دوباره...چشمکــــ**ستاره...

★¸.•¨`*•.¸★شادمانی همه جا پشت دراست/درگشودن هنـــر است...!!★¸.•¨`*•.¸★

حافظا... دی:)

مـــــــــــــــن ی زمانی حدود ی ماه قبل به اونوَر از حافظ خوشم نمی اومد عرضم به حضورتون که نه تنها معنی شعراشو متوجه نمی شدم بلکه به همین دلیلم هر کی می گفت حافظ می گفتم اَه اَه اَه چیه این حافظ همش چرت و پرت می گه ...

اما...

همین مــــــــــــــن، از فکر کنم ی ماه پیش بی دلیل حافظ می گیرم دستم غزل هاشو می خونم و کیف می کنم . از همین جا هم از حافظ عزیز به دلیل توهین هایی که در گذشته به شعراش می کردم پوزش می طلبم.


فکر کنـــــــــــم این ی تحول بزرگ در من باشه این تحول بزرگ و اینکه فهمیدم حافظ عجب پدیده ی کشف نشده ای بوده _البته به وسیله ی مــــــــــــــن_، در 3 زمان متفاوت رخ داد:




1- نمی دونم چندم خرداد بود که امتحان شیمی رو داده بودم و بسی غمگین بودم بابت بی دندونیا و بی دقتیایی که تو امتحان مرتکب شده بودم دیوان حافظ و باز کردم ، اومد:



حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است           بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم




دیدم همچین بدم نمی گه ها ... از همون لحظه غم و غصه ها شوتتشوت کردم رفت





2- بعد بازی ایران_ آرژانتین که می دونم همه ی جورایی اعصاب معصاب نداشتن و پنچر بودن ، رفتم ببینم حافظ چه حسی داره به عنوان ی ایرانی دیدم اومد:




دل شکسته ی حافظ به خاک خواهد برد                 چو لالـــه داغ هــــــوایی که بر جگر دارد 




فهمیدم جناب خواجه هم ناراحت و پنچرن و این جا بود که ی کم بیشتر خوشم اومد ازش!





3- از همه باحال تر این سومی ست، این دفعه دیوان رو به قصد خودم باز کردم تا ببینم چی می گه راجع بهم؟ که چشام داشت از حدقه می زد بیرون چه قد این بشر دقیق و با شعوره باورتون می شه اومد:



                                             
     لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک                        رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده 




دیگه درباره ی این یکی چی بگم دیگه خودتون که دیدین منو، هم _چشم بد دور_قدم بلنده چابکم هم روم لطیفه زیبام و هم چشم خوش کشیده ست. اصلا واضحه  جناب خواجه حافظ جونم موقع سرودن این بیت منو تو ذهنش مجسم کرده.... عاشقشم الان!!





+ می دونم پست درازیه ولی اگه کامل نخونین حلالتون نمی کنم


+ نوشته شده در یکشنبه 22 تیر 1393 ساعت 11:29 ب.ظ توسط مه *|  چشمک ها()



قایقی باید ساخت...




قایقی خواهم ساخت 

خواهم انداخت به آب. 
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق 
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی 
و دل از آروزی مروارید، 
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران 
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان 

همچنان خواهم راند 
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست 
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است 
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود 
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت .





+ شاید وقتی بیاین و ببینین این شعر معروف سهرابو نوشتم ازش رد شین و نخونینش اما من بهتون پیشنهاد می کنم بخونینش...خوندنش حس خوبی به آدم می ده:)

+ داشتم فکر می کردم .... دیگه کم کم باید وضعیت فعلیمو تغییر بدم و ی تکونی بخورم و ی قایقی بسازم و از این شهر غریب دور شم:)




+ نوشته شده در شنبه 14 تیر 1393 ساعت 11:58 ب.ظ توسط مه *|  چشمک ها()



...ی پست کوتاه...

ماه رمضون همتون پر از خیرو خوبی و اتفاق های عالی باشه

منو فراموش نکنیناااااااااااااااااا

محتاج دعـــــــــــــــا




 


 پ.ن:  سحری......صدای دعای سحر از مسجد محل.......بارون نم نم موقع اذون صبح......وااااااااااای
 چه حس خوبی....







+ نوشته شده در یکشنبه 8 تیر 1393 ساعت 03:30 ب.ظ توسط مه *|  چشمک ها()