روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
دیگر کارتون خوابی برایم عادتی شده بود ،دیگر کز
کردن از شدت سرما در گوشه از خیابان ها کار هر شب من شده بود ،دیگر شب زنده داری و
گریه کردن عادتی دوست داشتنی برایم شده بود تا به شبی رسید که بارون وجود آلوده ام
را می شست اما درونی که پر از سیاهی وتاریکی بود نمی توانست پاک کند. بر روی کارتون زندگی ام نشسته بودم که ناگهان
پیرمردی با چتری سیاه به سوی من می آمد ، هر آن به من نزدیکتر می شد که ناگهان
کنار من ایستاد و دست در جیبش کرد و مقداری پول از جیبش درآورد و جلوی من انداخت. هنگامی که آن پیرمرد همچنین کاری با من کرد بغض
گلویم را می سوزاند، از جایم بلند شدم و فریاد زدم ای پیرمردمن حاضرم با شکمی
گرسنه ، با لباسی پاره و پاره در گوشه ای از خیابان از شدت سرما بمیرم ولی گدایی
نکنم وکسی دلش برایم نسوزد. به او گفتم من بچگی شیرینی داشتم ، عاشق زندگی
ام بودم ، صبح هارا با صدای پدرم زندگی جدیدی را شروع می کردم و با لالایی های
مادرم دوباره به خوابی عمیق می رفتم. من عاشق درس بودم و درس می خوندم حتی بهترین
دانشگاه های کشور من می خواستند تا به روزی رسید که چشمم به اوافتاد. دیگر زندگی برایم مهم نبود ، دیگر نمی دانستم
ثانیه ها چگونه می گذرند، چون فکر و ذهنم فقط او بود، فکر می کردم اگر او باشد
زندگی شیرین تر از قبل می شود ، دیگر شکستی برایم معنایی نداشت . ثانیه هاتیک تاک کنان برایم سریع می گذشتند تا
وقتی که به من گفت دیگر ازتو متنفر هستم ، دیگر نمی توانم دوستت داشته باشم. آن
روزحتی به من اجازه نداد آخرین حرف هایم را به او بگویم ، حتی اجازه نداد از او
خداحافظی کنم. از آن روز به بعد کارم شده بود گریه و کز کردن
در گوشه ای،کارم شده بودپرسه زدن در خیابان های این شهر بی پدر و مادر،دیگر همدم
تنهایی هایم هرویین وسیگار شده بودند. ای پیرمرد از تو می پرسم آیا این هم بی انصافی
حق من است ، آیا این همه تنهایی حق من است. من گدای دست کسی نیستم ، من گدای محبتم ، من گدای بی کسی هستم. حالا از تو می خواهم دیگر دلت برای من نسوزد و
به راهت ادامه بده و مرا از ذهنت پاک کن. آن مرد هم با غم بسیار به راه خود ادامه داد ،
این بار چترش را با نفرت زیادی از زندگی به گوشه ای پرت کردو در زیر باران به راه
خود ادامه داد تا کمی با من همدردی کند.
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |