بسیجی |
محمود امیرخانی قبل از انقلاب در کشور فیلیپین مشغول تحصیل بود و برای شرکت در جریان انقلاب درس را نیمه کاره رها کرد و به ایران بازگشت. پس از شروع جنگ تحمیلی، دوستانش به اتفاق او را سرزنش می کنند و تصمیم مناسب را بازگشت به فیلیپین و ادامه تحصیل می دانند.
...ای کاش می توانستم حالی شان کنم که به راستی این همه تاسف ها و همدردی ها جز اختلافی در نگرش نیست. آنچه که توجه نداشتند، حقیقتی بود که ماورای این مسائل مرا به سوی خود فرا می خواند و به خوبی دریافتم که نهایت تمام این تلاش ها به کجا می انجامد. او در تاریخ 16/7/61 هنگامی که فرماندهی تیپ جواد الائمه را به عهده داشت، در جبهه سومار در حین بررسی نقشه عملیات مسلم بن عقیل به شهادت رسید. او با شهید نصیری خیلی صمیمی بود. یک شب در بالای تپه ای مستقر می شوند که گلوله توپخانه دشمن در نزدیکی آنها اصابت می کند. امیرخانی از ناحیه شکم و گردن ترکش می خورد و هر دم نفر آنها زخمی می شوند. چون یکی دو متر فاصله داشتند، سینه خیز خود را به هم می رسانند. یکدیگر را در آغوش می گیرند و با همین حالت شهید می شوند. طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ شنبه 25 آبان 1392 ] [ 03:58 ب.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
 پدرشهید می گوید:((یک هفته قبل از شهادتبه مشهد آمد.گویی از شهادت قریب الوقوعش خبر داشت. تمام وسایل اتاقش را با یادداشت مشخص کرده بود. آنچه متعلق به سپاه بود، با برچسب مشخص کرده بود که ما آنها رابه سپاه برگردانیم.)) در روز عید مبعث یعنی روز شهادتش برای نماز جماعت صبح حاضر نشد و خود به تنهایی در محلی دور نماز خواند. صبحانه نیز با بقیه نخورد و گفت: می خواهم صبحانه را از دست پیامبر در بهشت دریافت کنم. و وقتی یک سیب به وی تعارف کردند، نخورد و گفت:می خواهم در بهشت تناول کنم.)) طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ یکشنبه 19 آبان 1392 ] [ 11:34 ق.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ سه شنبه 14 آبان 1392 ] [ 08:35 ب.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
انگار نه انگار که خودش مقام ارشد است و او یک درجه دار . برو از حمید احمدی بپرس، از آن پرسنل منطقه هوایی، از او که عباس با دست های خالی ماشینش را بکسل کرد. چه حالی پیدا کرد احمدی وقتی دید چند ماشین نظامی کنار آن مرد غریبه ایستادند و همگی شروع به سلام و احوالپرسی با او کرده و سرهنگ خطابش کردند. سرهنگ چقدر ترسیده بود، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی جوی آب ، اما عباس جلو رفته بود و کمکش کرده بود از جوی بیاید بیرون. با خنده گفته بود:((چرا داخل جوی آب رفتی، میخواهی شنا کنی؟)) و آن روز بود که احمدی او را شناخته بود، نه او را که سرهنگ بابایی بود، او را که عباس بود، مرد خدا. طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ چهارشنبه 2 فروردین 1391 ] [ 12:04 ب.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
 هر وقت منزل پدر می رفت دستش را می بوسید. تا پدر و مادر غذا را شروع نمی کردند، دست به غذا نمی زد. خستگی از چهره اش می بارید ولی صبر کرد تا پدرش بیاد بعد بخوابه. طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ سه شنبه 16 اسفند 1390 ] [ 10:50 ق.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
شوهر خواهرش می گفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بود که یه روز با من تماس گرفت و گفت فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم. نگران شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران. به دانشکده که رسیدم رفتم آسایشگاه پیش عباس. بعد احوالپرسی گفت: شما مسئول آسلیشگاه ما رو میشناسی ، بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول. گفتم قضیه چیه عباس؟ تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی! گفت: میدونی چیه؟ راستش آسایشگامون به آسایشگاه خانوما دید داره، نمیخواهم به گناه بیفتم. وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم، خندش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره! باشه به خاطر شما میارمش پائین. طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ چهارشنبه 12 بهمن 1390 ] [ 06:01 ب.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
یه روز با پسر هفت ساله ام می رفتیم، توی پیاده رو ابراهیم رو دیدیم. طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ شنبه 8 بهمن 1390 ] [ 12:15 ب.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
شب ها از گریه محمد بیدار می شدم. وقتی از او علت این همه نماز و گریه را می پرسیدم جواب می داد که: ((مادر ! قیامت بسیار هولناک است، ما باید آماده شویم.)) محمد در جزیره مجنون با سه نفر از دوستانش به شهادت رسید، در حالی که چهل روز از شهادت برادرش- جواد – می گذشت. در وصیت نامه اش که سه ساعت قبل از شهادتش نوشت، امضاء کرد: شهید محمد آهن دوست ارحم ای رب ای رب ای رب، ضعفی و قلّه حیلتی، و رقّه جلدی، وتبدّد اوصالی، و تناثر لحمی و جسمی و جسدی، و وحدتی و وحشتی فی قبری. ((رحم فرما ای پروردگار، ای پروردگار، ای پروردگار به حال ضعف و ناتوانی و بیچارگیم و بدن بی طاقت و نازکی پوست بدنم. به گسیختن بند بند اعضایم و فرو ریختن گوشت تنم، به حال تنهایی و وحشتم در قبر.)) طبقه بندی: شهدا و دفاع مقدس، [ سه شنبه 4 بهمن 1390 ] [ 08:15 ب.ظ ] [ بسیجی گمنام ]
[ دل نوشته ها ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |