روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
در جاده خلوت زندگی ام قدم می گذارم ،تاریکی به
وجودم آرامش می بخشید اما از آن دور دورها نوری مرا به سوی خود می کشاند، نوری که
بوی عشق می دهد،نوری که بوی زندگی کردن می دهد. سعی می کردم شتابان به سویش قدم بردارم تا
بتوانم تنهایی که حق زندگی کردن را از من گرفته بود از خود دور کنم.هنگامی که به
سویش قدم بر می داشتم انگار از آن بالا کسی است که می خواهد مرا کمک کند، انگار
حرف های بی ارزشم برای کسی خریدار داشت،انگار من هم خدایی دارم تا برایش گریه کنم انگار
من هم خدایی دارم تا برایش بگویم چه در زندگی من می گذرد،انگار من هم کسی را دارم
تا مرا به زندگی امیدوارتر کند. عشق ، عشق به زندگی بار دیگر در وجودم جریان
پیدا کرد ، احساس می کنم خدای بزرگم زندگی دوباره به من بخشید ،احساس می کنم خدای
من فرصتی دوباره به من بخشیده تا خاطرات تلخی که زندگی ام را به آتش کشیده است
فراموش کنم، احساس می کنم همچون مجنون عاشق شده ام ، احساس می کنم ستاره ی بختم هم
می خواهد مرا یاری دهد تا از تک تک ثانیه های این زندگی زیبا استفاده کنم. این بار دیگر نمی خواهم از خداوند بپرسم چرا
روزگار به نبرد با من خود را آماده کرده است ، این باردیگر نمی خواهم بپرسم چرا
تنهایی ،تاریکی زندگی سزاوار من است بلکه می خواهم بگویم خدایا خیلی بزرگی ،تازه
فهمیدم که چرا می گویند خداوند حرف هایی که در دلت نهفته است آگاهی دارد ، تازه
فهمیدم حرف هایی را که در خودم ریخته ام و همچون شعله ای مرا در خود می سوزاند
خداوند به آنها آگاهی دارد و می خواست تلاش مرا ببیند ، می خواست کاری کند خودم از
گودالی که در آن گرفتار شدم رهایی پیدا کنم همچون طفلی که برای اولین بار بر روی
زمین می افتد و پدرش می خواهد خودش از روی زمین بلند شود چون پدرش می داند در
زندگی ناهمواری ها و گودال های عمیق بسیاری است که ممکن است در آنها گرفتار شود او
می خواهد خودش از روی زمین بلند شود تا بتواند از سختی های زندگی رهایی پیدا کند،
سختی هایی که خودش در زندگی اش برای خودش می سازد. می خواهم بگویم به خودم آمده ام و با دید دیگری
به این زندگی می توانم نگاه کنم.
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |