چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پنجشنبه 9 شهریور 1391 12:48 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

شمع عشق

پنجشنبه 9 شهریور 1391 12:29 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour
بعد از رفتنت حتی یک شمع برایه من روشن نمی شد
ناگهان در باز شد اما....
تو نبودی کسی بود که آن شمع را روشن کرد و گلی به من داد که گله عشق نبود گلی بود برایه نا امیدی ؟؟؟؟

 


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1391 12:47 ب.ظ

تنهایی....

شنبه 4 شهریور 1391 09:13 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour
تنهایی....
بدونه هر فکری منتظره یک عشق بهتر هستم ...
تنهایی....
عشق را حتی در زیر درختان هم پیدا نمی کنم...
تنهایی....
فرشته ی مهربان می گوید غصه نخور که امید همیشه  و حتی در زیر درختان هم پیدا می شود...
دیگر تنها نیستم زیرا امید در هر کجا پیدا می شود :) :)  :)




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 4 شهریور 1391 09:30 ب.ظ

هفته هایه عــــــشـــــق

شنبه 4 شهریور 1391 09:10 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

آیینه

یکشنبه 8 مرداد 1391 09:11 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour
Click here to enlargeسکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو

زندگی را در خود منعکس کن


ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن

همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن


آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است

عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است


عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است

وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد


عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است

عشق به هیچ کس تکیه ندارد


آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود

البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست


عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق

اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود


اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد

ترس نقطه ی مقابل عشق است ...نقطه مقابل عشق نفرت نیست




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 19 مرداد 1391 12:07 ق.ظ

نمی دونم ......

جمعه 6 مرداد 1391 08:52 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour
نمی دونم.....
درباره ی چی بگم:ا
چند روزه بچه هایه محل ناراحت هستن نمی دونم چرا؟؟؟؟؟
از یه طرف ملیکا از یه طرف من
می دونین چرا چون حدود یه هفته پیش گند زدم...گند زدم به.....
به هر حال من خیلی دو بهم زنم هر شب به این موضوع فکر می کنم که چه کاری با علی کردم
ملیکا خودش می دونه چرا اما کاش.....کاش اینو نمی گفتم.........
                
                                                





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

رمـــــــضـــــــان

جمعه 30 تیر 1391 10:58 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour
رمضان امد
 ماه نزول قرآن امد
باز هم چه غوغاییست
امیدوارم روزه هایم را به جا بیاورم

                                   
                                             
رمضان مبارک   


دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 30 تیر 1391 11:04 ب.ظ

بهترین مکان......

چهارشنبه 28 تیر 1391 12:34 ق.ظ

نویسنده : ali abdollahpour
سلام می خواستم درباره یه موضوع حرف بزنم اما می خوام جوابمو بدید..ممنون..
بهترین جا یا بهترین مکان برای شما کجاست؟؟؟؟
من که بهترین مکانم  وبلاگمه 
شاید تعجب کنید!!!!!
اما بگم چرا؟؟
چون تنها مکانیه که می تونم  هرچی تو دلمه بگم ....
حرف هایی که نمیتونم به کسی بگم

                          
                i      love          you          my     veblag  



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

نامردی....

پنجشنبه 22 تیر 1391 01:41 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

سلام

سلام به همیگی

دیروز بود که تو محله مون اتفاق بدی افتاد

از چی شروع کنم..اول یکی از بچه ها یا توپ کوبوند یه اینه بغل ماشین...شکست... بعد یه مرد که دوست حیدریه اومد گفت وایسید بزار صاحب ماشین بیاد؟؟؟

ما گفتیم واسیدیم

صاحب ماشین اومد بچه ها گفتن ببخشید از قصد نبود ببخشید هر چی خسارتش بشه میدیم بعد دوست حیدری گفت دوست دارید ماشینه تونو اینجوری کنن داداشم اومد جلو وگفت ما ماشینمونو میزاریم تو پارکیینگ کسی نمیاد تو پارکینگ ماشینو دربوداغون کنه ....

بعد مرده محمد رضا رو (یعنی داداشمو) زد خیلی بیشعور ازش بدم میاد بعد خوبه بگم مامانا حمله کردن

دعوا بد جور بعد مامانه ملیکا به پلیس زنگ زد بعد از نیم ساعت اومد بعد به ما اجازه دادان از ساعت 6 تا 9 بازی کنیم دماغشون سوخت ها ها ها

اما جدی نامردی نیست بچه می زنن از گردن داداشم خون اومد نامردی نیست اما مرده خیلی دوروه میگه من نزدمشون تو نظراتتون بگید نامردی نیست؟؟




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

عشق من!

سه شنبه 6 تیر 1391 07:43 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

خدا حافظ بروعشقم برو که وقت پروازه

 برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه

 نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست

  نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست

  منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند

 

 که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند

 

 حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم

 اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم

  نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم

 که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم

  فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه

  برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه

  برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن

 خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

:":"ک"

دوشنبه 5 تیر 1391 12:29 ق.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته

و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی

 و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که

 یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…تمام درختان و گیاهان در حال

 خشک شدن بودند ،رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر

 سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که

 من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این

 فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس

 بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود

متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد،

 او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز

 نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم.

 همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در

 گوشه ای از باغ روییده بود.علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین

 پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز

عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را

 حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار

نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و

عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست

چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین

اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود

داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که

می توانم زیباترین موجود باشم.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد

پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یکشنبه 4 تیر 1391 11:44 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

ملیکا دوستم هست  اینو گفتم کسی فکربد نکنه

ولی جدی سلام بوسه ای قشنگ ازطرف بچه های محله ی بالا

راستی می خواستم بچه های محله بالا رو بهتون معرفی کنم اسماشون اینه{محمدرضا-علی-آرش-علی-امیر علی-امیر حسین}

راستی محله پایین هم داریم اسماشون اینه{محمد-مهدی-آروین-ملیکا-امیرحسین-کوشان-عرفان-غزل}

ملیکا با غزل دوستای صمیمی اند.

من ومحمدرضا وآرش دوستان صمیمی هستیم خیییییییییییلی  خیییییییییییلی.




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

رفتم نبود

یکشنبه 4 تیر 1391 11:43 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

رفتم نبود هرجا رو گشتم نبود زنگ زدم ور نداشت  رفتم دم خونه اش نبود یکی از دوستامو دیدم پرسیدم چرا نیستش گفت رفته آمریکا بازم باور نکردم

حالا فهمیدم که این حرف دروغ نبود

یادم رفت بگم دوستت دارم

                                     اما دیگه دیر شده

اگر بتونم یه بار دیگه ببینمش همان وقت  بهش می گم

                                      با نظرتون کمکم کنید




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

یه دستبند

یکشنبه 4 تیر 1391 11:42 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

دور شد.................

دیگه رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نشدبگم بازم مثل اسکلا گذاشتم بره

تو پارک دیدمش .........

گفتم سلام......

جواب نداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیدم داره گریه می کنه

گفتم:چی شده؟

گفت :داریم می ریم

گفتم:کجا؟

بدون اینکه جواب بده زود از پیشم رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                                  یه یادگاری ازش موند

                                       یه دستبند

وقتی می خواستم دستبند رو بدم بهش دیگه رفته بود

این یه دستبند عشق بود

اره اره اره

                                  یه دستبند عشق




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

جدایی

یکشنبه 4 تیر 1391 11:41 ب.ظ

نویسنده : ali abdollahpour

بازم جدا شدیم مثل دفعه ی قبل

بازم قلبم مثل دفعه ی قبل شکست..............

دنیا فقط جداییه نمی دونی آیا عشقت ثابت است

اما نه عشق من مثل عشق های دیگر نیست تا دلتان بخواهد ثابت نیست

وای به این جدایی وای............وای که دیگر جدا شدیم...............

                                    عشق

عشق این روز ها خوب وبد نمی شناسد

اما باید تحمل کرد

                                  ..............................




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -



تعداد کل صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات