چهارشنبه 5 مهر 1396
شنبه 13 آذر 1395
جمعه 6 آذر 1394
به اندازه ای حالم خراب بود که یه ربع پیش یه ژلوفن خوردم رفته پایین الان بی سیم زده:
حاجی نیرو کمکی بفرست به فنا رفتیم
پنجشنبه 30 بهمن 1393
پنجشنبه 30 بهمن 1393
پنجشنبه 30 بهمن 1393
پنجشنبه 30 بهمن 1393
پنجشنبه 22 خرداد 1393
حیف نون: ﺍﯾﻦ ﺳﻮﭖ ﺭﻭ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ
ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﭼﯿﺰﯼ توشه؟
حیف نون: ﻓﻘﻂ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ.
ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﺍﮔﻪ ﺳﺮﺩﻩ ﺑﮕﻢ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻦ.
حیف نون: ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ می کنم ﻓﻘﻂ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ
ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ می کنم ﺍﮔﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﻩ بگید.
حیف نون: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻦ! می گم ﻣﺰﻩ ﮐﻦ، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺰﻩ ﮐﻦ! ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻢ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ
ﮔﺎﺭﺳﻮﻥ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ می چشم… ﻗﺎﺷﻖ ﮐﺠﺎست؟
حیف نون: آﻫﺎ! ﻗﺎﺷﻖ ﮐﺠﺎست ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ؟
پنجشنبه 22 خرداد 1393
از حیف نون می پرسن چرا بعد از غذا خوردن آب می خوریم؟
می گه: برای این که موقع دستشویی رفتن گرد و خاک به پا نشه ! :))
پنجشنبه 22 خرداد 1393
فقط یه پسر ایرانی میتونه
بازی که صبح دانلود کرده تا شب به پایان برسونه و بعد بشینه حذفش کنه
دوتا فوشم به سازندش بده با این مضمون که از صبحه مارو علاف کردی !
پنجشنبه 22 خرداد 1393
از بس ایرانسل پیامک پیشواز فرستاده و من نگرفتم پیام داده :
مشترک گرامی اگر وضعیت مالی شما تا این حد بد است
به شماره **** عدد ۵ را ارسال کنید تا به شما کمک مالی شود !
بازم هیچی نفرستادم پیام داده : گدا به این شماره تک بزن قطع کن !
شنبه 20 اردیبهشت 1393
آیا میدانستید که حروف تشکیل دهنده ی جمله ی
“گلِ من الان میام، تا ببینمت بای بای”
توی یک ردیف حروف کیبرد قرار دارن؟
نه جدی نگاه کن!
حالا هنگ کن!
کلی زحمت کشیدم تا کشفش کنم! فک کنم نابغم..
شنبه 20 اردیبهشت 1393
آیا میدانید: هنگامی که شخص گریه میکند اگر اولین اشکش از چشم راست باشد. از خوشحالی است و اگر از چشم چپ باشد از درد است.
دوشنبه 8 اردیبهشت 1393
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…
۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
دوشنبه 12 اسفند 1392
به دوستم ﻣﻴﮕﻢ: ﺯﻧﺖ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﺧﺮﻳﺪ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻣﻴﮕﻪ : ﺍﻭﻥ ﻣﺰﺩﺍ 3 ﻓﻮﻝ ﺍﺗﻮﻣﺎﺕ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﻧﮓ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻴﺒﻴﻨﯽ؟
ﻣﻴﮕﻢ : ﺁﺭﻩ
ﻣﻴﮕﻪ : ﻳﻪ ﺷﻮﺭﺕ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻧﮕﯽ!!!!!!!
دوشنبه 12 اسفند 1392
با پیکان پسرعموم رفتم بیرون،
تو اتوبان دیدم یه "بی ام و " که یه دختر، پسر توش بودن ازم جلو زد و دختره تو ماشین واسم شکلک درآورد....
گفتم باید حالشو بگیرم.
رفتم کنارش، گفتم: عشق جدیدت مبارک باشه عزیزم...! دیگه بهم زنگ نزن!
5 ثانیه نکشید که دختر از ماشین شوت شد بیرون...
و من با سرعت بینهایت، صحنه را ترک کردم!
تا دخترا باشن، دچار خود شاخ پنداری نشن :))))
پنجشنبه 28 آذر 1392
یه روز مامانم خونه نبود بابام غذا درست کرد . ماشاالله همه غذا رو سوزوند. اومدیم با مرام بازی دراریم تا آخر غذا رو خوردم . وقتی غذا تموم شد بابام برگشته میگه تموم شد؟میگم اره،مگه مشکلیه؟میگه دِ نـَـه دِ خاک بر سر از قحطی برگشتت الحق که آشغال خوری بچه .