مادری فرزند خود را نزد معلم برد و گفت: این پسر مرا اطاعت نمی کند، او را بترسانید!
معلم که ریش درازی داشت، آن را جمع کرده و در دهان خود فرو برد و به کله اش حرکت شدیدی داد و چنان فریادی کشید که زن، از وحشت نقش بر زمین شد.
وقتی به هوش آمد، به معلم گفت: زهره ی مرا بردی. من از شما خواستم که پسر را بترسانی. نگفتم که مادر را بترسانید!
معلم پاسخ داد: فرقی ندارد. وقتی عذاب نازل شود، خشک و تر با هم می سوزند



طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان نصیحت معلم، داستان های جدید، داستان، داستان ایرانی، داستان معلم، الیاس دانلود،

داستان کوتاه و آموزنده آرزو 

مادربزرگ می گفت: با چشمهای بسته آرزوهایت حتما برآورده می شود.آرزو کردم.چشمهایم را که باز کردم از برآورده شدن آرزویم خبری نبود. دلگیر شدم. یادم آمد آن موقع که مادربزرگ این حرف را زده بود آرزوهایم به اندازه یک بسته پفک و یک مشت نخودچی، کوچک بود.

بابای من یک فرشته است.

مداد را محکم توی دستم می گیرم. امروز می خواهم یک دیکته بدون غلط بنویسم و حتی یک نقطه هم جا نگذارم.

معلم شروع می کند: به نام خدا؛ بابا آب داد. و دوباره تکرار می کند: بابا آب داد.

و من می نویسم: بابا جان داد.

و معلم: بابا با اسب آمد.

و من می نویسم: بابا با فرشته آمد.

و معلم:

و من می نویسم: بابا گوشه اتاق با آن ماسک روی صورتش خیلی زیبا شده بود؛ مثل فرشته های توی کتابهای داستانم نورانی؛ فقط پرواز نمی کرد که دیروز پرواز هم کرد.

من دیدم که دارد پرواز می کند. به من لبخند زد، برای من دست تکان داد و از من قول گرفت که دختر خوبی باشم.

من لبخند زدم.

و مادر اشک ریخت.

حالا هر شب توی آسمان کنار فرشته ها برایم دست تکان می دهد.

بابای من یک فرشته است.

معلم یک بار دیگر می خواند تا چیزی را جا نینداخته باشیم.

-بابا آب داد.

و من نوشته ام: بابا جان داد.

-بابا با اسب آمد.

و من نوشته ام: بابا با فرشته آمد.




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان عاشقانه، داستان ایرانی، داستان طنز، داستان واقعی، داستان تخیلی، داستان آموزنده، داستان کوتاه، داستان کوتاه و آموزنده آرزو، داستان های ایرانی، داستان های تخیلی، داستان های واقعی، الیاس دانلود،

داستان زیبا و جالب یك زوج موفق 

یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟

آقا پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!

گفتم: آفرین! زنده‌باد! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.

حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟

آقا گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و ...

گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست؟

> آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور میانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و... نظر می‌دهم.




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان زیبا، داستان عاشقانه، داستان های جدید، داستان های ایرانی، داستان های تخیلی، داستان های واقعی، داستان ایرانی، داستان زیبا و جالب یك زوج موفق، داستان های زیبا، داستان های جالب، زوج موفق، داستان زوج موفق، داستان یک زوج موفق، الیاس دانلود،

دعای مادر

ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی، این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.

به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.

برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان!




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان ایرانی، داستان عاشقانه، داستان تخیلی، داستان خارجی، داستان واقعی، داستان های ایرانی، داستان های تخیلی، داستان های واقعی، داستان های عاشقانه، برکت دعای مادر، دعای مادر، مادر، قدرت دعا، قدرت دعای مادر، الیاس دانلود،

لیلی و مجنون 

بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد!

لیلی ومجنون نام یکی از منظومه های نظا می گنجوی شاعر بزرگ ایران است .

لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .

پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .

پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند

مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .

مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !

سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .

باید گفت صد احسنت به این عشق . اما نتایج این عشق برای عاشقان :

1-عزیزان مواظب باشید در راه مدرسه ، دانشگاه و.. عاشق نشوید و اگر شدید چون لیلی و مجنون شوید

2- حال که عاشق شدید بدانید عشق مخفی کردنی نیست پس شهره آفاقید

3- در راه عشق خود استوار و صبور باشید حتی از خویشان معشوقه خود نترسید

4- هرگز تن به از دواج کسی که دوستش ندارید ،ندهید

5- در راه عشق باید رنج ها و سختی ها بکشید(( که عشق آ سان نمود اول ولی افتاد مشکل ها))

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه پر ز نهیبی است عشق

غمزه خوبان دل عالم شکست

شیر دل است آن که از این غمزه رست

زندگی عشق عجب زندگی است

زنده که عاشق نبود زنده نیست




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان ایرانی، داستان عاشقانه، داستان باحال، داستان عارفانه، داستان واقعی، داستان تخیلی، داستان های ایرانی، داستان های عاشقانه، داستان های عارفانه، داستان های تخیلی، الیاس دانلود، لیلی و مجنون، لیلی، مجنون، خلاصه داستان لیلی و مجنون، داستان لیلی و مجنون،

داستان کوتاه ثروتمند بی پول

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند.پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»

آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.

صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

دلم می خواهد برای فردایی بهتر تلاش کنم.




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان كوتاه، داستان عاشقانه، داستان باحال، داستان ایرانی، داستان تخیلی، داستان عشق، داستان واقعی، داستان های عاشقانه، داستان های تخیلی، داستان کوتاه ثروتمند بی پول، الیاس دانلود، داستان كوتاه ثروتمند،

داستان کوتاه ناخدا یا مهندس

یکی از روزها ناخدای یک کشتی و سرمهندس آن در این باره بحث می کردند که در کار اداره و هدایت کشتی کدام یک نقش مهم تری دارند.بحث به شدت بالا گرفت و ناخدا پیشنهاد کرد که یک روز جایشان را با هم عوض کنند. قرار گذاشتند که سرمهندس سکان کشتی را به دست بگیرد و ناخدا به اتاق مهندس کشتی برود.

هنوز چند ساعتی از جابه جایی نگذشته بود که ناخدا عرق ریزان با سر و وضعی کثیف و روغن مالی بالا آمد و گفت : «مهندس سری به موتورخانه بزن. هرقدر تلاش می کنم، کشتی حرکت نمی کند.»سرمهندس فریاد کشید: «البته که حرکت نمی کند، کشتی به گل نشسته است.




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان ایرانی، داستان خنده دار، داستان عاشقانه، داستان باحال، داستان بامزه، داستان تخیلی، داستان واقعی، داستان های خنده دار، داستان های عاشقانه، داستان عارفانه، داستان های عارفانه، داستان های باحال، داستان های بامزه، داستان های تخیلی، داستان های واقعی، الیاس دانلود، داستان كوتاه، داستان های كوتاه، داستان های ایرانی، داستان کوتاه ناخدا یا مهندس،

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:...

« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد.

بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود.

اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان کوتاه، داستان، داستان ایرانی، داستان عاشقانه، داستان باحال، داستان جالب، داستان خنده دار، داستان طنز، داستان های عاشقانه، داستان های ایرانی، مجموعه داستان های عاشقانه، مجموعه داستان های ایرانی، مجموعه داستان های عاشقانه ایرانی، داستان کوتاه و جالب باورها، داستان های جالب، داستان های تخیلی، داستان تخیلی، سرشناسترین چهره‌ها، الیاس دانلود،

پرواز شاهین

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان عاشقانه، داستان واقعی، داستان تخیلی، داستان علمی، داستان ایرانی، داستان فلسفی، داستان های عاشقانه، داستان های جالب، داستان جالب، داستان های ایرانی، داستان های فلسفی، داستان های باحال، داستان بامزه، داستان های بامزه، الیاس دانلود، داستان جالب پرواز شاهین، شاهین، داستان پرواز شاهین، داستان شاهین،

تخت مرگ 

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می‌دانستند.

کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم گرفتند تا در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده ودو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، داستان جدید، داستان خنده دار، داستان عاشقانه، داستان جالب، داستان ایرانی، داستان تخیلی، داستان های عاشقانه، داستان های ایرانی، داستان های تخیلی، داستان های عاشقانه ایرانی، داستان واقعی، داستان های واقعی، داستان عاشقانه جدید، تخت مرگ، داستان كوتاه، داستان های كوتاه، داستان تخت مرگ، داستان كوتاه تخت مرگ، الیاس دانلود،
(تعداد کل صفحات:2)      [1]   [2]  

بایگانی
نظر سنجی
طرفدار كدام تیم هستید؟



صفحات كاربردی
لینك های ویژه
آپدیت آفلاین
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات