 اسفند 97




نویسنده : باران
تاریخ : چهارشنبه 5 آذر 1399 12:25 ق.ظ

این روزا شب و روز فکرم با خانوادم توی ایرانه هیچ نمیتونم فکر کنم در آینده چی بشه... خدا می‌دونه این بیماری جهانگیر چه تغییری توی زندگی ما آدما بذاره... با خودم فکر میکنم چطور میشه؟شاید این بیماری آدما رو یه کم فقط یه کم عوض کنه شاید بیشتر به طبیعت احترام بذاریم... شاید فقر گسترش پیدا کنه... شاید این بیماری حالا حالاییا باشه و ما هیچ کاری نتونیم بکنیم...و خیلی چیزای دیگه.. امکان هر تغییری هست و ما آدمها از تغییر می‌ترسیم... نمیتونم فکر کنم که بیشتر از دو سال خانوادم رو نبینم... یعنی کی دوباره میشه برگردیم به ایران؟... بعدش چی میشه یعنی من میتونم توی آلمان به ادامه زندگی کنم؟...





نویسنده : باران
تاریخ : دوشنبه 3 آذر 1399 01:34 ق.ظ

به تاریخ یک آذر ماه پسرمون یه روز و شب کامل شیر نخورد... بدون گریه و مشکلی... فکر کنم تلاش‌هام نتیجه دادند



نویسنده : باران
تاریخ : شنبه 24 آبان 1399 02:45 ق.ظ

قبل از اینکه با یوناس آشنا بشم انواع همایش و نشست‌های روانشناسی شرکت می‌کردم توی هر موضوعی اما به خصوص ازدواج و روابط! از نشست‌های مذهبی بگیر تا روانشناسی همه رو میرفتم و به دقت نت برادری میکردم

وقتی هم که با همسر آشنا شدم از فامیل و آشنا میشنیدم که باید با همسر اینطور برخورد کنم چیزهایی که همسر اصلا متوجه نمیشد و معنی براش نداشت! فرهنگ‌های ما از زمین تا آسمون فرق داشت و ما همه چیز رو متوجه نمی‌شدیم و درک نمی‌کردیم!

تا قبل از همسر یه سری از اون چیزایی که یاد گرفتم رو به کار بردم اما وقتی دیدم یوناس واقعا میخواد با من زندگی کنه،سریع رفتم سراغ چیزایی که یاد گرفته بودم! اون سوالاتی که روانشناسا می‌گفتند از همسر آیندتون بپرسید رو به انگلیسی ترجمه میکردم و ازش می‌پرسیدم! نظرت راجع به اینکه من در آینده کار کنم چیه؟به بچه داشتن فکر می‌کنی و از این دسته سوالات! اما واقعا خیلی زیاد چیزایی که یاد گرفتم توی رابطه ما کاربردی نداشت،اصلا خیلی هم بی معنی میشد وقتی به انگلیسی ترجمه میکردم! مخصوصا تمام اون مطالبی که مذهبی بود و یاد گرفتم به هیچ درد نمی‌خورد چون همسر من اصلا مسلمون نبود و دنیای یه آدمی که توی خانواده سنتی مذهبی بوده رو نمی‌فهمید! واقعا حس میکردم وقتم رو تلف کردم که این همه همایش روانشناسی شرکت کردم! خلاصه اینکه آدم واقعا نمیدونه در آینده چه اتفاقی واسش بیفته من از اونها بودم که حتی یک درصد نمیتونستم به زندگی با یه آلمانی توی آلمان فکر کنم اما این اتفاق افتاد و در نتیجه من خودم شدم روانشناس خودم،خودم تصمیم گرفتم چطور ادامه بدم بدون مشورت کسی دیگه....



نویسنده : باران
تاریخ : جمعه 23 آبان 1399 01:59 ق.ظ

چقدر منفی می‌نویسم این روزا...

از تنهایی خسته شدم واقعا حالا یکی مثل من که همیشه تنها بود اومدم این ته دنیا افتادم با یه مشت آدم یخ و بی عاطفه! ایرانیها هم که اومدن اینجا می‌خوان ادای آلمانی ها رو در بیارن مثلا خیلی روی برنامه هستند و سرشون شلوغه

یکیش دوست خودم که نزدیکترین دوستمه اینجا و هربار باید منتشو بکشم که بیاد اینجا، اینقدر از منت کشیدن خسته شدم از اینکه هربار بگم بیاد و هربار به یه بهونه بگه نمیتونه و کار داره!! دیگه بهش پیام ندادم ولی خیلی واسم سخته که ببینم حتی توی یکی از تولدام نبوده! از اون رابطه ها شده که میگن پیچیده یا به قول خارجیا کامپلیکیتد!

نمی‌دونم چکار باید بکنم یه عده آدم درست حسابی پیدا کنم شاید هم مشکل از من باشه!






نویسنده : باران
تاریخ : شنبه 17 آبان 1399 06:32 ق.ظ

پاییز داره کم کم تموم میشه و وارد دومین زمستون سرد میشیم که من پدر و مادرم و خانوادم و فامیلم رو ایران ندیدم... اینقدر شرایط سخت و غیر قابل پیش بینی شده هیچ نمیتونم فکر کنم کی بتونیم دوباره همو ببینیم ،داریم نزدیک می‌شیم به دومین تولد پسرمون که بدون وجود مادربزرگ پدربزرگش گذشت... هیچ وقت فکر نمی‌کردم شرایط به این سختی پیش بیاد...و داره همینطور ادامه پیدا می‌کنه و نه بهتر که بدتر میشه... از تنهایی روزای سرد و سخت زمستون گذروندن میترسم...



نویسنده : باران
تاریخ : سه شنبه 13 آبان 1399 03:59 ق.ظ

از سوالایی که همه از من و آدمای دیگه که مهاجرت کردن میپرسن: مهاجرت کنیم یا نه؟.. سوال بسیار کلی که جواب یکسانی واسه همه نداره! متاسفانه جواب این سوال رو هرکسی باید خودش پیدا کنه اما این نظر منه

خیلی خلاصه بگم،مهاجرت شما رو از دنیای خیلی کوچیک وارد دنیای بی انتها می‌کنه و سطح دید شما رو به زندگی عوض می‌کنه،توی مهاجرت شما با آدمهایی آشنا می‌شین که قبل از اون ندیدید و اونها راه زندگی شما و سبک زندگیتون رو عوض میکنند،مهاجرت شما رو فوق العاده قوی می‌کنه و مسئولیت پذیر،راه های فوق العاده سخت رو باید تنهایی طی کنید و بدون کمک همراه،فقط بعد از مهاجرت میفهمید که چقدر توانایی داشتید و نمی‌دونستید.... اگه میخواهید مهاجرت کنید انعطاف پذیر بودن و ریسک پذیری خیلی کمک می‌کنه که راحت تر این مسیر رو طی کنید...

اگه بخوام از خودم بگم،من یه آدم عادی توی خانواده متوسط و عادی بودم،توی مدارس دولتی درس خوندم و ثروتمند نبودیم، اما از زمانی که مهاجرت کردم جهان بینی و دیدم به همه چیز عوض شد،یه دفعه از یه کشوری مثل ایران که همه چیز یکسان و تکراری و اجباریه پریدم توی کشوری که همه چیز از آسمون تا زمین فرق می‌کنه،همه چیز اختیاریه و هر تصمیمی که بگیری صرفا تصمیم خودته و هیچ کسی پاسخگوی کاری که تو کردی نیست،حتی پدر مادر و همسرت! یه دفعه دیدم دنیای این آدمها فراتر از نشستن و حرف زدن راجع به آدم‌های دیگست،آدم‌هایی رو دیدم که شبانه روزشون وقف خوندن کتاب و یادگیری و کاره،دیدم اینجا هیچ کسی بدون برنامه کاری رو نمیکنه همه چیز روی برنامه و حساب شدست،من از کشوری اومدم که شبانه روز ما به مدرسه و دانشگاه و با پدر و مادر می‌گذشت و بزرگترین تفریح ما دید و بازدید فامیل و آشنا بود اینجا که اومدم دیدم آدمها توی محیط کار،صد در صد کار می‌کنند و موقع تفریح وقت با دوستان میگذرونن و صرفا فامیل درجه یکشون!

دنیای متفاوتی که من دیدم دید منو به همه چیز عوض کرد،چیزهایی زیاد فهمیدم که توی این سطر نمیگنجه و‌ خودمم نمی‌دونم درست،اما میدونم که ارزش زمان رو اینجا فهمیدم،درست کار کردن رو و منطقی فکر کردن رو یاد گرفتم،یاد گرفتم توجه به آدمای دور و برمون رو،عاطفه رو یاد گرفتم و اینکه یاد گرفتم معذرت خواهی رو،یاد گرفتم به بقیه بگم که اونها زیبان،یاد گرفتم که پول هیچ ارزشی نداره،یاد گرفتم که... چی بگم دیگه.... خودمم نمیدونم دیگه چی یاد گرفتم!

شما فکر میکنید به مهاجرت؟چرا فکر میکنید یا چرا فکر نمیکنید؟می‌دونم که خیلیا به خاطر وابستگیشون به مهاجرت فکر نمیکنند!



نویسنده : باران
تاریخ : دوشنبه 5 آبان 1399 11:12 ب.ظ

نمی‌دونم چی شد که بعد از گذشت حدود پنج سال دوباره امشب نماز خوندم آخه اصلا حس و حالش رو نداشتم همش بهونه داشتم واسه خودم واسه ی نماز نخواندن! زمانی که مجرد بودم خیلی مذهبی بودم و نماز رو در همه حال می‌خوندم حتی همیشه یه مهر توی کیفم داشتم و هرجا می‌رفتیم حتما نماز می‌خوندم حتی مدتی تعقیبات نماز و نماز شب هم می‌خوندم! اما راستش هیچ وقت نفهمیدم چرا باید نماز بخونیم،دلایلی که توی مدرسه بهمون میگفتن واسم کافی نبود،یه روز به این نتیجه رسیدم که از سر عادت نماز میخونم و نه به خاطر عقیده قبلی که دارم! مخصوصا وقتی اومدم آلمان و توی خانواده ای که دو تا سگ داشتند،دلیل خوبی بود که دیگه نخوندم! با این حال همسرم که یه آلمانی که به هیچ دینی عقیده نداره،روز اول یه اتاقها رو واسم طی کشید و درش رو بست که سگ واردش نشه و‌ من بتونم نماز بخونم! واقعیت اینه که من هیچ لذتی نمی‌بردم از نماز خوندن! حس میکردم نماز رو اجباری می‌خوندم! با اینکه اصلا راضی نبودم اما مدتها نماز نخوندم و روزه نگرفتم.... اما امشب بعد از مدتها یه نماز متفاوت خوندم حس میکنم دلم آروم شد اما هنوز نمیتونم دلیلی پیدا کنم واسه مداوم نماز خوندن...











نویسنده : باران
تاریخ : شنبه 12 مهر 1399 12:02 ق.ظ

آقا گل پسری این روزا خیلی خودکفا شده همه کارهاشو خودش میخواد انجام بده،بد غذا شده و فقط نون میخوره،میوه و گاهی ماکارونی

ولی از قشنگترین رشد فکری که کرده حس مالکیته این روزا معنی من رو میفهمه ولی جالبه به وسایل خودش و من هر دو میگه:من

آخه من وقتی باهاش حرف میزنم به جای کلمه مامان میگم من واسه همین فکر می‌کن

چی گفتم:))



نویسنده : باران
تاریخ : یکشنبه 6 مهر 1399 03:10 ق.ظ

سه تا موضوع بهم اجازه نمی‌ده بخوابم و نمیتونم اینا رو قبول کنم از طرفی اونقدر شجاعت ندارم که راجع بهشون اعتراض کنم چون اینجا هرکسی خودش تصمیم میگیره چکار کنه و این بعضی وقتا به شدت روی مخه!

