برگـــــــریزان...
چه فکــری می کنی ای رهگذر،
آیا دلت سنگ است؟
چه طور راضی شدی امــروز،
با زور قدم هایت،
از عمق سینه ی این
برگ های خسته ی بی جان
صدای درد درآری؟
و خود را شاد پـنداری؟
مگـــــر یادت نمی آید؟
همین دیــروز،
همین پژمرده برگ خسته ی امـــروز،
به همراه سرود باد،
به روی شانه ی کهنه درختی ســبز،
برای شادی قلـــبت
از عمـــق جان خود
می خواند و می رقـــصید...