اضافه کاری های یک خودکار قرمز بی رنگ ...

*** اینجا تعطیل نیست. فقط فعلا به خونه ی دیگه ای اثاث کشی کردیم :))) ***

لینک عکسا

http://upcity.ir/images/31806910112645472810.jpg


http://upcity.ir/images/45377649756279298627.jpg


[ 1399/08/18 ] [ 15:44 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


خوبم و امیدوارم همه خوب باشند. این در حال حاضر تمام حرف من است.



[ 1398/08/19 ] [ 18:54 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


۱۳۹۷



[ 1397/01/10 ] [ 23:44 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


1396

حیف نیس 1395 اینجا پست نداشته باشیم؟ بلی بلی حیف است. دی: 

+ نوروزتون مبارک. سال نوتون خوش :)))


[ 1395/12/30 ] [ 16:52 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


کلبه ی. قدیمی. عزیز. من!

چقققققدر دوست دارم اینجا رو! 


+ و هنوز خوندن این دیوارها، هرروز و هرسال، چقدر قشنگ تر و خوشحال کننده تر از قبله... 


[ 1394/10/24 ] [ 18:54 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


و به همین زودی نوروز 93 !

خوبه! خوبه که هرچند وقت بتونی برگردی و با خاطرات خوب قدیمیت رو به رو بشی...
مثلا یه کلبه ای داشته باشی مال خودت، که همه جا رو در و دیوارش یادگاری های دوستات باشه و تو هرجا رو که نگاه میکنی یه خاطره خوب یادت بیاد... اینجا ، اونجا ، این پست، پست های قبلی ! کلی دست خط قدیمی ... کلی خاطره خوب... کلی لبخند... 

+ واسه شانتی که خیلی چیزا به من داد ...
:)


+ اینبار به پیشنهاد شقایق!
+ حالتون خوبه بچه ها؟! :)
+ بچه ها میگم ، به نظرتون میشه این دم عیدی یه دید و بازدید وبلاگی هم با دوستای قدیمی که حالا کمتر وب میان راه بندازیم؟! ;)


[ 1392/12/27 ] [ 23:00 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


و به همین زودی مرداد!

همگی خوبید؟! :)))


+ پیشنهاد باز کردنشو زهرا داد! :)
+ زیاد اینجا نمیمونیم ها! این چندوقته فِرِدی رفقاشو ورداشته آورده اینجا،نمیخوام زیاد مزاحمش بشیم! دی:
+ شانتی،تا فردا .


[ 1392/05/25 ] [ 23:08 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


[ ... ]

«سالاد لغات»

+ روانشناسی



...........................



+ اخلال در ارسال پست دیگه چه کوفتِ زهرماریه؟! بعد عمری خواستیم آپ کنیما. اَه اَه اَه .




پایان نوشت : به زودی درِ این وبلاگ تخته میگردد...
خیلی بعدا نوشت : ولی خب تخته اس دیگه! فولاد که نیست نشه دوباره بازش کرد! دی:


[ 1391/11/6 ] [ 23:04 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


آآه

کتاب « اندیشه اسلامی 2 » تالیف آقایان حسین عزیزی و علی غفار زاده مسخره ترین ، بیخاصیت ترین و اعصاب خوردکن ترین کتابی است که میتوان در رابطه ی با اسلام ، اندیشه و تعقل نوشت .
                                                                                                                          و من الله توفیق

پــــــویــــــا (ره) سنه یک هزار و سیصد و نود و یک ساعاتی پس از امتحان اندیشه 2



[ 1391/11/2 ] [ 23:10 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


در باب کوزه گر و کوزه شکسته...

یه کتاب رفرنسی داریم نویسنده اش یه آقای امریکاییه (فیل+ترمون نکنن؟! :O)  استاد دانشگاهه ، دکترای حرفه ای و تخصصی اپتومتری داره و عضو انجمن جراحان چشم آمریکاست. این آقا چشم راستش حدود 9 نمره و چشم چپش حدود 11 نمره نزدیک بینه (دو تا چشم آستیگمات) ، کاتاراکت دوتا چشمشو عمل کرده و یه چشمش هم دچار پارگی پرده شبکیه شده که اونم عمل کرده . بعد اینارم که گفتم خودش تو کتابش آورده ها! از چشم خودش به عنوان کیس استفاده کرده ! « ...in my own left eye » هیچی دیگه! من موندم کتابشو بخونم ، نخونم ، چیکار کنیم بالاخره با این مورد؟! :|



+ یه بارم پارسال همینطوری کبریتو انداختم تو سطل آشغال،وقتی برگشتم نصف پلاستیک زباله سوخته بود ...

+ تسلیت میگم فائزه ی عزیز


[ 1391/10/30 ] [ 15:21 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


اختلاط میکنیم!

آقا من الان مطلب دونم خشکیده ، بخوام فکر هم بکنم خوابم میگیره! این پست آزاده! تو نظرات این پست هرکی هرچی دلش میخواد بگه! بگید دور همی با هم باشیم :)) اگه کسی یه موضوع خاصی هم پیش آورد که چه بهتر! 

آقا به درک اصلا! کامنت تبلیغاتی هم آزاده! چی میخواید دیگه؟! دی:



+ اگه میدونستم اینقد حرفم خریدار داره به جای تبلیغات یه چیز دیگه میخواستم! والّا به قرعان :|
+ تازه 9 تا هم لینک تبلیغاتی اومده واسم!! :O :|
+ عاجزانه از میهن بلاگ تقاضا دارم شکلک های کامنت رو به ما برگردونه!  :|
+ چه خبره هی لینک تبلیغاتی میاد؟! :| غلط کردم اصلا آقا! خوبه؟! ول میکنی ماجرا رو؟! :|
+ به خدای کعبه امتحان دارم! :|
+ برمیگردم...


[ 1391/10/13 ] [ 02:15 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


:|

شبکه استانی بازی ابومسلم
شبکه 3 بازی پرسپولیس
شبکه 2 سریال
شبکه 4 فیلم 
شبکه 1 اخبار 
همه شونو هم میخواد همزمان ببینه ! :|

 بابا بذار یکیشو عین بچه آدم ببینیم دیگه!
 هیسسس ... سس... بذار ببینم چی میگن ... 
 ... بابا!! بزن 3 دیگه !
 هیسسسس! نگاه ببین این آقاهه چه ...
 بااااابااااا! سههه ...
 اوه اوه ساکت ... نگاه تو دارغوز آباد زلزله اومده ... نچ نچ نچ ...
 بااااااااااباااااا!! :|
 زهر مار بابا!
 :|
 دی:

+ یادش بخیر ... چند وقته دیگه تلویزیون نمیبینم؟!
+ این پُست، به نام پدر...


[ 1391/10/11 ] [ 00:16 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


اصل نسبیت

یک . پسر و دختری عاشق هم ان. دختر پول فوری لازم داره،چون شهریه دانشگاشو که از باباش گرفته بود خرج کرده و الان حتما باید بپردازه. دوست آقای عاشق،تو کارش شکست خورده و طلبکارا افتادن دنبالش.اونم نیاز فوری به کمک دوست چندین و چندساله اش داره.
دو . پسر ،عاشقه ،بنابراین پول مورد نیاز عشقشو تهیه میکنه و بهش میده. دوست آقای عاشق حق داره ناراحت باشه،چون دوستی چند ساله اش نادیده گرفته شده. همه اون وقتایی رو یادش میاد که همین آقای عاشق تو کارش درمونده بود و آقای دوست زیر بال و پرش رو گرفت تا رسید به اینجا. آقای عاشق خیلی نامرده.
سه . پسر ، آدم بامعرفتیه. نمیتونه خواری دوستشو ببینه،پس پول مورد نیاز دوستشو بهش میده و از مخمصه درش میاره. خانم عاشق حق داره ناراحت باشه،چون عشقش نادیده گرفته شده. این آقا مرد زندگی نیست و اصلا لایق این عشق نبوده. آقای عاشق خیلی پست و بیشعوره.
چهار . آقای عاشق یه آدم خیلی معمولیه . آقای عاشق هم درد ها و مشکلات خودشو داره . عاشق هست،دوست خوبی هم هست،اما نه نامرده،نه پَست و نه بیشعور .


+ فرا رسیدن هفته جزوه ها و انتشارات رو به تمام دانشجویان گرامی و احتمالا دانش آموزان تبریک و تسلیت عرض میکنم! :|
+ اولین تریلر رسمی آلبوم خاطرات مبهم رضا یزدانی منتشر شد... تکه! تک!


[ 1391/10/6 ] [ 08:52 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


21 December

با عرض سلام و خسته نباشید، فرا رسیدن 21 دسامبر 2012 ، این روز بزرگ رو به همه هم میهنان خودم تبریک عرض میکنم و امیدوارم در دنیای جدید - اگه زنده بودید البته - حال و روز خوشی داشته باشید . به تازگی تصویر عجیبی در دنیای اینترنت پخش شده که به سرعت هم در حال دست به دست شدن هست و گفته میشه مربوط به دقایقی پیش از مرگ نوسترآداموس هستش .این عکس تا الان جنجال های زیادی رو بین مفسران و تاریخ شناسان به پا کرده و گفته میشه کلید حل معمای « 2012 آری یا نه » هست. مفسران تفسیر دقیق این تصویر رو به 22 دسامبر(در صورت وجود) موکول کردن اما گفته میشه به احتمال زیاد حالت خاص این چهره به پیش بینی 2012 و واکنش مردم قرن 21 مربوط میشه اما تا سپری نشدن 21 دسامبر نمیشه در این مورد نظر قطعی داد. این عکس رو با هم دیگه میبینیم. ما هرگونه نتیجه گیری رو به خودتون واگذار میکنیم. «لینک»


+ میگن این قضیه 2012 و اینا ،همه اش زیر سر این احمقه! «لینک» دی:

+ اینا همه به کنار! یلدا مبارک ... :))

خیلی گُلید! همه تون!


[ 1391/10/1 ] [ 00:00 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


کافه رویا

فکر میکنم باید دم دمهای صبح بوده باشد. تقریبا همه اجزای صورت را درآورده بودم و فقط مانده بود چشم ها. همیشه با کشیدن چشم مشکل داشته ام. همیشه همه شان یک جور درمی آمدند و خب طبیعیست که هر چشمی به همه جور قیافه ای نمی آید. بارها سعی کردم . از روی خیلی از پرتره های معروف کشیدم اما باز هرگاه سعی کردم چشمی بکشم که مال خودم باشد به بن بست خوردم . شاید به این خاطر که من هرگز نقاشی را به صورت حرفه ای دنبال نکرده ام. همیشه برایم فقط یک نوع سرگرمی بوده و اگرچه از راه نقاشی گه گداری پولی هم به جیب زده ام،اما هرگز نقاشی حرفه ی من نبوده است.بگذریم. لابد می توانید تصور کنید که صورت یک انسان بدون چشم چیز مخوف وحشت آوریست. من تصمیم گرفته بودم که بالاخره برای یک بار هم که شده چشمی بکشم که با همه چشم هایی که تا به حال کشیده ام متفاوت باشد و هر کار میکردم نمیشد. ده ها و صدها چشم را روی کاغذهای جداگانه ای کشیده بودم که تقریبا همه شان یک شکل بودند. این مشکل من بود. از اتاق بغلی صدای موسیقی ملایمی می آمد. نفهمیدم کی شروع شده بود. موسیقی بسیار آشنایی بود که هرچه به ذهنم فشار می آوردم یادم نمی آمد کی و کجا آن را شنیده ام. تنها همسایه ی دیوار به دیوار من آن موقع جوانی تقریبا 20 – 25 ساله بود . بهش می خورد دانشجو باشد. تقریبا هر روز صبح از خانه اش میزد بیرون و حوالی عصر برمیگشت. این را حدس زده بودم. اسمش را نمیدانستم. درحقیقت ما هنوز با همدیگر صحبت هم نکرده بودیم. 4 ماه بود که من در این خانه ی جدید ساکن شده بودم و در این مدت جز صاحب خانه ام که یک پیرزن مهربان حدودا 60 ساله است کسی به دیدنم نیامده بود. در طول مدت این 4 ماه فقط هرگاه نیاز بوده برای خرید مایجتاج روزانه بیرون میرفتم. بهرحال فکر میکنم برای کسی مثل من این نوع زندگی مناسب ترین نوع زندگی باشد. آرام ، بی دغدغه و بیخیال. خانواده ام فکر میکنند من در این شهر درس میخوانم و خب جز خرج ماهانه که پدرم برایم میفرستد من هم ازشان چیز بیشتری نمیخواهم.
 این را میگفتم. تو کار نقاشی مانده بودم و صدای موسیقی عجیبی که می آمد هم بیشتر بر بیحوصلگی و خستگی ام افزوده بود. نمیدانم دقیقا چه موقع بود که خوابم برد اما حول و حوش ظهر که از خواب بیدار شدم با صحنه ی عجیبی مواجه شدم. زیباترین چشم هایی که به عمرم دیده بودم حالا روی صورتِ نقاشی بود . در اتاق را کنترل کردم. قفل بود و مطمئن بودم باز نشده است. همه چیز برایم عجیب و غیر منتظره بود. در واقع این قضیه مانند تکه سنگی بود که حوضچه ی آرام زندگیم را به تلاطم در آورده بود. قدرت نگاه کردن به نقاشی را نداشتم. چشمها گویی دروازه هایی به تاریک ترین نقاط روحم بودند که با هرنگاهشان سر و صدای درونم کل سرم را پر میکرد. صدای خنده می آمد،صدای گریه،صدای بازی،صدای فریاد و صدای آن موسیقی و تمام صداهایی که بتوانید تصورش را بکنید. همه اینها فقط در چند ثانیه رخ داد. روی نقاشی را پوشاندم و همانجا رهایش کردم. هنوز زمان زیادی به پایان روز مانده بود. در اتاق بغلی را زدم. کسی باز نکرد.مطمئن بودم که این قضیه یک جوری به جوانک ربط پیدا میکند و نگران بودم که نکند کلید اتاقم را داشته باشد. به ملاقات پیرزن صاحب خانه ام رفتم. مرا به گرمی درون خانه اش پذیرفت و با قهوه و شیرینی ازم پذیرایی کرد. زن مهربانی بود. پرسیدم آیا جز ما دو نفر کس دیگری نیز کلید آن خانه را دارد یا نه . گفت نه و چون بعد از رفتن هر مستاجری قفل را عوض میکند بعید است کس دیگری هم داشته باشد.از حالت پریشانم فکر کرد اتاقم را دزد زده است. حالی اش کردم که نه و بعد قضیه را برایش شرح دادم چون آدم مهربانی بود و یک جورهایی ته دلم دوستش داشتم . گفتم احتمال میدهم قضیه مربوط به همسایه ی کناری ام باشد. همان پسر جوانی که ... و نتوانستم ادامه بدهم چون فکر کردم هیچ چیز خاصی راجع به آن پسر نمیدانم. پیرزن اول با تعجب نگاهم کرد بعد کم کم گوشه های لبش بالا رفت و شروع به خندیدن کرد. به شوخی گفت درست است که پیر شده ام اما هنوز آن قدر ها حافظه ام ضعیف نیست. فکر کرده بود دارم شوخی میکنم. با جدیت گفتم شوخی ای درکار نیست و بعد که خنده اش متوقف شد گفت که نمیفهمد از چه کسی صحبت میکنم. من گفتم جوانی حدودا هم سن و سال خودم است،و بهش میخورد دانشجو باشد. تنها اطلاعاتی که داشتم. پیرزن گفت که آن اتاق دوماه است که خالی است و بعد چون خودش هم شک کرده بود راضی شد با هم برویم و آن اتاق را چک کنیم. کلیدهایش را برداشت و نیم ساعت بعد آن جا بودیم.همه جا را گرد و خاک گرفته بود.اتاق خالی از اسباب و اثاثیه بود و از تارهای عنکبوت گوشه دیوار میشد فهمید که مدت هاست کسی آنجا زندگی نکرده است. همه اش همین بود. از پیرزن معذرت خواستم و او را تا خانه اش همراهی کردم. در راه برگشت در تمام طول مسیر آن موسیقی درون گوشم میپیچید. چقدر آشنا بود. آشنا بود.آشنا بود. غرق فکر بودم که کسی از پشت سر صدایم زد. دختر جوانی بود. یک لحظه یادم آمد. خودش بود. برگشتم. غریبه بود . کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت : از جیبتان افتاد.



....................



+ من و شب یلدا و وبلاگ و اینترنت و فیلم و فوتبال منیجر و شام یه نفره و قهوه و کنفرانس شنبه (که بیخیالش باد دی:) و آهنگ های بی نظیر رضا یزدانی :))
+ آق رضا دمت گرم خدایی!


[ 1391/09/27 ] [ 13:56 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


آهنگ نوشت

...
اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد

قفس افتاد و شکستو، آینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم

دردم از اینه که عمری، خودمو نشناخته بودم

تو تو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد

منه تن خسته رو حتی، یه دفعه یادت نیفتاد

حالا این قفس شکسته، راه آسمون شده باز

اما تو قفس نشستم، دیگه یادم رفته پرواز



+ آهنگ پرواز ... سیاوش قمیشی


[ 1391/09/23 ] [ 06:57 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


حلقه

انگشت دومی دست چپش را از ته قطع کرده بود . دیگر به دردش نمیخورد . ترکش کرده بود.


+ قیافه من،اون لحظه ای که دیدم تو نیم ساعت نظرای تایید نشده شده 252 تا ! (+) . قیافه ی من وقتی کامنتا رو دیدم! (+) دی:


[ 1391/09/18 ] [ 14:07 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


ای بابا

+ یعنی ها کافیه بخوای از اون ردیف ته کلاس بلند شی وسط درس بخوای بری بیرون! همه سعی میکنن بندازنت!مونده فقط یکی عین تارزان از پرده آویزون شه با یه پرواز پخشت کنه کف کلاس! 

+ آقا استاده اومد آمار گرفت که فلان دستگاه شده 120 میلیون و اون که اونجاس 300 میلیون و فلان یکی 40 میلیون و ... ! گفتم استاد اینا رو میگی از این به بعد جرات نمیکنیم به دستگاها دست بزنیم که! 
بعد یاد شازده کوچولو افتادم! اون قضیه ی حب های ضد تشنگی که میگه : « من اگر 53 دقیقه وقت اضافی داشته باشم،خوش خوشک به طرف یک چشمه میروم. » حالا هم قضیه همینه! دِ آخه من اگه اینقد پول داشتم که خوش خوشک زندگیمو میکردم عَییز من! سر نیم قرون نمره با تو کل کل نمیکردم که!  

+ میگه استاده سر کلاسشون پرسیده کی تمرینا رو حل کرده؟! (آمار) هیشکی از پسرا حل نکرده بوده (طبق معمول دیگه) . رفته بالا سر یکیشون ( مسعود) پرسیده شما حل کردی؟! ( دوتا تمرین بوده) گفته کدوم یکیو؟! استاده گفته چه فرقی میکنه؟! مسعود خان گفته فرق میکنه دیگه! استاده هم کلافه شده گفته اولیو! مسعود گفته نه! استاده گفته دومیو ؟! مسعود گفته اونم نه! دی: خدایی استاده خیلی مهارت داشته تو کنترل خشم! من بودم با شات گان کشته بودم پسره رو! دی:

+ هرجا میریم سر این انتخاب شبکه منو تو از 100 آهنگ ماندگار ایران دعواست! منو حمید هم یک ساعت گلو خودمونو جر دادیم سر این قضیه واسه همدیگه! آخرشم معلوم شد دوتامون حرفمون یکیه!  آقا اصلا نحوه انتخاب این 100 تا آهنگ اشتباهه! اونم تو ملت نظرسنجی پرور ما! چه برسه به خود لیستش! آخه آهنگی که پارسال اومده چطوری ماندگار شده من موندم! 

+اَه اَه اصلا خوش ندارم تو هر پست اینقد شکلک بذارم ها! اصلا! 




بعدانوشت: تا یکی دو روز دیگه برمیگردم! دعوا نکنید ها! فعلا :)

16 آذر ... روز دانشجو هم مبارک :))


[ 1391/09/11 ] [ 00:16 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


در باب مدرک پزشکی اقدس خانوم،همسایه زری اینا

ما ایرانیا،ملت جالبی هستیم! از خیلی جهات کلا! حالا یکیش بحث درمان و پزشکی و ایناست. اقدس خانوم ها و ننه فرنگیس ها و عمه سودابه ها و اصغر شکسته بندها و ملا نقی دعا نویس و همه و همه ادعای طب و طبابت دارن اینجا! همه شونم بلا استثنا یکی دو نفرو با شگردهای خاصص خودشون از مرگ حتمی نجات دادن! :O از زنده کردن مرده ها و مرده کردن زنده هاش بگذریم حالا... غرض اینکه کار این ملت به جایی رسیده که دیگه پزشک متخصص رو هم قبول ندارن و به نظرشون آرتی پیوتیک و لیزر و مسکّن و اینا همه کلک های این روپوش سفیدای بی همه چیزه تا دوقرون پول عرق جبین مردمو بالا بکشن! آ مثلا همون بچه کوچیکه ی معصومه خانوم ... اگه از همون دواها و جوشیده های ننه فرنگیس میخورد به یه هفته نکشیده خوب میشد... بردنش مریض خونه،دو هفته خوابوندنش آخرش هم مرد. یا مثلا صادق پسر آقا ماشالله،یا طاهره خانوم که سر زا مرد یا فلانی و فلانی و اوووووه! خدا نعلتشون کنه!
عرض میکنم حالا خدمتتون...
یه رفیقی دارم آقا طاهر. بهش میگیم سیّد.انگشت شست دست چپ این آقا طاهر ما حدود یه هفته ای میشد عفونت کرده بود. حالا قضیه ی عفونت کردنش هم جالبه! نه زیر سنگ اومده بود،نه سگ گاز گرفته بود! ، نه زخمی شده بود! از دسته ی بازی اینطوری شده بود! گیمرها بهتر میفهمن چی میگم! دکمه های جهت دسته بازیشون خراب بوده،اینم هی مجبور میشده محکم فشار بده،آق سیّد ما هم که معتاد PES12 ! اینقد دیگه فشار آورده بود به اون شست بی چاره که ناخنش تو دستش فرو رفته بود و عفونت کرده بود.رفته بود دکتر،اولش بهش دارو داده بودن،بهتر نشده بود. چندروز بعد رفته بود باز،یه دانشجوی پزشکی زده بود بدون بی حسی با سر سرنگ ناخنشو سوراخ سوراخ کرده بود تا چرکا خارج شن! (این کار حتما یه اصطلاحی داره دیگه؟! بر و بچ پزشکی! هان؟! ) میگه اولش ازش پرسیدم درد نداره؟! یه دختره بوده مثل اینکه!میگه گفت : یه ذره فقط! ... بنده خدا طاهر میگه از بس داد کشیدم همه بیمارستان جمع شده بودن ببینن چه خبره! :O .اینا رو که تو کلینیک تعریف میکرد،خانوم منشی کلینیک از قضا شنید. حالا تجربه های مشابهو داشته باش! اینم دراومد که آره،انگشت منم زیاد اینطوری میشه و پیش دکتر نرو و اینا الکیه و اذیتت میکنن فقط  و اینا،تهش اینکه من هر بار اینطوری میشه،شبا روغن سیاه! میمالم بهش ( از کجا میاری اصلا :O ) میبندمش،فردا صبح که بلند میشم ععین روز اولش! بلکی هم بهتر! :O چشای ما که چهارتا شد،هی زور زدیم نخندیم،چشای شما ها چارتا نشه حالا! مونده هنوز! هنوز نیشخند میزدیم که استاد اومد. دکتراست. یهو دیدیم اینم حرف خانومه رو تایید کرد که اه! راست میگن ایشون منم دیده ام و میشه و علتش هم به خاطر اینه که روغن سیاه چون سنگینه و وزن مولکولیش بالاست،باعث میشه چرکا رو بکشه بیرون و این قضایا ! حالا ما موندیم بخندیم یا گریه کنیم!
بعد تازه اینم بگم! چندسال پیش ( مثلا 4 سال ) من تو فوتبال افتادم رو دستم و مچ دستم پیچ خورد. مامانم منو ورداشت برد پیش یکی از اقوام دورش، قاسم( همه همینطوری صداش میکنن ) که از قدیم تو کار شکسته بندی و ایناست. به همین سوی چراغ، دستاش جادو کرد اصن! :O یه نیم ساعتی ماساژ و اینا داد،بعد هم یه چیزی داد بستم دور دستم،به دو روز نکشید مچ دستم از روز دومش هم بهتر شد! :O هزینه شم یه جعبه شیرینی بود که واسش بردیم! دی:
میخوام بگم ینی جمیعا ملت جالبی هستیم. خدا حفظمون کنه! دی:



.................



پ . ن : رفتم تو 22 سالگی... 21 سالگی؟ ...خوب بود... 7 از 10


[ 1391/08/30 ] [ 17:25 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


آهنگ نوشت

+ این صدای بی نظیر...

Remember, I will still be here
As long as you hold me, in your memory

Remember, when your dreams have ended
Time can be transcended
Just remember me

I am the one star that keeps burning, so brightly
It is the last light, to fade into the rising sun

I'm with you
Whenever you tell, my story
For I am all I've done


+ آهنگ remember اثر Josh Groban و همراهی Tanja Tzarovska
+ با صدای بــلــنـــد گوش کنید


[ 1391/08/25 ] [ 10:35 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


درخت

درخت بزرگ خسته بود. ریشه هایش توان نداشت. شاخه هایش سنگین بود. به خاطر پرنده ها امّا،هنوز ایستاده بود.


...............


+ بی ربط نوشت : پاک شد.

+ بعدا نوشت : 22 آبان، 21:30 چه بارون قشنگی داره میاد :)) . دوست داشتید آهنگ «بارون» سینا حجازی رو گوش کنید . قشنگه :))

+ ایمان و جلال دارن با همیاری هم کوکو سیب زمینی درست میکنن!بیا و ببین! آشپزخونه نیست که! صحنه ی جنگه! دی:

+ 25 آبان یک و نیم نصفه شب. میدونی! دارم آهنگای Garth Brooks رو گوش میکنم و هیچ هم واسم مهم نیست که این تیم ملی اگه یه روزی با قدرت شانس و دعا و معجزه و با اشانتیون لبخندای گَل و گشاد مسئولینش بره جام جهانی،قراره مثلا از اسپانیا « چند تا » گل بخوره! بهتر نیست دورشو خط بکشیم اصن؟! جام جهانیو میگم! آبرو ریزی هم نمیشه! بچه های ملی هم بیان اینجا PES 13 هست،یه دست میزنیم دهن ازبکستان و لبنان که سهله،دهن برزیلم سرویس میکنیم! کی به کیه؟!


[ 1391/08/20 ] [ 11:24 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


چون قافیه تنگ آید ...

+ آقا کلاس ادبیاتی که ورداشته بودم،به حد نصاب نرسید و با 8 نفر ( از حداقل 10) کنسل شد! بعد از پنج شیش هفته که تشکیل شده بود. این الان مسئله ی خوشحال کننده ای نیست ها!  چون سال بعد وسط اون همه درسای سنگین این 3 واحدی رو هم باید جا کنم و این اصلا تقصیر من نیست! نکته اش اینجاست که وسط همه ی کلاسای این ترم و شاید کلاسای کل دوران دانشگام،کلاس ادبیات تنها کلاسی بود که با علاقه سر کلاس مینشستم و دقیقا این برای دومین باره که کلاسای ادبیات من از وسط ترم یهویی تعطیل میشه!( یه بارم ترم یک)  بهرحال! دوتا کتاب ادبیات الان رو دستم مونده که احتمالا استادِ سال بعد هم یه کتاب متفاوت  معرفی میکنه و همه شون میمونن رو دستم! خریدار داره بگید،نصف قیمت میفروشم! 

+ اردوی کویرگردی دانشگاه هم به حد نصاب نرسید و اینم هیچی شد.

+ من نمیدونم این پنجره های اتوبوسا چه مرگشونه! وقتی گرمته باز نمیشن ، وقتی سردته بسته نمیشن.همه شونم اینطوری ان. یه ذره مراعات اَزیز من! دانشجوییم ها! 

+ اگه بدونید چقد این پست رو نوشتم و پاک کردم! اگه بدونید! نمیدونید که!

+ فیلم دیوانه ای از قفس پرید خیلی - خیلی! -  فیلم قشنگی بود. لینک IMDB


+ این بالایی رو ... بگید قدیمیه و کهنه است و دیده بودمش و مسخره بود و مال عهد پارینه سنگیه و یاد ژوراسیک افتادم و اینا ، نه من نه شما ها! گفته باشم! همچین آدمی ام یعنی!

+ عکسا تو کل نت پخشن. اینم محض کپی رایتش! :|


بعدانوشت: آخ آخ! علی قاهری! این وبت هم که هوتوتو!  چه کردی باز؟! 


[ 1391/08/15 ] [ 19:28 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


کتاب نوشت

ظریفی از دوستان تعریف میکرد از بسیاری از آدم های تحصیل کرده ی دور و برم پرسیدم که جزایر لانگرهانس کجاست؟ گفت باور کردنی نبود آنهایی که میدانستند میگفتند،ولی باقی به جز یکی دونفر که گفتند نمیدانیم،همه سعی کردند از اقیانوس اطلس گرفته تا مدیترانه و دریای مانش این جزایر را یک جایی بگنجانند.
باور کردنی نیست که ما ایرانی ها تا این درجه در هر امری اعم از کشاورزی، صنعت، سیاست، تا سیستم های پیچیده ی مالی بانکی،خودمان را مطلع میدانیم.دو ماشین در خیابان تصادف میکنند،ببینید چقدر آدم با چقدر اظهار نظر دورش جمع میشوند!! همه مطلع اند و همه کارشناس!

و در جای دیگر:

گوبینو دیپلمات فرانسوی در کتاب« سه سال در ایران »در مورد ایرانیان مینویسد:
«زندگی مردم این مملکت عبارت است از سر تا پا یک رشته توطئه و یک سلسله پشت هم اندازی.فکر و ذکر هر ایرانی فقط متوجه این است که کاری را که وظیفه ی اوست انجام ندهد.ارباب مواجب گماشته ی خود را نمیدهد و نوکر تا میتواند ارباب را سرکیسه میکند. از بالا گرفته تا پایین،در تمام مدارج و طبقات این ملت جز حقه بازی و کلاه برداری بی حد و حصر و بدبختانه علاج ناپذیر چیز دیگری دیده نمیشود و عجیب آنکه این اوضاع دلپسند آنان است و تمامی افراد هرکس به سهم خود از آن بهره مند و برخوردار می شوند و این شیوه ی کار و طرز زندگی روی هم رفته از زحمت آنان میکاهد و به همین دلیل کمتر کسی حاضر به تغییر این وضع است.»



+ کتاب جامعه شناسی خودمانی نوشته آقای حسن نراقی ، نشر اختران
+ این یه کتاب اجتماعیه. سیاسی نیست. مجوز هم داره! من میگم بخونیدش.


[ 1391/08/11 ] [ 20:07 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


قتل شماره 3

دومین شکست عشقی پاک نابودش کرد. کارش را ول کرد،یک ماه خانه ماند،سیگار کشید،فکر کرد،غصه خورد،مُرد. تصمیمش را گرفت. پیدایشان کرد. منتظر ماند. اول اولی،و یک ماه بعد دومی را کشت. دوتاشان را. سر هر دوتاشان هم گریه کرد. بعد خودش را معرفی کرد. دادگاه به جرم قتل و با اعتراف خودش به اعدام محکومش کرد. هیچکس راجع به احساسی که کشته شده بود حرفی نزد.

[ 1391/08/7 ] [ 12:44 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]


اتاق

سالها بود همه اضافی ها جاشان آن بالا بود.اتاقک زیر شیروانی.تابلو ها ، دست نوشته ها و جعبه ی نامه های قدیمی - که چقدر هم زیاد بودند - و لباس ها و ظرف و ظروف قدیمی و کتاب های خوانده و نخوانده و مجلات - که اشتراک ماهانه و هفتگی شان را داشت - و روزنامه ها که بی دلیل جمعشان میکرد و همه و همه جاشان آن بالا بود.دم دید نبودند. توجیهش این بود. باشند،وجود داشته باشند اما دم دید نباشند. شب ها کابوس میدید.نه هرشب.اغلب کابوسِ سرگردانی.کجا؟ نمیدانست.اغلبشان آشنا بودند و حتی گاهی به نظرش می آمد ممکن است صحنه هایی از کتاب هاش باشند. میدانست که یک چیزیش میشود و بعد با خودش میگفت که اصلا چرا نباید یک چیزیش بشود؟! چرا اصلا فکر نکند که این هم صورت طبیعیش است و اصلا باید همینطور باشد و لابد برای همه همین طور است.میدانست که نیست.قلبش پسش میزد که نیست و مغزش هشدار میداد که باید همین باشد. و گذر زمان بهش آموخته بود که حرف مغزش را جدی تر بگیرد و گرفته بود و این بود که ندیده میگرفت.آموخته بود نباید بعضی چیزها را ببیند و نمیدید.تنها زندگی میکرد.پنج سال یا همچو چیزی از مرگ همسرش گذشته بود و الان این یک واقعه ی کاملا بی اهمیت بود.مثل برگ درختان که هرپاییز می ریزد.میریزد چون باید بریزد.همین.دختری دیروز صبح در زد که در حالت طبیعیش نباید میزد. نا آشنا بود.بیست و پنج - شش ساله یا یک همچو چیزی و گفت همسایه ی جدید است و از همسایه ها شنیده بود که اگر راجع به کتاب میخواهد باید این در را بزند و زده بود.دست به سرش کرده بود که رفته بود و بهش قبولانده بود که سرش درد میکند- بدجور درد میکند- و الان نمیتواند درست جوابش را بدهد و شاید بهتر باشد وقت دیگری بیاید.دخترک رفته بود و اسمش را هم با خودش برده بود و حالا به یاد نمی آورد واین ذهنش را آزار میداد.برایش مهم نبود و واقعا هم نباید بهش اهمیتی میداد ولی فرداش که باز دختر جوان آمد و این بار دسته گلی همراه داشت هنگامی که موقع خوشامدگویی نتوانست اسم دختر را به زبان بیاورد و مکث کرد و دخترک اسمش را یاد آوری کرد- با مهربانی یاد آوری کرد- احساس کرد بهتر بود اسم دختر را میدانست. بهرحال اهمیتی نداشت و کل این قضیه چیزی بود که دیر یا زود فراموش میشد- باید فراموش میشد- و نباید بهش اهمیتی میداد. دیدارشان یک ساعت طول کشیده بود- نه بیشتر- و از کتاب صحبت کرده بودند. دختر، همسایه شان بود و دانشجوی ادبیات و چندتا خانه آن طرف تر تنها زندگی میکرد و اورا به عنوان استاد سابق ادبیات بهش معرفی کرده بودند و راهش را گرفته بود آمده بود اینجا تا آشنایی بهم برسانند.همه چیز عادی بود و همانی بود که باید باشد و دختری آمده بود که دسته گلی داشت- دسته گل خوشبویی داشت- و حالا خودش رفته بود و دسته گل درون گلدان کنار راهرو بود. آخرین برگه را هم مچاله کرد و انداخت پیش بقیه برگه های مچاله که روی مبل تل انبار شده بودند و حکایت از آخرین تلاش های بی ثمر نویسنده برای پر کردن صفحات رمانی میکردند که احتمالا هرگز نوشته نمیشد و زمان زیادی نمانده بود که برود پیش بقیه دوستان نیمه کاره اش توی جعبه ای – جعبه هایی – توی اتاق زیر شیروانی.حالا سرش درد میکرد- واقعا درد میکرد- و نمیدانست چرا باید درد کند.یک هفته بود که دختر نیامده بود و از پنجره ، کوچه خلوت به نظر می آمد و اصلا به نظر نمیرسید کسی قصد آمدن داشته باشد. سه سال پیش بود که آخرین دوستش را هم از دست داده بود و دیگر حتی جواب نامه ها را هم به اکراه مینوشت و همسایه ها هم اورا به عنوان آدم بی آزاری که روابط اجتماعی ضعیفی دارد - دلسوزانه - در جمع خودشان پذیرفته بودند و هیچکس به خودش اجازه و اجبار شکستن حریم این همسایه بی آزار را نمیداد.دوهفته گذشت و دخترک آمد و این بار با خودش کتابی از ساراماگو و چندتایی شیرینی خانگی دست پخت خودش داشت که به رسم همسایگی و دوستی آورده بود.شیرینی ها خوشمزه بودند و کتاب ساراماگو – «کوری» را – مرد خوانده بود – دوسه بار- و تو کتابخانه اش بود ولی از دخترک خواست کتاب را پیشش امانت بگذارد و گفته بود مشتاق است آن را بخواند.ته دلش میدانست چرا کتاب را خواسته،ولی با این وجود چیزی ته مغزش اذیتش میکرد که دلیلی ندارد خواستار دیدار مجدد دختر باشد و حداقل در حالت طبیعیش نباید این طور باشد. اوایل هفته ی بعد بود که وسط سردردهای جدیدی که دامنش را گرفته بود و پاک از کار و زندگی انداخته بودش نامه ای رسید که آدرس فرستنده نداشت و فقط پشت پاکتش نام و آدرس او بود.دختر بود و گفته بود که از دانشگاه مرخصی گرفته و خانه اش را عوض کرده و خواسته بود عذر بخواهد که مجبور شده بی خداحافظی برود و کتاب را – کوری را – خواسته بود به عنوان یک هدیه از او بپذیرند و برایش آرزوی سلامتی کرده بود و فقط همین بود.دست خط خوبی داشت و نامه بوی خوبی میداد که نمیدانست مال جوهر یا مال چیز دیگریست.چیزی ته دلش تکان خورده بود که ظاهرا نباید میخورد و کمی اذیت شده بود و بعد باهاش کنار آمده بود – تصمیم گرفته بود کنار بیاید – و نامه را گذاشته بود لای کتابی که از دخترک حالا هدیه گرفته بود.شب کتاب را با تل داستان های نیمه کاره اش گذاشت داخل جعبه ای و سعی کرد همه چیز را فراموش کند و همه را برد بالا گذاشت توی اتاقک زیر شیروانی که تقریبا پر شده بود و جعبه ی جدید درست جلوی در جا گرفت طوری که در که به داخل باز شده بود به زحمت بسته شد. بعد دستهایش را که پر گرد و خاک بود تکاند و آمد لب تخت خواب نشست و متوجه شد که امشب هیچ حال کتاب خواندن پیش از خواب- که خیلی وقت بود قطع نشده بود – را ندارد و سرش درد میکند و بهتر است بخوابد و خوابید.هیچ سر و صدایی بلند نشد- صدایی که بیدارش کند- همه چیز در سکوت رخ داد و درست نیمه شب بود که سقف اتاقش زیر بار سنگین همه ی آن چه دیده نمیشد شکست و نویسنده را زیر خروارها کاغذ و چوب و فلز مدفون کرد و بعد پرِ گنجشکی در هوای گرد آلود اتاق چرخید و چرخید و چرخید و آخر سر روی «کوری» ژوزه ساراماگو آرام گرفت.



[ 1391/08/1 ] [ 01:04 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]