اولی اینکه چند وقت پیش یکی از خواهرای همسر تصمیم گرفته بود که هر از گاهی خواهر برادرا همو ببینن توی یه رستوران تنها و بدون خانواده هاشون این یعنی ما همسر و بچه ها اجازه نداشتیم باهاشون بریم! این تصمیم واسه ما که اینقدر از خانواده دوریم واقعا اذیت کننده بود خیلی ناعادلانه که ما یک ساله خانوادمونو ندیدیم و اینا با وجود این همه که همو می‌بینند باز می‌خوان بدون وجود ما قرار بذارند!

دوم اینکه چند وقت پیش تولد من بود و من که اینجا کسی رو ندارم غیر از خانواده همسر، دعوتشون کردم که بیان دور هم صبحونه بخوریم که یکی از خواهراش که باید کار میکرد،گفته بود که چون توی این ماه خیلی مناسبتها هست تصمیم گرفته فقط توی دو تا از جشنهای تولد باشه،تولد خواهر و مادربزرگش و واسه این دو تا مرخصی میگیره بقیه رو نمیاد اینم از نظر من ناعادلانه بود چون من اینجا تنهام و نه اون دو تا اونا در و برشون پره از آدم!

و سوم یکی دیگه از خواهراش اصلا نه نوشت که میاد و نه تبریک تولد فرستاد

دلم پر از غمه...



نویسنده : باران
تاریخ : شنبه 5 مهر 1399 10:18 ق.ظ

به این موضوع خیلی فکر کردم که برخورد مادربزرگ پدربزرگ ایرانی آلمانی چقدر تفاوت با هم دارند

اول بگم تربیت بچه های اینجا فوق العاده است یعنی در عین حال که واسه ما درکش سخته اما خیلی قشنگ بچه ها رو تربیت میکنند طوری که بچه کلاس اولی خیلی از کارهاشو خودش تنهایی انجام میده،بچه ها از اول خودکفا تربیت میشن و فوق العاده مودبن و هرچیزی که یه بزرگسال میدونه رو بچه ها هم میدونن برعکس اکثریت بچه ها نسل جدید خودمون که لوس،پر ادعا و بی مسوولیتن!

اینا چیزای هست که من تجربه کردم :

یکی همینکه اینجا اصلا من ندیدم نوه ها رو بوس کنند

دوم اینکه برخوردشون خیلی جدی و با کلمات سخت صحبت میکنند درست مثل اینکه دارند یا با یه بزرگتر حذف میزنند اینطور نیست که بگن بچه نمی‌فهمه خیلی قشنگ با نوه هاشون صحبت میکنند دایم با نوه ها حرف میزنند و خیلی توجه میکنند بچه چی میخواد

سوم اینکه در عین اینکه نوه هاشونو دوست دارند اجازه نمیدن هرکاری دوست داشتند بکنند مثلا یه بچه یه ساله رو فرض کنید یه کار اشتباه می‌کنه مثلا گاز میگیره،شدیدا برخورد میکنند باهاش و من حتی دیدم ازشون میخوان که معذرت خواهی کنند و خب بچه از اول یاد میگیره این کار اشتباهه و نباید انجام بده!

پنج اینکه باید واسه اینکه نوه هاشونو بگیرند باهاشون صحبت کنیم برنامه بریزیم همینطور نمیان نوه رو بگیرند یا خیلی راحت نمی‌تونیم بچه بذاریم پیششون باید از قبل بگیم و بعد اگه وقت داشتند و کار نبودند واقعا از کمک دریغ نمی‌کنن.

تفاوت فرهنگی

و در نهایت باید بگم بچه هاشون بی نهایت مودب تربیت شدن و بی نهایت خودکفا هستند و دیدن بچه ها توی مهدکودک واقعا هر بار منو شگفت زده می‌کنه از این تربیت فوق العاده.



تعداد کل صفحات : 51 1 2 3 4 5 6 7 ...
جستجو در وبلاگ
نظرسنجی
دوست دارین بیشتر راجع به چی بنویسم؟




ابزارک های وبلاگ

قالب وبلاگ

  • کل بازدید:
  • بازدید امروز :
  • یازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل مطالب :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات