*** اینجا تعطیل نیست. فقط فعلا به خونه ی دیگه ای اثاث کشی کردیم :))) ***


 
 

 آقا اصلا نحوه انتخاب این 100 تا آهنگ اشتباهه! اونم تو ملت نظرسنجی پرور ما! چه برسه به خود لیستش! آخه آهنگی که پارسال اومده چطوری ماندگار شده من موندم!
  آقا اصلا نحوه انتخاب این 100 تا آهنگ اشتباهه! اونم تو ملت نظرسنجی پرور ما! چه برسه به خود لیستش! آخه آهنگی که پارسال اومده چطوری ماندگار شده من موندم! 


 چون سال بعد وسط اون همه درسای سنگین این 3 واحدی رو هم باید جا کنم و این اصلا تقصیر من نیست! نکته اش اینجاست که وسط همه ی کلاسای این ترم و شاید کلاسای کل دوران دانشگام،کلاس ادبیات تنها کلاسی بود که با علاقه سر کلاس مینشستم و دقیقا این برای دومین باره که کلاسای ادبیات من از وسط ترم یهویی تعطیل میشه!( یه بارم ترم یک)
 چون سال بعد وسط اون همه درسای سنگین این 3 واحدی رو هم باید جا کنم و این اصلا تقصیر من نیست! نکته اش اینجاست که وسط همه ی کلاسای این ترم و شاید کلاسای کل دوران دانشگام،کلاس ادبیات تنها کلاسی بود که با علاقه سر کلاس مینشستم و دقیقا این برای دومین باره که کلاسای ادبیات من از وسط ترم یهویی تعطیل میشه!( یه بارم ترم یک)  بهرحال! دوتا کتاب ادبیات الان رو دستم مونده که احتمالا استادِ سال بعد هم یه کتاب متفاوت
 بهرحال! دوتا کتاب ادبیات الان رو دستم مونده که احتمالا استادِ سال بعد هم یه کتاب متفاوت  معرفی میکنه و همه شون میمونن رو دستم! خریدار داره بگید،نصف قیمت میفروشم!
 معرفی میکنه و همه شون میمونن رو دستم! خریدار داره بگید،نصف قیمت میفروشم! 


 چه کردی باز؟!
 چه کردی باز؟! 
سالها بود همه اضافی ها جاشان آن بالا بود.اتاقک زیر شیروانی.تابلو ها ، دست نوشته ها و جعبه ی نامه های قدیمی - که چقدر هم زیاد بودند - و لباس ها و ظرف و ظروف قدیمی و کتاب های خوانده و نخوانده و مجلات - که اشتراک ماهانه و هفتگی شان را داشت - و روزنامه ها که بی دلیل جمعشان میکرد و همه و همه جاشان آن بالا بود.دم دید نبودند. توجیهش این بود. باشند،وجود داشته باشند اما دم دید نباشند. شب ها کابوس میدید.نه هرشب.اغلب کابوسِ سرگردانی.کجا؟ نمیدانست.اغلبشان آشنا بودند و حتی گاهی به نظرش می آمد ممکن است صحنه هایی از کتاب هاش باشند. میدانست که یک چیزیش میشود و بعد با خودش میگفت که اصلا چرا نباید یک چیزیش بشود؟! چرا اصلا فکر نکند که این هم صورت طبیعیش است و اصلا باید همینطور باشد و لابد برای همه همین طور است.میدانست که نیست.قلبش پسش میزد که نیست و مغزش هشدار میداد که باید همین باشد. و گذر زمان بهش آموخته بود که حرف مغزش را جدی تر بگیرد و گرفته بود و این بود که ندیده میگرفت.آموخته بود نباید بعضی چیزها را ببیند و نمیدید.تنها زندگی میکرد.پنج سال یا همچو چیزی از مرگ همسرش گذشته بود و الان این یک واقعه ی کاملا بی اهمیت بود.مثل برگ درختان که هرپاییز می ریزد.میریزد چون باید بریزد.همین.دختری دیروز صبح در زد که در حالت طبیعیش نباید میزد. نا آشنا بود.بیست و پنج - شش ساله یا یک همچو چیزی و گفت همسایه ی جدید است و از همسایه ها شنیده بود که اگر راجع به کتاب میخواهد باید این در را بزند و زده بود.دست به سرش کرده بود که رفته بود و بهش قبولانده بود که سرش درد میکند- بدجور درد میکند- و الان نمیتواند درست جوابش را بدهد و شاید بهتر باشد وقت دیگری بیاید.دخترک رفته بود و اسمش را هم با خودش برده بود و حالا به یاد نمی آورد واین ذهنش را آزار میداد.برایش مهم نبود و واقعا هم نباید بهش اهمیتی میداد ولی فرداش که باز دختر جوان آمد و این بار دسته گلی همراه داشت هنگامی که موقع خوشامدگویی نتوانست اسم دختر را به زبان بیاورد و مکث کرد و دخترک اسمش را یاد آوری کرد- با مهربانی یاد آوری کرد- احساس کرد بهتر بود اسم دختر را میدانست. بهرحال اهمیتی نداشت و کل این قضیه چیزی بود که دیر یا زود فراموش میشد- باید فراموش میشد- و نباید بهش اهمیتی میداد. دیدارشان یک ساعت طول کشیده بود- نه بیشتر- و از کتاب صحبت کرده بودند. دختر، همسایه شان بود و دانشجوی ادبیات و چندتا خانه آن طرف تر تنها زندگی میکرد و اورا به عنوان استاد سابق ادبیات بهش معرفی کرده بودند و راهش را گرفته بود آمده بود اینجا تا آشنایی بهم برسانند.همه چیز عادی بود و همانی بود که باید باشد و دختری آمده بود که دسته گلی داشت- دسته گل خوشبویی داشت- و حالا خودش رفته بود و دسته گل درون گلدان کنار راهرو بود. آخرین برگه را هم مچاله کرد و انداخت پیش بقیه برگه های مچاله که روی مبل تل انبار شده بودند و حکایت از آخرین تلاش های بی ثمر نویسنده برای پر کردن صفحات رمانی میکردند که احتمالا هرگز نوشته نمیشد و زمان زیادی نمانده بود که برود پیش بقیه دوستان نیمه کاره اش توی جعبه ای – جعبه هایی – توی اتاق زیر شیروانی.حالا سرش درد میکرد- واقعا درد میکرد- و نمیدانست چرا باید درد کند.یک هفته بود که دختر نیامده بود و از پنجره ، کوچه خلوت به نظر می آمد و اصلا به نظر نمیرسید کسی قصد آمدن داشته باشد. سه سال پیش بود که آخرین دوستش را هم از دست داده بود و دیگر حتی جواب نامه ها را هم به اکراه مینوشت و همسایه ها هم اورا به عنوان آدم بی آزاری که روابط اجتماعی ضعیفی دارد - دلسوزانه - در جمع خودشان پذیرفته بودند و هیچکس به خودش اجازه و اجبار شکستن حریم این همسایه بی آزار را نمیداد.دوهفته گذشت و دخترک آمد و این بار با خودش کتابی از ساراماگو و چندتایی شیرینی خانگی دست پخت خودش داشت که به رسم همسایگی و دوستی آورده بود.شیرینی ها خوشمزه بودند و کتاب ساراماگو – «کوری» را – مرد خوانده بود – دوسه بار- و تو کتابخانه اش بود ولی از دخترک خواست کتاب را پیشش امانت بگذارد و گفته بود مشتاق است آن را بخواند.ته دلش میدانست چرا کتاب را خواسته،ولی با این وجود چیزی ته مغزش اذیتش میکرد که دلیلی ندارد خواستار دیدار مجدد دختر باشد و حداقل در حالت طبیعیش نباید این طور باشد. اوایل هفته ی بعد بود که وسط سردردهای جدیدی که دامنش را گرفته بود و پاک از کار و زندگی انداخته بودش نامه ای رسید که آدرس فرستنده نداشت و فقط پشت پاکتش نام و آدرس او بود.دختر بود و گفته بود که از دانشگاه مرخصی گرفته و خانه اش را عوض کرده و خواسته بود عذر بخواهد که مجبور شده بی خداحافظی برود و کتاب را – کوری را – خواسته بود به عنوان یک هدیه از او بپذیرند و برایش آرزوی سلامتی کرده بود و فقط همین بود.دست خط خوبی داشت و نامه بوی خوبی میداد که نمیدانست مال جوهر یا مال چیز دیگریست.چیزی ته دلش تکان خورده بود که ظاهرا نباید میخورد و کمی اذیت شده بود و بعد باهاش کنار آمده بود – تصمیم گرفته بود کنار بیاید – و نامه را گذاشته بود لای کتابی که از دخترک حالا هدیه گرفته بود.شب کتاب را با تل داستان های نیمه کاره اش گذاشت داخل جعبه ای و سعی کرد همه چیز را فراموش کند و همه را برد بالا گذاشت توی اتاقک زیر شیروانی که تقریبا پر شده بود و جعبه ی جدید درست جلوی در جا گرفت طوری که در که به داخل باز شده بود به زحمت بسته شد. بعد دستهایش را که پر گرد و خاک بود تکاند و آمد لب تخت خواب نشست و متوجه شد که امشب هیچ حال کتاب خواندن پیش از خواب- که خیلی وقت بود قطع نشده بود – را ندارد و سرش درد میکند و بهتر است بخوابد و خوابید.هیچ سر و صدایی بلند نشد- صدایی که بیدارش کند- همه چیز در سکوت رخ داد و درست نیمه شب بود که سقف اتاقش زیر بار سنگین همه ی آن چه دیده نمیشد شکست و نویسنده را زیر خروارها کاغذ و چوب و فلز مدفون کرد و بعد پرِ گنجشکی در هوای گرد آلود اتاق چرخید و چرخید و چرخید و آخر سر روی «کوری» ژوزه ساراماگو آرام گرفت.