ـــــــــــــــــــــــــــــ
شرکت کنید چون واسمون خیلی مهمه
راستی یه چیز دیگه دوستای گلم
از این به یعد داستان آشناییمون و
داستان سه بار رفتنم به مشهد رو میتونید از لینکای زیر
ببینید و بخونید اما مطلب رمز داره هرکسی
که رمز خواست با کمال میل بهش میدیم
این لینک داستان آشناییمون:
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/62
اینم لینک اولین سفرم به مشهد و دیدار من و عشقم
در تاریخ 16 شهریور و 17 شهریور 92:
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/171
اینم لینک دومین سفرم به مشهد و دیدار من و عشقم
در تاریخ 13 خرداد و 14 خرداد 93:
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/277
اینم لینکهای سومین سفرم به مشهد و رفتن به خونه ی عشقم
در تاریخ 27 شهریور 93:
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/342
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/344
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/346
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/351
http://sajadlover-afsanelover.mihanblog.com/post/352
هر کسی دوست داره میتونه به این لینکا بره و داستان هایی که گذاشتم رو بخونه
بدجووووووری
اگر بگم باورت نمشه حتی یک صدم ثانیه هم از یادت جدا نیستم
اولین عشق من
توی زندگی منی هنووز
مطمئنم کنار شوهرت خوشبختی و گهگدایی میام توی ذهنت
یادش بخیر
چقدر خاطرات
لاله الان باید خیلی بزرگ شده باشه
به آرزویی ک اون موقع داشتم رسیدم لادن من مغازه زدم
این مغازه ی کوفتیم راه افتاد اما خیلی دیر
خیییلییییییی
زمانی ک تو اصلا به هیچ وجه مال من نمیشی
به هیچ وجه
کاااااااش همه چی بر میگشت عقب و مغازمو میزدم
کاش پدر لعنتیم ورشکسته نمیشد ک من اینهمه ضرر ببینم
تو عشق اول و آخرمو از دست دادم
کاری کرد مجبور شم پیشنهاد جدایی بدم
خوش به حال اونی ک الان کنارشی
لابد بچه هم داری الان
امیدوارم که همیشه خوشبخت باشی
میدونم ک همه میخونن این مطلبو جز تو
من دارم دیوونه میشم
هیچ چیز برام جذابیتی نداره
شاید تا آخر عمر ازدواج نکردم
هیچکس به نظرم جذاب نمیاد
بخدا من مجبور شدم لادن
مجبور شدم پیشنهاد جدایی بدم
ای خدااااااااااااااااا
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بــا ایـــن که کلـــی تــا عیــد مونــــده
ولــــی
دلم یــــک جای «دنــج» میـخـواهد
مثــل سینه-ی
قبـرستــان
چه کسی دست اتفاق های خوب زندگی ام را گرفته
که دیگر نمی افتد ...!
دیگر حتى خواب هم
مرا نمیبرد...
فــقـطــــ میــخــواهـــم ببـــینــم
مــــن اگــــــر نـــباشـــم
تمــــام مشـــکلاتــــ حلـــ میــ شــود ؟
خــــدایــــا...
بحـــثــ نـــکنـ
مــــــن
از
تــــــو
تنـــــها تـــرم
این روزا همه منو مقصر خراب شدن این عشق میدوونن
خیلی جالبه
هیچکس هیچ چیزی رو نمیدونه فقط میاد واسه خودش قضاوت میکنه
همه منو مقصر بدونید
من هیچوقت هیچکاری رو بدون حسابرسی انجام نمیدم
افسانه خانومی که میای توی وب خود من مینویسی من میتونستم لادن رو حتی به زورم شده مال خودم بکنم
باید بدونید که من هیچوقت هیچ چیزی رو توی زندگیم زوری نمیخوام و نخواستمو نخواهم خواست
من نمیتونستم دخترشون رو ازشون جدا کنم من همچین دلی رو ندارم
چون مطمئنم هم خود لادن خیلی اذیت میشد و هم اون خواهر کوچیکش و هم پدر و مادرش
بایستی یک عمر فقط زجر می کشیدن از دوری دخترشون
بخدا به حرف آسووونه اما یه ذره منطقی باشیم بهتره
یه خورده بهتر فکر کنیم و خودمون رو جای خانواده هامون بزاریم
فکر کنیم که اگه ما یه دختر داشتیم که خیلی هم دوسش داشتیم و چشم و چراغ خونمون باشه
میتونیم یه ذره دوریش رو تحمل کنیم؟؟ مطمئنا نمیتونیم
من میگم عشق ما خیلی قشنگ بود اماا از اول اشتباه بود ما هردومون چشامون رو بسته بودیم روو به حقایق
نمیدونستیم یه روزی به اینجا کشیده میشه
چرا باید خانواده هامون همیشه جور ما رو بکشن؟؟
هرچقدر هم که خوشبخت میشدیم منو لادن اگه لادن میومد رشت
خانوادش و حتی خود لادن بالاخره صد در صد راضی نبودن
و یه جورایی از ته دل دوست داشت پیش خانوادش باشه
من نمیخواستم خدایی نکرده کسی زجر بکشه توی زندگی
وقتی که فرصت های بهتر واسه لادن هست من برای چی باید مجبورش کنم بیاد پیش من
این عین خود خواهیه
تموم حرف من توی همون پستیه که گذاشتم
فقط به خاطر خودش بود که پیشنهاد جدایی دادم
امیدوارم منطقی باشید همتون
من همیشه یه جمله ای دارم که خیلی هم تکرار میکنم که خود لادن خوب بلده
تصمیم گرفتن با عقل اولش سخته آخرش خوب
اما تصمیم گرفتن با احساسات اولش خوبه آخرش بد و پشیمانی
پس بدونید همیشه شاهنامه آخرش خوشه
همیشه به اون تیمی امتیاز میدن که برده نه به اون تیمی که قشنگ بازی کرده
من دیگه حرفی ندارم
بخدا من آدم بی احساسی نیستم
منم خیلی دارم زجر میکشم هنووز
اما.... مجبور بودم مجببووور این نفع جفتمون بود
خداحافظ...
بارون شروع به باریدن کرده بود. از بعدازظهر هوا ابری بود و باد نسبتا تندی هم می وزید.
دخترک خیس خیس شده بود اما براش اصلا مهم نبود.
تمام فکرش این بود که تا چند دقیقه دیگه توی جاده خاکی که دور تا دورش
رو درختای بلند گرفته،روی برگهای پاییزی شونه به شونه با عشقش قدم میزنه
و با هم به دل آسمونا پر می کشن.این کار هر شب دخترک و عشقش بود
که با هم توی کوچه باغ های عشقشون قدم بزنن و با همدیگه باشن.
دخترک از دور عشقش رو دید که روی نیمکت لب جاده،
زیر بارون منتظر اون نشسته.لبخندی زد و جلوتر رفت و گفت: سلام عشقم.
پسرک از جاش بلند شد در حالی که نفس توی سینه هاش حبس شده بود گفت: س سلام عزیزم.
دخترک ترسیده بود.بارون تند می بارید.به جز صدای بارون و خش خش برگ ها
صدای دیگه ای به گوش نمی رسید.
دخترک با چهره ای بهت زده به چشمای پسرک که داشت
لا به لای قطرات بارون ازشون اشک می بارید نگاه می کرد.
آره. . . پسرک می دونست. . .
می دونست امشب آخرین باری هست که صورت ماه عشقشو می بینه
،امشب آخرین باری هست که صدای لطیف و نوازش بخش عشقشو می شنوه
و پسرک اینو هم می دونست که امشب
آخرین باری هست
که تنها با عشقش لحظه ها رو سر می کنه.
آره.
. . پسرک از همه این آخرین بارها خبر داشت.
خبر داشت چون این پسرک بود که می خواست
این آخرین شبی باشه که اون و عشقش با هم باشن.
دخترک گریه می کرد چون فقط داشت می دید چشمای عشقش توی اون شب بارونی بارونی اند. پسرک مجبور بود همه اون آخرین بارها رو واسه عشقش بگه. دخترک باورش نمی شد.تو یه لحظه احساس کرد همه خوشبختیاشو ازش گرفتن.آخه تنها دلخوشی دخترک عشقش بود. به پسرک گفت:خواهش می کنم این کارو با من نکن. . . من بی تو می میرم. . . پسرک بیچاره آخه مجبور بود چون اینجوری واقعا به نفع هردوشون بود. اما حیف. . . حیف که نمی تونست دلیل این کارش رو به عشقی که واسه همیشه تو قلبش جا داشت بگه. پسرک گفت:عزیزم منو به خاطر همه بدی هام ببخش.به خدا اینجوری واسه هردومون بهتره. دخترک و پسرک واقعا از ته دلشون عاشق همدیگه بودن.حتی واسه هم می مردن. دخترک اینو می دونست که عشقش واقعا
اونو از صمیم قلبش دوست داره .از دست عشقش اصلا دلگیر نبود اما طاقت جدایی
اونو نداشت .تحمل سپری کردن شبهای تنهایی رو نداشت و آخرین خواسته اش از
عشقش این بود که اونو با تمام عشق از صمیم قلب طوری که پسرک دردش نگیره
آروم و یواش بزنه. پسرک چشماشو بست.آروم و بی صدا سر جاش ایستاد. دخترک آروم آروم جلو رفت. گریه می کرد.دلش نیومد عشقشو بزنه. سرشو یواش گذاشت روی سینه پسرک.اونو محکم بغل کرد. پسرک هم گریه می کرد.با کف دستش اشکای صورت عشقشو پاک کرد. دستای ناز و لطیف دخترک رو توی دستاش گرفت. دخترک رو بوسید.آخرین نگاه رو به چهره عشقش کرد و گفت: دوستت دارم عزیزم. . . آسمون،چشمای ناز و خوشگل دخترک،چشمای پسرک. . . هنوز می بارید. و تنها دلیل زنده بودنش عشقیه که همیشه توی قلبش، توی خونش جریان داره. هر لحظه،هر نفس به یاد عشقش. . .
دخترک با صدای گریون پرسید:چی شده عزیزم؟
پسرک از زمانی که مجبور به گرفتن این تصمیم شده بود زندگی واسش تموم شده بود.
پسرک دستای عشقشو رها کرد،برگشت و جاده خیس رو دنبال کرد. . .
درحالی که قلبش رو توی سینه دخترک واسه همیشه قرار داده بود. . .
و از اون شب بارونی قلب پسرک توی سینه عشقش می تپه
حکـــــــــــــــــــــایت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…
سخت ترین دوراهی ، انتخاب بین فراموشی یا انتظاره...
یه وقتی فراموش میکنی بعد میفهمی باید منتظر می موندی
یه وقتی منتظر می مونی بعد میفهمی خیلی وقت پیش باید فراموش میکردی...
خدایا نجاتم بده...
عزیزم فراموش کن این بهترین راهه،این تنها راه نجاتمونه
لادن واسه منم زجره
بخداا زجره
اما باید قبول کنیم شرایط ما اصلا بهم نمیخوونه
فراموش کن و به زندگیت برس
قول بده قول بده که از خودت هیچ انتقامی نگیری و منطقی باشی
عزیزم تو لایق بهترین هایی
ما دو تا باهم میتونستیم بهترین زوج باشیم
اما متاسفانه شرایط ما اصلا بهم نمیخوره
لعنت به این دوری و مسافت
تو باید منو فراموشم کنی عزیزم
به نفعته
خودم رو نمیدونم میتونم یا نه اما باید به دست فراموشی سپرد این رابطه رو
بخدا سخته
سخته
سخته
حلالم کن
لادن : ...
بیشـــتر از هـــر وقتــی شـــادم
نفســـم پـــایـان خــــدمتــتـ مبارکــ
خوشـــحالــم که بـــعد از دوســـال عــذابـ ، بــعد از دوســـال تنــهایـی ،
بـــعد از دوســـال غریبـــی بــالاخــره راحــت شــدیــ و خــدمتتـــ تـــمــومــ شــد
تـــوی ایـــن دوســـال خیلیـــ سختـــی کشیـــدیم...
وقتـــایی بـــود که میـــخواستیـــم صــــدای هــمو بشـــنویم ولــی نمیـــشد...
مناســــبتـــ هایی بـــود که بایـــد کنـــار خـــانوادتـــ می بــــودی ولـــی نشـــد...
و هــــزار تا سخــــتیـــه دیگه...
تمـــــام این مدتــــ واســــه همچیـــن روزیــــ لحظــه شمـــاری می کـــــردم...
سجادم احســـاس می کنـــــم از همـــه بیشتـــر مـــادرتــ عذابـــ کشیــــد که
سـجــاد و سهــــیلـــش با هــــم رفتـــن سربـــازی و یهـــویی تنهــــا شد...
مـــــریـــم خــــانــوم عـــزیـــــز
برگشتــــ پســـر گلـــــتــون از ســــربـــازی مبـــــارکــ
داداشــــ سهیـــل عزیـــز درستــــه چندوقتــــی از پـــایـــان
خدمتـــ شمـــا گذشــــته ولـــی بهــــتون تبریــــک میـــگم
دوســــــتـــ دارمــــ سجــــادم
شــــوهــری فکـــ کنــ ...
یــــه پســـر شیـــطون و شـــر داشــــته باشــــیم
مثـــل بـــابـــاش چــــــشـــم عسلــــی باشـــــه
عکـــسای سربـــازی بابـــاشـــو ببینــــه تفنـــگ اسبـــاب بـــازیشـــو بـــــرداره بگـــه
مـــامـــان خــــانوم منـــــم میخـــوام مثــــل بابـــا جـــون بـــرم ســــربــازی
وویییـــــــی
مــامــان قـــربونـــش بـــشــــه
: )
عـــــاشـــقتـــم نفــــســـــم