خاطره
آمادگی نظامی و عبادی
حاج آقا (( كیانی )) از بچه های قدیمی گردان حمزه بود. پیرمردی بود رنجدیده و باتقوا. حجت را بر خیلی ها تمام كرده بود. با داشتن چند سر عائله و سرپرستی یك خانواده بی سرپرست، آمده بود جبهه. در قسمت تداركات كار می كرد و همیشه وضو داشت. مشوق بچه ها برای نماز شب و نماز اول وقت بود. به بچه ها می گفت اگر كسی به دلیلی نمی تواند نیمه شب بلند شود، بگوید تا بیدارش كنم. خیلی ها به خاطر راهپیمایی های طولانی و یا آنهایی كه تازه می خواستند خواندن نماز شب را شروع كنند، نمی توانستند به موقع بیدار شوند. برای همین می سپردند به حاج آقا كیانی كه بیدارشان كند. مثلا می گفتند:(( حاج آقا من فلان گروهان و فلان دسته هستم، فلان جا هم می خوابم. بیا، مرا بیدار كن. ))
حاج آقا هم با توجه به همان آدرسها می آمد و بچه ها را بیدار می كرد. بعضی وقتها بچه ها به نگهبانهای دم چادر یا ساختمان می گفتند:(( اگر حاج آقا كیانی آمد، بگو ما را هم بیدار كند. ))
این روال، هر شب، همین طور اتفاق می افتاد. حاج آقا كیانی مسئول تداركات گروهان یك از گردان حمزه بود. یك شب، برادر مهدی خراسانیكه بعد از كربلای پنج فرمانده گروهان یك شده بود، رزم شبانه گذاشت. آتش سنگین هم ریخت و بچه ها را بیدار كرد. بعد آنها را به خط كردو گفت:(( قمقمه ها را پر آب كنید. ))
بچه ها همین كار را كردند و به حالت ستون كشی حركت كردند به طرف كوه های اطراف اردوگاه شهید باهنر ( آناهیتا ) باختران. وقتی به كوه ها رسیدند، مهدی خراسانی گفت:(( بچه ها با یك صلوات، در اختیار آقا كیانی هستند. ))
حاج آقا كیانی هم از بچه ها خواست وضو بگیرند. بعد نماز را به جماعت خواندند. من جزو این گروهان نبودم، اما قبل از آن مهدی خراسانی به ما گفته بود كه می خواهد شب، بچه های گروهانش را بیدار كند، ببرد كوه های اطراف اردوگاه و نماز را به جماعت بخوانند. برادر خراسانی با این كار، می خواست بچه ها از دو جهت آماده نگه دارد؛ هم از جهت نظامی، هم از جهت عبادی.
راوی: برادر محمود غلامی ـ گردان حمزه، لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص).
پیام های دیگران link پنجشنبه، 13 اسفند، 1383 -
سرخی خون
از بچه های اطلاعات و عملیات بود. گاه گاهی میدیدیم غیبش میزد. هر چه دنبالش میگشتیم پیدایش نمیكردیم.
یك روز خبر مجروح شدنش را شنیدیم؛ در حالی كه زمان فراغت بود و او می بایست در مقر باشد.
ناراحت شدیم كه چرا رفته بود توی شهر ناامن كه هر لحظه گلوله می آمد.
رفتیم بیمارستان. موج انفجار او را گرفته بود و حال مناسبی نداشت. نمیتوانست خوب حرف بزند.
پرسیدیم:(( از كجا آوردینش؟ ))
جای ساختمانی را كه او را از كنار آن، مجروح پیدا كرده بودند نشان دادند.
رفتیم آنجا. بالای ساختمان نیمه مخروبه ای، تو پاگرد سوم، با منظره غریبی روبرو شدیم.
آنجا سجاده ای پهن بود كه گرد و غبار و آجر های دیوار ریخته بود روی آن. و روی همه اینها سرخی خون بود كه خود نمایی می كرد.
راوی: برادر كریم ـ عملیات سپاه.
پیام های دیگران link سهشنبه، 11 اسفند، 1383 -
مبارزه برای نماز
وقتی در بیست و سوم خرداد ماه شصت و هفت در شلمچه اسیر شدم، یك روز نگهمان داشتند توی بصره، بعد منتقلمان كردند پادگان (( الرشید )) بغداد و توی سلولهای خیلی تنگی جامان دادند. بیست نفر را میریختند توی سلولها دو در دو یا دو در دو و نیم. آن قدر جا تنگ بود كه بچه ها حتی نمی توانستند پایشان را دراز كنند. با این حال، نماز جماعت بچه ها ترك نمی شد. وقتی مامور عراقی می امد، آمار می گرفت و می رفت، ما تازه كارمان شروع می شد. می رفتیم سراغ برنامه های نماز و دعا.
برای هر سلول، سطل آبی می گذاشتند و یك لیوان، تا اگر كسی تشنه شد، آب داشته باشد. صبحها هم در را برای بچه ها باز نمی كردند كه بروند دستشویی، وضو بگیرند و نماز بخوانند. همه از همان آبی كه برای خوردن گذاشته بودند استفاده می كردند. صورتشان را كه می شستند، برای اینكه سلول بیشتر خیس نشود، دستها را از لای میله ها می بردند بیرون و می شستند. هر طور بود، نماز جماعت در بین بچه ها ترك نمی شد.
بعد از هشت روز منتقل شدیم به اردوگاه دوازده تكریت. همان اول، حسابی كتكمان زدند. بعد توی هر آسایشگاه، صد و پنجاه نفر را جا دادند كه می شود گفت به هر نفر یك وجب و چهار انگشت جا رسید. نماز جماعت هم ممنوع شد. حتی گفتند:(( جمع شدن سه چهار نفر با همدیگر ممنوع است. ))
داشتن مهر هم ممنوع شد. یك عده از بچه ها از قبل با خودشان مهر داشتند، اما اكثریت مهر نداشتند. برای همین مجبور شدیم از سنگ استفاده كنیم. روز كه می رفتیم هواخوری، می گشتیم و سنگهایی كه برای مهر مناسب بود، برمیداشتیم. وقتی عراقیها این را دیدند، گفتند:(( هیچ كس حق ندارد از توی حیاط همراه خودش سنگ ببرد توی آسایشگاه. ))
ترفند جدید بچه ها جعبه های تاید بود كه وقتی تمام می شد، كاغذش را پاره می كردند تا به عنوان مهر استفاده كنند. باز سر و صدای ماموران عراقی درآمد. هر كس كاغذ داشت تنبیه می شد. مجبور شدیم كار دیگری بكنیم؛ كاغذ ها را نگه داریم توی دستهایمان تا وقتی می رویم سجده، آن را بگذاریم جای مهر و دوباره وقتی سر از سجده بر میداریم، كاغذ را بگیریم توی دستمان. بعضی از بچه ها هنوز همراه خودشان سنگ می آوردند و از همین شیوه استفاده می كردند تا ماموران متوجه نشوند.
چند بار بین بچه ها و عراقیها درگیری پیش آمد. هر بار، مامور ها مهر بچه ها را می گرفتند، تنبیهشان می كردند و حسابی كتكشان می زدند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند. دوباره چیزی پیدا می كردند تا به جای مهر از آن استفاده كنند. این وضعیت یكی دو هفته ای ادامه داشت تا اینكه ماموران عراقی خسته شدند. وقتی دیدند در زمینه نماز حریف ما نمی شوند، مجبور شدند آزادمان بگذارند.
راوی: برادر محمود گشتاسبی ـ گردان مالك اشتر، لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص).
پیام های دیگران link جمعه، 7 اسفند، 1383 -
وارستگی
می رفتیم برای عملیات پدافندی والفجر هشت. قرار بود برویم به خور عبدالله، یكی از مناطق فاو. سوار كامیون شدیم، رفتیم اروند. از انجا با قایق عبور كردیم. بعد مقداری پیاده رفتیم، رسیدیم به فاو. دیگر شب شده بود. گفتند:(( چون شب شده، نمیبریمتان خط. فعلا همین جا استراحت كنید. ))
ما را به یكی از ساختمانهای شهر فاو بردند. خیلی خسته بودیم. همان طور یك شام سرپایی خوردیم و خوابیدیم. (( ابراهیم فرج پور )) كنار من خوابید. فرج پور از بچه های شوخ طبع بود. چهره اش طوری بود كه وقتی نگاه می كردی، فكر نمی كردی حتی بتواند نماز صبحش را سر وقت بخواند! گه گاه پیش می امد، می گفتم:(( چرا بلند نمی شوی نماز صبحت را بخوانی؟ ))
داشتم سر به سرش می گذاشتم.
می گفت:(( ما سعادت نداریم. ))
آن شب كه كنار من خوابیده بود، نصفه های شب بیدارم كرد.
(( بلند شوید. شیمیایی زده اند. ))
همه بچه ها پا شدند و ماسك زدند. آن شب، هیچ كس شیمیایی نشد.من هم توجهی به ماجرا نكردم. همه چیز یادم رفت.
فردای آن روز رفتیم خط و فرج پور دو شب بعد شهید شد.
چند وقت بعد از این ماجرا، یكی از بچه های بی سیم چی كه آن شب پیش ما بود، گفت:(( فلانی، خدا را شكر كن كه آن شب شیمیایی نشدید. ))
گفتم:(( چه طور؟ ))
گفت:(( همان دوستت كه خیال می كردی حتی نماز صبح هم نمی خواند، داشته نماز شب می خوانده كه پشت بی سیم پیچ می كنند شیمیایی زده اند. بی سیم چی خودتان هم خوابش برده بود. همین بی سیم چی چند روز بعد این قضیه را برای من تعریف كرد. ))
تازه فهمیدم چه انسان وارسته ای را از دست دادیم.
راوی: برادر رضا رخصت طلب ـ از بسیجیان مسجد ولی عصر(عج)
پیام های دیگران link پنجشنبه، 6 اسفند، 1383 -
آرامترین نماز دنیا
از محافظین بیت حضرت امام(ره) بودیم. زمان بمبارانهای تهران بود. برای امام(ره) هم پناهگاهی در نظر گرفته بودند؛ هر چند ایشان خیلی تمایل نداشتند به آنجا بروند.
امام فرموده بودند پتو به پنجره ها وصل كنیم تا نور بیرون نرود و دشمن مناطق مسكونی را شناسایی نكند.
یك شب در بیت امام(ره) بودیم كه صدای آژیر كشیده شد. همه رفتیم داخل حیاط. بعضی ها خودشان را به پناهگاه رساندند.
حضرت امام(ره) داشتند نماز می خواندند. خودم را رساندم پشت پنجره. صدای امام(ره) داشت می امد.
همه به جنب و جوش افتاده بودند، اما من پشت پنجره بودم.
امام(ره) خیلی آرام نمازشان را ادامه دادند. صدای آژیر هنوز پخش می شد.
تا وقتی آژیر سفید كشیده شد، حضرت امام(ره) به نمازشان ادامه دادند. بعد آمدند بیرون و فرمودند: (( ما مزاحمت كه ایجاد نمی كنیم؟ نور اتاق كه بیرون نمی آید؟ )).
حیران مانده بودم. خودشان تو اتاق مانده بودند و نمازشان را ادامه داده بودند، اما به فكر مردم بودند.
گفتم:(( نه آقا، قربانت بشم. ما اینجا هستیم. اگر قرار بشه كاری انجام بشه، اول ما هستیم. ))
فرمودند:(( نه پسر جان. شما بچه های خوب این مملكت اید. شما ارزش دارید. ))
و باز هم ما را مورد تفقد قرار دادند.
راوی: برادر موسی نقی بخشایش ـ توپخانه سپاه.
پیام های دیگران link چهارشنبه، 5 اسفند، 1383 -
از كاروان جا نمونی!
طرحی را بچه ها درست كرده بودند به نام (( طرح عبادت)).
ساعت یك و دو نیمه شب بیدار می شدند و ملافه ای را كه لباس عربی بلندی بود می پوشیدند و شروع می كردند به نماز شب خواندن.
اسم این طرح را هم گذاشته بودند (( طرح عبادت)). بین بچه ها رواج داشت كه می گفتند كاروانی هست كه شبها راه می افتد، سعی كنید جا نمانید.
هر كسی هم كه خواب می ماند، بیدارش می كردند و می گفتند: (( فلانی كاروان داره راه می افته، جا نمونی.))
راوی: برادر آزاده محمد توجهی ـ نیروی هوایی سپاه.
پیام های دیگران link سهشنبه، 4 اسفند، 1383 -
میان آب
یك خاكریز سطحی زده بودند. قرار بود توپ ضد هوایی را ببریم پشت آن، تا اگر هلیكوپتر یا هواپیمایی آمد، جلویش را بگیریم؛ چون جلوتر از ما خاكریز نیروهای پیاده بود و باید از آنها محافظت میكردیم.
لودر كه آمد، بعد از زدن چند بیل، آب افتاد سمت چپ و راست خاكریز ما. مجبور شدیم همان طور، پشت خاكریز پناه بگیریم.
نمیتوانستیم از پشت توپ دور شویم، چون هر لحظه ممكن بود هلیكوپتر های عراقی سربرسند.
وقت نماز شد. بچه های بسیجی كه پشت توپ بودند، گفتند: (( اینجا زمین خیس است، چه كار كنیم؟))
گفتم: (( فرقی نمیكند. تو آب هم كه بیفتیم، باید نماز را بخوانیم.))
با همان آب دور و بر، وضو گرفتند. قبل از آن، دست و پایشان را خشك كردند.
بعد ایستادن توی همان آب به نماز خواندن. مهر را گرفته بودند توی دستشان، موقع سجده دست را بالاتر میگرفتند و سسجده را انجام میدادند. نماز كه تمام شد، بچه ها گفتند:(( هیچ نمازی تا به حال این قدر به ما نچسبیده بود.))
راوی: برادر موسی نقی بخشایش ـ توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
پیام های دیگران link دوشنبه، 3 اسفند، 1383 -
تب و نماز جماعت
در سال شصت و سه در پادگان ابوذر بودیم . (( علی حیدری )) از بچه هایی بود كه كارهای خطاطی پادگان را انجام میداد. در مراسم دعای توسل، ایشان امام حسین (ع) را دیده بود كه وارد مجلس شده بودند. ایشان از امام حسین (ع) قول شهادت ، تاریخ ، روز و حتی عملیاتی را كه در آن به شهادت میرسند، میگیرند. ایشان میدانستند كه در عملیات بدر هم بود كه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن به شهادت رسیدند.
این برادر كه چنین سعادت بزرگی داشت، به نماز جماعت خیلی اهمیت میداد. در جزیره مجنون كه بودیم، یك روز دیدیم مریض شده است. بعد از شهادت ایشان بود كه فهمیدیم، علت تب و مریضی او چیست. قضیه از این قرار بود كه روز قبلش، موقع نماز جماعت، مسئول او بهش گفته بود، یك پلاكارد ضروری و فوری هست كه باید نوشته شود. و آن روز نتوانسته بود در نماز جماعت شركت كند.
پیام های دیگران link پنجشنبه، 29 بهمن، 1383 -
پیشانیهای سوخته
عملیات رمضان هنوز شروع نشده بود. همان روز به منطقه جنوب آمده بودیم. تابستان بود. ظهر شد. اذان دادند. روحانی ما همه را به نماز جماعت دعوت كرد. وسط صحرا به نماز ایستادیم. به جای مهر از سنگهای بیابان استفاده كردیم. به اولین سجده كه رفتیم ، پیشانیها شروع كرد به سوختن. خیلی هم شدید.
تمام نماز آن روز را با سجده كامل خواندیم و پیشانی های همه سوخته بود، اما كسی سجده را قطع نكرد.
هنوز هم معنویت و آسمانی بودن آن نماز در ذهنمان مانده است.
راوی: برادر باقری ـ لشگر ۲۷ حضرت رسول (ص)
پیام های دیگران link پنجشنبه، 29 بهمن، 1383 -
شهادت جانگداز سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع) و یاران باوفایش بر همه شما عزیزان تسلیت باد.
اما لطف خدا چیز دیگری بود
عملیات مسلم بن عقیل بود. نیروهای رزمنده باید مسافتی را طی میكردند . در منطقه سومار باید از دهانه دره ای عبور میكردند. آنجا پل یازده دهنه ای بود كه بر ارتفاعات ((كهزیك)) و (( دیسكت)) مشرف بود. از مرز سومار تا این تنگه در اشغال عراقیها بود . كاملا نسبت به ما دید داشتند . تو شبهای عملیات كه معمولا باید مهتاب باشد ، میتوانستند با دستگاههای الكترونیك و محاسبات خاص كاملا ما را زیر نظر بگیرند و عملیات را تحت الشعاع برنامه های اطلاعاتیشان قرار بدهند . به همین دلیل ما باید قبل از غروب حركت میكردیم؛ یعنی قبل از تاریكی باید بخشی از واحدها و ستونهایمان حركت میكردند.
مثل همه عملیاتهای دیگر ، حال و هوای خاصی حكمفرما بود. نماز ظهر و عصر را شروع كردیم ؛ آن هم با حال و هوایی كه فقط باید در ان بود تا ان را احساس كرد . بعد از نماز ، توسل به ائمه اطهار (ع) شروع شد. هركس خودش را به وجود مقدسی متوسل میكرد . تمام آن ناله ها ، درد دلها، دعاها و نماز های قبل از عملیاتهای دیگر برقرار بود.
از نظر اب و هوا ، در ان فصلی كه ما بودیم همیشه معمول بود كه گرم و خشك باشد. ظهر و كمی بعد از ان هم هوا كاملا همان طور بود . گرم و افتابی.
اما لطف خدا چیز دیگری میگفت . مه غلیظی امد و تمام منطقه را پوشاند. شهید والامقام (( حاج همت)) مسئول عملیات در ان منطقه بود . نیروهای ارتش و سپاه همكاری داشتند . ایشان تا این مسئله را فهمید، گفت: نیروها همه به ستون یك و پشت سر هم حركت كنند و از ان دهانه رد شوند . این در حالی بود كه قرار ، چیز دیگری بود.
به خاطر دید مستقیمی كه دشمن داشت قرار بود در یك فاصله زمانی ، ماشینها تك تك عبور كنند ، كه به لحاظ زمانی این تردد خیلی سخت بود.
و این یكی از نتایج دعا و توسل رزمندگان بعد از نماز بود.
راوی: سردار علی فضلی ـ فرمانده لشگر ۱۰ سید الشهدا(ع)