چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه 9 شهریور 1391 12:48 ب.ظ
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
شمع عشق
پنجشنبه 9 شهریور 1391 12:29 ب.ظ
بعد از رفتنت حتی یک شمع برایه من روشن نمی شد
ناگهان در باز شد اما....
تو نبودی کسی بود که آن شمع را روشن کرد و گلی به من داد که گله عشق نبود گلی بود برایه نا امیدی ؟؟؟؟
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1391 12:47 ب.ظ
تنهایی....
شنبه 4 شهریور 1391 09:13 ب.ظ
تنهایی....
بدونه هر فکری منتظره یک عشق بهتر هستم ...
تنهایی....
عشق را حتی در زیر درختان هم پیدا نمی کنم...
تنهایی....
فرشته ی مهربان می گوید غصه نخور که امید همیشه و حتی در زیر درختان هم پیدا می شود...
دیگر تنها نیستم زیرا امید در هر کجا پیدا می شود :) :) :)
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 4 شهریور 1391 09:30 ب.ظ
هفته هایه عــــــشـــــق
شنبه 4 شهریور 1391 09:10 ب.ظ
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
آیینه
یکشنبه 8 مرداد 1391 09:11 ب.ظ
سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو
زندگی را در خود منعکس کن
ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن
همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن
آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است
عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است
عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است
وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد
عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است
عشق به هیچ کس تکیه ندارد
آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود
البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست
عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق
اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود
اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد
ترس نقطه ی مقابل عشق است ...نقطه مقابل عشق نفرت نیست
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 19 مرداد 1391 12:07 ق.ظ
نمی دونم ......
جمعه 6 مرداد 1391 08:52 ب.ظ
نمی دونم.....
درباره ی چی بگم:ا
چند روزه بچه هایه محل ناراحت هستن نمی دونم چرا؟؟؟؟؟
از یه طرف ملیکا از یه طرف من
می دونین چرا چون حدود یه هفته پیش گند زدم...گند زدم به.....
به هر حال من خیلی دو بهم زنم هر شب به این موضوع فکر می کنم که چه کاری با علی کردم
ملیکا خودش می دونه چرا اما کاش.....کاش اینو نمی گفتم.........
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
رمـــــــضـــــــان
جمعه 30 تیر 1391 10:58 ب.ظ
رمضان امد
ماه نزول قرآن امد
باز هم چه غوغاییست
امیدوارم روزه هایم را به جا بیاورم
رمضان مبارک
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 30 تیر 1391 11:04 ب.ظ
بهترین مکان......
چهارشنبه 28 تیر 1391 12:34 ق.ظ
سلام می خواستم درباره یه موضوع حرف بزنم اما می خوام جوابمو بدید..ممنون..
بهترین جا یا بهترین مکان برای شما کجاست؟؟؟؟
من که بهترین مکانم وبلاگمه
شاید تعجب کنید!!!!!
اما بگم چرا؟؟
چون تنها مکانیه که می تونم هرچی تو دلمه بگم ....
حرف هایی که نمیتونم به کسی بگم
i love you my veblag
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
نامردی....
پنجشنبه 22 تیر 1391 01:41 ب.ظ
سلام
سلام به همیگی
دیروز بود که تو محله مون اتفاق بدی افتاد
از
چی شروع کنم..اول یکی از بچه ها یا توپ کوبوند یه اینه بغل
ماشین...شکست... بعد یه مرد که دوست حیدریه اومد گفت وایسید بزار صاحب
ماشین بیاد؟؟؟
ما گفتیم واسیدیم
صاحب
ماشین اومد بچه ها گفتن ببخشید از قصد نبود ببخشید هر چی خسارتش بشه میدیم
بعد دوست حیدری گفت دوست دارید ماشینه تونو اینجوری کنن داداشم اومد جلو
وگفت ما ماشینمونو میزاریم تو پارکیینگ کسی نمیاد تو پارکینگ ماشینو
دربوداغون کنه ....
بعد مرده محمد رضا رو (یعنی داداشمو) زد خیلی بیشعور ازش بدم میاد بعد خوبه بگم مامانا حمله کردن
دعوا
بد جور بعد مامانه ملیکا به پلیس زنگ زد بعد از نیم ساعت اومد بعد به ما
اجازه دادان از ساعت 6 تا 9 بازی کنیم دماغشون سوخت ها ها ها
اما
جدی نامردی نیست بچه می زنن از گردن داداشم خون اومد نامردی نیست اما مرده
خیلی دوروه میگه من نزدمشون تو نظراتتون بگید نامردی نیست؟؟
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
عشق من!
سه شنبه 6 تیر 1391 07:43 ب.ظ
خدا حافظ بروعشقم برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه
نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست
نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست
منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند
حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم
اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم
که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم
فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه
برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن
خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
:":"ک"
دوشنبه 5 تیر 1391 12:29 ق.ظ
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته
و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی
و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که
یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…تمام درختان و گیاهان در حال
خشک شدن بودند ،رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر
سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که
من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این
فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس
بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود
متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد،
او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز
نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم.
همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در
گوشه ای از باغ روییده بود.علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین
پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز
عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را
حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار
نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و
عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست
چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین
اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود
داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که
می توانم زیباترین موجود باشم.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یکشنبه 4 تیر 1391 11:44 ب.ظ
ملیکا دوستم هست اینو گفتم کسی فکربد نکنه
ولی جدی سلام بوسه ای قشنگ ازطرف بچه های محله ی بالا
راستی می خواستم بچه های محله بالا رو بهتون معرفی کنم اسماشون اینه{محمدرضا-علی-آرش-علی-امیر علی-امیر حسین}
راستی محله پایین هم داریم اسماشون اینه{محمد-مهدی-آروین-ملیکا-امیرحسین-کوشان-عرفان-غزل}
ملیکا با غزل دوستای صمیمی اند.
من ومحمدرضا وآرش دوستان صمیمی هستیم خیییییییییییلی خیییییییییییلی.
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
رفتم نبود
یکشنبه 4 تیر 1391 11:43 ب.ظ
رفتم نبود هرجا رو گشتم نبود زنگ زدم ور نداشت رفتم دم خونه اش نبود یکی از دوستامو دیدم پرسیدم چرا نیستش گفت رفته آمریکا بازم باور نکردم
حالا فهمیدم که این حرف دروغ نبود
یادم رفت بگم دوستت دارم
اما دیگه دیر شده
اگر بتونم یه بار دیگه ببینمش همان وقت بهش می گم
با نظرتون کمکم کنید
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
یه دستبند
یکشنبه 4 تیر 1391 11:42 ب.ظ
دور شد.................
دیگه رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نشدبگم بازم مثل اسکلا گذاشتم بره
تو پارک دیدمش .........
گفتم سلام......
جواب نداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیدم داره گریه می کنه
گفتم:چی شده؟
گفت :داریم می ریم
گفتم:کجا؟
بدون اینکه جواب بده زود از پیشم رفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه یادگاری ازش موند
یه دستبند
وقتی می خواستم دستبند رو بدم بهش دیگه رفته بود
این یه دستبند عشق بود
اره اره اره
یه دستبند عشق
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
جدایی
یکشنبه 4 تیر 1391 11:41 ب.ظ
بازم جدا شدیم مثل دفعه ی قبل
بازم قلبم مثل دفعه ی قبل شکست..............
دنیا فقط جداییه نمی دونی آیا عشقت ثابت است
اما نه عشق من مثل عشق های دیگر نیست تا دلتان بخواهد ثابت نیست
وای به این جدایی وای............وای که دیگر جدا شدیم...............
عشق
عشق این روز ها خوب وبد نمی شناسد
اما باید تحمل کرد
..............................
دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -
تعداد کل صفحات : 2 1 2