قصه های دوست داشتنی من

                          گفتی ما به درد هم نمیخوریم...!!!

                                                                            ولی هرگز نفهمیدی من تو را بخاطر درد هایم نمیخواستم...!!!

     کور باش بانو

                      نگاه که میکنی میگویند:نخ داد

      عبوس باش بانو

                       لبخند که میزنی میگویند:پا داد

      لال باش بانو

                        حرف که میزنی میگویند:جلوه فروخت

       .

       .

       .

       شاید دست از سرمان بردارند

       .

       .

       .

        شاید...!!!

gqdn8hk59yrs03we0ja.jpg

 

{{{دیگه واقعا نمیدونم چه قالبی بگیرم ممنون میشم اگه چند تا سایت معرفی کنید}}}




پنجشنبه 27 مهر 1391 | نظرات ()

افتاده بود توی پیاده رو و با چشمهای دکمه ای درشت و بی حرکتش نگاه میکرد به کفش های کوچک و بزرگی که از کنارش عبور میکردنند.

کفش های آبی،قرمز و صورتی را بیشتر دوست داشت و کفش های کوچک تر را باز هم بیشتر.روز ها بود که کفش ها را دنبال میکرد از یک طرف تا طرفی دیگر.

گاهی اوقات کفش ها او را لگد میکردنند و گاهی پرتاپ میشد و میخورد به دیوار یا می افتاد روی زمین.لباس هایش کثیف شده بود و کمی پاره.مثل بدنش.عادتش نگاه کردن به عروسک های توی ویترین روبه رو بود.

عروسک هی شیک و تمیزی که توی ویترین رو به رو می درخشیدند و در انتظار دست های کوچک و گرمی بودنند؛دست هایی که آن ها را در بغل بگیرد و در رختخواب کنار خود بخواباند.

صدای آهنگ های کودکانه و نجوا های آهسته ی شبانه هنوز در گوشش بود که از روی زمین به هوا بلند شد و محکم به دیوار خورد و افتاد روی زمین.این بار توپ فوتبال شده بود.

بازی ادامه پیدا کرد تا وقتی که افتاد درون سطل زباله و فریاد بچه ها بلند شد:{گل،گل...}سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی رفت،آهسته پیش خود گفت:{اگر موهای طلایی ام روی سرم بودند و با زور اون پسر بچه مهمان کنده نمی شدند...}

آسمان تاریک شده بود سردش شده بد خودش را جمع کرد چشم هایش را بست و...یکباره گرمش شد چشم هایش را باز کرد و چشم هایی شبیه چشم هی خود دید و کله ای بی مو،لبهایی به آرامی چسبیدند به سرش و همراه دست هایی کوچک و سیاه رفت زیر پلی که پر بود از عروسک های کچل...

 

مثقال سایت




چهارشنبه 29 شهریور 1391 | نظرات ()

یک دانشجوی مهندسی عاشق  دختر همکلاسیش بود. بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد اما دختر خانوم عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.

بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه. روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسره یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت "اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.

ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد. چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت!!

نتیجه اخلاقی این ماجرا : پسرهای مهندسی هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند!!!




جمعه 17 شهریور 1391 | نظرات ()

سلام دوستای گلم...!!!

دلم واسه همتون تنگ شده بود!!!

این آدرس وب جدیدمه:

12345saba.blogfa.com

اگه دلتون خواست یا وقت کردین یه سر بهش بزنین خوشحال میشم...!!!

البته این یکی وبه سر جای خودش هستــــــــا...

اگه با تبادل لینک {با اون وبه}موافقید بگید با چی بلینکمتون شما هم من رو با اسم اون یکی وبم بلینکید.

توی لینکام هم هست با اسم<یاداشت های دنیای کوچک من>اگه خواستین از تو لینکام برین توش...

از دوستم<لارتن خانوم> هم بخواطر کمکایی که بهم کرد خیییییییییییییییییییییلی ممنونم این یکی اختصاصی واسه خودشه

مرسی... <این واسه همتون>

 

 

برای کشتی های بی حرکت
 
موج ها تصمیم میگیرند...

 




یکشنبه 12 شهریور 1391 | نظرات ()

خانه بالای تپه ای کم ارتفاع قرار داشت و تنها خانه در تمام دره بود .آدم از این بالا میتوانست رودخانه را ببیند. کنار پرچین مزرعه،لوبیای به گُل نشسته به چشم میخورد که نوید خرمن پر باری میداد . تنها چیزی که زمین لازم داشت بارانی ملایم بود یا دستکم رگباری تند.لنچو تمام صبح کاری نداشت جز آنکه چشمش را به آسمان شمال شرق بدوزد.

