روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
بچه بودم بچگی می کردم ،بچه بودم بازی های بچه گانه می کردم ولی الان روزگار با من بازی می کند ، با احساسات من بازی می کند. بچه بودم سادگی وجودم را پوشانده بود همین سادگی در این دنیای گرگ صفت مرا در عمیق ترین گودال زندگی انداخته است، گودالی که نمی توانم از آن رهایی پیدا کنم. بچه بودم برای مادرم گریه می کردم ، برای عزیز ترین کسم که با خنده هایم می خندید و با گریه هایم می گریید اما الان نمی دانم برای چه کسی گریه کنم ای خدا. بچه بودم بهونه بابا می گرفتم ، بابایی که با تمام عشقش به جبه های جنگ قدم گذاشت دیگر هم برنگشت.مادرم هم برای این که مرا دلخوش کند می گفت بابا رفته به مسافرتی طولانی که به زودی زود می آید من هم با گفته ی او دلگرم می شدم بار دیگر با ماشینی که پدرم برایم خریده بود خود را سرگرم می کردم. بچه بودم پاکی در وجودم جریان داشت و صداقت سر لوحه زندگی ام بود اما الان دراین روزگار جهنمی با دروغ های کوچک وبزرگ زندگی را می چرخانند. بچه بودم می گفتم من هم می خواهم بزرگ شوم تا این همه دشواری هایی که حق زندگی کردن را از من گرفته است از زندگی ام پاک شود اما الان می گویم ای کاش بچه بودم بچگی می کردم ، ای کاش بچه بودم با گریه هایم خود را به هدف خود می رساندم ، ای کاش بچه بودم تا کسی نگران من می شد ، ای کاش من بچه بودم تا این قدر در این صحنه ی امتحان سخت آزموده نشوم، ای کاش بچه بودم چون خدای من بچه هارا دوست می دارد، چون درون پاکی دارندونمی توانند دورو باشند، ای کاش بچه بودم تا خدای آسمانها و زمین به حرف های بی ارزش من بیشتر گوش می کرد. بچه بودم قدر دنیای بچگی ام را نمی دانستم اما الان قدر آن دوران زیبای بچگی را می دانم ولی افسوس که دیگر نمی توانم بچه باشم وبچگی کنم. ای کاش بچه بودم...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |