چی میخوام بنویسم؟؟ چی میخوام بگم؟؟ خودمم هنو نمیدونم... فقط دوس دارم بنویسم... هییییییییی دنیا...
دنیا جونم... دنیای دوس داشتنی من... چرا عجله داری؟؟ چرا انقد سریع حرکت میکنی؟ وایسا خو منم بت برسم. انگار امروز یک مهره... ولی اوووووووووووووووووووو کجا؟؟؟ آذر هم شروع شد... تا چشم بهم نزدیم حتما بهمن هم شروع میشه و میشم هفده ساله!!! وای فقط امسال و سال دیگه... تموم شد... دلم نمیخواد بزرگ شم. میخوام تو این سن بمونم. تو همین مدرسه... با همین معلما... با همین دوستام... همین اتفاقات همیشگی... ولی داره میگذره. احساس میکنم هیچ وقتی ندارم... آخه خدا جون یکم این سرعت چرخش دنیا رو کمتر کن...
مطمئنا دو سال دیگه دلم برای همه ی اینا تنگ میشه... کلاسمون طبقه دوم که تا برسیم به حیاط زنگ خورده و دوباره باید بریم بالا... اگه نریم هم با پوشه انضباطی معاون جون خانم آسودی روبروییم و یه منفی خوشگل قرمز میخوره پای اسممون باورتون نمیشه ولی انقد این پوشه انضباطی رو دوس دارم که دلم واس اونم تنگ میشه
بچه های کلاسمون ( گرچه همیشه میزنیم تو سر و کله هم ( بقول دبیر ریاضیمون) و هیچ تفاهمی باصطلاح نداریم ولی خیلی دوسشون دارم)
مخصوصا دوستای گلم(مریم, اسما, فاطمه ها, صدف , مطهره, هانیه و همه و همه... الهه که رف الانم کلی دلتنگشم)
شوخی ها و مسخره بازی های بچه ها... سرکار گذاشن بچه ها... سوتی هامون که عالمی داریم باهاشون
دبیرا ی خوبم که دنیا رو باهاشون عوض نمیکنم... هرکی ندونه دوستام میدونن چقد دوسشون دارم.
اون باغچه ی کوچولو ی مدرسه که یجورایی شده سایبون بچه ها...
اون زنبور مزاحم که هرروز میاد سر صف و جیغ بچه ها رو درمیاره
سرویسمون که واس دیر اومدنش کلی سرش غرغر میکنیم...
حتی اون صف صبحگاهی خسته کننده...
همشون چ خوب و چ بد خاطره هایی شیرین هستن که نمیخوام تموم بشن
همیشه میگن از همین لحظه ی زندگیت لذت ببر... ولی احساس میکنم فرصت لذت بردن هم ندارم... بااین حال من الان همه ی اینا رو دارم... پس باید قدرشونو بدونم... آره رخی خودتو ناراحت نکن... اونا هنوزم هستن پس به جای ناراحت شدن بشترین استفاده رو از همین زمانی که داره میگذره بکن... پیش بسوی فردا و خاطره های شیرین تر
گل گفت کسی که گفت " زندگی همین لحظاتی ست که از پی آن میگذری "