_«زن!اگر خدا بخواهد امروز آبی به زمین ما میرسد.»

زن که شام را حاضر میکرد گفت:«توکل بر خدا »

سر شام همان طور که لنچو پیش بینی کرده بود ریزش قطره های درشت باران شروع شد ابر های تیره از کوه های بلد شمال شرفی دیده میشدند.هوا پاک و دل انگیز بود.

مرد بلند شد و فقط برای آنکه قطره های باران را روی تن و بدن خود حس کند و کیفور شود به آغل وسط پرچین رفت و تن به باران سپرد.وقتی به خانه برگشت گفت:«باران نگو از آسمان سکه میبارد دانه های بزرگ به اندازه ی سکه های ده سنتاوایی و دانه های کوچک پنج تایی.»

مزرعه را که نکاه کرد لبخند رضایت روی صورتش نقش بست.خرمن لوبیای به گُل نشسته را میدید که جلوی چشمانش میرقصید و باران،پرده ای تار جلوی چشمانش کشیده بود.ناگهان بادی شدید در گرفت و به دنبال آن تگرگ باران بارید و تگرگ و بوران مزرعه را زیر ضرب گرفت. این دیگر سکه ی نقره بود که از آسمان میریخت.

مرد هراسان گفت:« انگار اوضاع بد تر میشود کاش بگذرد با راحت شویم.»

اما نگذشت. یک ساعت قطره های بزرگ تگرگ به بام خانه و باغچه و مزرعه و تمام دره ریخت. هیچ برگی بر درخت نماند.تمام محصول از بین رفت. گلهای بوته های لوبیا همه ریختند. لنچو حسابی دمغ شد.

توفان و بوران که تمام شد وسط مزرعه ایستاد و به پسر هایش گفت:«اگر کشتمان را ملخ هم میزد بیش تر از این برایمان میماند توفان هیچ چیز برایمان نگذاشت.امسال نه ذرت داریم نه لوبیا.»

_«این همه زحمت کشیدیم آخرش دستمان به چیزی بند نشد.»

_«کسی هم نمانده به ما کمک کند.»

_« امسال از گرسنگی نمیریم شانس آوردیم.»

شب تا صبح خواب به چشم لنچو نیامد . فقط به تنها امیدش فکر میکرد یاری خداوند.

لنچو طبیعتی خشن داشت از صبح با شب مثل ماشین روی زمین جان میکند. کوره سوادی هم داشت. نامه ای نوشت و به شهر رفت تا توی صندق پست بیندازد مخاطب نامه خدا بود:

«خدایا!اگر به من و خوانواده ام رحم نکنی امسال از گرسنگی تلف میشویم صد پزو لازم دارم تا دوباره زمین را شخم بزنم و دانه بپاشم.خودت میدانی که توفان کار ما را خراب کرده.

پشت پاکت نوشت:«گیرنده:خدا»

للل

یکی از کارمندان اداره پست خنده کنان نامه را به رییس خود نشان داد.

رییس اداره پست که مردی چاق و خوش مشربی بود،زد زیر خنده.نامه را روی میز به بازی گرفت و گفت:«بنازم به این ایمان کاش نصف ایمان این مرن در من بود.مردی که این نامه را نوشت اعتماد مخصوص به خودش را دارد.او به کسی امید دارد که نا امیدش نمیکنم بنا بر این نامه نوشتن به خدا را شروع کرده.»

رییس اداره ی پست برای آنکه آن ایمان را منززل نکند و نامه ای را که نمیتواند به گیرنده برساند را از اثر نیندازد به فکر چاره ای افتاد باید جواب نامه را میداد اما وقتی نامه را باز کرد متوجه شد که جواب نامه به چیزی غیر از خیر خواهی صرف نیاز دارد و با قلم و دوات حل نمیشود.اما او کار را ول نکردو از همکاران خود کمک خواست و مقداری از حقوق ماهیانه اش را روی آن گذاشت تعدادی از دوستان او هم کمک کردند تا این امر خیر راه بیفتد.

جمع کردن صد پرز برای او مشکل بود بنابراین فقط بخشی از پول درخواستی لنچو را جور کرد پول را توی پاکت گذاشت و روی آن نوشت:«از طرف خدا»

یکشنبه ی بعد لنچو کمی زود تر به اداره ی پست رفت خود پستچی نامه را به او تحویل داد.رییس اداره ی پست هم شاد از این که کار خیر انجام داده لنچو با دیدن پول هیچ تعجب نکرد.پول را شمرد و با خود گفت:خدا که میداند من چقدر لازم دارم  خوب طبعا به اندازه ای که میخواستم فرستاده.

لنچو فورا دم گیشه و قلم و دوات خواست روی میز وسط پست خانه نامه نوشت به محض این که نامه به صندوق افتاد رییس اداره پست رفت و آن را برداشت نوشته بود:«خدایا از صد پزوی که خواستم هفتاد پزو رسید بقیه اش را هم زود تر بفرست که خیلی لازم دارم اما خدا جان اگر میفرستی با پست نفرست.این کارمندان ادارهی پست دستشان کج است! ارادتمند لنچو.»

عكس

{{{سلام من برگشتم دلم واسه همتون یک ذره شده بود.ببخشید که این آپ خیلی طولانی شد تا همین جاش هم کلی خلاصه کردم .راستی مشکل لینک هام هم بر طرف شد}}}

 




دوشنبه 6 شهریور 1391 | نظرات ()

قلبت کتیبه ای باستانی است؛ هر هزاره ای دوره.سنگ نبشه ای از حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.الفبای قومی ناشناخته را شاید.و تو آن کوهی که نمیتوانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند بخوانی.

قرن ها پیش قرن میگذرند و غبار ها روی غبار مینشیند و تو هنوز منتظری تا کسی بیاید و خاک این کتیبه را بروبد.کسی که رمز الفبای منسوخ را بلد است،کسی که میتواند از شکل های درهم بر هم واژه کشف کند و از آن واژه های بی معنا منشور و فرمان و قانون به در بکشد.

گشودن رمز ها رنج است و برای رمز گشایی این کتیبه ی مهجور رنج نخواهد برد.

کسی برای خواندن این حروف نامفهوم ثانیه هایش را هدر نخواهد داد.کسی سراغ این لوح دشوار نخواهد آمد.

اما چرا،همیشه کسانی هستند ؛دزدان الواح باستانی و سارقان عتیقه های قیمتی.کتیبه ی قلبت را میدزدند زیرا شیطان خریدار است.و او سهام دار موزه ی آتش است.و آرزویش آن است که لوح قلبت را بر دیوار جهنم بیاویزد.

***

پیش آز آنکه قلبت را بدزدند پیش از آنکه دلت را به سرقت ببرند،کاری بکن.آن قلم تراش نازک ایمان را بردار،که باید هر شب و هر روز بروبی و بزدایی و بکاوی.شاید روزی معنای این حروف را بفهمی،حروفی که با رمز و راز بر سینه ات نگاشته اند و قدر زندگی هر کسی به قدر رنجی است که در کند و کاو در کشف این لوح میبرد.

زیرا این لوح همان لوح محفوظ است؛همان کتیبه ی مقدسی که خداوند تمام راز هایش را در آن نوشته است.

عكس

 

{{{سلام!ممکنه که چند روز نباشم کامنت هاتون رو جواب بدم یا به آپاتون سر بزنم ولی سر فرصت حتما جبران میکنم...!!!}}}




چهارشنبه 25 مرداد 1391 | نظرات ()

سکوت من سرود است          

   وگرسنگی ام نیز                     

                    سیری        

در تشنگی ام آبی است        

 و در هوشیاری ام                 

                    مستی       

و در غربتم                        

                       لقاء     

در باطنم کشفی است         

               و در درونم      

                     خفا    

                تا به کی شکوه کنم از اندوه خویش         

      و قلبم با اندوه تباهی کند؟          

تا به کی بگریم                 

                            و دهانم پر لبخند؟    

      تا به کی تمنای دوست کنم        

                                        دوستی که در کنار من است      

         تا به کی دنبال چیزکی باشم          

حال آنکه نزد من است        

          فراش                                       

                            شب قیر گون مرا بر پهنای خوابم می پراکند     

اما فجر                           

                                    آن را جمع میکند

                          در آیینه ی خیالم به جسم خود نگاه کردم          

              روحم را در بند اندیشه ام دیدم            

آنکه مرا آفرید                  

و وسعتم داد                   

و بخشید                       

                              در درون من جای دارد            

               مرگ و جایگاه ابدی در من است           

       بعث و نشر در من است            

اگر من زنده نباشم           

هرگز نخواهم مرد             

             و گر نفس را خواهش نباشد

                                           به درون قبر نخواهم خفت

        نفس خویش را پرسیدم:           

                     "روزگار با آرزو های بسیار ما چه خواهد کرد?

                  گفت:

                                                        "من همان دهرم"

دهر:زمان                                                                                                                                            

                                                   




شنبه 21 مرداد 1391 | نظرات ()

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدی؟

پاسخم داد و گفت:در ترساندن دیگران برای من لذت بیاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت:تو اشتباه میکنی زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من  با کاه پر شده باشد!

سپس او را رها کردم در حالی که نمیدانستم آیا مرا میستاید یا تحقیر میکند.

یک سال بعد مترسک،فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سر گرم لانه ساختن زیر کلاه او بودنند!!!!

iran

 




جمعه 13 مرداد 1391 | نظرات ()

ما یك رفیقی داشتیم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود (دیگر حسابش را بكنید كه او كی بود)
این بنده خدا به خاطر مشكلات زیادی كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش.
زده بود توی كار بنائی و عملگی ساختمان (از همین كارگرهائی كه كنار خیابان می ایستند تا كسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می كند:
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار میكنم. حالا ببین! اگه كار نكردم! نشونت میدم! (اینگفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش كه ما رو انتخاب كنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت
اولش همه فكر كردیم میخواد آدرس بپرسه واسه همینم كسی به طرف ماشینش حمله نكرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم.
رسیدم نزدیكش كه بهم گفت: میخواستم یه كار كوچیكی برام انجام بدید. من كه حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می كنم در خدمتم.
سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای كه این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز كارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت درونی ایشان است اینها!)
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.
بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم!
بیاید بچه ها كارتون دارم!
پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی كار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون!
بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف كردید! چقدر بدم خدمتتون؟
منم كه حسابی كف و خون قاطی كرده بودم گفتم:
- همین؟
گفت:
- بله
گفتم:
- میخواید یه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟
گفت:
- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
گفتم:
- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!
گفت: خواهش می كنم لطف دارید آقا!! اگر ممكنه بگید چقدر تقدیمتون كنم؟
منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما كه با ما همه كار كردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!
نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا !!!!!!!!!




دوشنبه 9 مرداد 1391 | نظرات ()

·      این که مدام به سینه ات میکوبد قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ میشود

ماهی کوچکی که طعم تنگ آزارش میدهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس.اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی میتپد؟!

آدم ها ماهی ها را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه.اما ماهی  وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد،قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد؛تو چطور میخواهی قلبت را در سینه ات نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله میشود و وقتی دریا مختصر میشود و وقتی قلب خلاصه میشود و آدم قانع.

این ماهی کوچک،اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ،تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نَقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.ای کاش راه آبی به نامنتها میکشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.ای کاش...

بگذریم...

دریا و اقیانوس به کنار،نامنتها و بی نهایت پیشکش.

کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی.این آب مانده است و بو گرفته است. و تو میدانی آب هم که بماند میگندد.آب هم که بماند لجن می بندد و حیف این ماهی که در گل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد.


سه شنبه 3 مرداد 1391 | نظرات ()
شاید مرا دیگر نشناسی شاید مرا به یاد نیاوری.اما من تو را خوب میشناسم.ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی. و من همه ی آسمان را دنبالت میگشتم.تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روز ها عاشق آفتاب بودی.توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود.نور از لای انگشت های نازک کوچکت میچکید.راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان میماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت میکردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرتمیکردی و او کفرش در می آمد.اما زورش به ما نمیرسید.فقط میگفت:همین که پایتان به زمین برسد میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی.آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب می رفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی.آرزویی رویا های تو را قلقلک میداد.دلت میخواست به دنیا بیایی.و همیشه این را به خدا میگفتی. و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین کار را کردم بچه های دیگر هم.ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را.ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خداوما گم شدیم و خدا را گم کردیم.......
دوست من همسایه ی بهشتی ام!نمیدانم چقدر دلم برایت تنگ شده.هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ میزند :از قلب کوچک من تا تو یک راه مستقیم است.اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو.از دلت شروع کن.
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.





چهارشنبه 28 تیر 1391 | نظرات ()
 فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.    و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟


شنبه 24 تیر 1391 | نظرات ()
یک روز هارون الرشید و بهلول به حمام رفتند.هارون از بهلول پرسید:اگر من برده بودم توبه چه قیمتی حاضر میشدی مرا بخری؟ بهلول فکری کرد و پاسخ داد:ده دینار!هارون داد زد:چه میگویی مردک دیوانه!قیمت لنگی که من بر کمرم بسته ام
از ده دینار بیشتر است!بهلول خندید و گفت:منظور من هم قیمت لنگ توست وگرنه خودت یک دینار هم ارزش نداری!!!



دوشنبه 19 تیر 1391 | نظرات ()
در آییده نگاه کن اگر صورتی زیبا داری کاری مناسب جمالت انجام ده و اگر قیافه ات نامناسب است زشتی کردار را به زشتی صورت اضافه نکن!!!

                                                                                   افلاطون
                                                                             



دوشنبه 19 تیر 1391 | نظرات ()

طراح قالب
Weblog Skin

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات