تاریخ:چهارشنبه 28 اسفند 1398-04:20 ب.ظ
هر چه کردم که فراموش کنم آه نشد
رفتم از خاطر و ، دلتنگِ دلم گاه نشد
او که با عشق به آغوشِ دلم آمده بود
تکیه بر عقل زد و ، همنفسِ راه نشد
گفت اندیشه ی او با من و با من شدن است
کلبه ام آه ، ولی روشن از آن ماه نشد
"آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت"
هیمه بر آتشِ ما ریخت و همراه نشد
من حسودم به هر آنکس که نگاری بیند
سهمم ار عشق به اندازه ی یک کاه نشد
دفترم پُر شده از بغض ، چه باید بکنم ؟
هر چه کردم که فراموش کنم ، آه نشد
تاریخ:سه شنبه 17 اسفند 1395-05:43 ب.ظ
قول دادم به کسی غیرِ
تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق
شکایت نکنم
من به دنبال تو با
عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت
ساعت نکنم
عشق یعنی که تو از آنِ
کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس
حماقت نکنم !
چه غمی بیشتر از اینکه
تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و
جرات نکنم!
عشق تو از ته دل، عمر
مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که
دعایت نکنم !
بی تو باران بزند خیس
ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر
خیانت نکنم
بی تو با خاطره ات هم
سر دعوا دارم...
قول دادم به کسی غیر تو
عادت نکنم
"علی صفری"
تاریخ:پنجشنبه 12 اسفند 1395-02:54 ب.ظ
آرزو دارم.
نیلوفر به دریاهای آزاد سفر کند
آرزو دارم.
بید مجنون لیلی اش را بیابد
و رها بر روی چمن ها قدم بزند
آرزو دارم
عروسک روی دیوار از استشمام هوای دشت لذت ببرد
آرزو دارم
مثل آخر قصه های مادر بزرگ,خورشید و ماه
به جای سیاهی,یکدیگر را در آغوش کشند.
آرزو دارم
همه ی آرزوهایم با پاکی تو یکی شوند و
هم بال با فرشته ها تا بی نهایت رویا اوج بگیرند...
تاریخ:سه شنبه 3 اسفند 1395-02:16 ق.ظ
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
تاریخ:یکشنبه 29 آذر 1394-11:37 ب.ظ
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
تاریخ:یکشنبه 1 آذر 1394-02:50 ب.ظ
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی
من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی
غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی
حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟
نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی!!!!!
"احسان نصری"
تاریخ:چهارشنبه 1 مهر 1394-10:40 ق.ظ
پـایـیــز رفـتــه هــای مـرا آورد بـه یــاد
غمـهــای جـانفــزای مـرا آورد به یاد
مرگ بهار و سبـزه و گل ، مرگ خرمی
مـــرگ امــیــدهای مــرا آورد به یاد
آن بـرگ كــز تــن شــــاخـی شــود جـدا
یــار ز مـــن جــدای مرا آورد به یاد
گلهـای بیـوفـا كـه از ایـن بـاغ رفـتـه اند
دلــدار بیــــوفــــای مــرا آورد به یاد
كوهی كه زیـر خیـمـه ابـر آرمـیده است
غـمـهــای دیـــرپای مــرا آورد به یاد
هـوهـوی تـلخ بــاد و هـیـاهـوی نـاودان
زاری و هـای هـای مــرا آورد به یاد
پاییز پیر زرد رخ، این فصل غم پرست
غمهــا ، گذشته های مــرا آورد به یاد!!
"خسرو فرشیدورد"
تاریخ:سه شنبه 3 شهریور 1394-10:55 ق.ظ
یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی
به خلوت با خیال من تکلم می کنی گاهی
هر آن لحظه که پیدا می شوی از دور مثل من
به ناگه دست و پای خویش را گم می کنی گاهی
چنان دریای ناآرام و طوفانی، تو روحم را
اسیر موج های پر تلاطم می کنی گاهی
دلم پر می شود از اشتیاق و خواهشی شیرین
در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی
همه شعر و غزل های پر احساس مرا با شوق
تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی
تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق
یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی
شاعر : ناشناس
تاریخ:یکشنبه 4 مرداد 1394-12:30 ق.ظ
به او رسان سلام من بگو مرا صدا کند
حریم وعده نشکند به عهد خود وفا کند
صفای یک تبسمش به عالمی نمیدهم
اگر چه او وفای خود به دیگری عطا کند
به نامه ای نوشته ام برای دوست زنده ام
بدون او به مرگ من، یکی خدا خدا کند
اگر جواب نامه را به علتی نمیدهد
برای قلب منتظر به خنده اکتفا کند
خسته و دل شکسته ام همیشه گریه میکنم
به احترام چشم من به گریه اعتنا کند
همچو کبوترم که او کرده به دام خود اسیر
مرغ به غم نشسته را بگو که بر هوا کند
سائل بینوا منم پادشه اوست بر دلم
چه میشود که پادشه نظر به این گدا کند
زپشت پرده میدهم اشارتی زحال خود
به حال بیکسی چو من، فقط غزل دعا کند
شاعر:
(جلیل چرخی)
تاریخ:یکشنبه 7 اردیبهشت 1393-12:05 ق.ظ
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گرفت آینه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودن ها
به روی شانه ی دل ماند بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خسته ی من در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگار دلتنگی
شاعر : ناشناس
تاریخ:سه شنبه 13 اسفند 1392-02:52 ب.ظ
بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چمن بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
چه دل گرفته هوایی چه پافشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست
کبوتری که درین آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که هم نفسش هست و همزبانش نیست
جهان به جان من آنگونه سردمهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست
“فریدون مشیــــــــــری”
تاریخ:جمعه 6 دی 1392-03:48 ب.ظ
دلتنگم!!!
از آنچه پیش خواهد آمد باکی نیست
این میسوزاندم که تو را نخواهم دید
اگر فرمان توست؟؟!
که بگذریم از زندگی و از آنچه بود و نبود....
و نبینیم یکدیگر را....
باشد من تسلیمم,اما یادت باشد که من همیشه در خواب و رویا چشم به راهت خواهم ماند.
در این دنیای گذرا
اگر چه خواسته یا ناخواسته زندگی میکنم...
روزها میروند
فصلها میگذرند
سالها نیز خواهند رفت
اما هرگز از یاد نخواهم برد...
اگر تو اینگونه میخواهی,قطعا"رواست
باشد بگذار در آتش اشتیاق تو بسوزم......
کنار پنجره به دور دست خیره میشوم و زیر لب زمزمه میکنم
روزی میاید که او را خواهم دید......!!
تاریخ:جمعه 3 خرداد 1392-12:45 ق.ظ
پدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم همه برای پدرشان هدیه میخرند اما تو نیستی و من پدر ندارم.
آرزویم این است که باز کنارت بنشینم,به صورت مهربانت خیره شوم و تو برایم حرف بزنی اما خواسته ایست محال و آرزویی عبث.
می دانی هر شب میخوابم به امید اینکه مگر در خواب ببینمت.
نازنینم! جای تو همچون تاجی بر سرم بود,بخدا هرگز گمان نمیکردم جای تو زیر خاک باشد,چه فاصله ی طولانی بین ماست....
پدر به اندازه ی وسعت تمامی دریاها دلم برایت تنگ شده..چقدر دوری از من.....!
آه!!
پدر اگر در کنارم بودی,برایت بهترین هدیه را میخریدم
تو مرا در آغوش گرمت میگرفتی,مثل همیشه لبخند میزدی,نگاهت میکردم,میبوسیدمت.
اما صد افسوس...!
امروز باید برایت بجای هدیه,خیرات بیاورم.و دسته گلی که میخواستم به دستت بدهم بر روی سنگ مزارت پرپر کنم.
لب هایم را بر روی عکس حک شده روی سنگ مزارت میگذارم,تا شاید این بوسه ی سرد,آتش قلب پر حسرتم را
کمی آرام کند.
پدر صبورم,عشق بی نظیرم,
رفتی و با رفتنت یک زخم عمیق برای تمام عمر در دلم بجای گذاشتی.اما یادت نرود تا همیشه دوستت دارم.
اگر چه نیستی اما امروز فقط روز توست
روزت مبارک و روحت شاد.
تاریخ:جمعه 6 بهمن 1391-04:05 ب.ظ
نه حرفی از راه...
نه در اندیشه ی آنچه پیش خواهد آمد
نه درنگ ، بر نام و ننگ
ما اینجاییم عشق من
و به هم مینگریم.....
مرا چه باک
که دیگران چه میگویند
هرگز از دوست داشتن تو دست بر نخواهم داشت!!
تاریخ:یکشنبه 1 بهمن 1391-04:14 ب.ظ
دورم از کوی تو اما دلم آنجاست هنوز
دل حسرت زده ام محو تماشاست هنوز
یاد روی تو چو مهری که فروزش دارد
مایه روشنی چشم و دل ماست هنوز
گرچه دانم که وصال تو خیالیست محال
باز سر تا قدمم غرق تمناست هنوز
هوس و شور و نشاط از دل من رفته ولی
عشق و امید و تمنای تو برجاست هنوز
دوری از دیده ولی از دل دریا نروی
که دل و دیده به یاد تو گوهر زاست هنوز
سید رضا بهشتی نژاد