پنجشنبه 26 مرداد 1396
من 19 ساله برگشتم.
سلام
من برگشتم...
من 19 ساله برگشتم...
من بزرگ شدم...
من یاد گرفتم بزرگ بشم...
من ازون دبیرستان کوفتی تموم شدم...
من کنکور ریاضی و هنر دادم...
من کنکور ریاضی رو ریدم...
من کنکور هنرو خوب دادم...
من بالاخره جای خودمو پیدا کردم...
من رفتم دانشگاه هنر...
من طراحی صنعتی میخونم تو شهر خودم...
من ورودی بهمن بودم چون دختر بودم...
من ترم اولم رو تموم کردم...
من شاگرد اول شدم...
من دیگه وابسته نیستم...
من میخوام مستقل تر هم بشم...
من خودمو دوس دارم...
من خیلی خودمو دوس دارم...
من ب من17 ساله میگم u made it girl!
من برگشتم...
من 19 ساله برگشتم...
من بزرگ شدم...
من یاد گرفتم بزرگ بشم...
من ازون دبیرستان کوفتی تموم شدم...
من کنکور ریاضی و هنر دادم...
من کنکور ریاضی رو ریدم...
من کنکور هنرو خوب دادم...
من بالاخره جای خودمو پیدا کردم...
من رفتم دانشگاه هنر...
من طراحی صنعتی میخونم تو شهر خودم...
من ورودی بهمن بودم چون دختر بودم...
من ترم اولم رو تموم کردم...
من شاگرد اول شدم...
من دیگه وابسته نیستم...
من میخوام مستقل تر هم بشم...
من خودمو دوس دارم...
من خیلی خودمو دوس دارم...
من ب من17 ساله میگم u made it girl!
یکشنبه 18 بهمن 1394
عن در فردا...
فردا ثبت نام کنکور شروع میشه...
حالم خیلی بده...دلم میخواد هرچی دم دستم میاد رو پاره کنم...حالم از هرچی درسه بهم میخوره...
هیچ نمیدونم فردا هنرم ثبت نام کنم یا نه...
خیلی خسته ام...ازین وضعیت حالم بهم میخوره...خدا...کجایی پس؟؟؟
هیشکی منو ندید...
کاش کسی بود دستمو میگرفت میبرد منو اونجا که میخوام...
کاش کسی مینشست چشماشو زل میزد بهم میگفت اینقدر بکش که کاغذا تموم شه...
کاش کسی بهم میکفت اینقدر بخون که حنجرت جر بخوره دنده هات کبود شه از درد...
کاش کسی هم منو میدید...
کاش میتونستم جلوی فکر کردنهام رو بگیرم...
کاش منم مثه بقیه بودم...بی دردسر و مطیع...
کاش میتونستم کاری کنم ک مامان بخنده...
کاش میتونستم جای برادرم باشم...
کاش حداقل چیزی از خودم میدونستم...
کاش میتونستم تکلیف خودم رو مشخص کنم...
کاش میخوابیدم...
کاش...
+مامان دوست دارم...
حالم خیلی بده...دلم میخواد هرچی دم دستم میاد رو پاره کنم...حالم از هرچی درسه بهم میخوره...
هیچ نمیدونم فردا هنرم ثبت نام کنم یا نه...
خیلی خسته ام...ازین وضعیت حالم بهم میخوره...خدا...کجایی پس؟؟؟
هیشکی منو ندید...
کاش کسی بود دستمو میگرفت میبرد منو اونجا که میخوام...
کاش کسی مینشست چشماشو زل میزد بهم میگفت اینقدر بکش که کاغذا تموم شه...
کاش کسی بهم میکفت اینقدر بخون که حنجرت جر بخوره دنده هات کبود شه از درد...
کاش کسی هم منو میدید...
کاش میتونستم جلوی فکر کردنهام رو بگیرم...
کاش منم مثه بقیه بودم...بی دردسر و مطیع...
کاش میتونستم کاری کنم ک مامان بخنده...
کاش میتونستم جای برادرم باشم...
کاش حداقل چیزی از خودم میدونستم...
کاش میتونستم تکلیف خودم رو مشخص کنم...
کاش میخوابیدم...
کاش...
+مامان دوست دارم...
شنبه 17 بهمن 1394
عن در کلافگی...
شب طرفای ده دهونیم اینا دوباره جر و بحث شد اه...تا میخواستم یه کلمه باهاش حرف بزنم هی مامان میومد مینشست پیش ما...عصبی شدم و گفتم چرا هروقت من دو دیقه حرف با این دارم میای بحثو عوض میکنی؟؟؟ یه دو دیقه تنهام بزار دیگه! منو یجور نگاه کرد خیلی تحقیر آمیز و گفت جواب محبتامه دیگه این حرفات؟؟ گفتم چ ربطی داره؟؟؟ هر وقت من میام حرف بزنم یاا تند زود میپری وسط میگی چقد پرحرفی یا مسخره میکنی دیگه! یا تو یا بابا! هروقت خواستم دو کلمه حرف بزنم زود یادتون میوفته آنتوناتونو بکشین این سمت اه!
رو کردی سمتم و گفتی تبلت چی میدیش؟؟؟ کل راه ارتباطی من با بیرون همین تبلت بود ...سیمکارتم نداشت...اصن من با دمای آشنا کاری نداشتم ک بخوام سیمکارت توش بندازم!
گفتم بابا جان جا ندارم حافظشو خالی کنم فلش بده خالی کنم بدم! دوباره دعوا سر گرفت...دیگه حوصله هیچیو نداشتم...فلش گرفتم خالیش کردم همرو...دادم دستش ببره هرجا میخواد...مهم نبود دیگه...نیم ساعت بعد اومدی گفتی چی میخواستی بگی الان بگو...نگاه معناداری کردم و محک بهت گفتم یادم رفته! اینقد حرف تو سرمه یادم میره چی به چیه...اصن میخوای چیکار به قول مامانت حرف من چی میخواد باشه؟ ها؟ من خیلی پر حرفم! هیچی نگفتی رفتی...
بغضم گرفت...هیچ حرفم رو به کسی نگفتم...حالا مگه مهم بود که تو بشنویش؟؟؟ از نظر تو من بهانه گیری میکنم! از نظر مامان من هدف ندارم! و از نظر بابا هم ک هیچی...خودمو مسخره کردم...
تو یه عمره پیش منی و من یه عمره پیش شماهام و تاحالا هیچکدومتون نفهمیدین که من از توضیح دادن متنفرم! متنفرم! از آمار دادن متنفرم! از سوال پیچ بیخود بی اهمیت متنفرم!
از اینکه یکی بهم بگی تو خیلی حرف میزنی متنفرم! البته که من فقط با توو حرف میزنم! و با بقیه کلامی هم رد و بدل نمیشه! و تو فک میکنی ک من یه چاق زشت عینکی پرحرفم و هیچ ایده آل واقعی تو زندگیم ندارم! تو این جمله نفرت انگیز "چقد حرف میزنی!" رو بارها گفتی و من بارها دلم شکسته که چرا تو اینو گفتی اما هیچ وقت به جز تو نتونستم کسیو ببخشم چون تنها کس بودی ک میشد باهاش حرف زد حداقال!
من از ریاضیات متنفرم! از عدد و رقم متنفرم! از اینهمه گیجی و مبهوتی متننفرم! چرا عددا برای من رنگ دارن؟؟؟ چرا بقیه نمیفهمن؟؟؟
من از فیزیک متنفرم! از سرعت و کوفت و زهرمار متنفرم!
حالم ازین کپی رایتی های قرون وسطا بهم میخوره!
از معلم عنتره دیفرانسیلم حالم بهم میخوره و ازون چاقال فیزیک ک فک کرده ماتحت الاغ پاره شده فیزیک دراومده متنفرم!
و تو فقط گفتی که پشتمم تو هرکاری میخوای بکن!
و گذاشتی رفتی! و کار دیگه ای هم نمیتونستی بکنی!
دوهفته اس پرش پلک گرفتم...سیدزاده مشاورمه تو نمیشناسیش...اون گفت از استرسه...
ازونم کم کم بدم میاد...همش بیخود جو میده...
میدونی چند بار رتبه های هنر و طراحی صنعتی رو پاره کردم و چند بار توی دلم دو دستی کوبیدم فرق سرم؟؟؟؟؟ که چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟
تو فهمیدی که من عاشق سنگام...مامان اینام فهمیدن...خوبه چون دیگه حوصله توضیح ندارم...
من قرار نیست مهندس بشم...من طراح زاییده شدم و و طراح هم از دنیا میرم...اینو تو کله سنگ همه فرو کن...
من از برق و مکانیک و مخابرات و کوفت و عن و زهرمار متنفرم!!!
تو از من قول خواستی برات خوب درس بخونم ولی متاسفم! من درسی که دوس دارم رو خواهم خوند و به هیچ یک از تخمدان های سمت چپم هم نیست ک فک و فامیل دکتر مهندس ما منو با انگشت نشون بدم! رک بگم به یه ورم!!!! مهم نیس!
نمیخوام وقتمو صرف احمقا نه ی دیکته شده بکنم! قبل اینکه بمیرم باید چیزی بسازم!
تو اینارو نمیدونی و فک کردی من به صرف زن بودنم عاشق سنگام! و تو نفهمیدی که من ازدرد روحم به سنگا رو آوردم...مهم نیست...
دیگه مهم نیست...هیچی...حتی آرزوهاتون...
تو رفتی و منم دوباره با یه دل سنگین کلمو کردم تو آخور کتاب حسابان و با یه مشت تابع زوج و فرد و یک به دو سر و کله زدم...و بازم احساس حماقت عمیقی تو خودم داشتم...یه حماقت ناجور...
اس ام اسای دروغ و گزارش درسیای دروغ میفرستم واسه مشاور...هرچند بعضی وختا خودمم ناراحتم که چرا همچین کردم...ولی ناچارم...برای اینکه راضی بمونه...و ازم آمار و توضیجو و اثبات نخواد...
خسته شدم...خیلی خستم...خیلی...همین...
رو کردی سمتم و گفتی تبلت چی میدیش؟؟؟ کل راه ارتباطی من با بیرون همین تبلت بود ...سیمکارتم نداشت...اصن من با دمای آشنا کاری نداشتم ک بخوام سیمکارت توش بندازم!
گفتم بابا جان جا ندارم حافظشو خالی کنم فلش بده خالی کنم بدم! دوباره دعوا سر گرفت...دیگه حوصله هیچیو نداشتم...فلش گرفتم خالیش کردم همرو...دادم دستش ببره هرجا میخواد...مهم نبود دیگه...نیم ساعت بعد اومدی گفتی چی میخواستی بگی الان بگو...نگاه معناداری کردم و محک بهت گفتم یادم رفته! اینقد حرف تو سرمه یادم میره چی به چیه...اصن میخوای چیکار به قول مامانت حرف من چی میخواد باشه؟ ها؟ من خیلی پر حرفم! هیچی نگفتی رفتی...
بغضم گرفت...هیچ حرفم رو به کسی نگفتم...حالا مگه مهم بود که تو بشنویش؟؟؟ از نظر تو من بهانه گیری میکنم! از نظر مامان من هدف ندارم! و از نظر بابا هم ک هیچی...خودمو مسخره کردم...
تو یه عمره پیش منی و من یه عمره پیش شماهام و تاحالا هیچکدومتون نفهمیدین که من از توضیح دادن متنفرم! متنفرم! از آمار دادن متنفرم! از سوال پیچ بیخود بی اهمیت متنفرم!
از اینکه یکی بهم بگی تو خیلی حرف میزنی متنفرم! البته که من فقط با توو حرف میزنم! و با بقیه کلامی هم رد و بدل نمیشه! و تو فک میکنی ک من یه چاق زشت عینکی پرحرفم و هیچ ایده آل واقعی تو زندگیم ندارم! تو این جمله نفرت انگیز "چقد حرف میزنی!" رو بارها گفتی و من بارها دلم شکسته که چرا تو اینو گفتی اما هیچ وقت به جز تو نتونستم کسیو ببخشم چون تنها کس بودی ک میشد باهاش حرف زد حداقال!
من از ریاضیات متنفرم! از عدد و رقم متنفرم! از اینهمه گیجی و مبهوتی متننفرم! چرا عددا برای من رنگ دارن؟؟؟ چرا بقیه نمیفهمن؟؟؟
من از فیزیک متنفرم! از سرعت و کوفت و زهرمار متنفرم!
حالم ازین کپی رایتی های قرون وسطا بهم میخوره!
از معلم عنتره دیفرانسیلم حالم بهم میخوره و ازون چاقال فیزیک ک فک کرده ماتحت الاغ پاره شده فیزیک دراومده متنفرم!
و تو فقط گفتی که پشتمم تو هرکاری میخوای بکن!
و گذاشتی رفتی! و کار دیگه ای هم نمیتونستی بکنی!
دوهفته اس پرش پلک گرفتم...سیدزاده مشاورمه تو نمیشناسیش...اون گفت از استرسه...
ازونم کم کم بدم میاد...همش بیخود جو میده...
میدونی چند بار رتبه های هنر و طراحی صنعتی رو پاره کردم و چند بار توی دلم دو دستی کوبیدم فرق سرم؟؟؟؟؟ که چرا اینطوری شد؟؟؟؟؟
تو فهمیدی که من عاشق سنگام...مامان اینام فهمیدن...خوبه چون دیگه حوصله توضیح ندارم...
من قرار نیست مهندس بشم...من طراح زاییده شدم و و طراح هم از دنیا میرم...اینو تو کله سنگ همه فرو کن...
من از برق و مکانیک و مخابرات و کوفت و عن و زهرمار متنفرم!!!
تو از من قول خواستی برات خوب درس بخونم ولی متاسفم! من درسی که دوس دارم رو خواهم خوند و به هیچ یک از تخمدان های سمت چپم هم نیست ک فک و فامیل دکتر مهندس ما منو با انگشت نشون بدم! رک بگم به یه ورم!!!! مهم نیس!
نمیخوام وقتمو صرف احمقا نه ی دیکته شده بکنم! قبل اینکه بمیرم باید چیزی بسازم!
تو اینارو نمیدونی و فک کردی من به صرف زن بودنم عاشق سنگام! و تو نفهمیدی که من ازدرد روحم به سنگا رو آوردم...مهم نیست...
دیگه مهم نیست...هیچی...حتی آرزوهاتون...
تو رفتی و منم دوباره با یه دل سنگین کلمو کردم تو آخور کتاب حسابان و با یه مشت تابع زوج و فرد و یک به دو سر و کله زدم...و بازم احساس حماقت عمیقی تو خودم داشتم...یه حماقت ناجور...
اس ام اسای دروغ و گزارش درسیای دروغ میفرستم واسه مشاور...هرچند بعضی وختا خودمم ناراحتم که چرا همچین کردم...ولی ناچارم...برای اینکه راضی بمونه...و ازم آمار و توضیجو و اثبات نخواد...
خسته شدم...خیلی خستم...خیلی...همین...
پنجشنبه 3 دی 1394
کلى چىز...نقطه
دقىقا وسط راهم....
تا اىنجاش گذشت...بقىشم مىگذره ولى نمىزارم مثل قبل بگذره...
+شت به خىلى چىزا...
+عاشق دىوىد گرتم...
سه شنبه 19 خرداد 1394
یه سال...
دقیقا از پست قبلم یک سال گذشته...
روزای نفرت انگیزی پیش رو دارم...دوران داوطلبیه عن کنکور!
امحنای نهایی رو دوونه به دوونه ریدم و یه امتحان نریده ندارم...
این روزا بیشتر یاد روزای خوبم میوفتم...
یاد روزای نحسمم میوفتم... مثل همون روزایی که عین خر نفهم به جای اینکه مسیر زندگیو خودم تعیین کنم گوش به حرف اینو اون دادم... نگا کردم ببینم بقیه چیکار میکنن نخواستم که ببینم خودم باید چیکار میکردم...
اشتباهاتم رو مرور میکنم هر لحظه...آینده ای که به فاک دارم میدمش یادم میوفته...حتما میگید از سال پیش چقد بی ادب تر شده...همینه ک هس...
لعنت به روزی ک اومدم ریاضی...
لعنت به روزایی ک تو خواب سپری کردم...
لعنت به روزایی ک فکر میکردم میتونم به جاهای بلند برسم...
لعنت به من که به حق انتخاب خودم خیانت کردم...
لعنت به من که نمیتونم مامانمو بخوندم همش استرس همش نگرانی...
لعنت به من که آرزوهای بابامو براورده نمیکنم...
لعنت به من که نه اونی میشم که خودم میخوام نه اونی میشم که بقیه میخوان...
لعنت به من ک لیاقت محبت خانوادمو ندارم...
لعنت به من که فکر میکردم کسی هی که منو درک کنه...
لعنت به افکار متمایز من...
لعنت به تنهایی من...
لعنت به من که نمتونم عین آدم با یکی درد و دل کنم...
لعنت بهم که جلوی نقاشی کشیدنمو میگیرم...
لعنت به من روی ذوق و شوق نوشتنام سرکوفت میزنم...
لعنت به من که پای چیزی که میخوام وای نمیستم...
لعنت به همه چی...
.
.
.
حالم اصن خوش نیش...سال سوم دبیرستان یکی از ت*می ترین سالای عمرم بود...سالی بود ک بیشتر از همیشه تلاش کردم ولی کمتر از همیشه نتیجه گرفتم... چیزیم به دست نیاوردم ک هیچ یه چیزاییم از دست دادم...14 روزو گریه کردم...چشام ضعیف تر شد...عتماد به نفسم...امیدمو...همه چیو ازم گرفت...هیچ انگیزه ای واسه ادامه راهم ندارم...هیچی...فقط میخوام 13 ماه کوفتیو تموم کنم... فقط تموم شه...دست از سرم بردارن...مغزم درد میکنه...این سیزده ماه که بگذره میخوام فقط از نیمه راست مغزم استفاده کنم...نیمه چپم به ت*مم...نباشه راحتترم...
فردا امتحان شیمی دارم...هیچی نخوندم...فاک لایف اه...بعدش دوتا امتحان کوفتی...بعدش ماه رمضون...بعدش کلاس کنکور...کنکور درد...کنکور عن... چشام میسوزه...خودمو با لبتاب خفه کردم...امروز فقط بغض کردم گریه کردم خندیدم...روانی شدم...احساس میکنم تو سرم رو با یه عالمه اسنفنج فشرده پر کردن...زندگی سگیه من تمومی نداره اه اه اه...
ریدم تو تصمیمای عن وار خودم که خودمو اسیر کردم...دیروز از امتحان اومدم به ساعت نکشیده گفتم میخوام برم قلمچی...گند بزنن بهت...بابامم به ساعت نکشیده ثبت نام کرد...
نتیجه کنکورو دیگه واقعا ت*مم حساب نمیکنم...
فاک اوری تینگ بابا به درک به جهنم...
پنجشنبه 15 خرداد 1393
امتحانا...
وایییییییییییییییییی یه هفته مونده...
اصلا نمیتونم از نت دل بکنم...اه...
پ.ن: کلا توی زندگیتون به جز خودتون به هیشکی فکر نکین!!!
پ.ن: دو روزه چنان اعصابم داغون و خرابه که تو یه روز 3 بار خون دماغ شدم باقیش رو خودتون حدس بزنید!
پ.ن: بعضیا واقعن دیگه بی چشم و رویی رو به حد اعلاش رسوندن!!!
پنجشنبه 22 اسفند 1392
new year plz be good...
سلام دوستای گلم
از آخرین پست افتضاحم تقریبا 2 ماه گذشته...
حوصله ندارم...حالم خوب نیس...دلم میخواد خاموش بشم... دلم میخواد زود تر همه چی تموم شه...زود تر از موعد...
روزای خیلی بدی داره اتفاق میوفته...روزایی که من خیلی حس بدی بهشون دارم...دلم میخواد بخوابم یه خواب طولانی...
دوس دارم برم یه جایی که هیچکی نباشه...جایی که بهم به چشم برآورده کننده ی آرزوها نگاه نکنن... جایی باشه که من تنها باشم آزاد باشم...
یه هفته ایه خیلی زیاد میخوابم حول و حوش 4 ساعت!! ولی بازم خسته از خواب بیدار میشم... صبا خیلی بی حوصله تر و خسته تر و بی انگیزه تر از همیشه بیدار میشم...فقط میخوام این روزا بگذره بدون اینکه بدونم چه اتفاقی قراره بیوفته...
قبلنا خوصلم با یه آهنگ میومد سرجاش...اما الان...
خیلی خستم خیلی بد...از خودم بدم میاد...نه میتونم اونی باشم که ازم میخوان نه میتونم اونجوری که خودم میخوام باشم...سردر گمم...تو خوابام همش میدوم خیلی تند نمیدونم برا چی نمیدونم از چی فقط اینو میدونم که از خواب که بلند میشم مثه کسی مبمونم که زیر شکنجه بوده بدنم درد میکنه پاهامم خیلی درد میکنه... میرم سمت کتابام که درس بخونم انگار بهم فش میدن! انگار کتابام گازم میگیرن... هیچی خوب نیس...هیچی...نه جایی که هستم نه حالم نه کارایی که میکنم نه چیزایی که اطرافمه...دلم میخواد برم یه مسافرت خیلی طولانی...دلم میخواد برای چند روز هیچکی نصیحتم نکنه...کاش میشد به معلما یه "خفه شو" ی بزرگ گفت تا بلکه یه ذره مغز آدمو راحت بذارن...کاش میشد به بقیه گفت بابا دو دیقه خفه خون بگیر!! اینقدر منو مقایسه نکن!!! من اینم! منو اینجوری قبول کن! نمیخوای گورتو از زندگیه من گم کن بیرون!!! ولم کن!!!!
امروز فک کنم یکیو ناراحت کردم...امیدوارم یادش بره چون من واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم...امروز کلی کلاس دارم اه حوصله ی هیچ کدومو ندارم...شنبه همایش دارم خداکنه خوب تموم شه...
فقط از خدا یه خواهشی دارم...
لطفا خواهشا عاجزانه درخواست میکنم التماست میکنم که
حداقال سال بعد رو بهتر از امسال کن!!!!
چون من واقعا دلم میخواد ازین افسردگی ازین بی روحی خلاص شم...
منم دل میخواد عین بقیه خوشحال باشم عین بقیه به هیچی اهمیت ندم آزاد فکر کنم آزاد عمل کنم دنبال چیزی باشم که دوس دارم...از عروسک آرزو ها بودن خسته شدم...خدایا لطفا این نمایشو زودتر تمومش کن...البته اگه مصلحته...
خداحافظ...به امید روزی که یا این نمایش تموم شه یا نقش من...
از آخرین پست افتضاحم تقریبا 2 ماه گذشته...
حوصله ندارم...حالم خوب نیس...دلم میخواد خاموش بشم... دلم میخواد زود تر همه چی تموم شه...زود تر از موعد...
روزای خیلی بدی داره اتفاق میوفته...روزایی که من خیلی حس بدی بهشون دارم...دلم میخواد بخوابم یه خواب طولانی...
دوس دارم برم یه جایی که هیچکی نباشه...جایی که بهم به چشم برآورده کننده ی آرزوها نگاه نکنن... جایی باشه که من تنها باشم آزاد باشم...
یه هفته ایه خیلی زیاد میخوابم حول و حوش 4 ساعت!! ولی بازم خسته از خواب بیدار میشم... صبا خیلی بی حوصله تر و خسته تر و بی انگیزه تر از همیشه بیدار میشم...فقط میخوام این روزا بگذره بدون اینکه بدونم چه اتفاقی قراره بیوفته...
قبلنا خوصلم با یه آهنگ میومد سرجاش...اما الان...
خیلی خستم خیلی بد...از خودم بدم میاد...نه میتونم اونی باشم که ازم میخوان نه میتونم اونجوری که خودم میخوام باشم...سردر گمم...تو خوابام همش میدوم خیلی تند نمیدونم برا چی نمیدونم از چی فقط اینو میدونم که از خواب که بلند میشم مثه کسی مبمونم که زیر شکنجه بوده بدنم درد میکنه پاهامم خیلی درد میکنه... میرم سمت کتابام که درس بخونم انگار بهم فش میدن! انگار کتابام گازم میگیرن... هیچی خوب نیس...هیچی...نه جایی که هستم نه حالم نه کارایی که میکنم نه چیزایی که اطرافمه...دلم میخواد برم یه مسافرت خیلی طولانی...دلم میخواد برای چند روز هیچکی نصیحتم نکنه...کاش میشد به معلما یه "خفه شو" ی بزرگ گفت تا بلکه یه ذره مغز آدمو راحت بذارن...کاش میشد به بقیه گفت بابا دو دیقه خفه خون بگیر!! اینقدر منو مقایسه نکن!!! من اینم! منو اینجوری قبول کن! نمیخوای گورتو از زندگیه من گم کن بیرون!!! ولم کن!!!!
امروز فک کنم یکیو ناراحت کردم...امیدوارم یادش بره چون من واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم...امروز کلی کلاس دارم اه حوصله ی هیچ کدومو ندارم...شنبه همایش دارم خداکنه خوب تموم شه...
فقط از خدا یه خواهشی دارم...
لطفا خواهشا عاجزانه درخواست میکنم التماست میکنم که
حداقال سال بعد رو بهتر از امسال کن!!!!
چون من واقعا دلم میخواد ازین افسردگی ازین بی روحی خلاص شم...
منم دل میخواد عین بقیه خوشحال باشم عین بقیه به هیچی اهمیت ندم آزاد فکر کنم آزاد عمل کنم دنبال چیزی باشم که دوس دارم...از عروسک آرزو ها بودن خسته شدم...خدایا لطفا این نمایشو زودتر تمومش کن...البته اگه مصلحته...
خداحافظ...به امید روزی که یا این نمایش تموم شه یا نقش من...
چهارشنبه 22 آبان 1392
سقوط یک فرشته
سلام بچه ها...
حالم اصلا خوب نیس...بدترین سال من امسال رقم خورد...
پنجشنبه ی گذشته بهترین دوستم تو یه حادثه خیلی افتضاح جون داد...مثل فرشته ها سقوط کرد و خیلی سبک بال تر پر کشید و رفت...
پریسای عزیزم تو ماه محرم و عصر جمعه تو یه روز بارونی پر کشید...
هفته ی خیلی افتضاحی بود...اولین روز هفته وارد مدرسه شدیم و اولین خبری که شنیدیم مرگ پریسا بود کل هفته به گریه و زاری گذشت...از معلم تا دانش آموزایی هم که نمیشناختنش هم براش گریه کردن...
پریسا این رسم دوستی نبود...بیمعرفت بی خداحافظی رفتی؟؟؟ یادته اون روز که دعوای اردو بود و همه درباره ی مردن تو راه حرف میزدن خودت میگفتی خدا اگه بخواد آدم بمیره همین جا میکشتش نه تو راه اردو؟؟؟؟ میخواستی حرفتو ثابت کنی؟؟ پریسا چرا رفتی؟؟؟؟ صدات هنوز تو گوشمه... یادته چهارشنبه بهم چی میگفتی؟ میگفتی هر کسیو که دوس داری یا بهت خیانت کرده یا دوست نداره؟؟؟ پریسا دیدی؟؟ از همون روز که رفتی آسمون دلش گرفت...تا همین دیروز گریه میکرد...پریسا آسمون عوض هممون برات گریه کرد...هرچی به خاطراتمون فکر میکنم جز خنده هات هیچی یادم نمیاد پریسا...
صب یکشنبه خاکسپریش بود...بعد از ظهر هممون رفتیم مسجد برای ختم...کی باورش میشد که تا چهارشنبه پیشمون بود و اما حالا تو اون وضعیت همه جمع شده بودیم تا پریسا رو بسپریم دست خاک خیس؟؟ مامانش فقط داد میزد و پریسا رو صدا میزد...ما رو که دید گفت پریسا پاشو بیا ببین دوستات اومدن!!! به ما گفت الهی قربونتون برم میبینین؟؟؟ پریسا دیگه نیس نیس که بیاد شما هارو ببینه! میگفت هیچ کس رو لایق پریسام ندیدم سپردمش دست خدا صب تو لباس عروس چه خوشگل شده بود امروز عقد پریساس... دلم آتیش گرفت وقتی حرفای مامانشو میشندم... چشمم افتاد به عکس روز تولدش که پریسا توش میخندید عکسش بین گل مریم هایی که با روبان سیاه بسته شده بودن تن آدمو میلرزوند! چقدر زود! همین یک ماه پیش عکس تولدش رو گرفته بود و داده بود که بزرگش کنن اما چه فایده؟؟؟ دقیقا همون روزی که پریسا تو دل خاک آروم گرفت عکسش از عکاسی مستقیم اومد برای مجلس ختمش...
اینقدر برای پریسا گریه کردم که اشک چشمام خشک شد...دلتنگتم پریسا...شندیم که مامانت میگفت خوابتو دیده میگفت که بهش گفتی حالت خوبه و عین فرشته ها پرواز میکنی... پریسا برا ما دعا کن...دعا کن که ماهم مثل تو پاک و ساده از دنیا بریم...
پریسا اگرچه دیگه گریه نمیکنیم ولی همیشه به یادتیم...تو رو مثل یک خاطره گوشه قلبمون نگه میداریم...
بچه ها لطفا برای شادی روح دوستم یه فاتحه بخونید...
یکشنبه 31 شهریور 1392
back to school again!!!!!!!!!!!!
سلـــــــــــــــــــــــــــــــام من اومدمممممممم!!!
وااااااااااای فردا دوباره مدرسه ها شروع میشه!!! بازم فرم مسخره ی مدرسه...بازم یه گونی دفتر و کتاب...بازم پاورپوینت و کار عملی...بازم ترسوندن از انظباط...بازم سر صب جیغ جیغای مامان برای بیدار شدن...بازم بستن بند کفش تو سرویس... بازم گیر دادن به مو و گیره ها...بازم کلاس درس...بازم معلم هایی از دیار عزرائیل... بازم تخته وایت برد و ماژیکای تموم شده...بازم زنگ تفریح های آزادی...بازم بازی با تخته پاکن...بازم خوراکیای های رنگ وارنگ....بازم تکلیف...بازم امتحان...بازم لغو امتحان!...ازم خستگی رو موت بودن بعد مدرسه...بازم ناهار بعد مدرسه... بازم شب بیداری ها و خوردن دود لامپ!...بازم یه پنجشنبه ی تعطیل ولی پر از کلاسای فوق برنامه...بازم اتوبوس brt و پیش به سوی خونه...بازم برگشتن های دورهمی با دوستا از مدرسه...بازم خنده های بلند تو کوچه ای که هیچکی توش نیس...بازم گوشی بردن های یواشکی...مسخره بازی های الکی...کیفامون پر خوراکی...شکلاتا همه یکی یکی...
چه شاعر شدم من!!!!
خیلی وقت بود نیومده بودم وبلاگم ولی امروز تصمیم گرفتم که بیام و یه دلی از عزای هفت جد و آبادم در بیارم!
کل تابستونم رو در یک پاراگراف زیر خلاصه میکنم...
چند روز بعد تولدم ماه رمضون شد ولی من همچنان میرفتم کلاس و باشگاه و زومبا هم سر جاش بود! فک کنین با زبون روزه یه ساعت فقط جنگولک بازی در میوردم بعد میومدم خونه تا اذان میخوابیدم...بلـــــــــــــــــــه یه همچین آدم فعالیم من!!!
بعد ماه رمضون هم سه روز با خانواده ی مامانمینا رفتیم سرعین، آستارا، تالش، و بعد هم خونمون! میتونم به ضرث قاطع بگم که یکی از گــــــــند ترین مسافرت هام بود!!! اصن یه اپسیلون هم بهم خوش نگذشت! نه اینکه از فامیلامون خوشم نیادا نــه! ولی خوش نگذشت نمیدونم چرا!
ولـــــــــــــــــــــــــی...
بعد از اونکه برگشتیم خونه بازم من رفتم کلاس و باشگاه تــــــــــــــا 15 شهریور! بهد اون هم دوباره یه هفته علاف و بیکار بودم واسه خودم تـــــــــــا 23 که ما رفتیم مشهد!!! تو ایستگاه قطار هم یکی از دوستای قدیمیه بابام رو دیدم که منو مامانم جیم زدیم تو کوپه داداشمو بابام رفتن احوال پرسی! توی قطار هم که فقط با تی وی ور رفتیم!
بسی شووووووووووووووولووووووووووووووووووووووووووووغ بود مشهد جای سوزن انداختن نبود...بیشترشونم عرب بودن من که از حرفاشونو لباساشون اینجوری فهمیدم!
عاقا من رفتم حرم یه لحظه هنگ کردم اینجا حرمه یا پارتی؟؟؟ همه پسرا دستاشون تو پریز برق!!!! یه گردنبند انداختن دور گردنشون اندازه ی فیل! همشون سیا سوخته! لاغر از مو باریکتر! قد کوتاه! تیشرتای تنگ و کوچیک! شلوارا هم که بای بـــــــــــای! دمپایی لاانگشتی پلاستیکی! با اون پاهای...
همه یه گوشی دستشون هی دارن عکس و فیلم میگیرن!! موندم کی این وسط واسه زیارت اومده؟؟؟
حالا اینا خوبه بعضیا زنگ زده بودن به فامیلاشون بعد گوشیو نگه داشته بود رو به ضریح که طرف از گوشی با امام رضا حرف بزنه!
روز تولد امام رضا که دیگه نگو ما یه جنگ اعصابی داشتیما!!! مامان از صب رفته بود حرم بهش گفته بودیم ساعت فلان فلان جا وایستا...خلاصه من و داداشم و بابام رفتیم حرم دنبال مادر گرام! دیدیم بلـــــــــــه در رو بستن میله گذاشتن! آنتن هم نداشتیم! حالا با کلی مصیبت منو داداشم رفتیم از صحن های دیگه رفتیم تو! بعد کلی گشتن و زنگ زدن به مامان پیداش نکردیم اومدیم نشستیم رو زمین همینکه آنتن داد من زنگیدم به مامان میگم کجایی میگه هتلم!
ینی اصن سرویس شدم در جا!
هیچی دیگه پا شدیم رفتیم هتل دیدیم به به خانوم دراز کشیده تی وی میبینه ما رو اونجا کاشته! بهش گفتم: مگه ما نگفتیم وایسا فلان جا داریم میایم؟؟؟
میگه : دیدم نیومدید منم حوصله ام سر رفت کارامم تموم شده بود تو حرم پا شدم اومدم! ینی من
هیچی دیگه بقیه روزام رفتیم مرکز خریدای شیک و پیک ولی هیچی نخریدیم جاتون خالی!
در عوضـــــــــــــــ...من و مامانم کلی خرید زیور آلات کردیم !
موقع اومدن با یه قطاری اومدیم که اصن نگو اووووووووووفففففففففففف اینقد خوب و راحت بووووووووووود جاتون خالی! ولی بازم یکی از همکارای بابام کوپشون درست افتاده بود بغل کوپه ما! ینی اصن این مسافرت نشد ما یه نفرو ببینیم که اشنا نباشه!
ماشالا اوناهم که نمیدونم تو کوپشون چیکار میکردن هی صدای این تخت و میز رو در میاوردن! حتما داشتن کشتی میگرفتن! والا!
یه بچه ی زر زرو هم که از شب تا صب گالشو وا کرده بود جیغاش تمومی نداشت!
حالا جالب اینجاس که من دیدم خونمون که نزدیکه واسه چی کفش بپوشم دمپاییامو پوشیدم! میخواستیم که پیاده شیم من کیفم رو برداشتم که برم پامو از کوپه گذاشتم برم دیدم پسر این همکار بابام تو سالن بود روشو کرده بود اونور منو نمیدید...یهو مغزم آلارم داد یه نگا به پسره یه نگه به دمپایام دوباره یه نگا به پسره که داشت سرشو میچرخوندسمت من و یه نگا به دمپایی هام که در همین لحظـــــــــــــــــــــــه...سریع خودمو چپوندم تو کوپه! پرده ها رو کشیدم نشستم مامانم گفت داریم پیاده میشیما رسیدیم! منم گفتم بابا پسره همکار بابا بیرون بود زشته بابا منو با دمپایی ببینه! بعد یه چند مین در حالی که کاراگاه بازی در میوردم که منو نشناسن سریع از قطار پیاده شدیم و عین چی دویدم سمت ماشین!
و داستان در اینجا به پایان رسید تابستون منم به سر رسید!
اها یادم رفت بگم اونجا تو هتل خوابیدم جلو کولر سرما خوردم خفففففففففففففنننننننن!!! ولی الان بهترم!
قبل از رفتن به مشهدم پسرعمه ام ما رو تو باغ مهمون کرده بود به صرف همبرگر و هات داگ تنوری!
جاتون خالی خیلی چسبیــــــــــــــــــــــــــد!!!
اینم عکسش!
و همین تابستون امسال هم به پایان رسید عمر منم به سر رسید مدرسه هم فرارسید! :-))
خدا امسال رو به خیر بگذرونه چه گلی به سرم قراره بزنم خدا میدونه!!!
خب دیگه دوستون دارم بوووووووووووووووووووووووووووووووس
درساتونو بخونییین بهتون خوش بگذره!!!!!
بای باییییییییییییی
شنبه 15 تیر 1392
تولد تولد تولدم مبــــــــــــــارک!
تولد تولد تولدم مبارک مبارک مبارک توفلدم مبارک بیام شمعا رو فوت کنم که صد سال زنده باشـــــــــــــم!!!
امروز تفلدمه تبریک بگــــــــــــو دیگـــــــــــــه!!!
من ساعت 11:21 صبح امروز16 ساله شدم!!!