تو را نفس می کشم


تاریخ : شنبه 6 تیر 1394 | 01:32 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
نشسته ام کناری و خودم را مشغول کتاب خواندن نشان می دهم
هر از گاهی گوشی را بر می دارم و پیام های خاک خورده راباز می کنم
صدایشان توی گوشم می پیچد از نماز می گویند،از حجاب، از اسلام از همه چیز که ربط پیدا می کند به ضربان قلبم
ضربان قلبم شدید می شود، نفسم به شماره می افتد آب گلویم را قورت می دهم و حرفی نمی زنم می دانم نتیجه ی حرف زدن زمان عصبانیت چیست
جمع را ترک می کنم....
هندزفری را توی گوشم می گذارم صدای صابر خراسانی توی گوشم می پیچد: مگر اینکه تو بیایی و نجاتم بدهی، مگر اینکه تو از این وضع نجاتم بدهی...
نفس عمیقی می کشم و می خواهم عاشق ترم کند، سربه راه تر...
من اما در تکاپوی این دنیای پر زرق و برق، پای دوست داشتنان می مانم

Image result for ‫حدیث بندگی‬‎


تاریخ : شنبه 28 اردیبهشت 1398 | 12:13 ق.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
خبر فوت آیت الله شاهرودی ذهنم را درگیر می کند؟ متاثر می شوم اما نه مثلِ همیشه...
قبل ترها کسی که از دنیا می رفت ناراحتِ فرصت های از دست رفته و غمِ عزیزانش می شدم...
اما این بار با رفتنِ آیت الله شاهرودی ضربانِ قلبم شدت گرفت گویا به چشمم کم نور شدنِ دنیا را می دیدم...
گویا مصداق حدیث پیامبرمان را به چشم می دیدم که مرگ عالم مصیبتى جبران ناپذیر و رخنه اى بسته ناشدنى است. او ستاره اى است كه غروب مى كند. مرگ یك قبیله آسانتر از مرگ یك عالم است.
زیاد از ایشان نمی دانستم برای در خودشکستن و شرمندگی هایم همین بس که می دانستم در سن بیست و هفت سالگی به درجه ی اجتهاد رسیدند و چه شاگردها در مکتبشان درسِ دین گرفتند...و چه کتابهای گرانمایه ای که ننوشتند...!
به سال های  عمرِ خودم فکر می کنم که چگونه سپری شد؟! به روزهایی که مثل برق و باد می گذرد !
به این که گاهی مثل کودکِان نوپا در این مسیر آنقدر بهانه گرفته ام و غر زده ام که به حد کافی از مسیر غافل و دور شده باشم
به بیست و اندی سالی که از عمرم گذشته فکر می کنم و می شِکنم و به بیست و هفت سالگی شان فکر می کنم و غبطه می خورم..
به راستی اگر روزی نباشم و نفس نکشم کجای کارِ دنیا لنگ می ماند؟ کجا کسی بی راهنما می شود؟ کجا کسی کَم می آورد؟کجا کسی دست نوشته هایم را می خواند و می گوید رحمت خدا بر او...کجا کسی با خواندن بندی از نوشته هایم راه را پیدا می کند؟
به جز عزیزانم که نَفَسِشان به نَفَسَم بند است به جز خانه مان که شاید چراغش کم سوتر شود، کجا چراغش خاموش می شود بی من؟!کجا خطی به یادگار گذاشته ام که یک عمر آیندگان بخوانندش و برایم صلوات بفرستند؟!
امروز به این فکر کردم که اگر تا صدسالگی هم خدا به من فرصت بدهد باز وقت کم دارم برای رسیدن به گردِ پایِ بعضی آدم ها،به این که باز وقت کم می آورم برای جبران ساعاتی که از دست داده ام، امروز به این فکر کردم که تا همین امروز چه فرصت های نابی را از دست داده ام، امروز به این فکر کردم که چقدر کوته نظر می شدم گاهی، که مشکلی هرچند کوچک می توانست مرا از پا دربیاورد،
کاش در مشکلات و غم ها به جای غصه خوردن روحم را صیقل می دادم ...
حالا اما فرصت هست تا دوباره شروع کنم یاعلی گفتن را خوب یادم داده اند ...
نتیجه تصویری برای گاهی یک تلنگر کافیست


تاریخ : سه شنبه 4 دی 1397 | 10:51 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
چه کسی گفته پاییز فقط برگ ریز است؟!
پاییز هرچه دلش بخواهد هست،
پاییز می تواند بیشتر از خودِ بهار بهاری باشد،
پاییز می تواند خوشبختی را به سادگی عطرِ پرتقالِ روی درخت به مشام جانت برساند!
پاییز می تواند صدایِ پای معشوق باشد که در گوش عاشق می پیچد،
ولی پاییز می تواند زمستان هم باشد سرد و بی برگ،
پاییز می تواند زمستان شود وقتی تو نیستی تا بانگ انا المهدی ات قلب ناآرامم را تسکین دهد،
بیا پاییز را خودت بهاری کن...

تصویر مرتبط


تاریخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 | 12:17 ق.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
این روزها پر از حرفم اما تا می خواهم شروع کنم به حرف زدن؛ به نوشتن ....نمی توانم!
زبانم قفل شده ست انگار، دهانم به حرف زدن نمی چرخد،
دیگر خبر از آن دختر پرشورِ دبیرستانی که شیطنت هایش را پشت چهره ی آرامَش پنهان می کرد ندارم
نه! حتی خبری از آن همه استرس برای نمره هایم نیست؛
یک شب از همان شب های امتحانِ نهایی خواهرم کنارِ گوشم گفت: یک روز آنقدر زندگی برایت جدی می شود که به اضطرابِ حالایت می خندی! یک روز دغدغه های امشبت می شود مایه ی خنده چندسال بعدت!
حرفش را جدی نگرفتم؛ شبِ امتحان بود و من تقلا می کردم و او مثل همیشه همه ی توانش را به کار گرفته بود تا اضطراب پیش چشمانِ تنها خواهرش رنگ ببازد!
سال ها گذشت و من تازه فهمیدم چقدر بی خودی حرص خوردم و چقدر بی خودی دویدم...زندگی برایم جدی تر شد!
سرد و گرمِ روزگار را بیشتر چشیدم؛ موفقیت در تحصیل چندان که باید مرا به وجد نیاورد،
گرفتنِ هدیه ی موردِ علاقه که همیشه آرزویش را داشتم قند در دلم آب نکرد!
رنگ های دنیا گاهی پیشِ چشمانم رنگ می باخت و گاه دلبری می کرد
گذر ثانیه ها را بیشتر حس می کردم..بارِ تکالیفِ الهی روی دوشم سنگینی می کرد....
هرروز بیشتر می فهمیدم خدا چه چیزهایی دوست ندارد؟! هر روز بیشتر می فهمیدم و بارم سنگین تر می شد...
حرکت برای کسی که مدتها نشسته ست کنار جاده و بی حوصله دویدن و رفتنِ دیگران را نظاره کرده سخت تر است!
این مسیر دل شکستن و دل سوختن دارد می دانم!
مسیر را بلدم اما خدا کند حواسم پرتِ بی راهه ها نشود خدا کند برسم!


تصویر مرتبط


تاریخ : دوشنبه 1 مرداد 1397 | 01:52 ق.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
چند وقت پیش که به خوابم آمدی دستانت را روی صورتم کشیدی اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردی و گفتی انقدر گریه نکن!
چقدر بی تابی می کنی دختر!
بیدار که شدم حسرتِ به آغوش کشیدنت به دلم بود حسرتِ یکبارِ دیگر دیدنت ...
چندشب پیش باز آمدی پیشم غرقِ خنده بودی دستانت را به سمتم دراز کردی که بیایم بغلت...
من اما از خواب پریدم ...
امروز همه ی حواسم پیِ خنده هایت بود!
این بار که آمدی بگو آن همه شوق و خنده ی آن شبت از سرِ چه بود؟!
بگو چه کنم که وقتی نگاهم به برگ های تاک می خورد بغض نکنم؟!
چه کنم که وقتی مامان بزرگ حرف از آشِ محلی می زند لبهایم را ورنچینم و به اتاق نروم؟
بیا و بگو چطور می شود با تسبیح سبزرنگت ذکر بگویم و اشک نریزم؟
تو فقط بیا و بگو کنارمان هستی و همه ی چیزهایی که دلم می خواست بفهمی را فهمیده ای.
می گویند اموات هرکدامشان به دیدار عزیزانشان می روند، بیا بگو تو چه وقت می آیی؟!
حالا که نمیشود ببینمت بیا و بگو تو اگر بیایی توی مهمانی ها کجای سفره می نشینی؟
می خواهم بیایم بنشینم ورِ دلت...
راستی بیا و بگو امام رضا به ملاقاتت آمده یا نه؟
شنیدم هرکس به زیارتش رفته باشد او هم بازدیدش را پس می دهد
یک چیزِ دیگر مانده، بیا و بگو خبری از پادردت نیست...
یا علی گفتن هایت را خوب یادم هست گمانم مولایمان آنجا خوب هوایت را دارد
آنجا که هستی وساطتِ مرا هم پیش خدا بکن بگو بچگی هایم را به بزرگی اش ببخشد
بگو باز هم به مهمانی اش دعوتم کند حتی اگر امسال مهمان چندان خوبی نبوده ام!


نتیجه تصویری برای طبیب من لا



تاریخ : چهارشنبه 23 خرداد 1397 | 01:26 ق.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
چشماش برق می زنه و میگه واقعا؟
می خندم و میگم خب آره.
میگه دیدی بلاخره بعد از هر سختی آسونیه؛ مگه همیشه دلت نمی خواست اینطوری بشه؟
می خندم و میگم آره خب. شک ندارم کار خداست خداروشکر اما ...
میگه اما و اگر نداره روزهای خوش تو راهن...
میگم خدا کنه خیرم تو این راه باشه!
نگاه متعجبش رو به من می دوزه و میگه باورم نمیشه انقدر بی تفاوتی دختر!
می خندم و میگم انگار تازه دارم معنی حرفای اون روزت رو می فهمم
انگشت اشارم رو تکون می دم و با خنده میگم
"از عیب‏هاى دنیا ، همین تو را بس كه نمی مانَد"
لبخند می زنه از شیرینی های روی میز بر میداره و به سمت دهانم میاره
میگه کلام امیرالمومنین کامم رو شیرین کرد بخور نوش جانت
اما حلاوت آن کلام کجا و شیرینی این شیرینی ها کجا؟!

