جایگاه مغز های خلاص

ما در رویای فرا رسیدن فرداییم و فردا نمی آید.ما در رویای شکوه و افتخاری غوطه وریم که خود نمی خواهیمش.

به نام خدا

سلام خواستم فقط بگم قصه این وبلاگ تموم شد!دفترش و می بندم!
صفحه آخرش مدتها باز بود و هیچکس هم نفهمید...
هیچکس هم نخواهد فهمید...
کلا کار بیهوده ایه که از دیگران بخوای بفهمن!
خداحافظ!

نوشته شده در سه شنبه 31 اردیبهشت 1392 | ساعت 08:31 ب.ظ | توسط dark princess |نظرات

 

گروه اینترنتی درهم | www.darhami.com


خسته ام رفیق

خسته
نه اینکه کوه کنده باشم
دل کنده ام


نوشته شده در چهارشنبه 10 آبان 1391 | ساعت 10:04 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

سلام کی مطالب منو پاک می کنه خودش اعتراف کنه قابل توجه دو تا دوستای عززززیزم!!!!!!!


نوشته شده در دوشنبه 10 مهر 1391 | ساعت 05:59 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

روز اولی که اینجا رو ساختم
کلی جو زده بودم.با دوتا از دوستاام وبلاگ ساختم و خیر سرم شدم مدیر وبلاگ!
هه!
خوش گذشت.آرشیو پارسالو چک می کردم...چقدر مزخرف نوشته بودم.

چه دری وری هایی...!
اون داستان بی مزه ای که ساخته بودم...

فکر کنم همه اون چرندیاتو پاک کردم!

بچه بودم.توی این یه سال خیلی انگار بزرگتر شدم!

دیگه راجع به خرابکاری هام سر کلاس کامپیوتر نمی نویسم.

راجع به اون یارو که یه زمانی ...خخخخ!دیگه راجع به اونم نمی نویسم!

تصویر جالبی بود.از روند بزرگ شدن یه آدم.

سیر تغییر یه آدم.

هنوز تصمیم نگرفتم...اما به احتمال 80 درصد چمدونامو می بندم.


نوشته شده در چهارشنبه 5 مهر 1391 | ساعت 06:36 ب.ظ | توسط dark princess |نظرات


حوصله ات را ندارم

اسباب بازی هایت راجمع کن وبرو

من برای همبازی شدنت پیرشدم


نوشته شده در یکشنبه 19 شهریور 1391 | ساعت 10:41 ق.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

پسرها به کیتینگ خیره شدن.او هم متقابلا به آن ها خیره شد.سعی می کرد
برای آخرین بار چهره آنها را به خاطر بسپارد.بعد برگشت و به طرف در
رفت.تاد صدا زد:
ای ناخدا!ناخدای من!
کیتینگ برگشت و به تاد نگاه کرد.بقیه شاگردان هم برگشتند.تاد یک
پایش را روی میز تحریر گذاشت.خود را بالا کشید و در حالی که
می کوشید از ریختن اشکش جلوگیری کند رو به کیتینگ بر روی میز خود
 ایستاد.نولان به طرف تاد رفت و فریاد کشید:
بشین سر جات!
وقتی نولان از میان میز ها به طرف تاد می رفت ناکس در طرف دیگر
اتاق آقای کیتینگ را صدا زد و او نیز بر روی میز تحریرش ایستاد.نولان
به سمت ناکس رفت.میکس هم به خود جرئت داد و بر بالای میز ایستاد.
پیتس هم چنین کرد.شاگردانی که در کلاس بودند تک تک و بعد گروه
گروه از آنها پیروی کردند و روی میزهایشان به نشانه بدرودی خاموش
رو به آقای کیتینگ ایستادند.نولان از مهار کردن کلاس دست کشید و
بی حرکت ایستاد.شگفت زده به این تجلیل فراگیر از معلم سابق ادبیات
نگاه کرد.
کیتینگ سرشار از عاطفه و احساس در آستانه در ایستاده بود.گفت:
متشکرم بچه ها...سپاسگذارم.
کیتینگ به چشمان تاد و بعد به چشمان تمام شاعران مرده نگاه کرد.سر
فرود آورد و سپس برگشت.از اتاق خارج شد و شاعران مرده را که بر
میز های خود به بدرودی خاموش ایستاده بود
ند ترک گفت.

+به بهانه نزدیکی به شروع مدرسه ها.
و قاطی کردن دوباره من!
احتمالا دیگه به زورمیتونم جلوی افکار ناراحت کننده رو بگیرم.
آخرش یه بلایی سر خودم میارم.

http://www.peterweircave.com/dps/pics/assorted1.jpg

نوشته شده در شنبه 18 شهریور 1391 | ساعت 11:30 ق.ظ | توسط dark princess |نظرات

اندکی اهسته تر سکوت کن عزیز....

صدای بی تفاوت بودنت ازارم میدهد..!

نوشته شده در دوشنبه 13 شهریور 1391 | ساعت 05:09 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

میدونید....همه ی ما باید تصمیم بگیریم.

حتی خیلی وقتا حسابی رو خودمون کار میکنیم و تصمیم میگیریم تا اخرش بمونیم.

ولی میدونی..اینا فقط یه بازیه..یه تصمیمایی خیلی جدی اند.مثل درس،ازدواج...

ولی بعضی تصمیم هارو خودمون برای خودمون میگیریم که اکثرشون رو نمیتونیم اون طور که میخواستیم انجام بدیم.

مثلا این که یه وبلاگ بسازم....این که یه داستان بنویسم....

+اینجا یه رویا بوده.یه جایی که فقط توش ارزو مینوشتن و خاطره.و ناراحتی های یکسری قلب پاک!ولی خب...

الان چیز زیادی ازش نمونده.

من وب خودم دارم...تو وب خودتو داری...اونم وب خودشو داره...

و این وقتیه که ما احساس میکنیم،چیزهایی توی قلبمون داریم که نمیخوایم خیلی ها ببیننش.

دارم فکر مینم...خب،چرا که نه؟کار اشتباهی نبوده!فقط خواستیم راز ها و چیزایی که فکر میکنیم دیگران درکش نمیکنن یا برداشت بدی ازش میکنن رو،یه جای خصوصی تر بنویسیم.

جدا میگم،چرا میخوای همیشه بدونی؟حقیقت اینه که دونستن خیلی هم خوب و قشنگ نیست!

اینطوریه که تو نفرت رو میبینی،ولی لبخند میزنی.تو میدونی که کسی غمگینه ولی نمیتونی توضیح بدی که چرا میدونی!و خب...اگه هنوزم اصرار داری که دونستن خوبه، بهت میگم:عذاب اوره!

من عاشق اون لبخند احمقانه اساده ام!که واقعا هیچی نمیدونه.فقط به چیزی که میبینه لبخند میزنه!واقعا از لبخند های دروغکی خسته شدم!

خب راس میگین این حرفا به یه بچه ی همسن من نیومده!من باید فعلا درگیره بحران های سنم باشم!

باید یکم توی خیابونا با دخترای همسنم بچرخم و پیراهن بخرم.حوصله ام از با ادب حرف زدن سر رفته...رک میگم! به زبون خودمونی میشه باید الان به فکر عشق و عاشقی باشم!باید دنبال مقایسه ی رنگ ماتیک ها باشم...این که کدوم کرم بیشتر بهم میاد...این که کی بهم چشمک زد...باید با دوستام سر تعداد شماره هایی که میگیرم کل بندازم...ولی خب..یکم امتحان کردم،ولی انگار جواب نمیده...به این نتیجه رسیدم که بهتره هر کس به همون جهنمی که ازش اومده برگرده!

غیابم به همین دلیله.دارم برمیگردم به همون جهنمی که ازش اومدم.شاید اونجا کسانی باشن که مثل من فکر کنن.در این صورت اونجا بهشتیه برای من.

دیگه زیادی دارم ور میزنم.کلا امروز رو مد خوبی نیستم.یکم خوشحالم یکم ناراحت..!فک کنم اثار نوجوونیه!خوب میشم...کم کم...


نوشته شده در دوشنبه 13 شهریور 1391 | ساعت 12:53 ق.ظ | توسط ccyano bellatrix |نظرات

این روزا بیشتر از اون که بخوام غمگین باشم و احساس تنهایی کنم

حس میکنم بهتره راحت باشم.نه فقط من...

همه "ما"هایی که همیشه نگران و غمگین بودیم.

هممون یه زمانی احساس میکردیم تنهاییم.

احساس میکردیم اضافی هستیم.

فلسفی شده بودیم و حرفای قلنبه سلنبه میزدیم.

خیال می کردیم خیلی بزرگ شدیم و میتونیم دنیا رو فقط با نوشتن چند تا کلمه

که احساس درد و ترسمونو بیان کنه عوض کنیم!

می گفتیم ناراحتیم و هیچکس درک نمیکنه.

احساس درد می کردیم.و ترس.

احساس بدی داشتیم.از اینکه چرا مامان و بابا هامون درکمون نمیکنن.

اما هیچکدوم از اینا حقیقت نداشت.همه اینا دروغ بود.

یه توهم بود.یه توهم واقعی!

همه اینا وجود داشت و ما بیخودی سعی می کردیم عوضش کنیم.

تنها سلاحمون هم احساساتمون بود.

احساسات پر قدرتمون.دلم نمیخواد بگم احساساتی بودنمون نقطه ضعفمونه

نه!این قدرت ماست!

اما باز هم هیچکدوم از اینا واقعی نیست.

تنها چیزی که واقعی بود...و هست...

اینه که ما نوجوون هایی بودیم که داشتیم بزرگ می شدیم.

ته تمام این خیال پردازی های کودکانه مون هم اینه که محکم با دست

بزنیم زیرش و با صدای بلند داد بزنیم:بی خیالش!!


نوشته شده در شنبه 11 شهریور 1391 | ساعت 05:30 ب.ظ | توسط dark princess |نظرات

اندکی ارام تر سکوت کن عزیز...
صدای بی تفاوت بودنت ازارم میدهد....!!1


نوشته شده در شنبه 11 شهریور 1391 | ساعت 01:58 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

به خواب رفته را می توان بیدار کرد ، اما ان که خود را به خواب زده  است هرگز .
نوشته شده در یکشنبه 5 شهریور 1391 | ساعت 10:43 ق.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

*ای کاش به زمانی برمی گشتیم که بزرگترین غم
زندگیمان شکسته شدن نوک مدادمان بود.*
"یادش بخیر چقدر همه چیز ساده و بی ریا بود."


علی کوچولو این مرد کوچک
                                                  علی کوچولو تو قصه ها نیست_مثل من و توست!اون
                                                        دور دورا نیست
_نه قهرمانه_نه خیلی ترسو_
                     نه خیلی پرحرف
_نه خیلی کم رو-خونشون در داره  در خونشون کلون داره-
                                                     حیاط داره ایوون داره
_اتاقش تاقچه داره حیاطش
                                                                           باغچه داره...

یادتونه؟!!...(اسم یه کتابه)
وای که من چقدر این کتابو دوست دارم!
کتاب یه دفتر صدبرگه!که توش هم با دست خط بچگی هامون توش نوشته داره
هم با دست خط آدم بزرگا!
تازه عکسم داره.عکس جیمبو.سرندی پیتی.کلاه قرمزی.وروجک و آقای نجار.مدرسه موشها

ک مثل کپل    صحرا شد پر زگل
گ مثل گردو    بنگر به هر سو
ب مثل بهار(هچی هچی)
فکر کن بسیار...
قصه های مجید:مجید!چهارده ام تشویق داررررررددد؟؟!!






وقتی رفته بودم شهرکتاب دیدم یه خانمه داره با صندوق داره راجع به این کتابه حرف میزنن.
کلی هم به دهه شصتی بودنشون می بالیدن!
بعد یهو خانمه گفت:ولی این دهه هفتادیا...
مرده گفت:اوففففففففف!آره دیدمشون!
به خدا دلم میخواست همون لحظه با لگد بیام تو دماغت!
بی تربیت!مگه چمونه؟


نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391 | ساعت 03:34 ب.ظ | توسط dark princess |نظرات

هه!نه به اون روزای اول که روزی دوتا پست میذاشتم
نه به حالا که هر دوماه یه پست میذارم!
اون موقع ها بعد از هرجمله یه شکلک میذاشتم
الان حتی حال ندارم پنجره شکلک ها رو باز کنم.
واقعا آدما چقدر تغییر میکنن...

یه هشت روز رفته بودم مسافرت.
شاید بتونم بگم این بهترین سفری بود که رفتم.
خبرای خوبی شنیدم از اونجا.
و خب...ایندفعه خیلی رفتیم بیرون.
یه عالمه میرفتیم جنگل و دریا و ...اووووووووووه!
و اونجا جای خوبی واسه فکر کردن بود.
فکر کنم که دیگه بسه!
چقدر میخوام به این افکار احمقانه ادامه بدم؟چه قدر من؟
چقدر فکر کنم که متفاوت بودن یعنی چی؟
چقدر قدر سعی کنم احساساتم رو برای دیگران توصیف کنم؟
راستش وقتی اون احساسات مزخرف زد و مخم رو پوکوند
رفتم یه وبلاگ دیگه ساختم و شروع کردم توش دری وری نوشتن.
نمیدونم بعد از اون همه فکر کردن به این که توی این دنیا فقط من نیستم که احساس میکنم
فکر کردن به اینکه فقط من نیستم که ناراحتم
و فکر کردن به خیلی چیزای دیگه
چی به سر اون یکی وبلاگم میاد.
ولی مهم نیست.بالاخره یه چیزی میشه دیگه!
چقدر دلم میخواد الان یه دل سیر بخندم.
هه!ولی الان گشنمه.خندم نمیاد.
پس...
فعلا بای!من میرم یه چیزی بخورم.

+این مدت اینقدر از بی کاری آهنگ گوش دادم
دیگه حالم داره از هرچی آهنگه به هم میخوره.
هه هه هه.......


نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391 | ساعت 08:38 ق.ظ | توسط dark princess |نظرات



همیشه فک کن تویه ،یه دنیای شیشه ای زندگی می کنی تا به کسی سنگ پرتاب نکنی چون اولین چیزی که میشکنه دنیای  خودته
نوشته شده در شنبه 24 تیر 1391 | ساعت 09:08 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات



اشخاص عاقل وبااخلاق هرگز کلامی برزبان نمی اورند که احساسات دیگران را جریحه دار سازد
نوشته شده در جمعه 16 تیر 1391 | ساعت 02:10 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

سلام!خوبین؟تابستون خوش میگدره؟

خوشحالید که دیگه زنگی وجود نداره که بخواد بخوره یا نخوره؟(زنگ مدرسه رو میگم!)

البته برای بعضی ها!خیلی ها(مثه خواهرم)تازه دارن امتحان میدن!منظورم همون جماعت جوانه!دانشجو ها!

خیلی های دیگه هر روز صبح باید بیدار بشن و برن مدرسه!مثه خواهر کوچیکم و پرنسس!

خیلی ها مثه بابام تابستون ندارن!هر روز میرن اداره!

و جماعت اندکی مثه من الافن!و تازه ساعت 7 صبح میخوابن!!

از اول این هفته دو بار حجم اینترنتی رو که برای 6 ماه خریده شده بود رو تموم کردم!!!ولی به مامانم نگین!

به هرحال میخواستم مرد و مردونه با (دوست)ها صحبت کنم!!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 13 تیر 1391 | ساعت 07:03 ب.ظ | توسط ccyano bellatrix |نظرات



اگر ادم خوبی به تو بدی کرد چنان وانمود کن که نفهمیده ای او توجه خواهد کرد و مدت زیادی مدیون تو خواهد بود.

 


نوشته شده در سه شنبه 13 تیر 1391 | ساعت 08:56 ق.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

امشب مامانم داشت ظرف می شست
به من گفت بیا آب بکش!
منم مثل یه دختر خوب بلند شدم رفتم ظرفا رو آب بکشم
دیدم چراغ آشپزخونه خاموشه.
به مامانم گفتم برقو روشن کن.
برقو روشن کرد.
می دونی چی بهم گفت؟
گفت:نور به قبرت بباره!!

من وقتی اینو شنیدم یاد فیلم" آدرز" یا "دیگران" افتادم.
و بچه های نیکول کیدمن توی اون فیلم که اگه نور بهشون می خورد
می مردن!همیشه با نور کم!
اینکه بچه های نیکول کیدمن فکر می کردن که چند نفر تو خونه شونن!
که فکر می کردن روح دیدن.
که بعدش فهمیدن خودشون مردن!
اتفاقا منم چند شب پیش صداهایی از کیس کامپیوترم شنیدم...
و این چند شب هم هی خواب می بینم یکی منو داره می کشه!
دفعه اول سرمو برید!
دفعه دوم از پشت خنجر زد...!

+خلاصه خواستم بگم که اگه من در طی چند روز آتی به رحمت ایزدی پیوستم
اصلا خودتونو نگران نکنین!
از اون دنیا براتون پست می ذارم.
یعنی آیا بهشت و جهنم  ADSL داره؟

+حالا اگه نداشت به دوشیزه یا لیدی اس ام اس میزنم.
اونا پست های منو میذارن...

+ایشالا روز قیامت می بینمتون...





نوشته شده در جمعه 9 تیر 1391 | ساعت 11:24 ب.ظ | توسط dark princess |نظرات


همچو باران باش
رنج جداشدن از اسمان را
درسبز کردن زندگی جبران کن

نوشته شده در سه شنبه 6 تیر 1391 | ساعت 08:50 ب.ظ | توسط لیدی پرپر |نظرات

خب این کتاب مال اون دورانیه که من کلا اهل کتاب خوندن نبودم
وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودیم مارو بردن یه نمایشگاه کتاب
معلممون یه کتابی رو برداشت
و منم برای اینکه مثلا خودشیرینی کنم
رفتم و اون کتابو خریدم...
اصلا هم نگاش نکردم.
ولی یادم نمیاد چی شد که تصمیم گرفتم کتابو بخونم
اینقدر هم در رفتار با کتاب ها بی ملاحظه و بی شعور بودم
که کتابو ...ببخشید...گلاب به روتون .روم به دیفال(با لحن کلاه قرمزی)با خودم تو دست به آب هم میبردم!
واسه همین چیز زیادی از جلد کتاب باقی نمونده!!
و از اون جایی هم که قبلا ذکر شد که من خیلی بی شعور بودم
روی صفحه های اول کتاب
یعنی اونجا ها که کتاب رو معرفی میکنن
و صفحه آخر کتاب یه عالمه جمع و ضرب و تفریق
انجام داده بودم.
چک نویس واسه خودم گیر آورده بودم.دیوانه!
کتاب درمورد یه خانواده است که هفت -هشت- ده تا بچه دارن
همه شون هم با زایمان به دنیا اومدن.
اما یه پسر شون که اسمش
پکا بود و معلولیت جسمی داشت با سزارین به دنیا اومد و
بچه ها اصلا برادرشون رو ندیدن.
تا وقتی که یه عالمه عمل جراحی روش انجام دادن تا بالاخره تقریبا عین آدم بشه.
پکا خیلی بچه بامحبتی بود.هروقت کسی میومد خونه شون
اون یک ساعت تمام به مهمون زل میزد و آخرسر با صمیمیت بهش میگفت:دوستت دارم!!
و همیشه هم مطمئن بود که سنگ ها یه زمانی پرنده بودن.
همیشه میرفت بیرون و به سنگ ها نگاه میکرد تا شاید سنگ ها بپرن تو آسمون!
اما قضیه از اونجایی شروع شد که خانواده اونا تصمیم گرفتن که به کانادا مهاجرت کنن
و روزای آخر که ...

"پکا گفت:سرم خیلی گیج می رود.چشمانم سیاهی می رود.می خواهم
توی تخت خواب دراز بکشم و چشمهایم را ببندم تا مجبور نباشم
سیاهی ای را که جلوی چشمم است ببینم.
مادر گفت:هیجان زده شده ای.
و دستش را روی پیشانی او گذاشت و ادامه داد:تو تب نداری.
پدر به مادر گفت :پسرک رنگ پریده به نظر میرسد.بهتر است اورا ببری
 دکتر تا در طول سفر دریایی طولانی ای که در پیش داریم مریض نشود.
مادر خیلی کار داشت.بنابر این من با پکا پیش پزشکمان دکتر زدرکویست
رفتم.او پکا را معاینه کرد.سر تکان داد و گفت:از وضع پسرک خوشم نمی آید!
پکا پرسید:چرا خوشتان نمی آید؟
دکتر روی شانه او زد و گفت:آخ چه می گویی!من از تو خوشم می آید.
ولی نگران سلامتی ات هستم.خیلی کم خون به نظر می رسی.
پکا گفت:من هم از تو خوشم می آید.تو کاملا سرخ به نظر می رسی.
دکتر گفت:من منظم غذا می خورم!
او از پکا خون گرفت و به مادر سلام رساند.مادر باید یک بار دیگر با
 پکا پیش او میرفت.وقتی مادر با پکا برای دومین بار از مطب دکتر
زدرکویست برگشت به تلخی گریه کرد.
پکا لوکمی خون داشت.ما این کلمه را می شناختیم.پسر یکی از
همکاران پدر در اثر لوکمی مرد.می دانستیم موضوع بر سر یک بیماری
خونی است که به ندرت قابل درمان است.
ما ساکت توی آشپزخانه نشستیم و پکا گفت:من هم که همیشه
 شمارا ناراحت می کنم."


نوشته شده در چهارشنبه 31 خرداد 1391 | ساعت 03:19 ب.ظ | توسط dark princess |نظرات


قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت