تاریخ:سه شنبه 13 مهر 1395-11:49 ب.ظ
به مدعی بگویید : اول نماز حسین ! دوم عذای حسین ...!
تاریخ:یکشنبه 5 اردیبهشت 1395-06:51 ق.ظ
باز این دل دیوانه , عاشق شده دزدانه
می نالد و می گردد , زاین خانه به آن خانه
مقتول پی قاتل , هر گز نشود مایل
اما دل من دارد , رسم و ره پروانه
ای داد و فغان از دل , فریاد و امان از دل
آنگاه که خون گرید , پیمانه به پیمانه
در پا ی تو افتادن , افتادن و جان دادن
بهتر بود این دل را , از بستر شاهانه
کافر نکند جانا , کاری که کنی با ما
هرگز نکند اینسان , بیگانه به بیگانه
گفتم به دلم روزی , دیوانه چرا سوزی
جانم به لب آوردی , از اینهمه افسانه
با خنده رندانه , با پند حکیمانه
گفتا نزند طعنه , دیوانه به دیوانه
تاریخ:سه شنبه 22 دی 1394-10:20 ق.ظ
من بهش میگم رفیق شما اسمشو بزار داداش یا برادر
ولی برا من چهار تا برادرم فقط چهار تا برادر نیستن چهار تا کوه هستن پشت سرم که هر جای دنیا هم کارم گیر کنه اولین کسایی که به کمکم میان داداشام هستن .
تاریخ:یکشنبه 6 دی 1394-08:30 ق.ظ
خدای خوبم ، خدای مهربانم ، ای خدایی که هر چه خواستم به من دادی ، ای خدایی راضی ام به رضایت
ای خدایی که به من آموختی هر چه میخواهم از تو بخواهم و لاغیر
یاری ام کن
یاری ام کن فراموش کنم آنچه بر من گذشته و تلاش کنم بر آنچه آرزو دارم
یاری ام کن ظلم نکنم دروغ نگویم تهمت نزنم و آبروی بنده ای را نریزم
یاری ام کن جبران کنم آنجا که به بیراهه رفته ام
تاریخ:یکشنبه 22 آذر 1394-01:21 ب.ظ
نمیدانم چقدر به خدا اعتماد داری !
اما بدان هر چقدر به خدا اعتماد داری میزان ایمانت همانقدر است
کسی که ایمان به خدا دارد از هیچ نمیترسد چرا که :
وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِکُمْ وَ کَفی بِاللَّهِ وَلِیًّا وَ کَفی بِاللَّهِ نَصیراً (سوره : نساء آیه 45)
من از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسم چون خدا یاور من است ...
تاریخ:دوشنبه 18 آبان 1394-01:47 ب.ظ
روز سختی بود ... ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود . مدام فکر میکرد افکار منفی و خیالات وجودش را فرا گرفته بود .
آن روز به دلیل حرف هایی که بین او و رئیسش رد و بدل شده بود به او گفته بودند که اخراج میشود .
به تمام کسانی که میشناخت فکر میکرد که با کدام یک صحبت کند تا رئیس از اخراجش صرف نظر کند !!
لحظه های سختی بود
ترس از دست دادن شغل
ترس رو به رو شدن با مقامات بالاتر
ترس بی آبرو شدن
و ...
صدای اذان که به گوش رسید خودش را به نماز خانه رساند در حال نماز ترس بیشتر وجودش را گرفت.
افکارش به یک باره متمرکز یک چیز شد " إِیَّاكَ نَعْبُدُ وإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ " " تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم "
پس چرا من ترسیدم ؟
چرا به خدا پناه نبردم ؟
مگر خدا حامی و راهنمای من نیست ؟
مگر من کاری غیر از چیزی که خدا گفته انجام داده ام ؟
پس چرا خدا را فراموش کردم ؟
ای بنده ی من مگر از من قدرتی بالاتر هست ؟ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِالله اَلعَلِیِّ العَظیمِ
ای بنده من مگر من تو را تنها میگذارم ؟ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید
نمازش تمام شد و دلش آرام شد أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ
از این ماجرا سالها میگذرد و بعد از آخرین عملیاتی که با توکل به خدا ترسش را ریخت و پا به میدان مین گذاشت هنوز پیکرش پیدا نشده دوستانش گفتند تنها شخصی بود که زیر گلوله باران دشمن، معبر را باز کرد ولی در آخرین قدم ها بر اثر انفجار ذره ای از بدنش باقی نماند ....
متن از ابراهیم میری