روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
نزدیک بهار بود ، اما
هنوز شدت سرمای زمستان را در وجودم احساس می کردم ، دیگر در دستانم از شدت سرما
نایی نبود. ناگهان چشمانم رو به
دختری کرد که از شدت سرما در گوشه ای کز کرده بود، چهره ی مظلومش را وقتی نگاه می
کردم ترسی بر وجودم تسلط پیدا کرده ناگهان دستان پدرم را گرفتم وقتی گرمای دستان
ترگ خورده ش را احساس کردم کمی آرام شدم، دوباره به چهره ی
سرما زده اش نگاهی کردم انگار حرف های تلخی در پشت این چهره پنهان شده است. از پدرم اجازه گرفتم
تا به آن دختر یتیم کمک کنم و به سوی او به راه افتادم و به او گفتم سلام ولی
جوابی نشنیدم ، تنها گفتم بابام گفته این عیدی به تو بدم . دیگر نمی توانستم به
او نگاه کنم ،ناگهان او با حرفش سکوت را شکوند و گفت قدر پدر و مادری که با عشق به
تو محبت می کنند بدان ، همیشه دستان خسته ی آنها را به خاطر رنجی که برای تو می
کشند تا لحظه ای در زندگی افسوس نخوری ببوس. دیگر چیز نگفت ،
فهمیدم بغض دیگر به او اجازه ی حرف زدن نمی دهد، از او پرسیدم تو چرا در کنار پدر
و مادرت نیستی ، تو چرا در این دنیای جهنمی سرگردانی؟ در جوابم با صدای
لرزانی گفت: بچه بودم ، نزدیک بهار بود، من هم همچون سایر دختر بچه ها به مادرم
کمک می کردم تا اون خونه ی گلی را تمیز کنیم ، آنقدر شاد بودیم نمی دانستیم چگونه
ثانیه ها می گذشتند ناگهان صدای در خانه من ومادرم را کنجکاو کرده بود کیست،وقتی
رفتم پشت در احساس کردم بابام هست ،به سرعت در را باز کردم تا در آغوشش مثل همیشه
آرام بگیرم ، که دیدم از اداره ی بابام اومده بودند مادرم پرسید: کیه دخترم که
همکار بابام گفت: منم دوست بابای مهشید خانم،و از من خواست برم داخل خونه، فهمیده بودم خبر بدی
بود ،مادرم هم مثل همیشه چادر سفیدش را سرش کرد رفت دم در. او به مادرم چیزی گفت
که یکدفعه مادرم افتاد روی زمین ، بلافاصله رفتم پیش او و همکار پدرم گفت برو به
اورژانس زنگ بزن و من هم این کار را کردم اما نتیجه ی نداشت چون ده دقیقه قبل ز
این که برسند همه چیز تموم شده بود ، وقت دکترا گفتند دیگر هیچ راهی نمونده انگار
دنیا روی سرم خراب شد. اشک همچون بارش باران
گونه هایم را خیس کرده بود ولی به روحم آرامش می بخشید .در آن لحظه وقتی اتفاقات
را در ذهنم مرور می کردم ، زمانی که یادم آمد چگونه مادرم از دستم رفت ، وقتی یادم
آمد بخاطر خبر بد همکار بابام همه ی این اتفاقات بد برایم افتاد، پیش او رفتم و از او
خواستم به من بگوید چه شده ولی جوابی نداد و می خواست برود به سوی او دویدم و به
خواهش ،التماس افتادم اما جوابی نداد و به او گفتم حداقل چیزی بگو تا بهانه ای
برای پدرم بیاورم که دیدم او نیز همچون من به گریه افتاد و گفت: بابات تو عملیاتی
مسلح شهید شد ، وقتی این خبر را شنیدم به خانه بازگشتم ، گوشه ای نشستم جز گریه
کار دیگری نمی توانستم کنم تا به امروز که حتی کسی نیامد از من بپرسد چه درد ل من
می گذرد . من جای گرم نمی خواهم ،من غذای خوشمزه نمی خواهم جز این که کسی به حرف
های نزده ام گوش کند. من دیگر نمی دانستم
چه کنم و با سکوتی پر درد پیش پدر و مادرم بازگشتم. آن شب برایم بسیار
طولانی گذشت اما تازه فهمیدم که روزگار به کسی رحم نمی کند حتی اگر در روزگار خود
فرشته باشی. پایان
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |