بدون آن عزیزترین غایب از نظر بگذرانیم...
اللهم عجل لولیک الفرج
عید فطر مبارک
طبقه بندی: اعیاد و مناسبت های مذهبی،
برچسب ها: عید، عید فطر، عید سعید فطر،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت سی و یکم
معراج
داستان معراج رسول خدا(ص)در
یک شب از مکه معظمه به مسجد الاقصی و از آنجا به آسمانها و بازگشت به مکه در قرآن کریم
در دو سوره به نحو اجمال ذکر شده،یکی در سوره«اسراء»و دیگری در سوره مبارکه«نجم»،و
تأویلاتی که از برخی چون حسن بصری،عایشه و معاویه نقل شده مخالف ظاهر آیات کریمه قرآنی
و صریح روایات متواترهای است که در کتب تفسیر و حدیث و تاریخ شیعه و اهل سنت نقل شده
است و هیچ گونه اعتباری برای ما ندارد [1] ، و ایرادهای عقلی دیگری را هم که برخی کردهاند
در پایان داستان پاسخ خواهیم داد،ان شاء الله.اما در کیفیت معراج و اینکه چند بار بوده
و آن نقطهای که رسول خدا(ص)از آنجا به سوی مسجد الاقصی حرکت کرد و بدانجا بازگشت آیا
خانه ام هانی بوده یا مسجد الحرام و سایر جزئیات آن اختلافی در روایات دیده میشود
که ما به خواست خداوند در ضمن نقل داستان به پارهای از آن اختلافات اشاره خواهیم کرد
و آنچه مشهور است آنکه این سیر شبانه با این خصوصیات در سالهای آخر توقف آن حضرت در
شهر مکه اتفاق افتاد،اما آیا قبل از فوت ابیطالب بوده و یا بعد از آن و یا در چه شبی
از شبهای سال بوده،باز هم نقل متواتری نیست و در چند حدیث آن شب را شب هفدهم ربیع الاول
و یا شب بیست و هفتم رجب ذکر کرده و در نقلی هم شب هفدهم رمضان و شب بیست و یکم آن
ماه نوشتهاند.
و معروف آن است که رسول
خدا(ص)در آن شب در خانه ام هانی دختر ابیطالب بود و از آنجا به معراج رفت و مجموع مدتی
که آن حضرت به سرزمین بیت المقدس و مسجد اقصی و آسمانها رفت و بازگشت از یک شب بیشتر
طول نکشید به طوری که صبح آن شب را در همان خانه بود و در تفسیر عیاشی است که امام
صادق(ع)فرمود:رسول خدا(ص)نماز عشاء و نماز صبح را در مکه خواند،یعنی اسراء و معراج
در این فاصله اتفاق افتاد و در روایات به اختلاف عبارت از رسول خدا(ص)و ائمهمعصومین
روایت شده که فرمودند:
جبرئیل در آن شب بر آن
حضرت نازل شد و مرکبی را که نامش«براق» [2]
بود برای او آورد و رسول خدا(ص)بر آن سوار شده و به سوی بیت المقدس حرکت کرد
و در راه در چند نقطه ایستاد و نماز گزارد،یکی در مدینه و هجرتگاهی که سالهای بعد رسولخدا(ص)بدانجا
هجرت فرمود،یکی هم مسجد کوفه،دیگر در طور سینا و بیت اللحم زادگاه حضرت عیسی(ع) و سپس
وارد مسجد اقصی شد و در آنجا نماز گزارده و از آنجا به آسمان رفت.
و بر طبق روایاتی که
صدوق(ره)و دیگران نقل کردهاند از جمله جاهایی را که آن حضرت در هنگام سیر بر بالای
زمین مشاهده فرمود سرزمین قم بود که به صورت بقعهای میدرخشید و جون از جبرئیل نام
آن نقطه را پرسید پاسخ داد:اینجا سرزمین قم است که بندگان مؤمن و شیعیان اهل بیت تو
در اینجا گرد میآیند و انتظار فرج دارند و سختیها و اندوهها بر آنها وارد خواهد شد.
و نیز در روایات آمده
که در آن شب دنیا به صورت زنی زیبا و آرایش کرده خود را بر آن حضرت عرضه کرد ولی رسول
خدا(ص)بدو توجهی نکرده از وی در گذشت.
سپس به آسمان دنیا صعود
کرد و در آنجا آدم ابو البشر را دید،آن گاه فرشتگان دسته دسته به استقبال آمده و با
روی خندان بر آن حضرت سلام کرده و تهنیت و تبریک گفتند،و بر طبق روایتی که علی بن ابراهیم
در تفسیر خود از امام صادق(ع)روایت کرده رسول خدا(ص)فرمود:فرشتهای را در آنجا دیدم
که بزرگتر از او ندیده بودم و(بر خلاف دیگران)چهرهای درهم و خشمناک داشت و مانند دیگران
تبریک گفت و خنده بر لب نداشت و چون نامش را از جبرئیل پرسیدم گفت:این مالک،خازن دوزخ
است و هرگز نخندیده است و پیوسته خشمش بر دشمنان خدا و گنهکاران افزوده میشود بر او
سلام کردم و پس از اینکه جواب سلام مرا داد از جبرئیل خواستم دستور دهد تا دوزخ را
به من نشان دهد و چون سرپوش را برداشت لهیبی از آن برخاست که فضا را فرا گرفت و من
گمان کردم ما را فرا خواهد گرفت،پس از وی خواستم آن را به حال خود برگرداند. [3] .
و بر طبق همین روایت
در آن جا ملک الموت را نیز مشاهده کرد که لوحی از نور در دست او بود و پس از گفتگویی
که با آن حضرت داشت عرض کرد:همگی دنیا در دست من همچون درهم(و سکهای)است که در دست
مردی باشد و آن را پشت و رو کند،و هیچ خانهای نیست جز آنکه من در هر روز پنج بار بدان
سرکشی میکنم و چون بر مردهای گریه میکنند بدانها میگویم:گریه نکنید که من باز هم
پیش شما خواهم آمد و پس از آن نیز بارها میآیم تا آنکه یکی از شما باقی نماند،در اینجا
بود که رسول خدا(ص)فرمود:براستی که مرگ بالاترین مصیبت و سختترین حادثه است و جبرئیل
در پاسخ گفت:حوادث پس از مرگ سختتر از آن است.
و سپس فرمود:
و از آنجا به گروهی گذشتم
که پیش روی آنها ظرفهایی از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک را میخوردند و
پاک را میگذاردند،از جبرئیل پرسیدم:اینها کیاناند؟گفت:افرادی از امت تو هستند که
مال حرام میخورند و مال حلال را وامیگذارند،و مردمی را دیدم که لبانی چون لبان شتران
داشتند و گوشتهای پهلوشان را چیده و در دهانشان میگذاردند،پرسیدم:اینها کیاناند؟گفت:اینها
کسانی هستند که از مردمان عیبجویی میکنند،مردمان دیگری را دیدم که سرشان را به سنگ
میکوفتند و چون حال آنها را پرسیدم پاسخ داد:اینان کسانی هستند که نماز شامگاه و عشاء
را نمیخواندند و میخفتند.مردمی را دیدم که آتش در دهانشان میریختند و از نشیمنگاهشان
بیرون میآمد و چون وضع آنها پرسیدم،گفت:اینان کسانی هستندکه اموال یتیمان را به ستم
میخورند،گروهی را دیدم که شکمهای بزرگی داشتند و نمیتوانستند از جا برخیزند گفتم:ای
جبرئیل اینها کیاناند؟گفت:کسانی هستند که ربا میخورند،زنانی را دیدم که بر پستان
آویزانند،پرسیدم:اینها چه زنانی هستند؟
گفت:زنان زناکاری هستند
که فرزندان دیگران را به شوهران خود منسوب میدارند و سپس به فرشتگانی برخوردم که تمام
اجزای بدنشان تسبیح خدا میکرد. [4] .
و از آنجا به آسمان دوم
رفتیم و در آنجا دو مرد را شبیه به یکدیگر دیدم و از جبرئیل پرسیدم:اینان کیاناند؟گفت:هر
دو پسر خاله یکدیگر یحیی و عیسی(ع)هستند،بر آنها سلام کردم و پاسخ داده تهنیت ورود
به من گفتند و فرشتگان زیادی راکه به تسبیح پروردگار مشغول بودند در آنجا مشاهده کردم.
و از آنجا به آسمان سوم
بالا رفتیم و در آنجا مرد زیبایی را دیدم که زیبایی او نسبت به دیگران همچون ماه شب
چهارده نسبت به ستارگان بود و چون نامش را پرسیدم جبرئیل گفت:این برادرت یوسف است،بر
او سلام کردم و پاسخ داده و تهنیت و تبریک گفت و فرشتگان بسیاری را نیز در آنجا دیدم.
از آنجا به آسمان چهارم
بالا رفتیم و مردی را دیدم و چون از جبرئیل پرسیدم گفت:او ادریس است که خدا وی را به
اینجا آورده،بر او سلام کردم پاسخ داد و برای من آمرزش خواست و فرشتگان بسیاری را مانند
آسمانهای پیشین مشاهده کردم و همگی برای من و امت من مژده خیر دادند.
سپس به آسمان پنجم رفتیم
و در آنجا مردی را به سن کهولت دیدم که دورش را گروهی از امتش گرفته بودند و چون پرسیدم
کیست؟جبرئیل گفت:هارون بن عمران است،بر او سلام کرده و پاسخ داد و فرشتگان بسیاری را
مانند آسمانهای دیگر مشاهده کردم.
آن گاه به آسمان ششم
بالا رفتیم و در آنجا مردی گندمگون و بلند قامت را دیدم که میگفت:بنی اسرائیل پندارند
من گرامیترین فرزندان آدم در پیشگاه خدا هستم ولی این مرد از من نزد خدا گرامیتر
است و چون از جبرئیل پرسیدم:کیست؟گفت:برادرت موسی بن عمران است،بر او سلام کردم جواب
داد و همانند آسمانهای دیگر فرشتگان بسیاری را در حال خشوع دیدم.
سپس به آسمان هفتم رفتیم
و در آنجا به فرشتهای برخورد نکردم جز آنکه گفت:ای محمد حجامت کن و به امت خود نیز
سفارش حجامت را بکن و در آنجا مردی را که موی سر و صورتش سیاه و سفید بود و روی تختی
نشسته بود دیدم و جبرئیل گفت،او پدرت ابراهیم است،بر او سلام کرده جواب داد و تهنیت
و تبریک گفت،و مانند فرشتگانی را که در آسمانهای پیشین دیده بودم در آنجا دیدم،و سپس
دریاهایی از نور که از درخشندگی چشم را خیره میکرد و دریاهایی از ظلمت و تاریکی و
دریاهایی از برف و یخ لرزان دیدم و چون بیمناک شدم جبرئیل گفت:این قسمتی ازمخلوقات
خداست.
و در حدیثی است که فرمود:چون
به حجابهای نور رسیدم جبرئیل از حرکت ایستاد و به من گفت:برو!
در حدیث دیگری فرمود:از
آنجا به«سدرة المنتهی»رسیدم و در آنجا جبرئیل ایستاد و مرا تنها گذارده گفت:برو!گفتم:ای
جبرئیل در چنین جایی مرا تنها میگذاری و از من مفارقت میکنی؟گفت:ای محمد اینجا آخرین
نقطهای است که صعود به آن را خدای عز و جل برای من مقرر فرموده و اگر از اینجا بالاتر
آیم پر و بالم میسوزد، [5] .
آن گاه با من وداع کرده
و من پیش رفتم تا آن گاه که در دریای نور افتادم و امواج مرا از نور به ظلمت و از ظلمت
به نور وارد میکرد تا جایی که خدای تعالی میخواست مرا متوقف کند و نگهدارد آن گاه
مرا مخاطب ساخته با من سخنانی گفت.
و در اینکه آن سخنانی
که خدا به آن حضرت وحی کرده چه بوده است در روایات به طور مختلف نقل شده و قرآن کریم
به طور اجمال و سربسته میگوید:
«فأوحی الی عبده ما أوحی»
(پس وحی کرد به بندهاش
آنچه را وحی کرد)
و از این رو برخی گفتهاند:مصلحت
نیست در این باره بحث شود زیرا اگر مصلحت بود خدای تعالی خود میفرمود،و بعضی هم گفتهاند:اگر
روایت و دلیل معتبری از معصوم وارد شد و آن را نقل کرد،مانعی در اظهار و نقل آن نیست.
و در تفسیر علی بن ابراهیم
آمده که آن وحی مربوط به مسئله جانشینی و خلافت علی بن ابیطالب (ع)و ذکر برخی از فضایل
آن حضرت بوده،و در حدیث دیگر است که آن وحی سه چیز بود:1.وجوب نماز 2.خواتیم سوره بقره
3.آمرزش گناهان ازجانب خدای تعالی غیر از شرک.در حدیث کتاب بصائر است که خداوند نامهای
بهشتیان و دوزخیان را به او وحی فرمود.
و به هر صورت رسول خدا(ص)فرمود:پس
از اتمام مناجات با خدای تعالی بازگشتیم و از همان دریاهای نور و ظلمت گذشته در«سدرة
المنتهی»به جبرئیل رسیدم و به همراه او بازگشتیم.
[1] و جالب اینجاست که
برخی از نویسندگان معاصر معراج رسول خدا(ص)را به وحدت وجودی که در کلام پارهای از
عرفا و متصوفه دیده میشود تطبیق و تأویل کرده که از عدم اعتقاد به معجزه و امثال اینها
سرچشمه میگیرد.
[2] در توصیف«براق»در
چند حدیث آمده که فرمود:از الاغ بزرگتر و از قاطر کوچکتر بود،دارای دو بال بود و هر
گام که بر میداشت تا جایی را که چشم میدید میپیمود،ابن هشام در سیره گفته:براق همان
مرکبی بود که پیغمبران پیش از آن حضرت نیز بر آن سوار شده بودند.و در حدیثی است که
فرمود:صورتی چون صورت آدمی و یالی مانند یال اسب داشت،و پاهایش مانند پای شتر بود.و
برخی از نویسندگان روز هم در صدد توجیه و تأویل بر آمده و«براق»را از ماده برق گرفته
و گفتهاند:سرعت این مرکب همانند سرعت برق و نور بوده است.
[3] و در حدیثی که صدوق(ره)از
امام باقر(ع)نقل کرده رسول خدا(ص)را از آن پس تا روزی که از دنیا رفت کسی خندان ندید.
[4] صدوق(ره)در کتاب
عیون به سند خود از امیر المؤمنین(ع)روایت کرده که فرمود:من و فاطمه نزد پیغمبر(ص)رفتیم
و او را دیدم که به سختی میگریست و چون سبب پرسیدم فرمود شبی که به آسمانها رفتم زنانی
از امت خود را در عذاب سختی دیدم و گریهام برای سختی عذاب آنهاست.زنی را به موی سرش
آویزان دیدم که مغز سرش جوش آمده بود،زنی را به زبان آویزان دیدم که از حمیم(آب جوشان)جهنم
در حلق او میریختند،زنی را به پستانهایش آویزان دیدم،زنی را دیدم که گوشت تنش را میخورد
و آتش از زیر او فروزان بود،زنی را دیدم که پاهایش را به دستهایش بسته بودند و مارها
و عقربها بر سرش ریخته بودند،زنی را کور و کر و گنگ در تابوتی از آتش مشاهده کردم که
مخ سرش از بینی او خارج میشد و بدنش را خوره و پیسی فرا گرفته بود،زنی را به پاهایش
آویزان در تنوری از آتش دیدم،زنی را دیدم که گوشت تنش را از پایین تا بالا به مقراض
آتشین میبریدند،زنی را دیدم که صورت و دستهایش سوخته بود و امعاء خود را میخورد،زنی
را دیدم که سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع عذاب گرفتار بود و زنی را
به صورت سگ دیدم که آتش از پایین در شکمش میریختند و از دهانش بیرون میآمد و فرشتگان
با گرزهای آهنین به سر و بدنشان میکوفتند.
فاطمه که این سخن را
از پدر شنید پرسید:پدرجان آنها چه عمل و رفتاری داشتند که خداوند چنین عذابی برایشان
مقرر داشته بود؟فرمود:دخترم!اما آن زنی که به موی سر آویزان شده بود زنی بود که موی
سر خود را از مردان نامحرم نمیپوشانید،اما آنکه به زبان آویزان بود زنی بود که با
زبان شوهر خود را میآزرد،آنکه به پستان آویزان بود زنی بود که از شوهر خود در بستر
اطاعت نمیکرد،زنی که به پاها آویزان بود زنی بود که بی اجازه شوهر از خانه بیرون میرفت،اما
آنکه گوشت بدنش را میخورد آن زنی بود که بدن خود را برای مردم آرایش میکرد،اما زنی
که دستهایش را به پاها بسته بودند و مار و عقربها بر او مسلط گشته زنی بود که به طهارت
بدن و لباس خود اهمیت نداده و برای جنابت و حیض غسل نمیکرد و نظافت نداشت و نسبت به
نماز خود بیاهمیت بود،اما آنکه کور و کر و گنگ بود آن زنی بود که از زنا فرزنددار
شده و آن را به گردن شوهرش میانداخت،آنکه گوشت تنش را به مقراض میبریدند آن زنی بود
که خود را در معرض مردان قرار میداد،آنکه صورت و بدنش سوخته و از امعاء خود میخورد
زنی بود که وسایل زنا برای دیگران فراهم میکرد.آنکه سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ بود
زن سخن چین دروغگو بود و آنکه صورتش صورت سگ بود و آتش در دلش میریختند زنان خواننده
و نوازنده بودند...و سپس به دنبال آن فرمود:
وای به حال زنی که شوهر
خود را به خشم آورد و خوشا به حال زنی که شوهر از او راضی باشد.
[5] سعدی در این باره
گوید:
چنان گرم در تیه قربت
براند
که در سدرة جبریل از
او باز ماند
بدو گفت:سالار بیت الحرام
که ای حامل وحی برتر
خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم
نماند
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: معراج پیامبر اسلام، نهج الفصاحه، بهشتیان،
عید فطر پاک ترین
و مبارک ترین عیدهاست
زیراکه پاداش یک ماه عبادت
و شست و شوی جان
در دریای مهر خدا است
طبقه بندی: اعیاد و مناسبت های مذهبی،
برچسب ها: عید، عید سعید فطر، عید فطر، عید فطر مبارک،
طبقه بندی: عزاداری ها و مراسم غم،
برچسب ها: شهادت حضرت علی(ع)، شب قدر،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت سی ام
افراد سرشناسی که در
این سالها به مسلمانان پیوستند
در این چند سالی که
جریان هجرت به حبشه و پناهندگی بنی هاشم به شعب ابی طالب پیش آمد افراد سرشناسی
نیز از مردم مکه و قبایل اطراف به اسلام گرویدند که از آن جمله عامر بن طفیل اوسی
و عمر بن خطاب بود،و عمر به تهور و بیباکی معروف بود و پیش از آنکه به مسلمانان
بپیوندد از کسانی بود که افراد تازه مسلمان از او بیمناک بوده آیین خود را از او
مخفی میداشتند.ابن هشام از ام عبد الله دختر ابی حیثمه که با عامر بن ربیعه شوهرش
به حبشه مهاجرت کردند نقل میکند که:ما در مدتی که مسلمان شده بودیم از دست عمر
آزار و صدمه بسیاری دیده بودیم و روزی که عازم مسافرت به حبشه بودیم به ما برخورد
و گفت:ای ام عبد الله میخواهید از مکه بروید؟گفتم:آری شما که از ما قهر کرده و ما
را آزار میدهید ما هم تصمیم گرفتهایمدر سرزمین پهناور خدا سفر کنیم تا خدا برای
ما گشایشی فراهم سازد،عمر گفت:خدا به همراهتان!
و چون جریان را به
شوهرم عامر گفتم پرسید:تو امید داری عمر مسلمان شود؟
گفتم:آری،عامر که آن
سنگدلیها و بی رحمیهای او را نسبت به مسلمانان دیده بود و هیچ گونه امیدی به اسلام
او نداشت گفت:او هرگز مسلمان نخواهد شد مگر آنکه الاغ خطاب مسلمان شود! یعنی هیچ
گونه امیدی به مسلمان شدن او نیستاز قضا خواهر عمر که فاطمه نام داشت با شوهرش
سعید بن زید مسلمان شده بودند ولی از ترس عمر اسلام خود را پنهان میداشتند،و خباب
بن ارت(که پیش از این نامش مذکور شد)گاهگاهی برای یاد دادن قرآن به خانه سعید بن
زید میآمد و به او و همسرش فاطمه قرآن یاد میداد.
روزی عمر بن خطاب که
در زمره مشرکین بود به قصد کشتن پیغمبر(ص)شمشیر خود را برداشت و به سوی خانهای که
در نزدیکی صفا بود و رسول خدا(ص)با جمعی از مسلمانان در آن اجتماع کرده بودند حرکت
کرد در راه که میرفت به یکی از دوستان خود به نام نعیم بن عبد الله برخورد،نعیم
که عمر را شمشیر به دست با آن حال مشاهده کرد پرسید:ای عمر به کجا میروی؟
گفت:میروم تا این
مرد را که سبب اختلاف قریش گشته و دانشمندانشان را بی خرد خوانده و بر خدایان و
آیینشان عیبجویی میکند به قتل رسانم!نعیم گفت:ای عمر به خدا سوگند!غرور تو را
گرفته تو خیال میکنی اگر این کار را بکنی فرزندان عبد مناف تو را زنده میگذارند
تا روی زمین زنده راه بروی!وانگهی تو اگر راست میگویی از خاندان نزدیک خود
جلوگیری کن که دین او را اختیار کرده و پذیرفتهاند!
عمر پرسید:منظورت از
نزدیکان من کیست؟
گفت:خواهرت فاطمه و
شوهرش سعید بن زید.
عمر که این سخن را
شنید خشمناک راه خود را به سوی خانه سعید و خواهرش کج کرد و با شتاب به در خانه
آنها آمد،وقتی بدانجا رسید که خباب بن ارت در خانه آنها بود و داشت سوره«طه»را به
آنها یاد میداد.همین که صدای عمر را دم در شنیدند وحشت زده از جا برخاستند،خباب
خود را به درون اتاق و پشت پردهای که آویخته بود انداخت و فاطمه نیز آن صفحهای
را که قرآن روی آن نوشته شده بود برداشت و در زیر تشکی که در اتاق بود پنهان کرد و
گوشهای ایستاد،در این حال عمر وارد شد و چون قبلا صدای خباب را شنیده بود
پرسید:این چه صدایی بود که به گوش من خورد؟سعید و فاطمه هراسناک با رنگ پریده
گفتند:
چیزی نبود؟
گفت:چرا به خدا
صدایی شنیدم،و به من گفتهاند:شما به دین محمد درآمدهاید و از او پیروی میکنید!
این سخن را گفته و
به طرف سعید حملهور شد!
فاطمه پیش آمد تا از
شوهر خود دفاع کند،عمر سیلی محکمی به گوش فاطمه زد چنانکه سرش به دیوار خورده شکست
و خون از صورتش جاری گردید،سعید هم که آن وضع را دید گفت:آری ای عمر ما مسلمان
شدهایم اکنون هر چه میخواهی بکن.
عمر که نگاهش به
صورت خون آلود خواهر افتاد از عمل خود پشیمان گردید و ایستاد و پس از اینکه قدری
مکث کرد گفت:آن صفحه را بده ببینم محمد چه آورده است،فاطمه گفت:من میترسم آن را
به دستت بدهم!
عمر گفت:نترس و سپس
سوگند خورد که پس از خواندن آن را بدو بازگرداند.
فاطمه گفت:آخر این
قرآن است و تو مشرک و نجس هستی و کسانی میتوانند بدان دست بزنند که طاهر و پاکیزه
باشند.
عمر برخاسته غسل کرد
و فاطمه آن صفحه را به دست او داد،عمر شروع به خواندن کرد و پس از اینکه مقداری
خواند سر را بلند کرده و گفت:چه کلام زیبایی؟
در این وقت خباب از
پس پرده بیرون آمد و او را به اسلام تشویق کرد و سپس به نزد رسول خدا(ص)آورد و به
دین اسلام درآمد. [1] .
[1] ابن هشام پس از
نقل این قسمت روایت دیگری را هم در کیفیت اسلام عمر نقل کرده است.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: امامان و پیامبران، مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)،
برچسب ها: پیامبر اسلام، معراج پیامبر، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و نهم
خبر دادن رسول خدا از سرنوشت صحیفه
و بر طبق برخی از تواریخ،در خلال این ماجرا شبی رسول خدا(ص)از طریق وحی مطلع گردید و جبرئیل به او خبر داد که موریانه همه آن صحیفه ملعونه را خورده و تنها قسمتی را که«بسمک اللهم»در آن نوشته شده بود باقی گذارده و سالم مانده است،حضرت این خبر را به ابو طالب داد،و ابو طالب به اتفاق آن حضرت و جمعی از خاندان خود به مسجد الحرام آمد و در کنار کعبه نشست،قرشیان که او را دیدند پیش خود گفتند:حتما ابو طالب از این قطع رابطه خسته شده و برای آشتی و تسلیم محمد بدینجا آمده از این رو نزد وی آمده و پس از ادای احترام بدو گفتند:ای ابیطالب گویا برای رفع اختلاف و تسلیم برادرزادهات محمد آمدهای؟
گفت:نه!محمد خبری به من داده و دروغ نمیگوید او میگوید:پروردگار به وی خبر داده که موریانه را مأمور ساخته تا آن صحیفه را به استثنای آن قسمت که نام خدا در آن است همه را بخورد اکنون کسی را بفرستید تا آن صحیفه را بیاورد [1] اگر دیدید که سخن او راست است و موریانه آن را خورده بیایید و از خدا بترسید و دست از اینستمگری و قطع رابطه با ما بردارید و اگر دروغ گفته بود من حاضرم او را تحویل شما بدهم!
همگی گفتند:ای ابو طالب گفتارت منصفانه است و از روی عدالت و انصاف سخن گفتی و بدنبال آن،تعهدنامه را پایین آورده و دیدند به همان گونه که ابو طالب خبر داده بود جز آن قسمتی که جمله«بسمک اللهم»در آن بود بقیه را موریانه خورده است.
این دو ماجرا سبب شد که قریش به دریدن صحیفه حاضر گردند و موقتا دست از لجاج و عناد و قطع رابطه بردارند ولی با همه این احوال بزرگان ایشان حاضر به پذیرفتن اسلام نشدند و گفتند:باز هم ما را سحر و جادو کردید،اما جمع بسیاری از مردم با مشاهده این ماجرا مسلمان شدند.
تعهدنامه پاره شد و رابطه مردم با بنی هاشم به صورت عادی درآمد و در این ماجرا گروهی دیگر به پیروان اسلام افزوده شد اما بزرگان قریش مانند ابو جهل،عتبه،شیبه و دیگران همچنان به دشمنی و عداوت خود با رسول خدا(ص)و آزار مسلمانان ادامه دادند و با تمام این احوال دست از عناد و لجاجت برنداشتند.
[1] در برخی از تواریخ و روایات آمده که صحیفه را در آن وقت به مادر ابو جهل سپرده بودند.
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: صحیفه، پیامبرخدا، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و هشتم
تصمیم چند تن از
بزرگان قریش برای از بین بردن صحیفه ملعونه
استقامت و پایداری
بنی هاشم در برابر مشرکین و تعهد نامه ننگین آنها و تحمل آن همه شدت و سختی با همه
دشواریهایی که برای آنان داشت به سود رسول خدا(ص)و پیشرفت اسلام تمام شد،زیرا از
طرفی موجب شد تا جمعی از بزرگان قریش که آن تعهدنامه را امضا کرده بودند به حال
آنان رقت کرده و عواطف و احساسات آنها را نسبت به ابو طالب و خویشان خود که در
زمره بنی هاشم بودند تحریک کند و در فکر نقض آن پیمان ظالمانه بیفتند،و از سوی
دیگر افراد زیادی بودند که در دل متمایل به اسلام گشته ولی از ترس قریش جرئت اظهار
عقیده و ایمان به رسول خدا(ص)را نداشتند و نگران آینده بودند،این استقامت و
پایداری برای این گونه افراد حقانیت اسلام و مأموریت الهی پیغمبر(ص)را مسلم کرد و
سبب شد تا عقیده باطنی خود را اظهار کرده و آشکارا در سلک مسلمانان درآیند.
از کسانی که شاید
زودتر از همه به فکر نقض پیمان افتاد و بیش از سایر بزرگان قریش برای این کار کوشش
کرد به نقل تواریخ هشام بن عمرو بود که از طرف مادر نسبش به هاشم بن عبد مناف میرسید
و در میان قریش دارای شخصیت و مقامی بود،و در مدت محاصره نیز کمک زیادی به
مسلمانان و بنی هاشم کرد و از کسانی بود کهدر خفا و پنهانی خواروبار و آذوقه بار
شتر کرده و به دهانه دره میآورد و آن را به میان دره رها میکرد تا به دست بنی
هاشم افتاده و مصرف کنند.
روزی هشام بن عمرو
به نزد زهیر بن ابی امیه که او نیز با بنی هاشم بستگی داشت و مادرش عاتکه دختر عبد
المطلب بود آمده و گفت:ای زهیر تا کی باید شاهد این منظره رقتبار باشی؟تو اکنون در
آسایش و خوشی به سر میبری،غذا میخوری،لباس میپوشی،با زنان آمیزش میکنی،اما
خویشان نزدیک تو به آن وضع هستند که خود میدانی!نه کسی به آنها چیز میفروشد و نه
چیزی از ایشان میخرند،نه زن به آنها میدهند و نه از ایشان زن میگیرند؟...
هشام دنباله سخنان
خود را ادامه داده گفت:
به خدا اگر اینان
خویشاوندان ابو الحکم(یعنی ابو جهل)بودند و تو از وی میخواستی چنین تعهدی برای
قطع رابطه با آنها امضا کند او هرگز راضی نمیشد!
زهیر که سخت تحت
تأثیر سخنان هشام قرار گرفته بود گفت:من یک نفر بیش نیستم آیا بتنهایی چه میتوانم
بکنم و چه کاری از من ساخته است،به خدا اگر شخص دیگری مرا در این کار همراهی میکرد
من اقدام به نقض آن میکردم،هشام گفت:آن دیگری من هستم که حاضرم تو را در این کار
همراهی کنم!
زهیر گفت:ببین تا
بلکه شخص دیگری را نیز با ما همراه کنی.
هشام به همین منظور
نزد مطعم بن عدی و ابو البختری(برادر ابو جهل)و ربیعة بن اسود که هر کدام شخصیتی
داشتند،رفت و با آنها نیز به همان گونه گفتگو کرد و آنها را نیز بر این کار متفق و
هم عقیده کرد و برای تصمیم نهایی و طرز اجرای آن قرار گذاردند شب هنگام در دماغه
کوه«حجون»در بالای مکه اجتماع کنند و پس از اینکه در موعد مقرر و قرارگاه مزبور
حضور به هم رسانیدند زهیر بن ابی امیه به عهده گرفت که آغاز به کار کند و آن چند
تن دیگر نیز دنبال کار او را بگیرند.
چون فردا شد زهیر بن
ابی امیه به مسجد الحرام آمد و پس از طوافی که اطراف خانه کعبه کرد ایستاد و
گفت:ای مردم مکه آیا رواست که ما آزادانه و در کمال آسایش غذا بخوریم و لباس بپوشیم
ولی بنی هاشم از بی غذایی و نداشتن لباس بمیرند ونابود شوند؟به خدا من از پای
ننشینم تا این ورق پاره ننگین را که متضمن آن قرارداد ظالمانه است از هم پاره کنم!
ابو جهل که در گوشه مسجد ایستاده بود
فریاد زد:به خدا دروغ گفتی،کسی نمیتواند قرارداد را پاره کند،زمعة بن اسود گفت:تو
دروغ میگویی و به خدا سوگند ما از همان روز اول حاضر به امضای آن نبودیم،ابو
البختری از گوشه دیگر فریاد برداشت:زمعه راست میگوید و ما از ابتدا به نوشتن آن
راضی نبودیم،مطعم بن عدی از آن سو داد زد:حق با شما دو نفر است و هر کس جز این
بگوید دروغ گفته،ما از مضمون این قرارداد و هر چه در آن نوشته است بیزاریم،هشام بن
عمرو نیز سخنانی به همین گونه گفت،ابو جهل که این سخنان را شنید گفت:این حرفها با
مشورت قبلی از دهان شما خارج میشود و شما شبانه روی این کار تصمیم گرفتهاید!
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: پیامبر اسلام، حضرت محمد(ص)، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و
هفتم
تعهد نامه قریش در
قطع رابطه با بنی هاشم صحیفه ملعونه
مشرکین قریش که برای
جلوگیری از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر
وسیلهای متشبث شده و چنگ میزدند نتیجهای عایدشان نمیشد،این بار نقشه تازه و
خطرناکی کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایی که کردند تصمیم به عقد قراردادی همه
جانبه برای قطع رابطه و محاصره بنی هاشم و نوشتن تعهدنامهای در این باره گرفتند و
این تصمیم را عملی کرده و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهای را
تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلی هشتاد نفر از آنها پای آن را
امضا کردند.
مندرجات و مفاد آن
تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه میشد:
امضا کنندگان زیر
متعهد میشوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدی را با بنی هاشم و فرزندان
مطلب قطع کنند.
به آنها زن ندهند و
از آنها زن نگیرند.
چیزی به آنها
نفروشند و چیزی از ایشان نخرند.
هیچ گونه پیمانی با
آنها نبندند و در هیچ پیش آمدی از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کاری با ایشان مجلس و
انجمنی نداشته باشند.
تا هنگامی که بنی
هاشم محمد را برای کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانی یا آشکار محمد را
نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند.
این تعهد نامه ننگین
و ضد انسانی به امضا رسید و برای آنکه کسی نتواند تخلف کند و همگی مقید به اجرای
آن باشند آن را در خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند.
نویسنده آن مردی بود
به نام منصور بن عکرمه و برخی هم نضر بن حارث را به جای او ذکر کردهاند که
پیغمبر(ص)دربارهاش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج
گردید.
ابو طالب که از
ماجرا مطلع شد بنی هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول
خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس
انجام دهند و افراد قبیله نیز همگی سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که
مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنی خویش
با رسول خدا (ص)و بنی هاشم ادامه داد.
ابو طالب که دید بنی
هاشم با این ترتیب نمیتوانند در خود شهر مکه زندگی را به سر برند آنها را به
درهای در قسمت شمالی شهر که متعلق به او بود و به شعب ابی طالب موسوم بود برده،و
جوانان بنی هاشم و بخصوص فرزندانش علی،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از
پیغمبر اسلام نگهبانی و حراست کنند و به همین منظور گاهی در یک شب چند بار بالای
سر رسول خدا (ص)میآمد و او را از بستر بلند کرده و دیگری را جای او میخوابانید و
آن حضرت را به جای امنتری منتقل میکرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندی به آن
حضرت برسد و براستی قلم عاجز است که فداکاری ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال
طول کشید بیان کند و رنجی را که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل
شد روی صفحات کتاب منعکس سازد.
مشرکین قریش گذشته
از اینکه خودشان داد و ستد و معاملهای با بنی هاشم نمیکردند از دیگران نیز که
میخواستند چیزی به آنها بفروشند و یا آذوقهای برای ایشان ببرند جلوگیری میکردند
و حتی دیدهبانانی را گماشته بودند که مبادا کسی برای آنها خوراکی و آذوقه ببرد و
در موسم حج و فصلهای دیگری هم که معمولا افراد برای خرید و فروش آذوقه از خارج به
مکه میآمدند آنها را نیز به هر ترتیبی بود تا جایی که میتوانستند از داد و ستد
با ایشان ممانعت میکردند،مثل اینکه متعهدمیشدند اجناس آنها را به چند برابر
قیمتی که بنی هاشم خریداری میکنند از ایشان خریداری کنند و یا آنها را به غارت
اموال تهدید میکردند و امثال اینها.
برای مقابله با این
محاصره اقتصادی،خدیجه آن همه ثروتی را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود
ابو طالب نیز تمام دارایی خود را داد،و خدا میداند که بر بنی هاشم در آن چند سال
چه گذشت و زندگی را چگونه به سر بردند.
البته در میان قریش
مردمانی هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدی که
گویند حاضر به امضاء آن نشد و یا افرادی هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندی با
بنی هاشم یا خدیجه،مخفیانه گاهگاهی خواروبار و یا آرد و غذایی آن هم در دل شب و
دور از چشم دیدهبانان قریش به شعب میرساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و
دشوار میگذشت،چه شبهای بسیاری شد که همگی گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادی که در
اثر نداشتن لباس و پوشش برخی از خیمه و چادر بیرون نمیآمدند.
در پارهای از
تواریخ آمده که گاه میشد صدای«الجوع»و فریاد گرسنگی بچهها و کودکان که از میان
شعب بلند میشد به گوش قریش و مردم مکه میرسید.
از کسانی که در آن
مدت به طور مخفیانه آذوقه برای بنی هاشم میآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه
بود،که روزی ابو جهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقداری گندم برای
عمهاش خدیجه میبرد،ابو جهل بدو آویخت و گفت:آیا برای بنی هاشم آذوقه میبری؟به
خدا دست از تو برنمیدارم تا در مکه رسوایت کنم.
ابو البختری(برادر
ابو جهل)سر رسید و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد برای بنی هاشم آذوقه برده
است!ابو البختری گفت:این آذوقهای است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و
اکنون برای صاحب آن میبرد،آیا ممانعت میکنی که کسی مال خدیجه را برایش ببرد؟او
را رها کن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت میکرد.
سرانجام کار به زد و
خورد کشید و ابو البختری استخوان فک شتری را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر
سر ابو جهل کوفت که سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان برای ابو
جهل دشوار و ناگوار بود این بود که میترسید این خبر به گوش بنی هاشم برسد و موجب
دلگرمی و شماتت آنها از وی گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و
صدا را کوتاه کرد ولی با این حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده
کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.
از جمله ابو العاص
بن ربیع،داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه میتوانست قدری
آذوقه تهیه میکرد و آن را بر شتری بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابی طالب
میآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به میان دره رها میکرد و فریادی
میزد که بنی هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از
ابو العاص به میان میآمد این مهر و محبت او را یادآوری میکرد و میفرمود:حق
دامادی را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در این چند سال فقط
در دو فصل بود که بنی هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادی پیدا میکردند تا از
شعب ابی طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره
به سر میبردند.
این دو فصل یکی ماه
ذی حجه و دیگری ماه رجب بود که در ماه ذی حجه قبایل اطراف و مردم جزیرة العرب برای
انجام مراسم حج به مکه میآمدند و در ماه رجب نیز برای عمره به مکه رو
میآوردند،رسول خدا(ص)نیز برای تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهی خویش در
این دو موسم حداکثر استفاده را میکرد و چه در منی و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه
و بازار نزد بزرگان قبایل و مردمی که از اطراف به مکه آمده بودند میرفت و دین خود
را بر آنها عرضه میکرد و آنها را به اسلام دعوت مینمود،ولی بیشتر اوقات به دنبال
رسول خدا(ص)پیرمردی را که گونهای سرخ فام داشت مشاهده میکردند که به آنها
میگفت:گول سخنان اورا نخورید که او برادرزاده من است و مردی دروغگو و ساحر
است.این پیرمرد دور از سعادت کسی جز همان ابو لهب عموی رسول خدا(ص)نبود.
و همین سخنان ابو
لهب مانع بزرگی برای پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم میگردید و به هم
میگفتند:این مرد عموی اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر میشناسد چنانکه
پیش از این نیز ذکر شد.
باری سه سال یا چهار سال بنا بر اختلاف
تواریخ وضع به همین منوال گذشت و هر چه طول میکشید کار بر بنی هاشم سختتر میشد
و بیشتر در فشار زندگی و دشواریهای ناشی از آن قرار میگرفتند،و در این میان فشار
روحی ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: تعهد نامه، بنی هاشم، صحیفه، بهشتیان،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و
ششم
دنباله داستان و انتقام عمرو
عاص از عماره
فرستادگان قریش با کمال یأس و
افسردگی آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمیتوانند عقیده نجاشی را درباره
دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملی که عماره درباره
او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایی که در حبشه به سر میبردند و رفت و
آمدی که به مجلس نجاشی کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایی که
هر روزه در مجلس عمومی نجاشی حاضر میشد و بالای سر او میایستاد متمایل گشته و از
نگاههای کنیزک نیز دریافت که وی نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه
انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتی به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا
کنیز نجاشی به تو علاقهای پیدا کرده و تو هم به او دل بستهای؟گفت:آری.عمرو عاص
او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشتری را با او فراهم سازد و برای انجام این کار
نیز او را راهنمایی کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و
عماره پیوسته ماجرا را برای او تعریف میکرد و عمرو عاص نیز با قیافهای تعجب آمیز
که حکایت از باور نکردن سخنان او میکرد بدو میگفت:گمان نمیکنم به این حد در این
کار توفیق پیدا کرده باشی تا روزی بدو گفت:
اگر راست میگویی به کنیزک بگو
که مقداری از آن عطر مخصوص نجاشی که نزد شخص دیگری یافت نمیشود برای تو بیاورد،آن
وقت است که من سخنان تو را باور میکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد
تا قدری از همان عطر مخصوص را برای او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر
مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست میگویی!و پس از آن
مخفیانه به نزد نجاشی آمد و اظهار کرد:ما در این مدتی که در حبشه بودهایم بخوبی
از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایی شدیم و شما حق بزرگی به
گردن ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانی و نمک
شناسی مطلبی را که با زندگی خصوصی پادشاه ارتباط دارد به عرض برسانم و طبق
وظیفهای که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک
نشناس من که برای رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکاری است و
نسبت به پادشاه خیانت بزرگی را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعی
برقرار کرده و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک برای او آورده است!
نجاشی عطر را برداشته و چون
استشمام کرد به سختی خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف
رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمیکشند از این رو
طبیبان را خواست و به آنها گفت:
کاری با این جوان بکنید که به
قتل نرسد ولی از کشتن برای او سختتر باشد،آنهانیز دارویی ساختند و آن را در آلت
عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگی و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات
وحشی سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر میبرد و هرگاه
انسانی را میدید به سرعت میگریخت و فرار میکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و
ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتی نزدیکان عماره به فکر افتادند
که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه
آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالی که ناخنها
و موهای بدنش بلند شده بود و به وضع رقتباری در میان حیوانات وحشی به سر میبرد در
سر آبی مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و
به هر سو که میرفتند او میگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام
انداختند ولی همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشی
که گرفتار میشوند همچنان فریاد زد و بدنش میلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت
و ضمنا این ماجرا درس عبرتی برای شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ
ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتی که
در دست هست نجاشی پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن
ابیطالب مسلمان شد،و هدایای بسیاری برای پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق
روایتی«ماریه قبطیه»بود [1] که رسول
خدا(ص)از آن کنیز دارای پسری شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکی از دنیا رفت
به شرحی که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامی که نجاشی
از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر
او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتی شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان
برداشته و مسلمان شدهاند از این رو برخی مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر
به مکه بازگشتند اما وقتی فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهی از ایشان دوباره به
حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضی بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر
مکه درآمدند و جمع بسیاری هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از
هجرت پیغمبر اسلام در سالهای آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح
حال آنها در جای خود مذکور خواهد شد.
[1] و بر طبق روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: عمروعاص، عماره، بهشتیان، بهشتی،
طبقه بندی: اعیاد و مناسبت های مذهبی،
برچسب ها: عید نوروز، عید، سال 1396،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و پنجم
مهاجرین در حضور نجاشی
نجاشی به دنبال مهاجرین فرستاد
و آنان را به مجلس خویش احضار کرد،مهاجرین که از ماجرا و علت احضارشان از طرف
پادشاه حبشه مطلع شدند انجمنی کرده و درباره اینکه چگونه با نجاشی سخن بگویند به
مشورت پرداختند،و پس از مذاکراتی که انجام شد تصمیم گرفتند در برابر نجاشی و
سرکردگان او از روی راستی و صراحت سخن بگویند و تمام پرسشهایی را که ممکن است از
ایشان بکنند بدرستی و از روی صدق و صفا پاسخ گویند اگر چه به آواره شدن مجدد آنها
بیانجامد،و از میان خود جعفر بن ابیطالب را برای سخن گفتن و پاسخگویی انتخاب
کردند،و در پارهای از روایات نیز آمده که خود جعفر به آنها گفت:پاسخ سؤالات را به
من واگذار کنید و کسی با آنها سخن نگوید.
بدین ترتیب مهاجرین وارد مجلس
نجاشی شده و بی آنکه در برابر نجاشی به خاک افتاده و مانند دیگران او را سجده کنند
هر کدام در جایی جلوس کردند.
یکی از رهبانان به مهاجرین
پرخاش کرده گفت:برای پادشاه سجده کنید!
جعفر بن ابیطالب بدو رو کرده
گفت:ما جز برای خداوند برای دیگری سجده نمیکنیم،عمرو عاص که از احضار آنها ناراحت
و خشمگین بود و به دنبال بهانهای میگشت تا آنها را پیش نجاشی افرادی نامنظم و
ماجراجو معرفی کند و مانع سؤال و پاسخ آنها گردد در اینجا فرصتی به دست آورده گفت:
قربان!مشاهده کردید چگونه اینها
حرمت پادشاه را نگاه نداشته و سجده نکردند؟
مجلسی بود آراسته و کشیشهای
مسیحی در اطراف نجاشی نشسته کتابهای انجیل را باز کرده و پیش خود گذارده بودند و
منتظر گفتار پادشاه حبشه بودند تا چگونه با اینها رفتار کرده و با این ماجرای تازه
چه خواهد گفت،در این وقت نجاشی لب گشوده گفت:
این چه آیینی است که شما برای
خود برگزیده و انتخاب کردید که نه آیین قوم و عشیره شماست و نه آیین مسیح و دین من
است و نه آیین هیچ یک از ملتهای دیگر؟
جعفر بن ابیطالب که خود را
آماده برای پاسخگویی کرده بود با کمال شهامت لببه سخن باز کرده در پاسخ چنین گفت:
[1] .
پادشاها!ما مردمی بودیم که به
وضع زمان جاهلیت زندگی را سپری مینمودیم!بتهای سنگی و چوبی را پرستش
میکردیم،گوشت مردار میخوردیم!کارهای زشت را انجام میدادیم،برای فامیل و أرحام
خود حشمتی نگاه نمیداشتیم،نسبت به همسایگان بد رفتاری میکردیم،نیرومندان ما به
ناتوانان زورگویی میکردند...و این وضع ما بود تا آنکه خدای تعالی پیغمبری را در
میان ما مبعوث فرمود که ما نسب او را میشناختیم،راستی،امانت و پاکدامنی او برای
ما مسلم بود،این مرد بزرگوار ما را به سوی خدای یکتا دعوت کرد و به پرستش و یگانگی
او آشنا ساخت،به ما فرمود:دست از پرستش بتان سنگی و آنچه پدرانتان میپرستیدند
بردارید،و به راستگویی و امانت و صله رحم،نیکی به همسایه سفارش کرد،از کارهای
زشت،خوردن مال یتیمان،تهمت زدن به زنان پاکدامن...و امثال این کارهای ناپسند
جلوگیری فرمود،به ما دستور داد خدای یگانه را بپرستیم و چیزی را شریک او قرار
ندهیم،ما را به نماز،زکات و عدالت،احسان و کمک به خویشان امر فرمود و از
فحشا،منکرات،ظلم،تعدی و زور نهی فرمود...و خلاصه یک یک دستورهای اسلام را برای
نجاشی برشمرد.
آن گاه نفسی تازه کرد و دنباله
گفتار خود را چنین ادامه داد:
...پس ما او را تصدیق کرده و به
وی ایمان آوردیم،و از وی در آنچه از جانب خدای تعالی آورده بود پیروی کردیم.خدای
یکتا را پرستش کردیم،آنچه را بر ما حرام کرده و از ارتکاب آنها نهی فرموده انجام
ندادیم،حلال او را حلال و حرامش را حرام دانستیم...و خلاصه هر چه دستور داده بود
همه را به مرحله اجرا درآوردیم....قریش که چنان دیدند دست به شکنجه و آزار ما
گشودند و با هر وسیله که در اختیار داشتند کوشیدند تا ما را از پیروی این آیین
مقدس باز دارند و به پرستش بتان بازگردانند،و به انجام کارهای زشتی که پیش از آن
حلال و مباح میدانستیم وادارند،هنگامی که ما خود را در مقابل ظلم و ستم و آزار و
شکنجه و سختگیریهای آنها مشاهده کردیم و دیدیم اینان مانع انجام دستورهای دینی ما
میشوند،به کشور شما پناه آوردیم و از میان سلاطین و پادشاهان دنیا شخص شما را انتخاب
کردیم و به عدالت شما پناهنده شدیم بدان امید که در جوار عدالت شما کسی به ما ستم
نکند.
در اینجا جعفر لب فرو بست و
دیگر سخنی نگفته سکوت کرد.
نجاشی که سخت تحت تأثیر سخنان
جعفر قرار گرفته بود گفت:آنچه گفتی همان است که عیسی بن مریم برای تبلیغ آنها
مبعوث گشته و بدانها دستور داده...سپس به جعفر گفت:آیا از آنچه پیغمبر شما آورده و
خدا بر او نازل فرموده چیزی به خاطر داری؟
جعفر: آری.
نجاشی: پس بخوان.
جعفر شروع کرد بخواندن سوره
مبارکه مریم [2] و آیات آن را خواند تا
رسید به این آیه مبارکه:
«و هزی الیک بجذع النخلة تساقط
علیک رطبا جنیا...»
نجاشی و حاضران که سرتاپا گوش
شده بودند از شنیدن این آیات چنان تحت تأثیر قرار گرفتند که سیلاب اشکشان از چهره
سرازیر شد و کشیشان نیز به قدری گریستند که اشک دیدگانشان روی صفحات انجیلهایی که
در برابرشان باز بود بریخت...آن گاه نجاشی لب گشوده گفت:
به خدا سوگند سخن حق همین است
که پیغمبر شما آورده و با آنچه عیسی آوردههر دو از یک جا سرچشمه گرفته است،آسوده
خاطر باشید که به خدا هرگز شما را به این دو نفر تسلیم نخواهم کرد.
عمرو عاص گفت:پادشاها!این
پیغمبر مخالف با ماست آنها را به سوی ما بازگردان!نجاشی از این حرف چنان خشمناک شد
که مشت خود را بلند کرده به سختی به صورت عمرو عاص کوفت چنان که خون از روی او
جاری گردید،سپس بدو گفت:به خدا اگر نام او را به بدی ببری جانت را خواهم گرفت.آن
گاه رو به جعفر کرده گفت:شما در همین سرزمین بمانید که در امان و پناه من خواهید
بود.
عمرو عاص که دیگر درنگ در آن
مجلس را صلاح نمیدید برخاسته و با چهرهای درهم و افسرده به خانه آمد و هر چه فکر
کرد نتوانست خود را راضی کند که به مکه بازگردد،و در صدد برآمد تا بهانه تازهای
برای استرداد مهاجرین نزد نجاشی پیدا کرده درخواست خود را مجددا نزد او عنوان
کند،و به همین منظور روز دیگر دوباره به دربار نجاشی رفته اظهار کرد:
پادشاها!اینان درباره مسیح سخن
عجیبی دارند عقیده آنها درباره آن حضرت بر خلاف عقیده شماست آنها را حاضر کنید و
عقیدهشان را در این باره جویا شوید!
فرستاده نجاشی به نزد مهاجرین
آمد و پیغام شاه را به اطلاع آنها رسانید:آنان که تازه خیالشان آسوده شده بود
دوباره به فکر فرو رفته و برای پاسخ نجاشی انجمن کرده و با هم گفتند:
درباره حضرت عیسی چه پاسخی به
نجاشی بدهیم؟
همگی گفتند:ما در پاسخ این پرسش
نیز همانی را که خداوند در قرآن بیان فرموده میگوییم اگر چه به آوارگی و بازگشت
ما بیانجامد!و پس از آن تصمیم برخاسته به نزد نجاشی آمدند،و چون از آنها درباره
عیسی پرسید باز جعفر بن ابیطالب به سخن آمده گفت:
ما همان را میگوییم که پیامبر
ما از جانب خدای تعالی آورده،یعنی ما معتقدیم که حضرت عیسی بنده خدا و پیامبر او و
روح خدا و کلمه الهی است که به مریم بتول القا فرموده است.نجاشی در این وقت دست
خود را به طرف چوبی که روی زمین افتاده بود دراز کرده و آن را برداشت و گفت:به خدا
سخنی که تو درباره عیسی گفتی با آنچه حقیقت مطلب است از درازای این چوب تجاوز نمیکند
و سخن حق همین است که تو میگویی.
این گفتار نجاشی بر صاحب منصبان
مسیحی که در کنار وی ایستاده بودند قدری گران آمد و نگاهی به عنوان اعتراض به هم
کردند،نجاشی که متوجه نگاههای اعتراض آمیز ایشان شده بود رو بدانها کرده و به
دنبال گفتار خود ادامه داده گفت:
اگر چه بر شما گران آید!
سپس رو به مهاجرین کرده گفت:شما
با خیالی آسوده به هر جای حبشه که میخواهید بروید،و مطمئن باشید که در امان ما
هستید،و کسی نمیتواند به شما گزندی برساند و این جمله را سه بار تکرار کرد که
گفت:
بروید که اگر کوهی از طلا به من
بدهند هرگز یک تن از شما را آزار نخواهم کرد!
آن گاه به اطرافیان خود
گفت:هدایای این دو نفر را که برای ما آوردهاند به آنها مسترد دارید و پس بدهید
چون ما را به آنها نیازی نیست.
[1] و در پارهای از تفاسیر در
تفسیر آیه «و لتجدن اشد الناس عداوة...» سوره مائده آیه 82 که داستان را نقل
کردهاند چنین است که نجاشی به جعفر بن ابیطالب گفت:اینان چه میگویند؟جعفر
پرسید:چه میخواهند؟نجاشی گفت:میخواهند تا شما را به نزد آنها بازگردانیم،جعفر گفت
از ایشان بپرسید:مگر ما برده و بنده آنهاییم؟عمرو گفت:نه شما آزادید،گفت:بپرسید
آیا طلبی از ما دارند که آن را میخواهند؟عمرو گفت:نه ما چیزی از شما طلبکار
نیستیم،گفت:آیا ما کسی از آنها کشتهایم که مطالبه خون او را از ما میکنند؟عمرو
عاص گفت:نه،پرسید:پس از ما چه میخواهید؟عمرو عاص گفت:اینها از دین ما بیرون
رفته...تا به آخر آنچه در بالا نقل شده.
[2] و در بسیاری از تواریخ به
جای سوره مریم سوره کهف ذکر شده ولی آنچه ذکر شد مطابق روایات شیعه در کتاب مجمع
البیان و غیره است.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: مهاجرین در حضور نجاشی،
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: در پیشگاه نجاشی،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و سوم
فرستادگان قریش به حبشه
مهاجران در حبشه سکونت کرده و
دور از آن همه آزار و شکنجهای که در مکه به جرم پذیرفتن حق و ایمان به خدا و
پیغمبر او میدیدند زندگی آرام و بی سر و صدایی را در محیطی امن شروع کردند،اگر چه
هجرت از وطن مألوف و دست کشیدن از خانه و زندگی و کسب و کار برای آنها دشوار و سخت
بود ولی در برابر آن همه آزار و شکنجه و ناسزا و تمسخر و محرومیتهای دیگری که در
مکه داشتند این سختیها به حساب نمیآمد تا چه رسد که آنها را غمناک و متأثر سازد.
از آن سو مشرکین مکه که از
ماجرا مطلع شده و دیدند مسلمانان از چنگالشان فرار کرده و در حبشه به خوشی و آسایش
به سر میبرند در صدد برآمدند تا به هر ترتیبی شده بلکه بتوانند آنها را به مکه
بازگردانده و بدین ترتیب از مهاجرت افراد دیگر جلوگیری کرده و ضمنا از انتشار
اسلام به سایر نقاط و کشورها که از آن بیمناک بودند ممانعت به عمل آورند.
به همین منظور انجمنی تشکیل
داده و قرار شد دو نفر را به نمایندگی از طرف خود به نزد نجاشی بفرستند و هدایایی
هم در نظر گرفتند که به همراه آن دو برای وی ارسال دارند و از او بخواهند افراد
مزبور را هر چه زودتر به مکه بازگرداند.
این دو نفری را که انتخاب کردند
یکی عمرو بن عاص و دیگری عمارة بن ولید [1]
بود،عمرو بن عاص به زیرکی و سخنوری و شیطنت معروف بود و عمارة بن ولید یکی
از رشیدترین و زیباترین جوانان مکه و شخص شاعر و جنگجویی بوده،و چون خواستند حرکت
کنند عمرو بن عاص همسر خود را نیز با خود برد و شاید هم رویدرخواست خود آن
زن،عمرو بن عاص او را به همراه خود برده اینان به جده آمده و چون سوار کشتی شدند
مقداری شراب نوشیدند و در حال مستی عمارة به عمرو بن عاص گفت:به زنت بگو مرا
ببوسد،عمرو عاص از این کار خودداری کرد،و عماره نیز در صدد برآمد تا عمرو عاص را
به دریا انداخته غرق کند و با همسر او در آمیزد،و بدین منظور هنگامی که عمرو عاص
بی خبر از منظور او به کنار کشتی آمده بود و امواج دریا را تماشا میکرد از پشت سر
او را حرکت داد و به دریا انداخت ولی عمرو عاص با چابکی خود را به طناب کشتی
آویزان کرد و به کمک کارکنان کشتی و مسافران دیگر خود را از سقوط در دریا نجات داد
و هیچ بعید نیست تمام این جریانات طبق نقشه همان زن و دسیسهای که او داشته و
عماره را به اجرای آن وادار کرده انجام شده باشد و به هر ترتیب که بود عمرو عاص
نجات یافت ولی روی زیرکی و سیاستی که داشت این جریان را حمل بر شوخی کرده و چنانکه
عماره مدعی شده بود که غرضی جز شوخی نداشتم عمرو عاص با خنده ماجرا را برگزار کرد
اما کینه او را در دل گرفت تا در فرصت مناسبی این عمل او را تلافی کند.
[1] در سیره ابن هشام به جای
عماره،عبد الله بن ابی ربیعه را ذکر کرده ولی ما از روی تفسیر مجمع و تاریخ یعقوبی
و کتابهای دیگر نقل کردیم.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: امامان و پیامبران، مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)،
برچسب ها: بعثت رسول خدا (ص)، فرستادگان قریش به حبشه،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیست و
دوم
هجرت به حبشه
به ترتیبی که گفته شد روز به
روز فشار مشرکین نسبت به افراد تازه مسلمان و پیروان رسول خدا(ص)بیشتر میشد و
قریش نقشه تازهای برای جلوگیری از نفوذ دین اسلام در میان مردم مکه و قبایل قریش
میکشیدند گر چه به رغم همه فعالیتها و کوششهایی که میکردند روز به روز بر تعداد
افراد تازه مسلمان افزوده میشد و اسلام در میان قبایل قریش پیروان تازهای پیدا
میکرد،تا آنجا که برادر همین ابو جهل سلمه بن هشام و فرزند ولید بن عتبه یعنی
ولید بن ولید و چند تن از جوانان دیگری که هر کدام بستگی به یکی از قبایل بزرگ مکه
داشتند و فرزند یا برادر یکی از رؤسای این قبایل بودند به دین اسلام گرویدند و
همین امر قریش را بیشتر عصبانی و خشمگین کرده بود و سبب شد تا آنها را بیشتر تحت
فشار و شکنجه قرار دهند،و بیشتر نسبت بهخود احساس خطر کنند.
مسلمانان نیز تا جایی که تاب
تحمل داشتند و مقدورشان بود بردباری کرده و چنانکه نمونههایی از آن را پیش از این
نقل کردیم سختترین شکنجهها را در این راه تحمل میکردند و برخی نیز در این راه
به شهادت رسیدند،ولی هر چه بود طاقتشان تمام شد و در صدد چارهجویی برآمدند،و شاید
گاهی هم به رسول خدا(ص)شکوه میکردند ولی آن بزرگوار نیز چون از جانب خدای تعالی
دستوری جز همان دستور صبر و استقامت نداشت آنها را وادار به صبر کرده و دستور
بردباری میداد ولی شکنجه و فشار به حدی بود که رسول خدا(ص)نیز دیگر تاب تحمل دیدن
آن مناظر رقتبار را نداشت و نیرویی هم که بتواند از آن مسلمانان بی پناه بدان
وسیله دفاع کند در اختیار نداشت،از این رو به آنها دستور داد به سرزمین حبشه هجرت
کنند و چنانکه مورخین نوشتهاند درباره حبشه چنین فرمود:
در آنجا پادشاهی صالح و شایسته
است که در سایه حمایت او کسی مورد ظلم و ستم قرار نمیگیرد [1] ،اکنون بدانجا
بروید تا خدای عز و جل گشایش و فرجی برای مسلمانان فراهم سازد،خود این دستور
گشایشی بود برای مسلمانان که بدین ترتیب تا حدودی میتوانستند خود را از شر مشرکین
آسوده سازند،و از این رو گروههای زیادی آماده سفر و مهاجرت به حبشه شدند که نخستین
کاروان مرکب بود از یازده نفر مرد و چهار زن که از جمله ایشان چنانکه نقل شده است
افراد زیر بودند:
عثمان بن عفان با همسرش رقیه
دختر رسول خدا(ص)زبیر بن عوام،عبد الله بن مسعود،مصعب بن عمیر،عثمان بن مظعون و
دیگران و به دنبال آنها گروه دیگری برخی با همسر و فرزند و برخی به تنهایی بار سفر
بسته و به سوی حبشه مهاجرت کردند که در میان آنها بودند:جعفر بن ابیطالب با همسرش
اسماء دختر عمیس،که بنا به نقل مورخین عبد الله بن جعفر فرزند او در همان سرزمین
حبشه به دنیا آمد.
و بتدریج افراد زیادی به حبشه
رفتند که جمعا هشتاد و دو یا هشتاد و سه نفر مرد ونوزده زن بودند به استثنای
کودکانی که همراه آنها بودند و یا در حبشه به دنیا آمدند. [2] .
[1] گویند:پادشاه حبشه در آن
زمان مردی بود به نام اصحمه که در تواریخ به عنوان نجاشی لقب پادشاهان حبشه از او
نام بردهاند.
[2] در بسیاری از تواریخ دو
هجرت برای مسلمانان به حبشه ذکر شده که به نظر ما همانگونه که ذکر شد یک هجرت بوده
که در دو مرحله انجام شده.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: هجرت به حبشه،
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: داستانی از عبد الله بن مسعود، بعثت رسول خدا (ص)،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت بیستم
دفاع ابو طالب از آن بزرگوار
چنانکه پیش از این مذکور شد
مشرکین مکه تا جایی که در قدرت آنها بود رسول خدا(ص)را میآزردند و تا آنجا که
میتوانستند مانع پیشرفت و ادامه تبلیغات آن بزرگوار بودند و اگر آزار و اذیت آنها
نسبت به آن حضرت از حدود تهمت و ناسزا و افترا تجاوز نمیکرد فقط به خاطر ترسی بود
که از قبیله بنی هاشم و بخصوص از بزرگ و رئیس آنها جناب ابو طالب داشتند ولی با
این حال گاهی شدت عداوت و عناد آنها کار را به جایی میرسانید که بر خلاف مصلحت و
عقل و بی آنکه به دنباله کار بیندیشند آزار و صدمه را از این حد گذرانده به صدمات
بدنی میرساندند و در اینجا بود که با عکس العمل شدید و دفاع سرسختانه ابو طالب و
بنی هاشم مواجه شده و ناچار میشدند عکس العمل آنها را تحمل کرده و عقب نشینی
کنند،و بسیار اتفاق افتاد که ابو طالب با کمال شهامت و قدرت در برابر مشرکین
ایستادگی میکرد و از وجود مقدس رسول خدا(ص)دفاع نموده و آن حضرت را در ادامه کار
خود تشویق مینمود.
از آن جمله مینویسند:روزی رسول
خدا(ص)برای نماز به کنار کعبه رفت و بهنماز ایستاد ابو جهل که آن حضرت را دید رو
به اطرافیان خود کرده گفت:کیست که برخیزد و نماز او را به هم زند؟!عبد الله بن
زبعری برای خوشایند ابو جهل یا روی عداوتی که خود نسبت به آن حضرت داشت این کار را
به عهده گرفت و هماندم برخاسته و شکنبهای که پر از کثافت و خون بود آورد و بر سر
آن حضرت افکند.رسول خدا(ص)با همان حال نماز را تمام کرد و از آن سوی این خبر که به
گوش ابو طالب رسید،بلا درنگ شمشیر خود را برداشته به مسجد آمد قرشیان که ابو طالب
را با شمشیر برهنه دیدند از جا برخاسته که فرار کنند،ابو طالب فرمود:به خدا سوگند
اگر کسی از جای خود برخیزد با این شمشیر او را میکشم،آن گاه رو به پیغمبر کرده
گفت:ای فرزند برادر چه کسی با تو چنین کرد؟فرمود:عبد الله.ابو طالب دستور داد
شکنبهای به همان گونه آوردند و آن را بر سر عبد الله انداخت.
داستان دیگری در این باره که
منجر به اسلام جناب حمزه گردید
قریش که چنان دیدند با خود
گفتند:تا ابو طالب زنده است ما نمیتوانیم صدمهای به او برسانیم و با خود هم عهد
شدند که چون ابو طالب از دنیا رفت همه قبایل قریش را برای کشتن آن حضرت بسیج کرده
و به هر ترتیبی شده آن حضرت را به قتل رسانند.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد
بنی هاشم و همپیمانان ایشان را جمع کرده و آنها را به دفاع از رسول خدا(ص)وصیت
کرد،و از آن جمله مطابق آنچه مقاتل که خود از بزرگان حدیث و تفسیر نزد اهل سنت و
دیگران است نقل کرده بدانها گفت:
«...ان ابن أخی کما یقول،أخبرنا
بذلک آباؤنا و علماؤنا أن محمدا نبی صادق و امین ناطق،و ان شأنه أعظم شأن و مکانه
من الرب أعلی مکان،فأجیبوا دعوته و اجتمعوا علی نصرته و راموا عدوه من وراء حوزته
فانه الشرف الباقی لکم الدهر...»
(به راستی که این برادر زاده من
همان گونه است که خود میگوید و پدران و دانشمندان ما خبر دادهاند که محمد
پیغمبری صادق و راستگو و امانتداری است گویا و مقامی بس بزرگ و منزلتی که در پیش
پروردگار خویش دارد والاترین منزلتهاست،شما دعوتش را بپذیرید و برای یاریش متحد
گردید و هر دشمنی که در اطراف دارد از او دور کنید که او شرافت جاویدان شماست تا
پایان دهر.)سپس با اشعاری که سرود این وصیت را تکرار کرده در قالب نظم درآورد و از
آن جمله گفت:
أوصی بنصر النبی الخیر
مشهده
علیا ابنی و عم الخیر عباسا
و حمزة الاسد المخشی
صولته
و جعفرا أن تذودا دونه البأسا
و هاشما کلها أوصی بنصرته
أن یأخذوا دون حرب القوم أمراسا
کونوا فداءا لکم نفسی و ما
ولدت
من دون احمد عند الروع أتراسا
بکل ابیض مصقول عوارضه
تخاله فی سواد اللیل مقباسا
و از میان همه حمزه برادر خود
را بالخصوص مخاطب ساخته و سفارش بیشتری در این باره بدو کرد.
همین جریان سبب شد که پس از
گذشت چند روز حمزة بن عبد المطلب روزی تیر و کمان خود را برداشته به شکار رفت و
چون بازگشت یکسر به خانه خواهر رفت و محمد(ص)را در آنجا دید که غمناک نشسته و
خواهرش نیز گریان است!حمزه از خواهر خود پرسید:چرا گریه میکنی؟در جواب گفت:ای أبا
عماره حمیت از میان رفت!حمزه پرسید:مگر چه شده؟
گفت:نبودی که ببینی ابی الحکم
بن هشام(ابو جهل)با برادرزادهات چه کرد و محمد از دست او چه کشید؟او را که در
همین نزدیکی نشسته بود دیدار کرد و دشنام داده و آزارش کرد تا به حدی که او را
غمگین و ناراحت ساخت،حمزه که این سخن را شنید به جای آنکه مانند روزهای دیگر
بنشیند و استراحتی بنماید با همان جامهای که به تن داشت و با همان تیر و کمانی که
در دست داشت با عجله به مسجد الحرام آمد و خود را به ابو جهل رسانده کمان خود را
محکم به سر او زد چنانکه سر او را به سختی شکست و زخم کاری برداشت.
چند تن از بنی مخزوم(که از
قبیله ابو جهل و نزدیکان او بودند)خواستند به عنوان دفاع و طرفداری ابو جهل به
جانب حمزه حملهور شوند ولی ابو جهل با اینکه از زخم سر رنج میبرد مانع آنها شده
گفت:کاری به ابا عماره نداشته باشید مبادا مسلمان شود و به دین محمد درآید.حمزه به
خانه خواهر بازگشت و برای دلداری آن حضرت ماجرای خود را با ابو جهل و ضربت محکمی
را که با کمان بر سر او زده بود به رسول خدا(ص)گفت ولی بر خلاف انتظار آن طور که
فکر میکرد پیغمبر(ص)او را در این کار تحسین نفرموده و چهرهاش باز نشد و بلکه رو
به حمزه کرده فرمود:عموجان تو هم که در زمره آنها هستی!
این سخن موجب شد که حمزه به دین
اسلام درآید و همانجا مسلمان شد و این خبر اندوه تازهای برای مشرکین و ابو جهل
بود.
و در روایت دیگری که ابن هشام
از مردی از قبیله اسلم نقل میکند داستان را این گونه نقل کرده که گوید:روزی ابو
جهل در نزدیکی کوه صفا به رسول خدا(ص)عبور کرد و آن جناب را آزار کرده و دشنام
داد،و از دین و آیین او عیبجویی کرده و سخنان زیادی در این باره بر زبان جاری
کرد،رسول خدا(ص)سخنی نگفت و به خانه رفت.
زنی از کنیزکان عبد الله بن
جدعان در آنجا بود و دشنامها و سخنان ابو جهل را نسبت به رسول خدا شنید.
ابو جهل به دنبال این ماجرا به
مسجد آمد و در میان انجمنی که قریش در کنار خانه کعبه داشتند نشست.
چیزی نگذشت که حمزة بن عبد
المطلب در حالی که کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمیگشت از راه رسید و رسم
او چنان بود که هرگاه به شکار میرفت در مراجعت پیش از آنکه به خانه خود برود به
مسجد میآمد و طوافی میکرد آن گاه به خانه میرفت،و اگر به جمعی از قریش
برمیخورد با آنها به گفتگو مینشست.
آن روز در راه که به سوی مسجد
میرفت به آن کنیزک برخورد و آن زن بدو گفت:ای حمزه امروز نبودی که ببینی
برادرزادهات محمد از دست ابو الحکم چه کشید،و چه فحشها و دشنامها شنید،و چه
صدمههایی به او زد و محمد بی آنکه چیزی در پاسخ ابو الحکم بگوید به خانه رفت.از
جایی که خدای تعالی اراده فرموده بود تا حمزه را با تشرف به دین اسلام گرامی دارد
این گفتار بر او گران آمده خشمگین شد و به جستجوی ابو جهل آمده تا او را بیابد و
سزای جسارتی را که به فرزند برادرش کرده است به او بدهد.
به همین منظور به مسجد الحرام
آمد و او را دید که در میان گروهی از قریش نشسته،حمزه پیش رفت و با همان کمانی که
در دست داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش را بسختی شکست و زخم سختی برداشت،آن
گاه بدو گفت:آیا محمد را دشنام میدهی در صورتی که من به دین او هستم با اینکه تا
به آن روز دین اسلام را نپذیرفته بود و در زمره مسلمانان نبود؟اکنون جرئت داری مرا
دشنام بده.
جمعی از بنی مخزوم خواستند
تلافی کرده به سوی حمزه حملهور شوند ولی ابو جهل مانع شده گفت:حمزه را واگذارید
که من برادر زادهاش را به زشتی دشنام دادهام.
به هر ترتیب،اسلام حمزه شوکتی
به اسلام داد و مشرکین دانستند که حمزه دیگر از آن حضرت دفاع خواهد کرد و از این
رو آزار و اذیت آنها نسبت به آن حضرت به مقدار زیادی کاسته شد.اما مسلمانان دیگر
بسختی و در فشار و شکنجه به سر میبردند،تا آنجا که گاهی به خاطر خواندن چند آیه
از قرآن کتک زیادی از قریش میخوردند و شاید مدتها برای بهبودی خویش مداوا
میکردند.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: دفاع ابو طالب از آن پیامبر اسلام(صلی الله)،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت نوزدهم
باز هم از ولید بشنوید
و در نقل دیگری است که به ولید
گفتند:اینکه محمد میخواند چیست؟آیا سحر و جادوست یا کهانت است؟ولید از آنها مهلت
خواست تا فکری در این باره بکند،آن گاه به نزد رسول خدا (ص)آمده و از آن حضرت
درخواست کرد تا مقداری از قرآن را برای او بخواند،و گفت:آن را بر من بخوان.رسول
خدا(ص)شروع به خواندن کرده گفت:
«بسم الله الرحمن
الرحیم»...ولید گفت:آیا منظورت از این رحمان همان مردی است که در یمامه است و
موسوم به رحمان است؟حضرت فرمود:نه،منظور من«الله»است که هم او رحمان و رحیم است.آن
گاه رسول خدا شروع به خواندن سوره«حم سجده»کرد و چون به این آیه [1] رسید که خدا فرموده:«...فان اعرضوا فقل انذرتکم
صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود»(اگر اینان (یعنی این مردمان مکه و قریش)اعراض کرده(و
سخنت را نشنیدند)بگو شما را از صاعقهای نظیر صاعقه عاد و ثمود بیم میدهم(و
میترسانم).)در اینجا بود که ناگهان لرزهای اندام ولید را گرفت و تمام موهای بدنش
بلند شد و رسول خدا(ص)را سوگند داد که از خواندن خودداری کند...حضرت از ادامه
خواندن آیات سوره خودداری فرمود،ولید نیز برخاسته به خانه رفت،مردم مکه گفتند:ولید
از آیین خود دست برداشته و به دین محمد درآمده،ولید که این حرف را شنید گفت:نه من
به دین محمد درنیامدهام ولی سخن سختی را شنیدم که بدن را میلرزاند و بهتر همان
است که بگویید سحر است چونکه دلها را به خود جذب میکند و به سوی خویش میکشاند.
[1] آیه 12.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: ولید در بعثت پیامبر(صله الله)،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت هجدهم
در موسم حج
پیش از این اشاره شد که مشرکین
مکه چون موسم حج میشد و میدیدند قبایل اطراف و حاجیان برای برگزاری مراسم حج به
مکه میآیند و قهرا پیغمبر اسلام آزادی زیادتری برای تبلیغ دین خود پیدا
میکند،بیشتر نگران میشدند و از ترس سرایت گفتار آن حضرت به قبایل و شهرهای دیگر
و نفوذی که در نتیجه در خارج از محیط مکه پیدا میکند فشار و اذیت خود را نسبت به
آن حضرت و پیروانش بیشترکرده و در مبارزه و مخالفت با آن حضرت جدیتر عمل
میکردند.
در یکی از همین سالها که موسم
حج فرا میرسید قریش درصدد برآمدند تا بلکه از راهی به یک اقدام عمومی دست بزنند و
به همین منظور نزد ولید بن مغیره که مرد سالمند و بزرگی در میان قریش بود رفته و
چاره کار را از او خواستند.
ولید گفت: شما میدانید که
آوازه محمد از شهر مکه به خارج نیز رفته و در میان قبایل اطراف پیچیده اکنون
بیایید و سخن خود را درباره او یک جهت کنید و یک چیز را به طور همگانی دربارهاش
بگویید و چنان نباشد که هر دسته درباره او سخنی بگوید!گفتند:هر چه تو بگویی ما
همگی همان را دربارهاش خواهیم گفت.
ولید گفت: شما چیزی را انتخاب
کنید تا من هم با شما همسخن و همصدا شوم.
قریش: ما میگوییم محمد کاهن
است.
ولید: نه به خدا او کاهن
نیست،زیرا ما کاهنان را دیده و سخنانشان را شنیدهایم،و سخنان محمد شباهتی به
گفتار آنها ندارد.
قریش: پس میگوییم دیوانه است.
ولید: نه!دیوانه هم نیست،ما
دیوانگان را دیدهایم و در کارها و سخنان محمد دیوانگی مشاهده نمیشود.
قریش: میگوییم:شاعر است!
ولید: شاعر هم نیست،زیرا ما
انواع شعر از رجز و هزج و مبسوط و غیره را دیدهایم ولی سخنان او شعر هم نیست.
قریش: پس میگوییم ساحر است.
ولید: نه ساحر هم نیست زیرا ما
ساحران و سحر و جادوشان را هم دیدهایم،آنها ریسمانی را گره میزنند و در آن
میدمند و سخنان محمد شباهتی به کار آنها ندارد.
پرسیدند:پس چه بگوییم و کارهای
او را به چه چیز نسبت دهیم؟
ولید گفت:به خدا در گفتارش
حلاوتی است و اصل و ریشهاش محکم و ثمره و میوهاش پاکیزه و نیکوست،هر چه بگویید
مردم بخوبی میدانند که سخنان بیهوده و باطلی است و با این همه این احوال باز هم
از همه بهتر همان است که بگویید ساحر استزیرا سخنان او همچون سحر و جادوست که به
وسیله آنها میان پدر و فرزند،زن و شوهر،فامیل و عشیره را جدایی میاندازد.
قریش از نزد ولید بیرون آمده و
سر راه کاروانیان رفته و به هر کس برخورد میکردند او را از تماس با رسول
خدا(ص)برحذر داشته و از سحر و جادوی آن حضرت بیمناکش میساختند.
و به گفته بسیاری از اهل تفسیر
آیات زیر درباره ولید و اندیشه و گفتارش نازل شد:
«ذرنی و من خلقت وحیدا،و جعلت
له مالا ممدودا،و بنین شهودا،و مهدت له تمهیدا،ثم یطمع أن ازید،کلا انه کان
لایاتنا عنیدا،سارهقه صعودا،انه فکر و قدر،فقتل کیف قدر،ثم قتل کیف قدر،ثم نظر،ثم
عبس و بسر،ثم ادبر و استکبر،فقال ان هذا الا سحر یؤثر،ان هذا الا قول البشر...»
[1] .
[1] (مرا واگذار با کسی که او
را تنها آفریدم،و برای او مال بسیار و پسرانی گواه قرار دادم،و آماده ساختم برایش
آمادگیها،سپس آرزو دارد که زیادتر گردانم،نه چنان است او آیات ما را دشمن
دارد،زود است که او را به عذابی سخت دچار سازیم،همانا او اندیشید و سنجید،پس کشته
شود که چگونه سنجید،سپس کشته شود چگونه سنجید پس نگریست سپس چهره در هم کشید و روی
در هم کرد آن گاه پشت کرد و کبر ورزید،و گفت:این نیست مگر سحری که در رسد و نیست
آن مگر گفتار بشر...)سوره مدثر،آیات 11 تا 25.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: در موسم حج،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت هفدهم
نمایندگان قریش در یثرب
سخنان نضر موجب شد تا بزرگان
قریش او را به اتفاق عقبة بن ابی معیط به سوی علما و بزرگان دین یهود که در شهر
یثرب(یعنی مدینه)سکونت داشتند گسیل دارند و از آنها درباره رسول خدا(ص)تحقیق
بیشتری به عمل آورند،و صدق و کذب ادعای آن حضرت را از آنان جویا شوند.
نضر بن حارث و عقبه برای دیدار
دانشمندان یهود راهی یثرب شدند و چون به نزد آنها رسیدند اظهار کردند:شما اهل
تورات هستید و در میان ما کسی آمده و مدعی نبوت گشته اینک پیش شما آمدهایم تا
بپرسیم آیا او بر حق است یا نه؟
علمای یهود بدانها گفتند:به شهر
خود بازگردید و از سه چیز از وی سؤال کنید اگر پاسخ آنها را داد بدانید که او راست
میگوید و پیغمبر است و گرنه دروغ میگوید و هر چه خواهید نسبت به وی انجام دهید:
1.از او سرگذشت اصحاب کهف را
سؤال کنید.
2.از او بپرسید:مردی که شرق و
غرب عالم را گردش کرد که بود؟و سرگذشتش چگونه بوده؟
3.از او بپرسید:روح چیست؟
نضر و عقبه به مکه بازگشتند و
جریان را به مشرکین گفتند و آنها نیز کسانی را نزد رسول خدا فرستاده و آن سه موضوع
را از آن حضرت سؤال کردند؟
پیغمبر اسلام پاسخ را موکول به
فردا کرد و بدون آنکه«ان شاء الله»بگوید و موکول به مشیت الهی کند فرمود:فردا
بیایید تا پاسخ آنها را بگویم!
و همین امر سبب شد که به گفته برخی
12 روز یا پانزده روز و حتی به قول بعضیچهل روز به آن حضرت وحی نشد و فرشته وحی
به نزد او نیامد و سبب تهمتها و حرفهای تازهای شد و این امر رسول خدا(ص)و افرادی
که مسلمان شده بودند را در اندوه عمیقی فرو برد و مورد تمسخر مشرکان و دشمنان خود
که حربه تازهای علیه آنان به دست آورده بودند واقع شدند،تا وقتی که پس از گذشت
چندین روز جبرئیل نازل شد و پاسخ سؤالات آنها را چنانکه در قرآن کریم آمده است
برای آن حضرت آورد.
اما با تمام این احوال مشرکین
مکه و بزرگان قریش دست از دشمنی و آیین خود برنداشته به مخالفت با آن بزرگوار
ادامه دادند،و همان حسدی که داشتند و رشکی که به آن بزرگوار و قبیله بنی هاشم
میبردند و غرور و نخوت و تعصبات خشک جاهلیت و سایر اخلاق پست مانع از آن شد که حق
را بپذیرند و شاهد این موضوع داستان جالبی است که ابن هشام نقل کرده است.
داستانی جالب در این باره
و آن داستانی است که از زهری
نقل کرده گوید:شبی ابو سفیان و ابو جهل و اخنس بن شریق بدون اطلاع همدیگر از خانه
بیرون آمده و در اطراف خانه رسول خدا(ص)هر یک در گوشهای پنهان شدند تا به قرآنی
که آن حضرت در نماز شب میخواند گوش دهند و هیچ کدام از جای یکدیگر خبر نداشتند.آن
سه تا هنگام طلوع فجر در جای خود بودند و سپس از جای برخاسته به سوی خانههای خویش
روان شدند و اتفاقا به هم برخوردند و چون از حال همدیگر باخبر و مطلع شدند زبان به
مذمت و سرزنش یکدیگر گشوده گفتند:از این پس به چنین کاری دست نزنید که اگر سفیهان
و جهال از کار شما آگاه شوند خیالهای دیگری دربارهتان خواهند کرد و این کار موجب
شهرت و عظمت محمد خواهد شد.
اما جذبه کلام خدا و عشق شنیدن
آیات کریمه قرآنی شب دیگر نیز هر سه را به اطراف خانه رسول خدا(ص)کشانید و همانند
شب پیش هر سه نفر خود را به پشت دیوار خانه آن حضرت رسانده و تا سپیده دم برای
شنیدن آیات شیوای قرآنی در آنجاماندند و سپس پراکنده شدند و از باب تصادف دوباره
در راه به هم برخوردند و همان سخنان روز گذشته را تکرار کردند،شب سوم نیز همین
ماجرا بدون کم و زیاد تکرار شد ولی این بار با یکدیگر پیمان محکم بستند که دیگر از
آن پس چنان کاری نکنند.
اخنس بن شریق پس از اینکه روز
سوم به خانه رفت و قدری از روز برآمد عصای خود را برداشته بر در منزل ابو سفیان
رفت و بدو گفت:ای ابا حنظله رأی تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو سفیان
گفت:به خدا برخی از آنچه را شنیدم فهمیدم و مقصودش را دانستم ولی معنای قسمتهای
دیگر را نفهمیدم و ندانستم مقصود از آنها چیست!اخنس بن شریق گفت:به خدا من نیز
مانند تو بودم.
سپس به در خانه ابو جهل رفت و
از وی پرسید:نظر تو درباره آنچه از محمد شنیدی چیست؟ابو جهل با ناراحتی گفت:مگر چه
شنیدم!راست مطلب این است که ما و فرزندان عبد مناف برای رسیدن به شرف و بزرگی و
سیادت مانند دو اسب که به میدان مسابقه میروند میخواستیم از یکدیگر سبقت و پیشی
گیریم و به همین منظور ایشان برای حاجیان و دیگر مردم،خوان طعام گسترده و مردم را
اطعام کردند ما نیز چنین کردیم،آنها به بخشش و عطا دست زده اموالی به در خانههای
مردم و این و آن بردند ما هم همین کار را کردیم،و چون هر دوی ما در مسابقه مساوی
شده و در موازات همدیگر قرار گرفتیم آنها گفتند:از ما پیغمبری برانگیخته شده که از
آسمان بدو وحی میشود و این موضوع چیزی است که ما نمیتوانیم در این باره با آنها
برابری کنیم و فضیلتی است که ما بدان نخواهیم رسید،به خدا سوگند ما هرگز بدو ایمان
نخواهیم آورد و او را تصدیق نخواهیم کرد تا آنکه بر ما نیز وحی نازل شود چنانکه بر
او نازل شده است.
باز هم از تأثیرات آیات قرآن
بشنوید
عتبة بن ربیعه یکی از بزرگان
قریش بود که صرفنظر از شخصیت فامیلی از نظر مالی و ثروت نیز ممتاز و به خردمندی و
فطانت معروف بود،روزی همچنان که در مسجد الحرام و در انجمن قریش نشسته و سخن از
تبلیغات رسول خدا(ص)و نفوذکلمه وی و تأثیر آیات قرآنی سخن به میان آمد رو به قریش
کرده گفت:من اکنون به نزد محمد میروم و پیشنهادهایی به او میکنم و از روی
خیرخواهی سخنانی به وی میگویم شاید یکی از آنها را بپذیرد و دست از این کاری که
در پیش گرفته بردارد!
حاضران او را به این کار تشویق
کرده و به راه انداختند،رسول خدا(ص)نیز همان وقت در مسجد الحرام در گوشهای نشسته
بود،عتبه پیش آمد و در برابر آن حضرت روی زمین نشست و لب به سخن گشوده مانند
سخنانی را که قبلا به رسول خدا(ص)گفته بودند تکرار کرد و گفت:ای فرزند برادر!شرافت
فامیلی و شخصیت تو در میان ما پوشیده نیست و تو خود بر آن آگاه و واقف هستی،و اینک
دست به کار بزرگی زدهای که موجب دو دستگی و اختلاف در میان مردم گشته،بزرگانشان
را به سفاهت نسبت میدهی!و به خدایان ایشان و آیینشان عیبجویی میکنی،پدران
گذشتهشان را کافر و بی دین میخوانی و همینها سبب اختلاف و دشمنی آنها گشته،اکنون
من پیشنهادهایی دارم به سخن من گوش فراده شاید یکی از این پیشنهادها را بپذیری و
از این کارها دست بازداری.
رسول خدا(ص)فرمود:بگو تا گوش
دهم.
عتبه گفت:ای برادر زاده من
میگویم:اگر منظورت از این سخنان که میگویی اندوختن ثروت و به دست آوردن مال است
ما حاضریم آن قدر مال و ثروت جمع کرده و به تو بدهیم که دارایی تو بر همه ما بچربد
و از همه ما ثروتمندتر شوی،و اگر مقصودت آن است که شخصیت ممتاز و بزرگی کسب کنی ما
حاضریم تو را بزرگ و رئیس خود قرار داده و هیچ کاری را بدون اجازه تو انجام
ندهیم،و اگر هیچ یک از اینها نیست و جن زده شدهای به طوری که نمیتوانی آن را از
خود دور سازی ما برای تو طبیبی بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر اندازه که خرج
مداوای تو شد خواهیم پرداخت تا بهبودی یافته و مداوا شوی...و از این مقوله سخنان
زیادی گفت.
رسول خدا(ص)گوش داد تا چون سخن
عتبه به پایان رسید فرمود:
ای عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آری.
فرمود:اکنون بشنو تا من چه
میگویم!عتبه گفت:بگو!رسول خدا(ص)شروع بخواندن سوره«فصلت»کرد عتبه هم پنجههای خود
را بر زمین گذارده و بدانها تکیه کرده بود و گوش میداد.پیغمبر اسلام آن سوره
مبارکه را همچنان قرائت کرد تا به آیه سجده رسید،آن گاه سجده کرد و سپس برخاسته
فرمود:
پاسخ مرا شنیدی،اکنون خود دانی!
عتبه از جای برخاست و به سوی
رفقای خویش به راه افتاد،قریش از دور که عتبه را دیدند با یکدیگر گفتند:عتبه عوض
شد و قیافهاش تغییر کرده و چون نزدیک شد و در انجمن آنها نشست بدو گفتند:چه شد؟و
چه کردی؟پاسخ داد:من سخنی شنیدم که به خدا سوگند تاکنون نشنیده بودم،و به خدا آنها
نه شعر است و نه سحر و نه کهانت و جادوگری!
ای رفقای قرشی!من با شما سخنی
دارم آن را از من بشنوید:عقیده من این است که این مرد را به حال خود بگذارید،زیرا
این سخنی که من از او شنیدم سخن بزرگی بود و به نظر من آینده مهمی در پیش دارد،او
را به حال خود واگذارید تا اگر اعراب او را از میان بردند که منظور شما به دست
دیگران انجام و عملی شده،و اگر عرب را مطیع و فرمانبردار خود ساخت که برای شما
افتخاری است،زیرا سلطنت و فرمانروایی او فرمانروایی شماست،و عزت او عزت همه
شماست،و آن وقت است که شما به وسیله او به مقام و منصب بزرگی دست خواهید یافت.
حاضران گفتند:به خدا محمد تو را
با زبان خود سحر کرده!عتبه در پاسخ ایشان اظهار داشت:رأی من این است اکنون خود
دانید.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: نمایندگان قریش در یثرب،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت شانزدهم
احتجاج قریش با پیغمبر
مشرکین مکه که از این آزارها و
شکنجهها نیز چندان نتیجهای نگرفتند مجددا به سراغ خود پیغمبر اسلام رفته و
خواستند به وسیله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و دیگران
نوشتهاند:روزی پس از آنکه خورشید غروب کرد سران قریش مانند عتبة بن ربیعه،ابو
سفیان،نضر بن حارث،ابو البختری(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،ولید بن مغیره،ابو
جهل،عاص بن وائل و گروه دیگری در پشت خانه کعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است کسی
را به نزد محمد بفرستید و او را بدینجا احضار کنید تا با او گفتگو کنیم و بدین
منظور کسی را فرستاده و پیغام دادند:
بزرگان قبیله تو در اینجا
اجتماع کرده تا با تو سخن بگویند پس نزد ایشان بیا و گفتارشان را بشنو،رسول
خدا(ص)که این پیغام را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فکر
تازهای به نظرشان رسیده از این رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در
کنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت کرده گفتند:
ای محمد ما تو را بدینجا احضار
کردیم تا راه عذر را بر تو ببندیم،چون به خدا سوگند ما کسی را سراغ نداریم که
رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام میدهی!از
دین و آیین ما عیبجویی میکنی!به خدایان ما ناسزا میگویی!بزرگان و خردمندان ما را
به سفاهت و نادانی نسبت میدهی!میان مردم اختلاف و جدایی افکندهای!و خلاصه آنچه
کار ناشایست بوده انجام دادهای!آیا منظورت از اینکارها چیست؟اگر این کارها را به
منظور پیدا کردن مال و ثروت انجام میدهی ما حاضریم آنقدر مال و ثروت در اختیار تو
بگذاریم که ثروتمندترین ما گردی،و اگر به دنبال شخصیت و ریاستی هستی،ما بی آنکه
این سخنان را بگویی حاضریم تو را به ریاست خود انتخاب کنیم،و اگر طالب سلطنت و
مقامی هستی ما تو را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده و مصروع شدهای ما اقدام به
مداوای تو کنیم تا بهبودی یابی؟
رسول خدا(ص)که سخنان آنها را
شنید در پاسخشان فرمود:اینها نیست که شما خیال کردهاید،نه آمدهام که مال و ثروتی
جمع کنم،و نه میخواهم شخصیت و مقامی در شما کسب کنم،و نه هوای سلطنت در سر
دارم،بلکه خدای تعالی مرا به رسالت به سوی شما فرستاده و کتابی بر من نازل کرده و
به من دستور داده تا شما را از عذاب او بیم دهم و به فرمانبرداری و پاداش نیک او
بشارت دهم،من نیز بدین کاراقدام کرده و رسالت خویش را به شما ابلاغ کردم،پس اگر
پذیرفتید بهره دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر
میکنم تا خدا میان من و شما حکم کند...
گفتند:ای محمد حال که هیچ کدام
از پیشنهادهای ما را نپذیرفتی،پس تو میدانی که در میان شهرها جایی تنگتر و بی آب
و علفتر از شهر ما نیست و مردمی تنگدستتر از ما نیست اینک از خدایی که تو را به
رسالت برانگیخته و مبعوث کرده درخواست کن تا این کوهها را از اطراف شهر ما دور
سازد و زمین را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جاری
سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصی بن کلاب را که مرد بزرگ و راستگویی بود زنده
کند تا ما از آنها درباره صحت ادعای تو پرسش کنیم!و اگر این کار را انجام دادی ما
میدانیم که تو راست میگویی و به رسالت برانگیخته شدهای.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون
سخن آنها به پایان رسید لب گشوده فرمود:من برانگیخته نشدهام تا آنچه را شما
میگویید انجام دهم،بلکه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ
کنم،پس اگر پذیرفتید در دنیا و آخرت بهرهمند خواهید شد و گرنه صبر میکنم تا خدا
میان من و شما حکم کند.
گفتند:پس از خدای خود بخواه تا
فرشتهای همراه تو بفرستد که گفتههایت را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و از
وی بخواه تا باغها و قصرها و گنجهایی از طلا و نقره برای تو آماده سازد که از تلاش
روزی،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و کوشش نکنی!
چون همان پاسخ را از رسول
خدا(ص)شنیدند ادامه داده و گفتند:
پس پارههایی از آسمان را بر ما
فرود آر،و چنانکه تو میپنداری اگر خدا بخواهد میتواند این کار را بکند و اگر
انجام ندادی ما بتو ایمان نخواهیم آورد،حضرت فرمود:این کار با خداست اگر بخواهد
انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهای بیهوده،کمکم زبان به ریشخند
و مسخره گشوده و زبان جسارت باز کرده و عقاید باطنی خود را اظهار داشتند و به
دنبال آن ماجرا بود که یکی گفت:مافرشتگان را که دختران خدا هستند میپرستیم!
دیگری گفت:ما به تو ایمان
نخواهیم آورد تا خدا و فرشتگان را آشکارا برای ما بیاوری!
سخن قریش که به اینجا رسید رسول
خدا(ص)از جا برخاست،در این وقت عبد الله بن ابی امیه که عمه زاده آن حضرت و فرزند
عاتکه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:ای محمد این جماعت پیشنهادهایی
به تو کردند که هیچ کدام را نپذیرفتی آن گاه برای آنکه منزلت و مقام تو را نزد خدا
بدانند درخواستهایی کردند که آنها را هم انجام ندادی و باز از تو خواستند از خدا برای
خودت چیزی بخواهی که برتری تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادی و به دنبال
همه اینها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابی که ایشان را از آن بیم میدادی بر آنها
فرود آید این کار را هم نکردی...به خدا من هرگز به تو ایمان نخواهم آورد تا آنکه
نردبانی بگذاری و به آسمان بالا روی سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردی و آن
فرشتگان گواهی دهند که تو راست میگویی و به خدا اگر این کار را هم انجام دهی گمان
ندارم که به تو ایمان آورم. [1] .
رسول خدا(ص)از آنچه دیده و
شنیده بود با خاطری افسرده و دلی غمگین به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت
ابو جهل که فرصتی به دست آورده بود رو به حاضران مجلس کرده گفت:ای گروه قریش به
خوبی مشاهده کردید که محمد چگونه در کارهای خود و عیبجویی از ما و پدرانمان
پافشاری دارد و دست بر نمیدارد اینک من با خودم عهد میکنم که فردا سنگ بسیار
بزرگی را بردارم و چون محمد برای نماز به مسجد آمد من در جایگاه او بایستم و چون
به سجده رفت آن سنگ را روی سر او بیندازم،آیا اگر من این کار را کردم شما در برابر
بنی هاشم از من دفاع خواهید کرد و مرا تنها نخواهید گذارد؟
همگی گفتند:نه به خدا ما تو را
تنها نخواهیم گذارد و حتما این کار را انجام ده!فردای آن روز ابو جهل بر طبق تصمیم
خود سنگ بسیار بزرگی را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نیز طبق معمول
برای نماز به مسجد آمد و ما بین رکن یمانی و حجر الاسود رو به خانه کعبه ایستاد
بدانسان که رو به روی بیت المقدس قرار میگرفت و شروع به خواندن نماز کرد و چون به
سجده رفت ابو جهل رنگش پریده بی آنکه سنگ را از دست خود رها کند با سرعت به عقب
بازگشت و سنگ را به کناری انداخت،قریش پیش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را
پرسیدند؟
پاسخ داد:من همان گونه که به
شما گفته بودم نزدیک رفتم تا سنگ را بر سر محمد بیندازم ولی همین که نزدیک او شدم
شتر نری را دیدم غرش کنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاکنون شتری به این
بزرگی و وحشتناکی ندیده و چیزی نمانده بود که شتر مزبور مرا در دهان خود گیرد.
نضر بن حارث [2] که یکی از شیاطین قریش و از دشمنان پیغمبر بود
وقتی این سخن را از ابو جهل شنید از جای برخاست و گفت:ای گروه قریش به خدا سوگند
ماجرایی پیش آمده که راههای چاره در آن مسدود گشته است!این محمد است که از کودکی
در میان شما زندگی کرده و رفتار او از هر جهت مورد رضایت شما بود،از همه راستگوتر
و از همگی امانتدارتر بود،همین که موی صورتش متمایل به سفیدی گشت و این دین و آیین
را برای شما آورد گفتید:او ساحر است در صورتی که به خوبی میدانید که او ساحر و
جادوگر نیست زیرا ساحران و کار آنها را ما دیدهایم سپس گفتید:کاهن است با اینکه
ما کاهنان و گفتارشان را شنیدهایم،آن گاه گفتید:شاعر است با اینکه به خدا سوگند
میدانید شاعر هم نیست،زیرا ما انواع و اقسام شعر را دیدهایم،پس از همه اینها
گفتید:دیوانه است ولی به خدا سوگند دیوانه هم نیست و حالات دیوانگان هیچ یک در او
دیده نمیشود،ای گروه قریش اکنون بدقت در کار خود نظر کنید و از روی عقل و تأمل
رفتار کنید که براستی ماجرای بزرگی برای شما پیش آمده است!
[1] جالب اینجا است که همین عبد
الله بن ابی امیه در سالهای آخر هجرت پیش از فتح مکه مسلمان شد و به رسول
خدا(ص)ایمان آورد،و گویا این سخنان را فراموش کرده بود.
[2] نضر بن حارث کسی است که به
گفته پارهای از مفسران چند آیه از قرآن کریم مانند آیه 93 از سوره انعام و آیه 13
از سوره مطففین و آیات دیگری در مذمت او نازل شده،و او همان کسی است که در اثر
مسافرتهایی که به حیره و شهرهای ایران کرده بود و داستانهای رستم و اسفندیار را
شنیده بود هرگاه پیغمبر(ص)در جایی مینشست و داستان عذابهای قوم عاد و ثمود و سایر
ملتهای گذشته را بیان میفرمود پس از رفتن آن حضرت میآمد و به جای او مینشست و
میگفت:به خدا داستانهایی که من میگویم بهتر از قصههایی است که محمد برای شما
میگوید و سپس داستانهایی از رستم و اسفندیار میگفت و به دنبال آن اظهار
میکرد:آیا محمد چگونه از من بهتر داستان سرایی میکند،و هم او بود که
میگفت:بزودی من نیز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل خواهم کرد!.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: احتجاج قریش با پیغمبر،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت پانزدهم
خباب بن الارت
در شهر مکه جوانی بود به نام
خباب که به عنوان بردگی در خانه زنی از قبیله خزاعه یا بنی زهره به سر میبرد و
کار او نیز آهنگری و اصلاح شمشیرها بود،رسول خدا(ص)با این جوان الفت و انسی داشت و
نزد او رفت و آمد میکرد،خباب نیزروی صفای باطن و پاکی طینت در همان اوایل بعثت
رسول خدا(ص)به وی ایمان آورد و گویند:ششمین مردی بود که مسلمان گردید و در ایمان
خود نیز محکم و پر استقامت بود و به هر اندازه که او را شکنجه کردند دست از آیین
خود برنداشت.
مشرکان مکه او را میگرفتند و
مانند بسیاری دیگر زره آهنین بر تنش کرده در آفتاب داغ و روی ریگهای مکه
مینشاندند تا بلکه از فشار حرارت هوا و آهن و ریگها به ستوه بیاید و از دین اسلام
دست بردارد و چون دیدند این عمل در خباب اثری ندارد هیزمی افروخته و چون هیزمها
سوخت و به صورت آتش سرخ درآمد،بدن خباب را برهنه کرده و از پشت روی آن آتشها
خواباندند،خباب گوید:در این موقع مردی از قریش نیز پیش آمد و پای خود را روی سینه
من گذارد و آن قدر نگهداشت تا گوشت بدن من آتش را خاموش کرد و تا پایان عمر جای سوختگی
آن آتشها در پشت خباب به صورت برص و پیسی نمودار بود،و چون عمر به خلافت رسید روزی
خباب را دیدار کرد و از شکنجههایی که در صدر اسلام از دست مشرکان قریش دیده بود
سؤال کرد،خباب گفت:به پشت من نگاه کن،و چون عمر پشت او را دید گفت:تاکنون چنین
چیزی ندیده بودم.
و از شعبی نقل شده که گوید:خباب
از کسانی بود که در برابر شکنجه مشرکین بردباری میکرد و حاضر نبود از ایمان به
خدای تعالی دست بردارد،مشرکان که چنان دیدند سنگهایی را داغ کرده و پشت او را آن
قدر به آن سنگها فشار دادند تا آنکه گوشتهای پشت بدنش آب شد.
مشرکین،گذشته از آزارهای بدنی
از نظر مالی هم تا آنجا که میتوانستند تازه مسلمانان را در مضیقه قرار داده و
زیان مالی به آنها میزدند.
درباره همین خباب،طبرسی مفسر
مشهور و دیگران مینویسند:خباب از عاص بن وائل پولی طلبکار بود،و پس از آنکه
مسلمان شد به نزد وی آمده مطالبه حق خود را کرد،عاص بدو گفت:طلب تو را نمیدهم تا
دست از دین محمد برداری و بدو کافر شوی،و خباب با کمال شهامت و ایمان و مردانگی
گفت:من هرگز بدو کافر نمیشومتا هنگامی که تو بمیری و در روز قیامت مبعوث
گردی،عاص گفت:باشد تا آن وقت که من محشور شدم و به مال و فرزندی رسیدم طلب تو را
میپردازم!به دنبال این گفتگو خدای تعالی این آیات را نازل فرمود:
«أ فرأیت الذی کفر بآیاتنا و
قال لأوتین مالا و ولدا،اطلع الغیب أم اتخذ عند الرحمن عهدا،کلا سنکتب ما یقول و
نمد له من العذاب مدا،و نرثه ما یقول و یأتینا فردا» [1] .
ابن اثیر و دیگران از شعبی نقل
کردهاند که چون شکنجه مشرکان به خباب زیاد شد به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد:آیا
از خدا برای ما درخواست یاری و نصرت نمیکنی؟خباب گوید:در این هنگام رسول خدا(ص)که
صورتش برافروخته و سرخ شده بود رو به من کرده فرمود:آنها که پیش از شما بودند به
اندازهای بردبار و شکیبا بودند که گاهی مردی را میگرفتند و زمین را حفر کرده او
را در زمین میکردند آن گاه اره برنده روی سرش میگذاردند و با شانههای آهنین
گوشت و استخوان و رگهای بدنش را شانه میکردند ولی آنها دست از دین خود
برنمیداشتند...
و از داستانهای جالبی که در این
باره نقل کرده این است که مینویسد:کار خباب این بود که شمشیر میساخت.و رسول
خدا(ص)با وی الفت و آمیزش داشت و پیش او میآمد،خباب که برده زنی به نام ام انمار
بود ماجرا را به آن زن خبر داد،آن زن که این سخن را شنید از آن پس آهن را داغ
میکرد و روی سر خباب میگذارد و بدین ترتیب میخواست تا خباب را از آمیزش با
پیغمبر اسلام و پذیرفتن آیین وی باز دارد، خباب شکایت حال خود را به رسول
خدا(ص)کرد و پیغمبر(ص)درباره او دعا کرده گفت:«اللهم انصر خبابا»(خدایا خباب را
یاری کن)پس از این دعا ام انمار به دردسری مبتلا شد که از شدت درد همچون سگان
فریاد میزد و در آخر،کارش به جایی رسید که بدو گفتند:باید برای آرام شدن این
درد،آهن را داغ کرده بر سرتبگذاری و از آن پس خباب پاره آهن داغ میکرد و بر سر
او میگذارد.
امیر المؤمنین(ع)در مرگ خباب
سخنانی فرموده که از آن سخنان شدت آزار و شکنجههایی را که در اسلام کشیده بخوبی
معلوم میگردد،خباب بنا بر مشهور در سال 37 هجری در کوفه از دنیا رفت و طبق وصیتی
که کرده بود بدنش را در خارج شهر کوفه دفن کردند، [2] و در آن هنگام علی(ع)در صفین بود و خباب که
هنگام رفتن آن حضرت به صفین بیمار بود و به خاطر همان بیماری نتوانسته بود در جنگ
شرکت کند در غیاب آن بزرگوار از دنیا رفت و چون علی(ع)مراجعت کرد و از مرگ وی مطلع
شد دربارهاش فرمود:
«یرحم الله خباب بن الارت فقد
اسلم راغبا،و هاجر طائعا،و قنع بالکفاف،و رضی عن الله،و عاش مجاهدا» [3] .
(خدا رحمت کند خباب بن ارت را
که از روی رغبت و میل اسلام آورد و مطیعانه(و سر به فرمان)هجرت کرد و به مقدار
کفایت(زندگی)قناعت کرد و از خداوند(در هر حال)خوشنود و راضی بود،و مجاهد زندگی
کرد.)
و در نقل ابن اثیر و دیگران است
که به دنبال این جملات فرمود:و به بلای بدنی مبتلا گردید،و خدا پاداش کسی را که
کار نیک کند تباه نخواهد کرد.
این بود شمهای از آزار و شکنجه
افراد تازه مسلمان که از دست مشرکین و کفار مکه دیدند،و ما به عنوان نمونه ذکر
کردیم و در تاریخ زندگی بسیاری از مسلمانان صدر اسلام مانند عبد الله بن مسعود و
صهیب و دیگران نمونههای فراوانی از این گونهآزارهای بدنی و زیانهای مالی که به
جرم پیروی از حق از سوی مشرکین دیدند در تاریخ به چشم میخورد،و به نوشته اهل
تاریخ تدریجا کار به جایی رسید که ابو جهل و جمعی از مردمان قریش دست از کار و
زندگی کشیده و جستجو میکردند تا ببینند چه کسی به دین اسلام درآمده و چون مطلع
میشدند که شخصی تازه مسلمان شده به نزدش میرفتند،اگر شخص محترم و قبیلهداری بود
و از ترس قوم و قبیلهاش نمیتوانستند او را به قتل رسانده یا بیازارند،زبان به
ملامت وی گشوده سرزنشش میکردند مثل آنکه میگفتند:آیا دین پدرت را که بهتر از این
دین و آیین بود رها ساختهای!از این پس ما تو را نزد مردم به بی خردی و نادانی
معرفی خواهیم کرد و قدر و شوکتت را بی ارزش خواهیم ساخت.و اگر مرد تاجر و پیشهوری
بود او را تهدید به کسادی بازار و نخریدن جنس و ورشکستگی و امثال اینها میکردند،و
اگر از مردمان فقیر و مهاجران و بردگان بودند به انواع آزارها دچار میساختند،تا
آنجا که گاهی دست از دین برمیداشتند.
از سعید بن جبیر نقل شده که
گوید:به ابن عباس گفتم:براستی کار زجر و شکنجه مشرکین نسبت به اصحاب رسول
خدا(ص)بدان حد بود که ناچار میشدند از دین خود دست بردارند؟پاسخ داد:آری به خدا
سوگند گاهی آنها را چنان آزار و شکنجه میدادند و گرسنه و تشنه نگاه میداشتند که
قادر نبودند سرپا بایستند و ناچار میشدند برای رهایی خود هر چه را مشرکین
میخواستند بر زبان جاری سازند،که اگر به آنها میگفتند:مگر لات و عزی خدای شما
نیستند؟میگفتند:چرا.و حتی گاهی اتفاق میافتاد که حیواناتی چون«جعل»(سرگین
غلطان)و یا حشرات دیگری را که روی زمین راه میرفتند به آنها نشان داده
میگفتند:مگر این خدای تو نیست؟جواب میدادند:چرا!.
[1] («آیا دیدی آن کس را که به
آیات ما کافر شد و گفت:مال و فرزند بسیاری به من خواهند داد،مگر از غیب خبر یافته
یا از خدای رحمان پیمانی گرفته،هرگز چنین نخواهد بود ما آنچه را گوید ثبت خواهیم
کرد و عذاب او را افزون میکنیم،و آنچه را گوید بدو میدهیم ولی نزد ما بتنهایی
خواهد آمد)سوره مریم،آیه 77.
[2] گویند:خباب نخستین کسی بود
که جنازهاش را در خارج شهر کوفه دفن کردند،و تا به آن روز هر یک از مسلمانان در
کوفه از دنیا میرفت در خانه خود یا در کنار کوچه بدنش را دفن میکردند،و پس از
آنکه خباب از دنیا رفت و طبق وصیتی که کرده بود بدنش را در خارج شهر دفن کردند
مسلمانان دیگر نیز از او پیروی کرده و بدن مردگان را در خارج شهر دفن کردند.
[3] نهج البلاغه،فیض،ص 1098.و
به دنبال آن فرمود:«طوبی لمن ذکر المعاد و عمل للحساب و قنع بالکفاف،و رضی عن
الله»(خوشا به حال کسی که در یاد معاد(و روز جزا)باشد و برای حساب کار کند و به
اندازه کفایت قانع باشد و از خدای(خود)راضی و خوشنود باشد).
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: خباب بن الارت، بعثت پیامبر اسلام(ص)،
به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت چهاردهم
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: بلال حبشی،
به نام خدا
عمار یاسر و پدر و مادرش
از مسلمانانی که به سختی دچار آزار مشرکین گردید عمار و پدرش یاسر و مادرش سمیه بودند که این هر سه به جرم اینکه به پیغمبر اسلام ایمان آورده بودند سختترین شکنجهها را از دست مشرکین تحمل کردند تا سرانجام یاسر و سمیه در زیر شکنجه آنان جان سپردند و به فیض شهادت نایل شدند،و عمار نیز از روی تقیه در ظاهر با گفتن کلماتی خود را نجات داد و گرنه او نیز به سرنوشت پدر و مادر مسلمانش دچار میگردید.
اهل تاریخ و همچنین مفسرین در تفسیر آیه شریفه «من کفر بالله من بعد ایمانه الا من أکره و قلبه مطمئن بالایمان و لکن من شرح بالکفر صدرا فعلیهم غضب من الله و لهم عذاب عظیم» [1] نوشتهاند که مشرکان قریش جمعی از افراد تازه مسلمان را مانند عمار و یاسر و سمیه و بلال و صهیب و خباب و دیگران را گرفته و برای آنکه دست از آیین خود بردارند شکنجه کردند و یاسر و سمیه چون دست از آیین خود برنداشتند به دست ابو جهل و دیگران شهید شدند،بدین ترتیب که پاهای سمیه را از دوجهت مخالف بر دو شتر بستند و سپس با حربهای بدنش را از میان به دو نیم کردند،و سپس یاسر را نیز با ضربتی کشتند،و این دو نخستین مسلمانی بودند که در راه اسلام به درجه شهادت نایل شدند،و اما عمار که چنان دید آنچه را مشرکین از آنها خواسته بودند بر زبان جاری کرد ولی در دل به ایمان خود باقی بود،و همین سبب ناراحتی و اضطراب او شده بود و دیگران نیز به رسول خدا(ص)گزارش دادند که عمار کافر شده و از دین دست کشیده،رسول خدا(ص)در پاسخ آنان فرمود:هرگز!براستی عمار کسی است که سر تا پا مملو از ایمان به خداست و ایمان به حق با گوشت و خون او آمیخته و مخلوط است.پس از این ماجرا خود عمار نیز با چشم گریان به نزد رسول خدا(ص)آمد و نگران عملی بود که انجام داده بود و سخن کفر آمیز به زبان جاری کرده بود،ولی رسول خدا(ص)او را دلداری داده و اشک دیدگانش را پاک کرد و بدو فرمود:باکی بر تو نیست و اگر پس از این نیز دچار آنها شدی به همین گونه خود را نجات ده و همین سخنان را بازگوی. [2] .
و در تفسیر طبری است که چون رسول خدا(ص)از او پرسید:عمار!چه شده است؟عرض کرد:ای رسول خدا(ص)عمل بدی از من سرزده زیرا مرا رها نکردند تا آنکه ناچار شدم نام شما را به دشنام ببرم و خدایان آنها را به خوبی یاد کنم!رسول خدا(ص)اشک چشمانش را پاک کرد و با آن سخنان او را دلداری داد.
ابن اثیر و دیگران نقل کردهاند که هنگام عبور رسول خدا(ص)در مکه،عمار و پدرش یاسر را زیر شکنجه مشرکین دید،حضرت که چنان دید به آن دو فرمود:ای خاندان یاسر صبر و بردباری پیشه کنید که وعدهگاه شما بهشت است.
منبع: کتاب زندگانی حضرت محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: عمار یاسر و پدر و مادرش، عمار، عمار یاسر،