توجه : این یک پست ثابت است،مطالب وبلاگ در پایین قرار دارند. با سلام از این پس می توانید با دوبار کلیک کردن بر روی کلمات معنی کلمات را دریافت کنید. شما می توانید برای دریافت معنی کلمات دشوار از این واژه یاب استفاده نمایید از شما عزیزان خواهش می کنم اگر هرگونه مشکلی در اجرای این برنامه(واژه یاب) یا هر قسمتی از وبلاگ وجود داشت آن را حتما با مدیران وبلاگ در میان بگذارید تا ما در رفع آن بر آییم. توجه : این یک پست ثابت است،مطالب وبلاگ در پایین قرار دارند.
تا سحر ای شمع بر بالین من کام امیدم بخون آغشته شد گریه و فریاد بس کن شمع من جز توام ای مونس شبهای تار همدم من ، مونس من، شمع من اندر این زندان، من امشب، شمع من
امشب از بهرخدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بردل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
تیرهای غم چنان بر دل نشست
کاندر این دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست
آه! ای یاران به فریادم رسید
ورنه امشب مرگ بفریادم رسد
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه
ورنه امشب مرگ بفریادم رسد
بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش
قصّه ی بی تابی دل پیش من
بیش ازین دیگر مگو خاموش باش
در جهان دیگر مرا یاری نماند
زآن همه یاران بجز دیدار مرگ
با کسی، امید دیداری نماند
جز تواَم دراین جهان غمخوار کو؟
واندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من، وای بر من، یار کو؟
دست خواهم شستن ازاین زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتم زنجیرهای بندگی
دکتر علی شریعتی
**29 خرداد سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی**
شراب تلخ.. فاضل نظری غزل
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست! چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟ اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب! شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
هستی چه باشد.. رهی معیری غزل هستی چه باشد؟ آشفته خوابی نخل محبت، پژمرده شد، کو؟ در بحر هستی، ما چون حبابیم از هجر و وصلم، حاصل همین بود ما از نگاهت مستیم ور نه از داغ حسرت حرفی چه گوید؟ دیدم رهی را، می رفت و می گفت
نقش فریبی، موج سرابی
فیض نسیمی، اشک سحابی
جز یک نفس نیست، عمر حبابی
یا انتظاری، یا اضطرابی
کیفیتی نیست، در هر شرابی
نا کامیابی، با کامیابی
هستی چه باشد، آشفته خوابی
شب که سازد غم آغوش تو بی تاب مرا غنی کشمیری غزل
شب که سازد غم آغوش تو بی تاب مرا تا زبان چون قلم از کام نیاید بیرون سوی مسجد ندهد نفس بدم راه هنوز آب تیغت چو گذر در دل مجروح کند دهر،نا امن چنان گشته که چون مردم چشم
گر بود فرش ز مخمل،نبرد خواب مرا
یک دم این چرخ سیه کاسه نداد آب مرا
گرچه از بار گنه ساخت چو محراب مرا
بخیه چون موج شود، زخم چو گرداب مرا
تا در خانه نبندم ، نبرد خواب مرا
قرار عماد خراسانی غزل
عشق نه عشق است گر بلا و غمش نیست حیرتم آید که در زمانه چهدارد بیرخت اردیبهشت،زشت بُود زشت دیدهام آن زلف بیقرار و از آن شب گرمی بزمم ز آه سوختگان است آنچه دلم شکوه دارد از سرِ زلفت چشم عماد است و طاق ابروی جانان
شکوه ندارم که دل قرار ندارد
بِه که بسوزد دلی که یار ندارد
می نه که شور و شر و خمار ندارد
آنکه به کف طرّهی نگار ندارد
هر که ندارد گلی،بهـار ندارد
بی سر زلفت دلم قرار ندارد
خام در این بارگاه،بار ندارد
هیچ کس از جور روزگار ندارد
نیست غم ار طاق زرنگار ندارد
هم آشیان هوشنگ ابتهاج(سایه) غزل
هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه یخورشید در زبان من است
اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است
نمی رود ز سرم این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان من است
بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است
حکایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت
هنوز این همه آغاز داستان من است
بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تو در کمان من است
اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است
زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی که در گرو حسن جاودان من است
به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است
تو همچو صبحی و من.. حافظ غزل تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست بر آستان مرادت گشادهام در چشم چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله غلام مردم چشمم که با سیاه دلی به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
وزن : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
کس این کرشمه نبیند که من همینگرم
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
به سینه می زندم سر... حسین منزوی غزل به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز تو را ز جرگــــهی انبوه خاطرات قدیمی تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک "دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است
وزن عروضی : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن
دلــی کــــه کرده هـوای کرشمههای صدایت
کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسههایت
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
نمیکنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !
شرم یاسر شاهد خطیبی غزل قدری بخند ، سایه ی غم از فضا بگیر نامحرمم ؛ قبول گناهش به پای من آغوش از تب هیجان پر بکن ، و بعد دست خودت که نیست ، به هر شیوه دلبری بی تو تمام دلخوشی ام شعر مانده است
وزن عروضی: مفعول فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن
این شرم را رها کن و دست مرا بگیر
اندازه ی دو بوسه امان از خدا بگیر
از پشت سر بیا و مرا بی هوا بگیر
سر تا به پای عشوه ی خود را طلا بگیر
این هم تمام دار و ندارم...بیا بگیر
می رود بالا حسین جنتی غزل چتر ها در شرشر دلگیر باران می رود بالا من تماشا می کنم غمگین و با حسرت خیابان را گشته ام میدان به میدان شهر را هر گوشه دردی هست خواجه در رویای خود از پای بست خانه می گوید درد من هر چند درد خانه و پوشاک ارزان نیست گاه شب ها بعد کار سخت و ارزان خواب می بینم جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی فکر من آرام از طول خیابان می رود پایین
وزن عروضی : فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فع(؟)
فکر من آرام از طول خیابان می رود بالا
یک نفر در جان من مست و غزل خوان می رود بالا
ارتفاع دردها از پیچ شمیران می رود بالا
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می رود بالا
با بهای سکه در بازار تهران می رود بالا
پول خان با چکمه اش از دوش دهقان می رود بالا
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا
یک نفر در جان من اما غزل خوان می رود بالا
آخرین پست ها