کمکم کن
دستم را بگیر
[ دوشنبه 21 مهر 1393 ] [ 12:10 ب.ظ ] [ هدی ]
هفته ی بی تو...
بابا امان عزیز...
یک هفته از سفرتو می گذردو میدانم که حال تو بسیار بسیار بهتراز حال این روزهای ماست
برایمان دعاکن...
دوری تو برایمان سخت است
نشنیدن "علـــــــی علـــــــی"گفتن هایت برایمان دشوارتر
خاک خوردن کتاب های شعرت پس از هشتادو اندی سال روی طاقچه برایمان باورکردنی نیست...
به حق همان اسم دیرینه ات،"حــــــــســـــــــــــیــــــــــــــن"،
برایمان دعاکن دوری ات را طاقت بیاوریم...
[ شنبه 1 شهریور 1393 ] [ 10:48 ق.ظ ] [ هدی ]
25مرداد
الان که به آرشیو مطالب وبلاگم میرم و تاریخ آخرین مطلبمو نگاه می کنم باورم نمیشه منی که روزیnساعت می نشستم پای این مونیتور،حالانزدیک11ماهه برای کارای متفرقه و به مدت خیلی خیلی کم میومدم می نشستم پای کامپیوتر!
البته خدا سایه ی واتساپ و اینستا و وایبر و...رو از سر ما کم نکنه!با اونا کم رفیق نشده بودم!ولی خب حال و هوای اون ها باوبلاگ وپست گذاشتن متفاوته!بخصوص برای من که بیشتر ،علاقمندم به لایک کردن عکس ها تا گذاشتن عکسی برای لایک خوردن!
الان که دارم پست میذارم احساس میکنم چقدر کار سختیه!انگار مثلا برگشتم به قدیما و دارم از وسایل عهد بوق استفاده میکنم!ولی خداییش تایپ کردن روی کیبورد یه حس بامزه ای داره که کم از نوشتن با مدادوخودکار نیست!
دوستان!من برگشتم اما نه برای برگشتن به وضعیت قبلن ها!دوست دارم اینجا باشم بدون سروصدا و گهگاه از دغدغه هام و دلتنگی هام بنویسم!یاشایدم هرچی که دوست داشته باشم به اشتراک بذارم!
دوست ندارم خیلی وقتم گرفته بشه!ممکنه مثل قبل خیلی نرسم به وبلاگ های دیگه سربزنم و کامنت بذارم یا وبلاگای قشنگتون رو لینک کنم
راستش الان دیگه برام مهم نیست نظرات پست هام یه دونه ست یا دویست تا!
تازه تصمیم دارم اون برنامه های توی گوشی محترم رو هم کم کم عذرشونو بخوام یا حداقل رابطه موباهاشون به حداقل برسونم!
فقط میخوام این جارو حفظ کنم برای وقتای دلتنگیم!اگه پست قبلم رو خونده باشید شاید از این 11ماه من مطلع شده باشید
یکسال پرفراز ونشیبی داشتم که شکرخدا الان به یه ثبات نسبی رسیدم و یکم باخودم کنار اومدم که البته همش لطف خدابوده!همون"او"ی خودم!
هرگونه تغییر توی رفتارم رو برمن ببخشید و بدونید اینجا برای من حکم یه دفترچه یادداشت روداره که گاهی اوقات از نظرات بقیه هم خوشحال میشم بهره ببرم
واقعا نمیدونم چی نوشتم الان ساعت یک وخورده ای بامداده و طبیعتا نصف مغزم داره چرت میزنه.
اگه جایی ازحرفام پرت و پلاگفتم بذارید روحساب همون چرت!
پی نوشت:می خواستم یه متن کوچیک بذارم ببین چی از آب دراومد...!مثل همیشه پرحرفی کردم!
[ شنبه 25 مرداد 1393 ] [ 12:14 ق.ظ ] [ هدی ]
برگشته ام اما ،نظر تو برنگردد...
دختر است دیگر...
گاهی دلش از این یکـــــ نواختی زندگی می گیرد و دلش تنوع می خواهد
دل است دیگر...
مثل بچه ای دوساله که از شرایط هــــیـــــچ حالی اش نمی شود...گاهی وقت ها بهانه گیر می شود....
بهانه است دیگر...
این روزها اگر دست او رابگیری-انگاری که دست"بــــــــــهــــــــــانــــــــــه"یک دستگاه مکانیکی ست- تمام منطق های ذهن آشفنه ات خالی می شود وآنگاه فقط خودت می مانی و بس...
دیگر دست"بــــهـــــانــــــــه"راهم ول کرده ای....
خودت هستی دیگر...
تمام مراحل را برای تنــــــــــهـــــــــــا شدن پشت سرگذاشته ای وحالا خلوت کرده ای با او...
وقتی فقط خودت هستی و خودت و خودت....انگاری" او"هم هست...
این روزها تنها وقتی فقط خودت هستی" او" را می بینی...
شاید11ماه مدت کوتاهی نباشد...او بال بال می زند برای یک ماه دیگر و یکـــــــــــسالــــــــــــگی اش....
اما تو...
این11ماه برای تو مثل خواب مردان آنجلس به300سال می ماند..
اما به تقویم این دنیایی ها،تو11ماه خودت بودی و خودت و :"او"!
اویی که همـــــــِـــــــــشه هست و تو باخود عهد کرده ای دیگر هیچ گاه با اوقهرنکنی...
تویک دختری،دلی داری که همیشه دلش یک بهانه می خواهد
وچه زیبا شد این یکسال منهای 30روز!بهانه ی این روزهای دلت شده فقط"او".....
"او"یی که این روزها زندگی بااو به مزاجت بسیار خوش آمده است....
اینبار در دفتر ادبیاتم مینویسم...
تنها ضمایر معنی دار زندگی من:
من..."او"...
و
اگر"او"بخواهد
شاید،
روزی،
مــــــا....
[ جمعه 24 مرداد 1393 ] [ 11:44 ب.ظ ] [ هدی ]
کربلارفتن سخت تراست...
کربلا نرفتن سخت است...کربلا رفتن سخت تر! تا نرفته ای شوق رفتن داری...تا رفتی شوقِ مُردن!
کربلا رفته ها می دانند....بعد از کربلا روضه ی حسین؛حکمِ زهر دارد برای دلِ اوراق شده زائر !
آخر اینجا؛
دیگر عبّاس نیست؛تا آرام شوی در حریم امنش..
[ یکشنبه 3 شهریور 1392 ] [ 12:45 ب.ظ ] [ هدی ]
فراق یار بد دردیه...
ازشون یک خاطره هایی دارن...
هیچ کس دلش واسه کسی یاچیزی که ندیده تنگ نمیشه...
اما...
توی هرچیزی استثناهم هست...
گاهی اوقات معشوقت اونقدرلایق عاشقیه که حتی وقتی یه بار ندیدیش و به خونش نرفتی،
هرسال سالگرد پرکشیدنش نذر عاشورات ترک نمیشه...
هروقت اسم شهری که توش پادشاهی میکنه میاد حال و هوای صورتت بارونی میشه...
حتی وقتی اسم نوه ی غریبش رو میشنوی بااینکه حتی یک بارندیدیش دعامیکنی سربازش بشی و عصرهای سه شنبه توی مسجدش برای دیدنش لحظه شماری میکنی...
حالا حال کسی رو تصورکن که معشوقش شخصا چندبار دعوتش کرده و یه پذیرایی مفصل ازش کرده و اونو بااین دیدار هزاربار نسبت به خودش عاشق ترکرده..
حالا حال اون فرد رو تصورکن...
فراق دردکمی نیست...
اونم فراق دلربا ترین آقای زمین...
[ شنبه 2 شهریور 1392 ] [ 04:07 ب.ظ ] [ هدی ]
عاشق این شعرم...
بالبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم تَقُل شیئا سِوا قُم یا اخا ادرِک اخاک
مشک از دورگریان است و قدری دورتر
مانده برصحرالبی خندان و جسمی چاک چاک
عِندَما کُلُ یَرَونَ المَوتَ اَحلی مِن عَسَل
خاک گلگون را نمی شویند جزباخون پاک
کلُّ مَن فِی الموکبِ قالَ خُذینی یا سُیوف
تشنگان عشق را از جان فداکردن چه باک
یَلمَعُ النُّورالذی سَمّاهُ مصباحَ الهُدی
تاقیامت می درخشد این چراغ تابناک
داوری عادل تراز تاریخ درتاریخ نیست
نورهرگز درشب ظلمت نمی گرددهلاک...
*فاضل نظری*
[ شنبه 2 شهریور 1392 ] [ 04:06 ب.ظ ] [ هدی ]
عباسِ حسین
همه از ترس اینکه حـــســــیــــن،به انتقام خون برادر،از دم تیغ شان بگذراند و جانشان رابستاند،گریخته اند ونمی دانند که بارفتن عـــــــــبـــــــاس،قوّت و توش و توان حــســــیــــــن رفته است،پشت حـــســــیـــــن شکسته است.
رمق جنگیدن برای حـــســــیـــــن نمانده است،انگیزه ی زنده ماندن برای حـــســـــــیـــــن نمانده است.
نشنیده اند این ترنم طاقت سوز حســــیـــــن راباخودکه:
الان انکسر ظهری وقلت حیلتی...
اینجاکه عـــــــبـــــــاس به خاک و خون نشسته است،حـــســــیــــن ایستاده ماندن راخلاف اخوت و مروت می شمرداگرچه عــبــــــــاس،خودبرای ایستاده ماندن حــــســــیــــن،به خاک و خون نشسته باشد.
اکنون و اینجا غریب ترین زمان و مکان عالم است.
آنچه اکنون اینجامی گذرد درتاریخ هستی،سابقه و بدیل ندارد
وازاین پس نیز،مادرگیتی محال است که شبیه این حادثه رابدنیا بیاورد.
اکنون اینجا ملتقای خورشیدوماه است.نقطه ای است از زمان و مکان که ماه و خورشید به هم می رسند.
اینجا و اکنون همان (آن)ی است،همان زمان و مکانی ست که منظومه ی شمسی درهم می پیچد،ازقواعد عادت و روال می گریزد و دست به دامان محال می آویزد.
قرار و قاعده ی عالم به تلاقی خورشیدوماه نبوده است ونیست
آنچه پیش روست،خلاف قاعده ی عالم هست اما خلاف قرار نیست.
قرار عالم اکنون باتلاقی این دونگاه-خورشید و ماه-به دست می آید...
*برگرفته از کتاب سقای آب وادب *
*اثر سیدمهدی شجاعی*
[ شنبه 2 شهریور 1392 ] [ 04:06 ب.ظ ] [ هدی ]
کربلاکجاست...؟
[ شنبه 2 شهریور 1392 ] [ 04:05 ب.ظ ] [ هدی ]
***
جالب است
ثبت احوال همه چیز را در
شناسنامه ام نوشته است
به جز احوالم
*حسین پناهی*
[ سه شنبه 29 مرداد 1392 ] [ 03:05 ب.ظ ] [ هدی ]
***
همه نگرانند که چرا بچه ها به حرفمان گوش نمی کنند؟
نگرانی مهمتر اینست که بچه ها همیشه به تماشای ما می نشینند...
[ سه شنبه 29 مرداد 1392 ] [ 02:22 ب.ظ ] [ هدی ]
زنان باهوش ترین انسانهای روی زمینند!
روزی
روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه… شوهرش اون رو
به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده
ممنون عزیزم ، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت
برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوش
گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام
دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا دختر؟
[ جمعه 25 مرداد 1392 ] [ 07:43 ب.ظ ] [ هدی ]
از طرف مادرزنت!
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت
میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را
به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد
که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...
شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو
٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف
مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد
فوراً شیرجه رفت
توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز
یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر
زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد
و خود را به داخل استخر انداخت اما
داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد
وقتش رسیده که این پیرزن از
دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر
بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح
یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود
که روی شیشه اش
نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
[ پنجشنبه 24 مرداد 1392 ] [ 08:34 ق.ظ ] [ هدی ]
امان از دست پول...
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...
[ سه شنبه 22 مرداد 1392 ] [ 07:27 ق.ظ ] [ هدی ]
پدر زرنگ!
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
*حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید!
[ سه شنبه 22 مرداد 1392 ] [ 05:40 ق.ظ ] [ هدی ]