تصویر مرتبط


تاریخ : سه شنبه 22 خرداد 1397 | 01:20 ق.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
دلم به وسعتِ آسمان گرفته بود آنقدری که دیگر چاردیواری خانه را تاب نیاوردم
کوله ی گله و دلتنگی هایم را جمع کردم و رفتم زیارت...
می خواستم در حریمِ امن حرم نَفَس تازه کنم!
پاهایم توان نداشت، بغضی گلویم را می فشارد ولی قدم هایم را تندتر کردم مبادا از حرکت بایستد
کوچه های شلوغِ تجریش را پشت سر گذاشتم و با بغض سمت حرم رفتم
خیال برم داشته بود حواست پیِ دلِ تنگم نیست...پس هربار هیچ نگفته بودم از گله گی هایم!
هربار آمده بودم دورکعت نماز و زیارت نامه را خوانده بودم و هیچ!
این بار هیچکس کنارم نبود!
اشک ریختم... زیارت نامه را خواندم...اشک ریختم و اهل بیت را واسطه کردم...
می دانم شنیدی، مگر نه اینکه سمیعی؟!
حالا هم چه کسی حوصله می کند به حرف هایم گوش کند جز تو؟!من دلم به مهربانیت خوش است.
نمی دانم چرا این بار گذرم باز به امام زاده صالح افتاد شاید می خواستم بگویم من همانم که پارسال ......
ناله های خانومی که دستانش را به ضریح گره کرده و بلند قَسَمَت می داد
نمی گذاشت خواسته هایم را یکی یکی بشمارم همه ی حواسم پی دلِ گرفته اش بود...
خواسته ام شده بود اجابتِ دعای او....
از ته دل صدایت می کرد، دختر جوانی اشک می ریخت و زیارت نامه می خواند و من مبهوتشان شده بودم...
با خودم فکر می کردم من عاشق ترم یا آنها؟! نکند دلم آنقدررر سیاه شده که به کارت نمی آیم؟!
نکند مرا بگویی که بروم... اما نگفتی...
نگفتی که حرم برایم امن ترین جای جهان شده بود!
خدایا من در الفبای بندگی لنگ می زنم راضی بودن به رضایت را به من بیاموز


تصویر مرتبط




تاریخ : چهارشنبه 2 خرداد 1397 | 01:34 ق.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
دعای کمیل شروع می شود
من آرام آرام توی دلم زمزمه می کنم کمیلت را ...
انگار تو دستانت را روی قلبم گذاشته ای و برای چند دقیقه ای آرام گرفته
این بار فرصت می کنم نگاهم به معنایش بیشتر باشد
اشک توی چشمانم حلقه می زند...
نمی دانم به کدام فراز که می رسیم بغضم بیشتر می شود
شاید آنجا که می خواند: "و انت تعلَم ضَعفی عن قلیل من بلا الدنیا و عقوباتها"
و تو ناتوانی مرا در مقابل اندکی از بلای دنیا و کیفرهای ناچیزِ آن می دانی...
خدای من؛ من بی یاری ات هیچ ندارم...!
مرا آنی به حال خودم وامگذار
کاش این کمیل جنسش فرق کند با کمیل های همیشگی
دلم میخواهد جنسش شبیه دعای توسل دو سال پیش باشد...

Image result for ‫حدیث بندگی‬‎


تاریخ : پنجشنبه 28 دی 1396 | 09:30 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
گاهی حس می کنم تمامِ این دلشوره ها زیر سر خودم است
اینطور با تعجب نگاهم نکن
نگاهِ بهُت زده ات عصبانی ام می کند
مثل همیشه نگو این حرف ها از تو بعید است
لطفا مدام به من نگو مهربانی هایت مستدام
من دیگر این جمله ها را دوست ندارم
گاهی از اینکه همراهِ خوبی باشم، رفیقِ بامعرفتی باشم، بی توقع مهربانی کنم راضی نیستم
فرض کن یکدفعه وسط تمام دل مشغولی های خودت؛ دلشوره به جانت بیافتد که راستی! حواست هست چندروزه از فلانی بی خبری؟!
حالا فرض کن آن فلانی پیِ خوش گذرانی هایش باشد همانطور که آرزو می کردی ولی یک لحظه هم در روزهای بی خبری یادت نکرده باشد که اگر کرده بود خبری می گرفت..نه؟!
اما تو فوری گوشی را برمی داری و با زنگ یا پیامی احوالش را می پرسی
اصلا چه کسی گفته همیشه من باید اول یادِ آنها کنم؟!
لطفا وقتی عصبانی ام لبخند تحویلم نده..حرفی بزن...حرف زدن هایت آرامم می کند
می گویی تو وقتی عصبانی میشوی اصلا خودت نیستی...
بگذار بقیه اش را بگویم حالا خدا نکند کمی جوابت را دیر بدهد ... خداخدا می کنی که با یک پیام کوتاهش هم که شده مطمئنت کند حالش خوب است
در این گیر و دار؛ دل مشغولی های خودت کلا فراموشت بشود و فکر و ذکرت بشود او..
می گویی این که خوب است...فقط قول بده خوب بمانی؟!
کجایش خوب است؟!
من این خوب بودن را نمی خواهم این که دلم برای همه تنگ شود؛ بسوزد؛ غصه ی همه را بخورم و خودم فراموشم شود!
ببین گاهی بدم نمی آید یک دوره ی کوتاه هم که شده خودخواه بودن را تجربه کنم به اطرافم که خوب نگاه می کنم می بینم آدمهای بی خیال، آدم های خودخواه حالشان خیلی بهتر است...
نمی گویم خیلی باگذشتم که نیستم ولی تمامِ سعیم را کرده ام که هیچگاه خودخواه نباشم؛ گمان نمی کنم منفعت طلب بوده باشم..بوده ام؟!
باز که داری نگاهم می کنی..حرفت را بزن...همیشه همینطور بوده ای گذاشته ای حرف هایم را بزنم بعد با همان چند جمله ی آخر ...بگذریم...
داشتم می گفتم؛ ببین گاهی می ترسم از این که روی آدمها زیادی حساب باز کنم همین می شود که دلم می خواست به جای این قلب سنگ بود
نگاهت را به چشمانم می دوزی و می گویی: با این همه مهر و مهربانی، دل می دهدت که خشم رانی؟!
می خندی، می خندم ... تمامِ غصه ها فراموشم می شود ...کاش همه مثل تو من را بلد بودند...
دستانت را روی شانه ام می گذاری و می گویی به خاطر خدا مهربان بمان..
تکرار می کنم به خاطرِ خدا ....اشک هایم سرازیر می شوند ... می گویم شاید اگر همه ی کارهایم فقط برای لبخندِ او بود حالا اینطور پریشان نبودم..
ممنون که هستی و یادم می اندازی بنده ی بی معرفتی نباشم...

Related image



تاریخ : جمعه 22 دی 1396 | 10:02 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
یک روز که نمی دانم حوالیِ چند سالگی ام بود آمدی کنارم.!
ماه و سالش را نمی دانم اما آمدی کنارم و من که مدت ها بود فقط شنونده ی خوبی شده بودم حرف می زدم و تو گوش می کردی
یک روزِ پاییزی که شاید باران نم نم می بارید تو آمدی کنارم و آرام گفتی با من حرف بزن...!
نه که دور و برم پر باشد از آدم های بی معرفت که گوشی برای شنیدنِ حرف هایم نداشتند نه!
خیلی وقت ها سراپا گوش بودند که من حرفی بزنم؛ خیلی وقت ها با بی تابی هایم بی تاب تر شده بودند تو که خوب می شناسی عزیزانِ مرا، ما جانمان برای هم می رود اما ...
تو آن روز یک جوری نگاهم کردی و گفتی حرف بزن که هم بغض های نهفته توی گلویم، هم همه ی حرف های مگوی توی دلم تقلا می کردند زودتر خودشان را به تو برسانند...
نمی دانم کدامشان جلو زد اول اشک از روی گونه هایم پایین غلتید یا اول حرف هایم تند تند از توی دهانم بیرون پریدند؟!
یکه و تنها حرف زدن را هیچ وقت دوست نداشتم اما تو که گفتی " با من حرف بزن" انگار به زندانیِ ده ساله ای که  مدام در بند بوده و رنگ آسمان را ندیده بگویند بیا هواخوری...!
بی خیالِ همه ی دردها و بدبیاری هایش می شود و با سر قبول می کند...
حالا این چندوقت که سخت گذشته بود تو آمدی و با خوب گوش کردنت حالم را خوب کردی ...
حالا یک چیزهایی یادم افتاد فکر کنم مثل همیشه اشک هایم از حرف هایم سبقت گرفتند به تو گفتم "ببین زندگی پایش را بیخِ گلویم گذاشته گاهی خیلی سخت می گذرد، لطفا بگذار یک لحظه خودم باشم و از دلم برایت بگویم لطفا بگذار این بار بگویم حالم خوب ... نه حالا که فکر می کنم می بینم خوبم.
حالم خوب است اما می خواهم بهتر شوم"
یک ساعتی فقط حرف زدم و تو فقط گوش دادی نمی دانم در آینه نگاهت چه می دیدم که هرچه در دلم بود می گفتم...
تو بعد از حرف هایم لبخند زدی؛ یادت هست؟! گفتی: "خب؟! فقط همین؟!"
چشمانم گرد شده بود گفتم همین؟! کم بود برای شکستن منی که خودت خوب می دانی چه زود دلم ترک بر می دارد؟!
لبخند زدی و گفتی "تو را خوب می شناسم؛ تویی که زود نگران همه می شوی؛ دلت برای همه تنگ می شود حتی برای آدم های کم لطفِ زندگی؛ تویی که به جای همه غصه می خوری؛ تویی که جانت برای عزیزانت می رود، تو بودی که اولین بار به من گفتی لبخند عزیزانم بهشت است برای من یادت هست؟"
خندیدم و گفتم خدا رو شکر که حرف هایم مو به مو در خاطرت هست...
گفتی: "ببین یک چیز خیلی مهم است این که در این دلگیری ها خدا را گم نکنی این که حواست باشد از بساط شیطان ناامیدی نصیبت نشود یک چیز خیلی مهم است این که حتی اگر زندگی پایش را بیخِ گلویت گذاشت باز حضورش را فراموش نکنی من سرد و گرم روزگار را زیاد چشیده ام اما در ناامیدی چیزی عایدت نمی شود؛ حالا لطفا آن قرآن را از روی طاقچه بیاور یک صفحه اش را باز کن تا با هم بخوانیم اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم قرآن را مثل همیشه روی قلبم گذاشتم و بوسیدم..بازش کردم یادت هست چه آیه ای آمد؟!

Image result for ‫حدیث بندگی‬‎


تاریخ : دوشنبه 18 دی 1396 | 11:25 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
خدای من....

این روزها از پیِ هم می گذرد و من بزرگتر می شوم
آنقدر بزرگ که باید حواسم باشد اشتباهاتِ گذشته را دیگر تکرار نکنم!
آنقدر بزرگ که باید آماده ی یک زندگی مستقل باشم..
آنقدر که باید حواسم بیشتر از همیشه به خانوده ام باشد باید عصای دستشان باشم...!
من آن قدر بزرگ شده ام که دیگر نباید خبری از عجز و لابه ی قدیمم باشد
باورش سخت است اما بزرگ شده ام...
سالها پیش وقتی پدربزرگم را از دست دادم ترس همه ی وجودم را گرفته بود
بغض می کردم و شب ها به مادرم می گفتم:"مامان دعا کن نمیریم"
ترسِ مرگ همه ی وجود دخترک هفت هشت ساله را پرکرده بود...
اما خوشحال بودم از داشتنِ پدربزرگِ دیگرم؛ خنده اش جانِ من بود...
من با هر نفسش عشق می کردم...
ترس نبودنش،ترسِ این که یک روز بلاخره او هم تنهایم بگذارد عذابم می داد..
می گفتم: "نه! این بار را تاب نمی آورم"
می گفتم خدایا کودکی ام را یادت هست؟!ترسیدن هایم؟!تا صبح در آغوش مادر کز کردن هایم یادت هست مگر نه؟!
تو که مرا اینطور امتحان نمیکنی.مگرنه؟!
من حاضرم سختی های دیگر را به عشقِ تو تحمل کنم و دم نزنم ولی این یکی را از من نخواه..!
اما چند ماه پیش درست وقتی که میخواستم قوی تر بودن را مشق کنم!
درست زمانی که تازه الفبای بندگی را تمرین می کردم
همان زمان که به هر ریسمانی چنگ می زدم تا آرامش گذشته ام را برگرداند
همان زمان که تقلا می کردم از من امتحان نگیری
تو برگه ی امتحان را جلویم گذاشتی و گفتی بنویس...
من از ترس فقط می لرزیدم و اشک می ریختم تو اما می گفتی بنویس...
من نگاهت می کردم و می گفتم من اما گفته بودم آماده نیستم...
چیزی برای نوشتن ندارم!
نفسم حبس شده...کمرم شکسته...نمی توانم!
تو اما گفتی خیالت تخت هوایت ر ا دارم...
من گفتم خدایا ناراحتیِ من فقط از رفتنِ پدربزرگم نیست نگرانم تو را از دست بدهم...
تو اما گفتی اگر دوستم داشته باشی اگر حرف هایت بادِ هوا نبوده باشد پای من می مانی تا آخرش...
پای تو ماندم..
هنوز هم گهگاهی بهانه می گیرم...بغض می کنم...گهگاهی یادم می رود بزرگ شده ام...پاهایم را به زمین می کوبم
که تو جلوتر بیایی و بغلم کنی...
آخر این روزها خوب فهمیده ام به هیچ دوست داشتنی نمیشود تکیه کرد جز دوست داشتنِ تو...
خدایا شکرت که مصیبتم را در دینم قرار ندادی که بدترین مصیبت از دست دادن توست..




Image result for ‫حدیث بندگی‬‎




تاریخ : چهارشنبه 13 دی 1396 | 06:38 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
گاهی آنچنان روحت خسته می شود که گمان می کنی همین روزهاست که نَفَس کم می آوری ...
دیگر تابِ سختی ها را نداری ...
آنوقت شیطان هِی خودنمایی می کند، آنقدر جلویت رژه می رود تا حواست پرتِ او شود، حواست پرتِ وسوسه های شومَش شود...
آنوقت است که دلت می گیرد نه از آن دلگیری های همیشه که با نماز و مسجد و قرآن خواندن حل شود..
فقط یک گوشه می نشینی و آرام و بی صدا می شِکَنی!
نه! او از تویی که نمازت ترک نمی شود، که عاشق مسجدی، نمازت را نمی گیرد...
او امیدت را می گیرد...
آنقدر در وجودت ریشه ی ناامیدی را می دواند تا لبخندت را نابود کند
تا به تو بگوید خدا صدایت را نمی شنود ...بی خودی خودت را خسته می کنی!
خوب می شناسَمَش ...
دست می گذارد روی نقطه ضعف ها و تا ناامیدت نکند دست نمی کشد!
خدای جانم...
هر چقدر دلگیر باشم نمی گذارم از تو ناامیدم کند نمی گذارم تنها سرمایه ام را بگیرد
من تنها سلاحم را رو می کنم "و سلاحه بکاء"
به درگاهت زاری می کنم آنقدر که بیشتر ببینی ام ...
آنقدر که دلم را قرص تر کنی به این که بعد از هر سختی آسانی ست
به آینده ای روشن تر ...آینده ای آنقدر روشن که از تیرگیِ این روزهایم خبری نباشد...


Image result for ‫دل را به خدا بسپار‬‎


امام حسین علیه السلام: مردم بنده ی دنیایند و به ظاهر دم از دین می زنند و تا زمانی که زندگی شان تامین شود از آن دفاع می کنند اما چون در بوته ی آزمایش قرار گیرند،دین داران اندکند.

دل نوشت:
دعا کنیم همه در امتحان های خدا قبول شویم...
این روزها با بندِ بندِ وجودم حس می کنم "لقد خلقنا الانسان فی کبد" را
دلتان که هواییِ خدا شد برای دلِ شکسته ام دعا کنید.
دلتون نزدیکِ خدا


تاریخ : چهارشنبه 21 تیر 1396 | 08:27 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
دیشب دنیا را با تو خواب دیدم
اول گمان کردم بهشت را به خواب می بینـم که ندای درونم فریاد زد
بهشت نه! این دنیای با مهـدی عج است
شکوفه ها دلشان نمی آمد از تنِ شاخه ها جدا شوند،
خاکها دوست نداشتند به بذرها نه بگویند
خشک شدن در قامتِ درختان و گلها نمی گنجیـد..
هوا جرات آلوده شدن نداشت،
نسیم عطرِ نفس هایت را به جانِ همه ی سلولهای زمین رسانده بود،
آدمها زبانشان جز به محبت گشوده نمی شد،
شاخه ها که بماند دیوارها هم شکوفه زده بودند،
پرسیدم گفتند مسیرِ شکوفه ها را که دنبال کنم به تو می رسم.
دنبال کردم اما تو رفته بودی ...
و من باز از قافله جا مانده بودم!
در قافله ی تو برای یک عاشقِ پشیمان جا هست؟

Image result for ‫احرار گروپ‬‎





تاریخ : جمعه 22 اردیبهشت 1396 | 01:52 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
آمدم بگویم بی معرفت نشده ام
نه!
شاید این روزها هر از گاهی سرگرمِ همچو تویی شوم
اما هیچکدامشان برایم "تو" نمیشود..!
حالا فضای مجازی هرچه می خواهد پیشرفت کند
خاطرت جمع..!
هیچ کدامشان جای وبلاگ عزیزم را نخواهد گرفت
بار اول که سراغت آمدم فقط برای دلِ خودم بود اما کمی که گذشت ردپای دوستانی پیدا شد
و حالا هرروز این ردِپاها کمرنگ تر میشود ... :(
اما خیال برت ندارد که بی خیالِ تو میشوم..
فقط در تکاپوی این روزها پیِ آرامشی تمام نشدنی می گردم
و فراموش نکردم که تو یادگارِ روزهایی هستی که آرامشِ گمشده ام را یافتم.

Image result for ‫instagram حدیث بندگی‬‎

دل نوشت : دعا می کنم عاشق شوید؛ عاشقِ او و هرآنچه به رنگِ اوست..
دعا کنید مولایمان بیاید و به همه ی دل گرفتگی هایمان خاتمه دهد ... :(
برای آرامشِ دلم دعا کنید



تاریخ : شنبه 7 اسفند 1395 | 10:50 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل
از کربلا که می آیی همه چیز فرق می کند ...حالا این یکی را شاید "زیارت رفته ها" بهتر بدانند
از کربلا که می آیی ...آرام تر می شوی و صبورتر؛ آرام تر می شوی چون می دانی یک رفیقِ شفیقِ قدیمی داری که هوایت را دارد که فراموشت نمی کند
از کربلا که می آیی بی قرارتر می شوی ...بیِ قرارِ گناهانت .. عذابِ وجدانت بیشتر می شود ...خیلی بیشتر ...
بیشتر به گناهانت فکر می کنی و بیشتر به خودت تلنگر می زنی!
بیشتر در خودت فرو می زوی و تنهایی و خلوت را به خیلی از کارها ترجیح می دهی ...
از کربلا که می آیی بزرگتر می شوی ...
دعا می کنم "کربلا نرفته ها" زودتر کربلایی شوند
خدا می داند از وقتی آمدم بی قرارم ...بی قرارِ بی قرار ...دلم را جا گذاشتم و آمدم ...
حالا نشسته ام منتظر براتی دیگر از دستِ خودش ...
باورم نمی شود ...خوشا به حالتان زائران کرب و بلا...یعنی ممکن است مهدیِ زهرا را در یکی از موکب ها ببینید...


Image result for ‫اربعین کربلا‬‎


تاریخ : جمعه 28 آبان 1395 | 06:35 ب.ظ | نویسنده : بهارنارنج | حرفِ دل

تعداد کل صفحات : 6 :: 1 2 3 4 5 6

  • paper | ترفند سرگرمی | سی پی
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    تک اسکین - قالب و ابزار وبلاگ
    شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات