خــــانه ی دوست
کتاب غربت ما را مگــر ،خدا بخرد...
صفحه نخست         تماس با مدیر         پست الکترونیک        RSS         ATOM

 

 

 

                     

 

                    

 

   هلال نو تابیده بر زلال حوض کاشی

  به به از این محراب که سجاده اش آب است و مهر ومهتاب, به سجده ماهیان.

  به به از این منبروچکاوکی که بر شاخ تر نارونگ تسبیح حق می گوید.

  اینجا سفره ی هست از عطر شب بو گسترده بر تمام وسعت شب

  حالا که برای  یک بار عقربه ی  این ساعت سر درگم همیشه جا مانده, افتاده بر این سحرگاه جادو

  بخوان موذن...

  بلکه دستم به دامان آسمان وصال دهد,به سمای صوفیانه...!

  بخوان....

  میزبان ضیافت که خدا باشد,چه دیدی , شاید این پاپتی نا سپاس سری از سرها در آورد....

  بخوان موذن!

  این حوض وآب ,چکاوک و شب بو ونارون....همگی نذر صدای تو ،

  به نیت وصل ...

 

 

 

 





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
سه شنبه 10 تیر 1393 :: نویسنده : ریحانه

                       

  به آنان که رفتند تا ما زیبا زندگی کنیم و برای شما که مردانه و زیبا جنگیدید....

  که آراممان می کند غیرت وتعصبتان... 
  که آراممان می کند فریاد ایران ایران سکوها , این همدلی و همبستگی و عشق. 

  که آرامش است نام ایران ؛

  حال حتی اگربگویند تلخی شکست را تجربه کردیم ,ما صدر نشین جدول عشق هستیم و مدال طلایی

  غیرت را بر سینه زدیم....

                                                             

 


 

  از یاد بردند عابران ترانه کوتاه سلام را

  خورشید از دنده ی چپ بلند شد وما عشق را از زیر قرآن ردکردیم...!


  هرچند که خنجر دردِ کجی دارد! ومشت دردی گره شده

  اما تورا  با گلوله زدند ,تا من دردت را نفهمم

  عطر باروت در کسری از ثانیه ،از سینه ات رد شد

  وقتی نشان کشتی میگرفتیم... نشان وزنه برداری از یاد نبردیم گل مدال گلوله را

  زیر آسمان آبی ایستاده ایم...

  سوراخ سوراخ نیست پیراهنمان ! ومیتوانیم با تمام دندان های مان بخندیم...

 

Mazyar Fallahi – Teame Ashegh  





نوع مطلب :
برچسب ها : شاعر:آقای آخرتی،
لینک های مرتبط :
پنجشنبه 5 تیر 1393 :: نویسنده : ریحانه



این روزها ابری شده ام تا برایت شعــــر گریه کنم...

واژها ردیف می آیند تا  دلتنگی مـرا فـــــریادکنند...اما این سکوتــــ ازلیست.


میدانم بارانـــی نباشد ،بهـــاری نیست باابری ترین کرانه های دلم از تو می گویم

نمی دانم کی !کجا ! یادم نمانده است چـه شد! امـــــا دنیا بهـــشت بود

روزی که دیدمت دنیا به رنگ چشمهای تـو بود/اردیبـهشت بود


باور کن عزیز!من از سادگــی کلمات سو استـفاده  نمی کنم وکلمات از سادگی تو....نه!

اصلاً سادگی مگر همان اتفاق کوتاهی نیست که بین لبخند تو وقلب من افتاد.

باور کن ! من فقط گاهی ،از فرصت استفاده می کنم و پشت سرت از سادگی حرف می زنم

حالا که روز بــه روز این روزها، حتــی هنـــوز این روزهای من  دیگر بهشت نیست!

...

پاییزبوبود که رفتـــی!گفتم دل آسمان بی طاقت می شود ،باران می شود

اما نباریدن باران رارا چشم های  من جبران کرد،حالا درست در همین روزها باد بوی نباریدن آن روزهای آسمان را می دهد

هنوز خواب می بینم  روزی را که آسمان نبارید


قرار بود بعد رفتنت، زمان هم چیز را حل کند .....اما نه!مسئله ی نبودنت خیلی پیچیده تر از این حرفها بود

نکند دلت را لابه لای خاطرات پاییزی  من جاگذاشتی که پاییز را باهمه ی  حال هوایش خریدارم!

شاید از هُرم نگاه تو بود که دلم با هیچ دلـــــی راه نیامد... باورت می شود هنوز با بردن نامت لکنت  می گیرم !

آری تـــــوبه پاییز می مانی عــــزیز روزهـــای همیشگی من


تو پاییزی ....وحالا چقدر شهر زیبا تر است  وقتی خیابان ها را بالا می روم


در خیالی ساده فراموش می کنم نبودنت را،چادرم را روی برگهای پاییزی میکشم تا بوی تو را به خانه بیاورم واین شعر را در ذهنم مرور خواهم کرد (شیشه ی پنجره را باران شست ، از دل تنگ من اما چـــه کسی نقش تو را خواهد شست)

به نقطه می رسم سکـــــــوت می کنم/

حالا من، نبودنت ،دلتنگی ببین چه مراعات نظیر بی نظیر برای دلتنگی من ساخته ای .


ریحــانه





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
پنجشنبه 2 آبان 1392 :: نویسنده : ریحانه

 

 

                                         

 

 

شنیده‌ام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را

در خواب خسته‌ترین مسافران… خراب کرده‌اند

یعنی که هیچ نرگسی در این برکه‌ی تاریک نمی‌روید

یعنی که هیچ پرستویی به سایه‌سارِ صنوبر باز نمی‌آید

یعنی که ما تنها می‌مانیم، تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتیاق بمیریم

یعنی که ما تنها می‌مانیم

تا به یاد آوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیده‌ایم.

شما شاهد من باشید

تمام تقصیر ما، عبور از پشته‌ی پلی بود

که نمی‌دانستیم آن سوی ساحلش دریا نیست

آن سوی ساحلش باد می‌آید و

آدمی از آواز آدمی، خبر به حیرت رویا نمی‌بَرَد

 

                                                                     

                                                           سید علی صالحی"

 

 

-----------------------------------------------------------------------------

 

 

 

در اطراف خانه ی من

 

آن کس که به دیوار فکر می کند ، آزاد است !

 

آن کس که به پنجره .... غمگین !

 

و آن کس که به جستجوی آزادی است ،

 

میان چار دیواری نشسته

 

می ایستد .... چند قدم راه می رود !

 

نشسته .... می ایستد

 

چند قدم راه می رود !

 

نشسته .... می ایستد .... چند قدم راه می رود !

 

نشسته

 

می ایستد .... چند قدم راه می رود !

 

نشسته .... می ایستد

 

چند قدم ....

 

حتی تو هم خسته شدی از این شعر

 

حالا چه برسد به او که .... نشسته

 

می ایستد ....

                                                         

                                               گروس عبد الملکیان "

 





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
چهارشنبه 30 مرداد 1392 :: نویسنده : ریحانه

 

  


درخت می نویسم ات . . .

شمالی تر از جنگل های گیلان که می ایستی

 

ساحل در دامنت موج بر می دارد . . .

چشمانت آفتابی حریص به دریا می ریزد

 . .

ببین هر بار

که روی این سطر تو را می نویسم

باران میگیرد

 

 

محسن بادامیان "





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
سه شنبه 14 خرداد 1392 :: نویسنده : ریحانه

 دیر ایامی است که خیالی رابر کاغذی نیاورده ام ..
 
یادم آمد که باید کمی خط خطی کنم سپیدی کاغذی را ...

 خواستم بنویسم :

 این روزها زندگی چقدر سخت می گذرد ...

                                چقدر پردرد ...
                                چقدر پر اشک ....
                                چقدر پر ز بغض های فرو خورده ...


 اشکی که در ذهنت شروع به بارش می کند

 ...
 وچون نمی خواهی نگاهی را آزار دهی ...
 آن را درخود می شکنی ... بی صدا ...
 اما کمی تامل خویشم را به خود آورد ...
 که چه بر خیالت می گذرد

 

 

زندگی سخت ... پردرد ...پر بغض ...اما  . ..
اما تونشانه ایی از عظمتی هستی بس شگرف     ..

کسی هوای تورا دارد بزرگتر از تمام دردهایت ...

 


آرامشی که چون خود را به او سپردی هراسی نخواهی داشت ...
ونگاهی پر زتبسم به شکوفه می نشیند ...

آن سوی دمی دگر است ...
وهوایی دگر ...نفسی باید کشید

 ...


 و دمی برای تامل...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 پیله های بسیاری دیده ام

 آویزان از درختی

 در جنگلی دور افتاده بر لبه ی پنجره ...

 رها در جوی خیابان –

 

 هر چه که فکر می کنم اما

 یک پروانه بیشتر در خاطرم نیست

 

 

 مگر چند بار ،به دنیا آمده ایم که این همه میمیریم"!

 چند اسکناس مچاله

 چند نخ شکسته ی سیگار

 آه، بلیط یکطرفه !

 چیزی غم گین تر از تو در جیب دنیا پیدا نکردیم

 

 بخشید، این بلیط...؟  

  - پـس گرفتـه نمیشـود

 

 پس بادها رفته اند؟!

 پس این قطار درخت

 به زرد ،ابد محکوم شد...

 

 وقاصدکها

 انقدر در کنج دیوار ماندند

 که خبر هایشان از خاطر رفت؟!!

.

.

.

-بیهوده مشت به شیشه های این قطار میکوبی

بیهوده صدایت رابه آن سوی پنجره پرتاب می کنی

ما بازیگران یک فیلم صامتیم !!!

 

 

گروس عبدالملکیان "

 

 

 

دلـــــ،ـنوشت:    

 

ما کاشفان کوچه های بن بستیم حرفهای خسته ای داریم این بار پیامبری بفرست ،که تنها گوش کند!!!





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
یکشنبه 5 خرداد 1392 :: نویسنده : ریحانه

 

 

 

درختی که در این عکس به شانه های من تکیه داده است

سالهاست که تنهاست  

گاهی آتش بر می دارد و آرام اجاق نان را روشن می کند

گاهی چاقو بر میدارد و آرام از صورت کاغذهایش یک شعر بیرون می کشد

من اما  زمان را هم که از دست داده باشم

به زندگی خودم ادامه می دهم

اسب های رم کرده قاب عکس را گردگیری می کنم

به ماهی ها غذا می دهم

و به قناری ها آب

 

درختی که در این عکس به شانه های من  تکیه داده است

هیچ وقت خوابش نمی برد

روزنامه می خواند و گریه می کند

فیلم می بیند و گریه می کند

به رادیو گوش می کند و گریه می کند

آرام هم که باشد روی مبل کنارم می نشیند و خیره به چشم هایم می گوید:

سرت را بالا بگیر

آفتاب از آن بالا دارد تو را نگاه می کند

من از صدای کمپرسورهایی که در کوه ها آواز می خوانند می ترسم

از مونوریل هایی که به بلندای پرنده ها پرواز می کنند 

از گاردریل ها

که پیوسته سر تقسیم اراضی بزرگ راه ها اختلاف نظر دارند

می ترسم

سرت را بالا بگیر و این جمله را تا می توانی برای خودت تکرار کن

پروانه های خشک شده دشت را به خانه نمی آورند

پروانه های خشک شده دشت را به خانه نمی آورند

پروانه های خشک شده دشت را به خانه نمی آورند...

 

قرص ماه کامل است

با درختی که در این عکس به شانه هایم تکیه داده است

بر لبه ی پشت بام ایستاده ایم

می شنوم صدای رودخانه ها را

صدای باد را لابه لای شاخه های صنوبر

و صدای خنده های کودکانه ام را

در پشت دیوارهای قایم با شک

 

خودم را که به زمین برسانم 

بزرگ خواهم شد

آنقدر که دستم به تمام توپ های بالای درخت ها برسد

و بند گمشده ی بادبادک هایم را از باد پس بگیرم

بزرگ خواهم شد

گندم زار ها را خواهم دوید

 

"محمد علی نوری"

 





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
پنجشنبه 29 فروردین 1392 :: نویسنده : ریحانه

 

 بهـارشــد ...! به سادگی عبور مورچه ها از کنار دیوار های آبی رنگ اتاق ام .. وقت هایی که کاری به کارشان ندارم وساعت ها نگاه می کنم به ردی که پاهایشان روی سرامیک های سفید باقی می گذارند...

 بهـارشــد ... به سادگی حرف هایی که برای گفتنشان فکر نکردی و بهار شد به سادگی ترک برداشتن قلب کوچک  ساده ام که هنوز هم می شود صدایش را شنید وقت هایی که رویاهات توی سرم می چرخند ...

 بهـارشــد ... حتی اگر هنوز هم دست های من شبیه زمستان های گذشته با شند، بیا تاوان چشم هایم را بده .. بیا بگو که هنوز هم می شود گاهی صدای بنان را توی کوچه ها شنید  و خیال کرد کسی خاطره بازیش گرفته !

    

 

   

 ساده نوشت :گاهی ب این فکر می کنم ک آدم چاره ای جز قبول کردن بعضی چیزها ندارد .. گاهی هم باید الکی سر خوش بود .. دل خوش بود ب بهار و تبریکات معمولِ سالی یک بار .. ب دوستی های ساده ی.. ب چیزهای ساده ی کوچک این خانه های مجازی ک دل خوشم کرده .. ک دوستشان دارم .. دوستتان دارم و لحظه های خوب .. لحظه های بهتری برایتان آرزو می کنم...

و انه هو اضحک و ابکی ... و هم اوست که می خنداند و می گریاند ...

 





نوع مطلب :
برچسب ها : بانو گلاره چگینی،
لینک های مرتبط : وپرسه ها ی که تا ادامه می رود،
شنبه 10 فروردین 1392 :: نویسنده : ریحانه

 

 

سادگی را،من از نهانِ یک ستاره آموختم

پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید

با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی

آن قدر ترانه خواندم

تا تمامِ کبوترانِ جهان

شاعر شدند!

 

سادگی را،

من از خوابِ یک پرنده

در سایه‌ی پرنده‌یی دیگر آموختم.

باد بوی خاصِ زیارت می‌داد

و من گذشته‌ی پیش از تولدِ خویش را می‌دیدم.

ملایکی شگفت

مرا به آسمان می‌بُردند،

یک سلولِ سبز

در حلقه‌ی تقدیرش می‌گریست،

و از آنجا

آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد."

دشوار است ... ریرا

هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی

گهواره‌ی جهان

کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!

 

 

راهِ گریزی نیست

دلم می‌خواست بهتر از اینی که هست سخن می‌گفتم

آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم!
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بی‌قرارم را پیِ آن پرنده می‌خواند!
میانِ این همه پنجره که باز است به روی باد


پس من چرا،
پیاله‌ی آبم هنوز در دستِ گریه می‌لرزد؟

 سید علی صالحی

 

 

همیشه همین جا تمام میشود

        درست وقتی که از جمعه بر میگردی!

                                            کسی از کفشهات سبز میشود 

                                                                           که تو نیستی!

 ساعت برای اولین بار برایت زنگ میخورد

                                              تو آغاز میشوی

در پله هایی که از عابران پیاده بالا میرودند گم میشوی

                                          انگار که جمعه نیست!!

                                                           همیشه همین جا تمام میشود!

 

 

 

محسن بادامیان





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
دوشنبه 14 اسفند 1391 :: نویسنده : ریحانه

آسمان یک ریز ، ریز...ریز می بارد!

ومن تکرار خیسیش را به دستانم شعله ورم

از دور دست راه  می آیم ،وجاده ها پیش پایم لیز می خورند

هیچ اتوبوسی به پاهای برگشت من جفت نیست!

 

.علامت های  خطر بر جاده ها حکومت می رانند

فکرم به بازگشت نیست ،اگر چه همیشه پا به پای من زمین گرد بود و نگاه ماه بر مدار خودش گم!

 

از انحنای شاعرانه ترین مژه هایم چکیده ام

در یا در نگاهم غرق میشود، وقتی در  تو موج میشوم

من سطح تمام ماسه ها ی ساحل را خواهم مُرد

وقتی که باران قدمهایت تیر میشود.

 این دریا عادت دارد پاکنش را خطا برود ...

 دستانم در مکاشفه ای آتش ودود جامانده

من خورشید را پشت سر انداخته، سایه ا م را می روم

.

گیرم که شعر تازه ایم گفتم!

وتو باز بازی باران را به رُخ میکشی وسیاه میکنی روزگارم را

 

گفته بودی دریا با تو سخن میگوید

من هم آمده بودم

آماده...

دل دهم به این کرانه ی بی لَک

لَک میزند این دل، برای دل به دریا زدن

برنگردم که حاشایم کنی !!!

 

اصلن من که همیشه حریم شعر هایم را شور شبانه ی بادهای پرچین میزند

هرگز نتوانستم با این  دریا کنار بیایم

 

چه خیالی ...

 

این بار خیالت جمع اتوبوسهای برگشت را به پاهایم جفت خواهم کرد...

 

 





نوع مطلب :
برچسب ها : سید رضا شفیعی نسب،
لینک های مرتبط :
چهارشنبه 4 بهمن 1391 :: نویسنده : ریحانه

 

 

سلام

 روزی مادرم گفت میشود کمی از دغدغه هایت به من بگویی واین همه در خودت نباشی ؟

 گفتم( بله مادر)

 گفتم مادر!

 

 یک ماه بعد، یکسال بعد، یا ده سال بعد ،زنی یا مردی در کافه ی

 در کویر یا جنگل برای من چای خواهد آورد

 می خواهم بدانم او اکنون کجاست

 وچه میکند

 می خواهم از حالا به او سلام کنم

برای شما که نمی دانستم این موضوع را برایتان خواهم نوشت هم سلام می کنم

.

 .سلام

.

   دلم گرفته است  ...

  گرفته تر از هوای این روزها

 اینجا هوا ابریست ،حتی  ابری تر آن چه آقای اصغری  هوا شناس میگفت:

 فکر میکنم او هم نمی خواست هوا انقدرها  هم دلگیر باشد

  تا دلم هوای میشود ،باران می گرفت

اما...

 دعا کنیدباران ببارد

 یک دوست خوب  می گفت  ... دوباره بنویس ...شعر بگو ...

 خواستم...

 نشد!!!

 من نمی توانم شاعر خوبی باشم

 وقتی سر اولین حرف الفبا کلاه رفته !

 وای به  حال کلمات !

 وای به حال من !

  ای کاش بتوانم بی واژه شعر بگویم...

 

 

 

 ---------------

 

رویا ...!

 

این پرنده ی چشمهات ترجمه ی کدام گناه است!

 

چقدر  حرف میزنی با چشمهایت...

 

نگاه نکن

            فقط بخـــــــــــــند/

 

من که میدانم خنده های تو ختم به خیر تمام جنگهاست .

 

من که چیزی نگفتم!!!

              

عشق خودش شایسته ی دوباره نوشتن شد

 

رویا...!

 

شانه ات دارد میلرزد!

                   توداری گریــــــــــــــــه می کنی !!!

 

رویا بخنــــــــــــد

                 تــــــــــــواگر بخندی ،

 

این در یچه ها به من می پیوندد

 

 

صدای دندانهایت را میشنوی .سردت است؟

 

یک وقت هاااا...نکنی !

 

اینجـــــــــــــا تهران است، قانون دارد

 

 

نمی شود که وسط زمستان بــــهار بیاوری

 

...

                  کمی بخند

بگذار جنگ تمام شود...

 





نوع مطلب :
برچسب ها : تلنگر/ اردشیر رستمی، ابولفضل خدایی،
لینک های مرتبط :
یکشنبه 10 دی 1391 :: نویسنده : ریحانه

یک روز کشف خواهم کرد ...

که این اشکهای رنـگـیـنـم از کدام چشمه  می جوشد

 

باران کی نقـاش شد ...!

آسمان کی فخر فروش رنگ نیلی شد!

 

باد چــه هنگام فراش چیره دست فرزندان طلائی  پاییز شد

 

-ای باران!!

چگونه این قدر ماهرانه اشکها ی رنگینت را روی صورتم نقاشی کردی

ای آسمان!

کی رنگ لاجوردیت را به دریا خلعت دادی!

 

-باد

 

برای چه فرزندان طلائی پاییز رادوره گردهمیشگی  کوچه ها ی تنهایی کردی

 

هان"! کشف کردم

 

عاشق شده اید،

اما..."

عاشق  چـه چیز؟؟!

 

نمی دانم

یک روز کشف خواهم کرد...

.

.

.

.

 

 

کلافــه ام کرده ا ی ...

چــــرا همیشه لبخند هایت از نوشته هــای من زیبـاتـــر است!!!





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
چهارشنبه 8 آذر 1391 :: نویسنده : ریحانه

باز از راه محرم غم رسید
بر زمین آسمان ماتم رسید

 

این هلال قد کمان دیگر است

لیتنا کنا معک" اندر سر است

 

خرقها را بار دیگر تن کنید
آتشی در قلب این خرمن کنید

 

طبل و شیپور عزا را سر دهید
هفت اقلیم عطش را در دهید

 

ورد صوفی حا و سین و یا و نون
فاعلات فاعلات فاعلون

 

"حای" آن حامیم ذات کبریا
سین" آن سرها ز پیکرها جدا

 

"یای" آن یکتا پرست و یذکرون
"نون" آن باشد قسم بر یسترون

 

سینه از درد فراغت خسته است
دل به روی غیر تو او بسته است

 

هیچ دانی در دلم جا کردی؟
عرش حق شش گوشه برپا کردی؟

 

السّلام ای شاه مظلوم و غریب
السّلام ای "آیهء امن یجیب"

السّلام ای نور چشم مصطفا
السّلام ای "خامس آل عبا





 

پلکی مزن که چشم ترت درد می کند،

 پروا مکن که بال و پرت درد میکند

 

میدانم اینکه بعد تماشای اکبرت،

 زخمی که بود بر جگرت درد میکند

 

با من بگو که داغ برادر چکار کرد،

 آیا هنوز هم کمرت درد میکند..


 

-------------------------------------------------------



دلانه :

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند ...

مانده ام در حسرت نا گفته ها

 

 

 

اما :یه چیز را خوب میدانم

 

تمام حاصل عمرم به باد خواهد رفت
اگر برای زیارت به کربلا نروم


برام دعا کنیدرفقا ...

 

یاعلی







نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
شنبه 27 آبان 1391 :: نویسنده : ریحانه

 

بیست و دو سال پنــج ماه ...تا حالا انقدر بزرگ نشده بوده ام!

امروز دوشنبه وقتـــے نگـــاه خیست بر دفتر اولیـن شعرهایم ریخت

ومن

هوا ےاتاق را یکـــجا پر شــدم

 

تا حالا انقــدر بزرگ نشــده بودم

وبچگیـــم را انقـدر کوچک نبودم

بـ مادرم گفتــم دورت بــگردم

نگــران من نبــاش....

 

آتش نشـده ام که بسـوزم

دارم شعـر میشوم

 

حالا می توانی از شمـال تا جنـوب

هر صبح

وهر غروب

پشـت ویتریـن هاے مغـازه ها بـعیـادتم بیایی

از شمـال که آمدم شعرهاے خیس من  بود ودیگر  هیچ

 

میان شعر هایـم گم شده ام

فاصلـی بود .نبود را دود میشوم

 

سر به سر ، سرگشتگی

در به در ،در بهدری

درے بـ روے این پاشنـه  نمـی چرخـد غیر از این...

 

 

توهم بیا وبگــو تمـام وخـلاص

کارے به  کارمن نداشته باش...

 

تقدیر چنین بود !

قضا وقدر،  قدر این دستــها را نمے داند

 

وگرنـ خواهش آسمان کجا و

پرواز بادبادک هاے خاکے من کجا ...!

 

آسمان را را بهبادبادک هاے نگاهت  سنجاق میکردم

اما حیف...

تلخی آینه در نگاهت موج میزند

این سایـﮧ ها هم حرفے برای گفتن ندارند

 

میدانـی مثل  آفتاب زمستان  شهر رشت شده اے

اصلا نمیشود بـروی حرفهایت  حساب کرد

 

کم کم

دارم هوا میشم

آنگونـ که مرا نفس بکشید

دارم کم کم عادت مے کنم با چاه تنهایے هاے خودم درد دل کنم

 

 

تنها 

این را بگویم به مادرم

که همیشــﮧ منتظر تلفن من است 

بانو !فرزندت  بــﮧ میانه راه نرسیده زنگ زد... !

 

 

 





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
دوشنبه 22 آبان 1391 :: نویسنده : ریحانه

 

این روزها
که لحظه ها.ــے..

حوالےشعرم قدم میزنند
مشقم تنها جنگل نگاهت رامی نویسند...
اینروزها
یادت که ازذهنم بالا میرود
درونم قد میکشی...
حالا که طوفان شدے
چهارشنبه ها تن نشستن ندارند

وسکوت روی صندلیتان  داد میکشد
صدا بیا...!


دستان قاصدک را بگیر
تا پاهایتان  بوے آمدن بگیرند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 پیوست...

های! فلانے جان میدانے !

رسم زندگے این  چنین است

مےآیند

مے مانند

و عادت مے دهند به بودنها

 

..

مے روند

وتو در خود مے مانے

وتو تنها مےمانے

 

راستے نگفتے : رسم تو نیز این چنین است مثل همه ے فلانے ها...!  





نوع مطلب :
برچسب ها :
لینک های مرتبط :
شنبه 22 مهر 1391 :: نویسنده : ریحانه


( کل صفحات : 3 )    1   2   3   
درباره وبلاگ

این صبح، این نسیم،
این سفره‌ی مُهیا شده‌ی سبز،
این من و این تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ...
یکی شدند و یگانه.
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمدیم.

اول فقط یک دلْ‌دل بود.
یک هوای نشستن و گفتن.

یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن.
یک هنوز باهمِ ساده.
رفتیم و نشستیم، خواندیم و گریستیم.

بعد یکصدا شدیم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گریه،
همنَفس برای باز تا همیشه با هم بودن.

برای یک قدم‌زدن رفیقانه،
برای یک سلام نگفته،
برای یک خلوتِ دل‌ْ‌خاص،
برای یک دلِ سیر گریه کردن ...

برای همسفر همیشه‌ی عشق ... باران!
باری ای عشق، اکنون و اینجا،
هوای همیشه‌ات را نمی‌خواهم

نشانی خانه‌ات کجاست؟!





مدیر وبلاگ : ریحانه
نویسندگان
جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

                    
 
 
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات