دلم را می پیچم لای پتو شاید سرما نخورد از بس که رفتار این روزهایت سرد شده است
یک ممنوعه ای!
یک "نباید"...
اما نمیدانم
این را به روح سرکشم
چطور بفهمانم،
#تُ میدانی؟
شکست داده ام …
تنهایی را ….
از وقتی که یادت …
هیچ وقت تنهایم نگذاشته است….
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
حافظ
هیچ فاصله ای دور نیست،
هیچ زمانی زیاد نیست
و هیچ عشق دیگری
نمی تواند آن دو را از هم دور کند.
محـــــــکم ترین برهـــــان عــــــشق، اعتـــــــــماد است..
id telegram...
TAJASOME_DARD@
telegram.me/tajasome_dard
بوی خاک و نم .. اینم جالبه !
چتری که آخرین بار با تو زیرش بودم را میگیرم
و همان کاپشنی که به چشمانت مرا زیبا میکرد ، پوشیدم
کفشهایم را به پا میکنم ، بندهایش را همانطور که دوست داشتی گره میزنم
اولین قدمم را که روی زمین میگذارم ، کفشهایم مانند چشمانم خیس میشود
چترم را باز نمیکنم ، میخواهم آنقدر خیس شوم تا رهگذران اشکهایم را نفهمند ،
همانطور که تو آنها را نمیفهمیدی !
آری مهربانم ، نگاهت مرا هیچ گاه نمی آزرد ،
اما گاهی زبانت قلبم را تا مرز سکوت میبرد
چترم را باز میکنم تا شاید در کنارم ، رویایت را حس کنم
اما چ بد باوری است ، انگار دیگر نمیتوانم حتی تصورت کنم ..!
از زیر چتر ، باران زیباست اما تصویر قامتم در آبهای جمع شده گودالی ،
بد تماشایی است
قامتی که دیگر خم شده .. خم شدنش هم بی دلیل نیست !
اما تنها بغضی که اشکهایم را به گریه ای با ناله تبدیل کرد ، یاد روزهای بارانیمان بود
.. آن روز ، من و تو مانند داستان ها و رمان های عاشقانه زیر بارون با همین چتر قدم میزدیم
اما تنها چیزی که بینمان حس نمیشد ، سردی بود !
تو میگفتی از جنس خوب لباسهایمان است .. هِه ، آنروزها هم احساست کم رنگ بود
اما مهربانم ، من خوب میدانستم که گرمای دوست داشتن بینمان
آنقدر زیاد است که لحظات سرد جرات در هم آمیختن با مارا ندارند
شـاید حرف هایم برایت کلیشـه ای باشـند ، اما خُـب ..
فـقـط برای آخـرین بار این را خـوب درک کـن ،
مهربـانم، بی تو زیر بارون سردم !
زندگی من
یعنی
شیب خط گردنت
وقتی
به پهنای شانه ات می رسد
یعنی
رگ برجسته ی دست هایت
وقتی
آنها را در هوا تکان می دهی
یعنی
مهربانی شباهنگام و خواب آلودت
وقتی که می پرسی :
"سردت نیست؟"
یعنی
رگه های قرمز چشمانت
وقتی خستگی در چشمانت موج می زند
یعنی
موهای خیس روی پیشانیت
که به عطسه می اندازدت
زندگی من
یعنی...
تو !
یعنی
همین دلتنگی نفس گیر است
وقتی
این شعر را برایت می گفتم...
حـرف نـمـیـزنـه...فـقـط نـیـگـاه مـیـکـنـه...
تـاشـایـد یـکـی حـرفـه دلـشـو بـزنـه...
ایـن هـمــون وقـتـایـیه کـه ادم چـوبـه دلـشـو خـورده...
مـیـتـرسـه دوبـاره بـهـش اعـتـمـاد کـنـه...
سـخـتـه دلــت بـخـاد امـا خـودت نـخـوای...
سـخـتـه دلـت بـخـاد امـا مـنـطـقـت اجـازه نــده....
ایـن روزا خـیـلی شـبـیـه سـکـوت مـبـهمـیــم...
سـکـوتـی از جـنـس یـه بـغـض...
یـه بـغـضـه قـدیـمـی...
یـه بـغـضـه کـهـنـه کـه اگـه سـر بـاز کـنـه یـه دنـیـا رو بـهـم مـیـریــزه..
درد ادمـا رو نـمـیـشـه دیــد...نـه ایـنـکـه نـشـه هـا نــه...رو نـمـیـکـنـن....
وقـتـی درد داشـتـه بـاشـی بـه یـه چـیـزی رو مـیـاری ...
بـعضـی بـه نـوشـتن...
بـعـضـی هـا به کـار بـعـضـی خـونـدن بـعـضـی هـام به سـکــوت...
یـه سـکوت از جـنـس یـه بـغـض...
دلم
یك ملاقات غیرمنتظره می خواهد
تا قبله ی بغض ودلتنگی م را
گم كنم
لبخندهایم دیگر تلخند نباشد
دوستت دارم را پیش نویس این وصال
بلا تكلیف كنی
نذر دلت كه شبانه باعود عشق!
مرورمی كردی
برایم بخوانی، مثل موسی شبان باخدا..
تكیه گاهم شوی
تا ململ آغوشت لباسم شود ودیگر سوز تنهایی
رااحساس نكنم...
در نگاه تو
وقتی آشنا نیست نگاهم برایت
پاییز می شوم
در حس خود
وقتی آشنا نیست
این حس
حتی برای خودم !
پاییز می شوم
در این برگ ریزانِ
حس های آشنا !
و بارانی
در این برهوت بی حسی !
من بی تو ، خود پاییزم
زاده بهار ... حوالی پاییز !
تو بی من
پاییز را چگونه حس می كنی؟
پاییز می شوم
اما فرو نخواهم ریخت
هنوز آنقدر برگ های زرد را شبیه نیستم!
پاییز میشوم
و می بارم
همچون باران های پاییزی
بی دعوت ... ناگهانی ... زود گذر ... سرد ... اما زیبا !
من از پاییز می ترسم
سردم شد
مگر كجای این كلمات
دیگر نفس نكشیدی ؟!
پاییز شدم
حتی اگر بیایی هم
برای آمدنت دیر است !
بیا ..
تمام دنیای من است
و من همین حالا
تمام دنیا را توی دست هایم دارم
من دیگر هرگزدلتنگ اشک هایم نخواهم شد
تو مثل بادتمام قاصدک هایم را
که به شاخه درخت گیر کرده بود
رها کردی...
وقتی برای اولین بار
با تو"...متولد شدم
و حالا که بی تو"...دارم میمیرم
هرگز دخیل امیدم را به هیچ دری جز درگاه خودش نبستم
حتی وقتی همه امیدم در زیر پاها لگد مال میشد
و من با همه تنهایی زندگی را به تو"...
میباختم همین
همه چیز را....
که نه من سد راه تو باشم و نه تو...
مجبور به ماندن... نگران نباش...
قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد...
اما فراموشم کن... بخند... تو که مقصر نبودی...
من این بازی را شروع کردم خودمم تمامش میکنم...میدانی؟؟؟؟
گاهی.... نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است بیا به هم نرسیم.
ﺍﺯ ﻧﺒـــــﻮﺩﺕ ؟
ﺍﺯ ﺗﻨـــــﻬﺎﯾﯽ ؟
ﺍﺯ ﮔـــــﻢ ﺷﺪﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺩﻣﮏ ﻫﺎ ؟
ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧــﯽ ﮐﻪ ﺍﮔـﺮ ﻧﺒـﺎﺷـﯽ ﮔـﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨـﻢ ﻭ ﻣﯿﻤﯿــﺮﻡ ؟ !
ﺁﺥ ﮐﻪ ﭼﻘــﺪ ﺗﻮ ﺳـﺎﺩﻩ ﺍﯼ ...
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧـﯽ ﮐﺴـﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷــﺪ
ﺩﯾﮕــﺮ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫــﺪ ...
ﺍﮔــﺮ ﺗﻤـﺎﻡ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟـﺎﯼ ﺧـــــﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ...
ﺻــﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﺷــﺪﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮑــﺮﺩﯼ ،
ﺍﻻﻥ ﻗﯿﻤـﺖ ﺍﻧﺪﮐــﯽ ﺩﺍﺷﺘـﯽ ...
ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﯾﮕــﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸـﺘﺖ ﻓﮑـﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃـﺮﺍﺗـﺖ ...
ﻫﺮﺷـﺐ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺑﻐـﺾ ، ﺧﺎﻃـﺮﻩ ، ﻗــﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﻘﻀﺎ ﺭﺳﯿـﺪﻩ ...
ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﺗﺎ رفتگﺭ ﺑﺒﺮﺩ ... ﺑﺒﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ .ﺷﺎﯾـﺪ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﺵ ﺑﺨــﻮﺭﺩ ...
ﺩﯾﮕــﺮ ﻭﻗـﺘﯽ ﺍﺳﻤﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻨـﻮﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ...ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼـــﻪ ﺗﺠـــﺮﺑﻪ ﯼ ﻣﺴﺨـﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻣﺴﺨــﺮﻩ ﺗﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﯼ ﮔﺰﺍﻑ ﻋﻤــﺮﻡ ﺭﺍ ﺻﺮﻓﺶ ﮐـﺮﺩﻡ ...
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕـﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺻﯿقــﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺩﺍﻏــﻮﻥ ...ﭘﺎﮐﺘــﻬﺎﯼ ﺳﯿﮕــﺎﺭ ..ﺫﻫــﻦ ﮐﺜﯿــﻒ ... ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾــﺪ ..
ﻭ ﻧﻔﺮﯾـــﻦ ﻫﺎﯼ ﻣــﻦ ..ﺍﮔـﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﮕـﺬﺭﺩ ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕــﺬﺭﺩ ....
نامی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه ی من و تو
و در آن روز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندم زار دلهایمان را
و تهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
پسری دلشکسته و تنها
مینوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق،در مزرعه ی دوست داشتن ها
قطره اشکی به یاد همه ی خاطره ها!
اینجا رادیو دل
موج بغض
صدای من میروم!
ولی تو بمان، بانوی اسفندی من! "
بی تو با این شعر چه کنم
بی تو چگونه بمانم...؟!
در وصــــــــف نیامدنت ســـــــــــــروده ام !
و اگر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورنه ســــــــر برسی
...
دســـــــــت خالی ,حیرت زده
از شاعر بودن استعفا خواهم داد!
نقــــــاش میشوم
تا ابدیت نقش پرواز را
بر میله های تمام قفس های دنیـــــــا
خواهـــــــم کشید.
شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
نمی رویم ؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
می رویم
نه گوش هایم را میگیرم...
میخواهم و ببینم و بشنوم
تمام لحظه های نبودنت را،
تمام امید آمدنت را...
آری،من اینجا،
چشمانم را به راه آمدنت دوخته ام
و در تلاطم لحظه ها
گوش میسپارم به آهنگ قدم هایت،
همان هایی که برای به هم رسیدن برمیداری...
امید آمدنت تمام لحظه هایم را پر میکند،
عطر نفس هایت در ذهنم میپیچد و من اما،
آنقدر نزدیک می بینمت که گرمی آغوشت،
هرم نفس هایت،
لذت بوسه هایت و حتی نوازش هایت را حس میکنم...
دوری و دیر میشود که بیایی میدانم
اما آنقدر نزدیک می دانمت که گویی هرلحظه با منی،
اینجا کنار من،
در واج واج کلماتم حتی...
می آیی،میدانم...
آنقدر منتظر میمانم
تا چشم هایم نوید آمدنت را به قلبم بدهند،
چشمان منتظرم...
اینجا همه چیز است
آینه،قرآن،ظرفی آب
تسبیح،شمع،دیوان حافظ
در کنار خوابهای یاسی رنگ!
مرا ببین،نگاه کن مرا
ار حنجره کوچه صدایت کردم
افسوس!
میان باد پیچید،همه فریاد من
نگاه کن مرا، مراببین
در این تنهایی
در پشت فاصله ها
بالهای چشمانم را می بندم
شاید بیایی...
تکرار می کنم، زندگی خوب است...
جایی دور در خیال
شاید جایی در رویا
شاید كنار دریا
تو باشی و من
من باشم و تو
یک آسمان آبی یا
یک آبی آسمانی
دست در دست هم
بی خیال و آزاد
از هم همه ها .. و... پچ پچه ها
بی خیال این و آن
بیا پا برهنه برویم
تا ته ...ته... دنیا
تا لمس کنیم زمین را
احساس کنیم زمان را
دست در دست هم
حس کنیم با هم بودن را
تو باشی و من
صدایت را بالا ببر
اما نه آنقدر
که تمام باورهای قدیمی ام از مو نازکتر شوند..
قرارمان بود..،
که بیخیال تمام مباداهای فردا
(تمام رفتن ها و هرگز نماندن ها)
هــــــــــوای بارانی هم را داشته باشیم..
قرار مان بود..،
لیوان مان، نیمه خالی نداشته باشد..
بیا قرار بگذاریم
انتهای هر دعــــــوا
جای چمـــــــدان، دست هم را بگیریم
و در قامت یکدیگر قدم بزنیم
تا دل چمدان ها، هرگز از مقصدهای آلزایمر گرفته پر نباشد..
میدانی..
ابری که می شوی، زیر بارانت می نشینم
تا خیس اشک هایی شوم، که تو را آفتابی می کند..
تو بارانت را روی من بگیر
بی منت آغوش دیگری که روی خیسی شرشر زدن های تو
چتر باز می کند..
من عذر تمام چترها را می خواهم
مادامی که زیر آسمان تو قدم بزنم
آفتابی و بارانی اش یک اندازه به دل این رهگذر می نشیند..
با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند ...
همین سه تا بس است .
حتی اگر ماه هم نبود ...
من قانعم ...
به یک تو و یک من ...
مگر میان تو و ماه فرقی هم هست ؟!
ای کاش بود ...
آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت .
اما ... حالا که ندارد ...
حالا همه چیز تویی ...
تمام شعرهایی که با عشق می خوانم ...
تمام روزهای خوب ...
تمام لبخندهای من ...
تمام زندگی ...
همه چیز تویی ...
آه ؛
چیز دیگری هم اگر جز تو بود
فدای یک لبخند تـ ـ ـ ـو در خیال من ...
یادت هست؟
حتی آن روزها که تمام ثانیه هایش را برای با تو بودن خرج می کردم٬
آرام و بی صدا می گفتمت:
دلتنگم.
و این دلتنگی لعنتی هیچگاه رهایم نکرد٬ تا لحظه ی مرگ!
دوستت دارم٬ شیرین ترین کلمه ایست که در این مکان عجیب و غریب برایت می نویسم.
وقتی تازه زیرخاکی شدم قدیمی تر ها تشر می زدند
که چرا هنوز هم به آن بالا فکر می کنی؟
در این جا اندیشیدن به آن بالاها چندان خوشایند نیست.
هنوز موریانه ها به چشمانم نرسیده اند.
می دانی؟ من نگران قلبم هستم
اگر آن را هم بخورند دیگر با کجای وجودم باید دوستت داشته باشم؟
اینقدر از من نترس شب سوم بعد از مرگم
آمدم به خوابت که همین را بگویم، اما از ترس جیغ زدی و از خواب پریدی.
نفهمیدم چرا تا این حد وحشت کردی ! اما ببین...
به خدا من همان عاشق سابقم فقط...
فقط کمی مرده ام !
تو در خوابی
باران می بارد اینجا
مرا می شوید .....
زمین به طالع باران است
ومن بی کفن تر.......
از هر ترانه ی خاموش ممنوع
و پر تپش ایستاده ام
وازدور..........
نگاهت می کنم تنها........
نگاهت می کنم.
به زودی
در یکی از میدان های شلوغ شهر
به شعرهایم چوب حراج می زنم ...
تو معروف می شوی و معشوق هزاران مرد
و من
از حسادت می میرم
"یک خودکشی منحصر به فرد"
روزهای بدی دارم
این را از چیزهای زیادی فهمیدهام
از اینكه این روزها
آنقدر تنها بودهام
كه دلم به یك سپور گرم شده است
تا دردهایم را جارو بكشد
دردهایی كه بدجور كشیدنی شدهاند
از اینكه چای هم دلش
برای دو فنجان لبسوز میجوشد
و از انگشتانم
كه جوهرهی نوشتن یك نامه را ندارند
و از این گوشی خاموش
كه تا انگشت رویش میگذارم
خاطرهی پــچپــچ عاشقانهای
اوضاع روحیام را خراب میكند ..
تمام داستان های دنیا را
از دهان تو بشنوم !
تمام عاشقانه های دنیا را
تو برایم تکرار کنی !
اصلا هر چه تو بگویی زیباست !
می دانی
کاش می توانستم
با تمام وجود
صدایت را در آغوش بگیرم !
می اید
حزن همه نبودن هایت را تازه می کند..!!
که دیگر بزرگ شدی
که دیگر عبور کردی از ان همه
خوشی و رویا و لبخند
که دیگر
خاموش شدی
عاشق شدی
تنها شدی ...!!!
عید است دیگر
می اید
رازهایی را زنده می کند
میمیراند و
می رود ...!!!
نبوده
شبی که
برایت اشک نریخته باشم
و روزی که
در نبودت نمرده باشم
حالا تو خیال کن دوستت ندارم
شاید وجدانت درد نگیرد
از دیدن کسی که انقدر بد مرده
که خدا هم رغبتی ندارد
برای کشیدن روحش
----------------------------
چقدر دوستت دارم
چقدر دوستش داری
می بینی ما چقدر شبیه هم هستیم و
چقدر این شباهت نکبت دور است!
بیهـــــودِه نَـقّـــاش بــــــودِه ام . . .
ایــــــטּ هَمِـــــﮧ ســـــال . .
!بِـــــﮧ چَ ــــــــشم هــایَت ڪِـــــﮧ مے رِسَـــــم
قَلَـــــــم مــــوهـــا خ ـــــیس مے شَــــوَنــد . .
بِـــــﮧ لَــب هــایَت ڪِــــﮧ مے رِسَـــــم
دَستَــــــم مے لَــــــرزَد . . .
رَنـــگــ هــــا مے گــُــــریـــزَنــــد
وَ قــاب هـــاےِ خ ــــــالےتَنـــ ــهـا . . .
نَبــــودَטּِ تـــــو را . . .
بِـــــﮧ دیـــــوارِ زِنـــدِگـــــے ام
مے ڪـــــوبَنــــــد . . .
Template By : Pichak |